ویکی‌گفتاورد fawikiquote https://fa.wikiquote.org/wiki/%D8%B5%D9%81%D8%AD%D9%87%D9%94_%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C MediaWiki 1.39.0-wmf.23 first-letter مدیا ویژه بحث کاربر بحث کاربر ویکی‌گفتاورد بحث ویکی‌گفتاورد پرونده بحث پرونده مدیاویکی بحث مدیاویکی الگو بحث الگو راهنما بحث راهنما رده بحث رده TimedText TimedText talk پودمان بحث پودمان ابزار بحث ابزار توضیحات ابزار بحث توضیحات ابزار فریدریش نیچه 0 1686 171241 161563 2022-08-07T18:44:41Z 5.121.5.88 /* غروب بت‌ها */اصلاح اشتباه ویرایشی wikitext text/x-wiki [[پرونده:Nietzsche187c.jpg|thumb|left|آنچه هستی باش.]] '''[[w::فردریش نیچه|فریدریش ویلهلم نیچه]]''' (به آلمانی: Friedrich Wilhelm Nietzsche)‏ (۱۵ اکتبر ۱۸۴۴–۲۵ اوت ۱۹۰۰) فیلسوف، شاعر، منتقد فرهنگی، آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک بزرگ آلمانی و استاد لاتین و یونانی بود که آثارش تأثیری عمیق بر فلسفه غرب و تاریخ اندیشه مدرن بر جای گذاشته‌است. == گفتاوردها == === غروب بت‌ها === غروب بت‌ها یا «فلسفیدن با پتک» '''Götzen-Dämmerung, oder, Wie man mit dem Hammer philosophirt''' * «خود را سر زنده نگاه داشتن در گیر_و_دارِ یک کار دلگیر و بی‌اندازه پر مسوولیت، کم هنری نیست: و البته چه چیزی ضروری تر از سرزندگی؟» ** ''دیباچه'' * «با زخم زدن جان‌ها می‌بالند، مردانگی‌ها می‌شکفند.» ** ''دیباچه'' * «. . . این نوشتار کوچک اعلام جنگی ست بزرگ: و در بابِ به صدا در آمدنِ بت‌ها، آنچه این بار به صدا در می‌آید نه بت‌هایِ زمانه که بت‌های جاودانه‌اند . . . و اینجا چنان پتک را با ایشان آشنا می‌کنم که گویی مضراب را _ با بت‌هایی که که کهن تر و ایمان آورده تر و آماسیده تر از آنها بتی نیست … همچنین پوک‌تر … و هیچ‌یک از اینها سبب نمی‌شود که بیش از همه به آن‌ها ایمان نیاورند. هیچ‌کس آن‌ها را بت نمی‌داند، به ویژه والاترین‌ها شان را … .» ** ''دیباچه'' * «دلاورترین کسان هم کمتر دلِ آن چیزی را دارد که به راستی می‌داند … .» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۲'' * «بسیارند آن چیزها که سرانجام خوش می‌دارم، هیچگاه نشناسمشان. فرزانگی حتی برای شناخت نیز مرزی می‌انگارد.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۵'' * «انسان تنها خوارداشتی برای خداست؛ شاید هم عکس این قضیه راست باشد.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۷'' [[File:Nietzsche187a.jpg|بندانگشتی|آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم می‌سازد.]] * «آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم می‌سازد؛ این را در مدرسهٔ جَنگِ زندگی آموخته‌ام.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۸'' * «مرد بود که زن را آفرید _ اما از چه؟ از یک دندهٔ خدایش _ از «آرمان» اش.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۱۳'' * «مردم، زنان را ژرف می‌انگارند. چرا؟ بهرِ آن که هرگز در آنان ژرفایی نمی‌یابند. آنان حتی سطحی نیز نیستند.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۲۷'' * «کِرمَکی که زیر گام‌هامان پایمال می‌شود، به خود می‌پیچد. این عین فرزانگی است؛ اما او دیگربار توانی بازمی‌جوید که خویشتن را دوباره پامال ببیند. در زبان اخلاقیون، به این کار «فروتنی» گویند.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۳۱'' * «جز نشسته نمی‌توانیم اندیشه کنیم یا بنویسیم» ([[گوستاو فلوبر]]). اِی نیست‌گرای؛ اینک چه نیک به چنگ‌ات آورده‌ام. با گران‌جانی در جایی نشستن، گناهی در حقِ خِرَد است. تنها چنان اندیشه‌هایی می‌ارزند که به هنگام گام زدن به سراغمان آمده باشند. ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۳۴'' * «پیشاپیش میدوی؟ __کار ات شبانی ست یا چیزی جز همگانی؟ مورد سوم اینکه، شاید از گریزندگان ای؟ … نخستین پرسش وجدان.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۳۷'' * «چیزی اصیل ای؟ یا یک بازیگر و بس؟ نمایشگرِ چیزی هستی؟ یا اصلِ آنچه به نمایش گذاشته می‌شود؟ __ یا سر انجام جز بازیگر تقلید گر نیستی؟ … دومین پرسش وجدان.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۳۸'' * «نومید سخن می‌گوید: مردانِ بزرگ را می‌جستم؛ اما نمی‌یابم؛ جز آنان را که برای نمونهٔ برترِ خویش به تقلید ایستاده‌اند.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۳۹'' * «اهلِ تماشایی؟ یا دست به یاری دراز کردن؟ یا چشم گرداندن و بر کناره رفتن؟ … سومین پرسش وجدان.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۴۰'' * «اهلِ همراهی هستی؟ یا پیشاپیش رفتن؟ یا راه خود را رفتن؟ … باید بدانی که چه می‌خواهی. چهارمین پرسش وجدان.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۴۱'' * … با این سخن که «خدای، به رازِ دل‌ها داناست»، به نزدیکترینِ خواستنی‌ها، چنان‌که به بلندترین آرزوهای زندگی، «نه» می‌گوید و خدای، را با زندگی دشمن می‌کند… آن قدیسِ خرسند و خشنود به خدای، نمونه‌ترین اختهٔ عالم است… کار و بارِ زندگی در آن‌جا برچیده می‌شود که کشورِ خدای، آغاز می‌شود. ** ''اخلاق، طبیعت متناقض، بند ۴'' * … به راستی، تاکنون، تصویرِ «خدا»، بنیادی‌ترین اعتراض، ضدّ هستی بوده‌است… خدای را انکار می‌کنیم، ما مسئولیت را از خدا نفی می‌کنیم، ما تنها با همین، چه بسا بتوانیم جهان را آزاد کنیم. ** ''چهار خطای بزرگ، بند ۸'' * پُر پیداست که من از فیلسوف چه می‌خوام: آنکه خویشتن را تا فراسوی «نیک» و «بد» برد؛ بالاتر از پندارِ آموزهٔ اخلاقی. ** ''آنان که به اصلاح بشریت می‌اندیشند، بند ۱'' * اصلاً طیّ تاریخ، همواره می‌کوشیدند تا مگر مردم را به اصلاح آرند، آنان را «بهتر» کنند: پیش از هر چیز همین را «اخلاق» نام گذارده بوند. اما… آن را «دست‌آموز کردنِ» حیوان‌وارِ انسان و گونه‌ای رام کردنِ مردم را نکو کردنِ آنان نامیده‌اند: تنها همین واژگان به عاریت گرفته از دانشِ پروشِ حیوانات، بیانگر راستی هاست. حقایقی که بزرگ‌مدّعیانِ نمایندگیِ عرصهٔ اصلاحگریِ انسان از آن چیزی نمی‌دانند، یعنی همان کشیش که البته هرگز نمی‌خواهند هم چیزی از آن بدانند… ** ''آنان که به اصلاح بشریت می‌اندیشند، بند ۲'' * در هماوردی با حیوانِ زبان بسته، برای سست کردنِ هرچه بیشترش، از افزاری دیگر جز بیماری نمی‌توان بهره برد. کلیسا این را به درستی فهم کرد. کلیسا انسان را به تباهی کشاند. بند از بند او گسست؛ اما باز ادعا کرد که او را به صلاح آورده‌است… ** ''آنان که به اصلاح بشریت می‌اندیشند، بند ۲'' * هر افزاری که در گذشته، انسانیت را «اخلاقی» می‌کرده‌است، تا کنون همه برای غایتی غیراخلاقی بوده‌اند. ** ''آنان که به اصلاح بشریت می‌اندیشند، بند ۵'' * امروزه رسم چنان است که مردم، باورهای پیشین خود را از کف می‌دهند؛ اما دستِ کم با وانهادن باور مرسوم، در بسی موارد، باوری دوّم را می‌پذیرند. ** ''ژاژخایی یک انسان نابهنگام، در زمینه وجدان مینوی، بند ۱۸'' * هیچ چیز قراردادی‌تر یا به بیانی دیگر محدودتر، از احساسی نیست که ما از زیبایی داریم… زیبایی -در خود- تنها یک واژه است، حتی گونه‌ای انگاره نیز نیست، در گسترهٔ زیبایی، آدمی خویشتن را سنجهٔ کمال حس می‌کند، آن‌گاه در بهترین هنگام، آن را می‌پرستد… آری تنها همو ایثارگر زیبایی به دنیا است… داوری دربارهٔ زیبایی، خودخواهیِ نوعِ انسانی است… آنگاه خُردک بدگمانی می‌تواند این پرسش را در گوش یک شکّاک فروکند که آیا گیتی تنها بهرِ آنکه آدمی آن را زیبا می‌بیند، به راستی آراسته‌است؟ همین انسان آن را بسی انسانی جلوه داده‌است. همین و بس. اما هیچ چیز، هرگز هیچ چیز، اشارتگر به این راستی در دست نیست که آدمی الگویِ زیبایی باشد. کسی چه می‌داند که در چشمانیِ یک داورِ والاتر، چه تأثیری سلیقه می‌گذارد؟ چه بسا که گستاخانه در نظر آید؟ حتی شاید سرگرم‌کننده، شاید هم قرین اندک، خودرایی؟ ** ''ژاژخایی یک انسان نابهنگام، زشت و زیبا، بند ۱۹'' * زیبایی‌شناسی، سراسر، بر این ابلهی استوار است، این نخستین راستیِ اوست، از همین آغاز می‌باید دوّمین راستی را نیز بر آن فزود: «هیچ چیز زشت نیست. مگر آنکه انسان آن را خوار داشته باشد». ** ''ژاژخایی یک انسان نابهنگام، هیچ چیز زیبا نیست، هیچ چیز جز انسان، بند ۲۰'' [[پرونده:Nietzsche paul-ree lou-von-salome188.jpg|بندانگشتی|همیشه اندکی دیوانگی در عشق هست اما همیشه اندکی منطق هم در دیوانگی هست.]] * ارزش یک چیز، گاه در بهره‌ای نیست که از به دست آوردنش برمی‌آید، بلکه ارزشِ آن در گروِ بهایی است که برای به دست آوردنش پرداخت می‌شود، یعنی به اندازهٔ هزینه‌ای که کرده‌ایم. ** ''ژاژخایی یک انسان نابهنگام، برآورد من از آزادی، بند ۳۸'' === انسانی، بیش از حد انسانی === (انسانی، زیاد انسانی) '''Menschliches, Allzumenschliches''' * «انسان کلبهٔ کوچک خوشبختی خویش را در کنار توده‌ای از برف و دهانهٔ آتشفشانِ دنیا بنا کرده‌است.» ** ''فصل اول، بند ۵۹۱'' * «تماشاچیان در تشخیص بین آن‌که از آب گل‌آلود [[ماهی]] می‌گیرد، و آن‌که در اعماق جستجو می‌کند، دچار اشتباه می‌شوند.» ** ''فصل دوم، بنداول، ۲۶۲'' * «خوب نوشتن یعنی خوب فکرکردن، آنچه را قابل گزارش است کشف کنیم و به درستی برای دیگران بشکافیم؛ برای همسایگان، قابل ترجمه و برای خارجیانی که زبان مارا می‌آموزند قابل درک باشد؛ به جایی برسیم که خوبی‌ها را تقسیم کنیم و همه‌چیز را برای مشتاقان [[آزادی]]، آزاد گذاریم.» ** ''فصل دوم، بند دوم، ۸۷'' * «ناراحتی وجدان، ابلهانه‌است، همچون [[سگ]] که دندان به سنگ ساید.» ** ''فصل دوم، بند دوم، ۳۸'' * «نیش [[زنبور]] نه از ره کین، بلکه از روی نیاز است؛ مانند منتقدین که نه درد، بلکه خون ما را می‌طلبند.» ** ''فصل دوم، بند اول، ۱۶۴'' === سپیده دم === '''Morgenröte''' * «برای من، قاعده جالب تر از استثناست، هرکس که این‌گونه حس کند، به شناختی بس ژرف دست یافته و از متقدمین است.» ** ''بند، ۴۴۲'' * «یک آلمانی، دارای قابلیت انجام [[کار]]ی سترگ است، اما بعید به نظر می‌رسد که به انجام آن همت گمارد؛ او در هر فرصتی پیرو روح خوش‌گذران است.» ** ''بند، ۲۰۷'' === چنین گفت زرتشت === {{اصلی|چنین گفت زرتشت}} '''Also sprach Zarathustra''' * «آفریدن: این است نجات بزرگ از رنج و مایهٔ آسایش [[زندگی]]. امّا رنج و دگرگونی بسیار باید تا آفریننده‌ای در میان آید.» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «آنکه همیشه شاگرد می‌ماند آموزگار خود را پاداشی به سزا نمی‌دهد. چرا تاج [[گل]]‌های مرا از سر نیفکندید؟» ** ''دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم'' * «آه‌ای برادران، این خدایی که من آفریده‌ام، چون همه خدایان، ساختهٔ انسان بود و [[جنون]] انسان.» ** ''دربارهٔ اهل آخرت'' * «امروز زیبایی‌ام بر شما [[خنده]] زد، بر شما اهل فضیلت و صدایش این‌سان به من رسید: «آنان مزد نیز می‌طلبند!» ** ''دربارهٔ فضیلتمندان'' * «اما همان به که می‌گفتند: «مرد [[دانا]] در میان آدمیان چنان می‌گردد که در میان جانوران.» ** ''دربارهٔ رحیمان'' * «انسان از آغاز وجود، خود را بسی کم شاد کرده‌است. برادران، «گناه نخستین» همین است و همین! هرچه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشهٔ آزار بودن را بیشتر از یاد می‌بریم.» ** ''دربارهٔ رحیمان'' * «انسان رشته‌ای است که بین حیوان و انسان والاتر گره خورده‌است. طنابی برفراز اسفل‌السافلین.» ** ''پیش‌گفتار زرتشت'' * «او، آن عیسای عبرانی، از آنجاکه جز [[گریه]] و زاری و افسرده‌جانی عبرانیان و نیز نفرتِ نیکان و عادلان چیزی نمی‌شناخت، شوق [[مرگ]] بر او چیره شد. ای کاش در بیابان می‌زیست، دور از نیکان و عادلان! آنگاه‌ای بسا [[زندگی]]‌کردن می‌آموخت و به زمین [[عشق]] ورزیدن، و بنابراین [[خنده|خندیدن]]! باور کنید، برادران! او چه زود مُرد! اگر چندان می‌زیست که من زیسته‌ام، خود آموزه‌هایش را رد می‌کرد؛ و چندان نجیب بود که رد کند!» ** ''دربارهٔ مرگ خود خواسته'' * «ای دوست به شرفم سوگند نه شیطانی است و نه دوزخی، روانت از تن‌ات نیز زودتر خواهد مرد پس دیگر از هیچ‌چیز نترس!» ** ''پیش‌گفتار، بخش ششم'' * «این اندرز من است: هرکه می‌خواهد پرواز را بیاموزد، باید ابتدا ایستادن و رفتن و دویدن و بالارفتن و [[رقص|رقصیدن]] را بیاموزد، پرواز را نمی‌توان پرید.» ** ''در باب روان سنگینی'' * «با آدمیان [[زندگی|زیستن]] دشوار است، زیرا خاموش ماندن بسی دشوارتر است.» ** ''دربارهٔ رحیمان'' * «باری، بدترین چیز خُرداندیشی است. به راستی، شرارت به که خُرداندیشی!» ** ''دربارهٔ رحیمان'' * «باور کنید، برادران، این تن بود که از تن نومید گشت، که انگشتان جان فریب‌خوردهٔ خویش را بر دیوارهای نهایی سایید. باور کنید، برادران! این تن بود که از آدم نومید گشت، که شنید به تن هستی با وی سخن می‌گوید؛ و آن گاه خواست که با سر، و نه تنها با سر، از میان دیوارهای نهایی بگذرد و خود را به «آن جهان» برساند. لیک «آن جهان» سخت از انسان نهان است، آن جهانِ نامردانهٔ از مردمی که یک «هیچ» آسمانی‌ست. باری، بطن هستی با انسان جز به صورت انسان سخن نمی‌گوید.» ** ''دربارهٔ اهل آخرت'' * «برادران، شما را سوگند می‌دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امیدهای ابرزمینی سخن می‌گویند. اینان زهر پالای‌اند، که خود دانند یا ندانند. اینان خوار شمارندگان [[زندگی]]‌اند و خود زهرنوشیده و رو به زوال، که زمین از ایشان به ستوه‌است. پس بهل تا سر خویش گیرند.» ** ''پیش‌گفتار، بخش سوّم'' * «بهتر که چیزی ندانیم تا اینکه از همه چیز فقط نیمی را بدانیم! بهتر که به ذوق خویش [[مجنون|دیوانه]]، تا به سلیقه دیگران [[دانا|عاقل]] باشیم.» ** ''زالو، بخش چهارم'' * «به راستی انسان رودی‌ست آلوده. [[دریا]] باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی نپذیرفت. هان! به شما ابرانسان را می‌آموزانم: اوست این دریا. در اوست که خواری بزرگتان فرو تواند نشست.» ** ''پیشگفتار، بخش سوّم'' * «به راستی، چه زود مُرد آن عبرانی که واعظان دیرِ [[مرگ]] بدو می‌بالند؛ و همین مرگ زودرس بلای مرگ بسیاری شد.» ** ''دربارهٔ مرگ خود خواسته'' * «تا به یک بیمار یا یک سالخورده یا یک جسد برمی‌خورند در دم می‌گویند: «زندگی باطل است!» اما اینان تنها خود باطل‌اند، خود و چشمانشان که جز یک نما از هستی را نمی‌بینند. فرورفته در عمق افسردگی و [[آرزو|آرزومند]] یک حادثهٔ کوچک [[مرگ|مرگ‌آور]]: این‌گونه چشم‌براه‌اند و دندان برهم می‌سایند.» ** ''دربارهٔ واعظان مرگ'' * «تنها از آن زمان که او (خداوند) در گور جای گرفته‌است شما بار دیگر رستاخیز کرده‌اید، تنها اکنون است که نیمروز بزرگ فرامی‌رسد، تنها اکنون است که انسان والاتر، خداوندِ زمین می‌شود!... هان، برپا! انسان‌های والاتر، تنها اکنون است که کوه آینده بشر درد زایمان می‌کشد. خداوند مرده‌است: اکنون ما می‌خواهیم که ابرانسان بزیَد.» ** ''چاپ اول، ترجمه داریوش آشوری، ص. ۳۹۴'' * «چیزی را آسان نپذیرید! با پذیرفتن‌تان بر بخشنده منت گذارید!» چنین است اندرز من به آنانی که چیزی برای بخشیدن ندارند.» ** ''دربارهٔ رحیمان'' * «خدا اندیشه‌ای‌ست که هر راست را کژ می‌کند و هر ایستاده را دچار دوار. چه؟ زمان در گذر است و هر گذرا دروغ؟ چنین اندیشه‌ایی مایهٔ دوار و چرخش اندام آدمی‌ست و آشوب اندرون. براستی، من چنین پنداری را بیماری دوار می‌نامم.» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «خدا پنداری ست. امّا نخواهم پندارتان از آنچه اندیشیدنی است فراتر رود. به خدایی توانید اندیشید؟ پس معنای خواست [[حقیقت]] نزد شما این باد که همه‌چیز چنان گردد که برای انسان اندیشیدنی باشد، برای انسان دیدنی، برای انسان بساویدنی! تا نهایت حواس خویش بیندیشید و بس! و آنچه «جهان» نامیده‌اید نخست می‌باید به دست شما آفریده شود. او خود می‌باید عقل شما شود، گمان شما، ارادهٔ شما، [[عشق]] شما، و به راستی، مایهٔ شادکامی شما، شما دانایان!» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «خدا پنداری ست. امّا نخواهم پندارتان از ارادهٔ آفرینندهٔ شما فراتر رود. خدایی توانید آفرید؟ پس، از خدایان هیچ مگویید! امّا ابرانسان را چه نیک توانید آفرید!» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «خدایان همگان مرده‌اند: اکنون می‌خواهیم که ابرانسان بزید!» این باد آخرین خواست ما روزی در نیم‌روز بزرگ.» ** ''دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم'' * «خستگی بود که خدایان و آخرت‌ها را همه آفرید: خستگی‌ای که می‌خواهد با یک جهش، با جهش [[مرگ]]، به نهایت رسد، خستگی‌ای مسکین و [[مجنون|نادان]]، که دیگر «خواستن» نمی‌خواهد.» ** ''دربارهٔ اهل آخرت'' * «خواستن آزادی‌بخش است! این است آموزهٔ درست دربارهٔ خواست و [[آزادی]]: [[زرتشت]] شما را چنین می‌آموزاند: دیگر - نخواستن، دیگر - ارزش - نهادن، دیگر - نیافریدن:های، این خستگی بزرگ همیشه از من دور باد.» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «[[دوستی|دوستان]] من! دوستتان را طعنه‌ایی زده‌اند: «[[زرتشت]] را بنگرید که در میان ما چنان می‌گردد که گویی در میان جانوران می‌گردد!» ** ''دربارهٔ رحیمان'' * «[[دوستی|دوست]] می‌دارم آنرا که روانش خویشتن بربادده است و نه اهل سپاس‌خواستن است و نه اهل سپاس‌گزاردن، زیرا که همواره «بخشنده» است و به دور از پاییدن خویشتن.» ** ''پیشگفتار، بخش چهارم'' * «[[دوستی|دوست]] می‌دارم آنکه را فضایل بسیار نمی‌خواهد. زیرا که یک فضیلت به‌است از دو فضیلت، زیرا که یک فضیلت چنبری‌ست استوارتر برای درآویختن سرنوشت.» ** ''پیشگفتار، بخش چهارم'' * «رنج و ناتوانی بود که آخرت‌ها را همه آفرید و آن جنون کوتاه شادکامی را که [مزهٔ آن را] تنها رنجورترینان می‌چشند.» ** ''دربارهٔ اهل آخرت'' * «روزگاری چون به [[دریا]]های دور فرا می‌نگریستند، می‌گفتند: خدا. امّا اکنون شما را آموزانده‌ام که بگویید: ابرانسان.» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود. امّا خدا مرد و در پی آن این کفرگویان نیز بمرند. اکنون کفران زمین سهمگین‌ترین کفران است و اندرونهٔ آن «ناشناختنی» را بیش از معنای زمین پاس داشتن. روزگاری، روان به خواری در تن می‌نگریست و در آن روزگار این خوارداشتن والاترین کار بود. روان، تن را رنجور و تکیده و گرسنگی‌کشیده می‌خواست و این‌سان در اندیشه گریز از تن و زمین بود. وه که این روان خود هنوز چه رنجور و تکیده و گرسنگی‌کشیده بود! و شهوت این روان بی‌رحمی «با خویش» بود.» ** ''پیشگفتار، بخش سوّم'' * «زیبایی ابرانسان سایه‌سان سوی من آمده‌است. هان، ای برادران، اکنون دیگر خدایان نزد من کیستند!» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «شما آنگاه که مرا یافتید هنوز خود را نجسته بودید. مؤمنان همه چنین‌اند از این رو ایمان چنین کم بهاست. اکنون شما را می‌فرمایم که مرا گم کنید و خود را بیابید؛ و تنها آنگاه که همگان مرا انکار کردید، نزد شما باز خواهم گشت». ** ''دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم'' * «شما مزد نیز می‌طلبید، شما اهل فضیلت؟ شما پاداشی در برابر فضیلت، آسمان را در برابر زمین، و جاودانگی را در برابر امروزتان می‌طلبید؟ و اکنون خشمگین‌اید از من که می‌آموزانم نه پاداش دهنده‌ایی در کار است و نه مزد دهنده‌ایی و به راستی، این را نیز نمی‌آموزانم که فضیلت خود پاداش خویش است.» ** ''دربارهٔ فضیلتمندان'' * «کلیسا؟ درپاسخ گفتم: این نوعی حکومت است، حکومتی مزور.» ** ''در باب حوادث بزرگ، بخش دوم/ دیوانگان عاقل بهتر سخن می‌گویند، بخش چهارم (سایه)'' * «گام‌ها می‌گویند که مرد آیا در راه خویش گام می‌زند یا نه: پس راه‌رفتن را بنگرید آن‌که به هدف خویش نزدیک می‌شود [[رقص|رقصان]] است.» ** ''دربارهٔ انسان والاتر بخش چهارم'' * «مرا پاس می‌دارید، امّا چه خواهد شد اگر روزی [تندیس] این پاس‌داشت فرو افتد؟ بپایید که این تندیس [افتادن]، شما را خرد نکند!» ** ''دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم'' * «من نمی‌خواهم برای انسان‌های امروزی نور باشم، نمی‌خواهم مرا به این اسم بخوانند. من می‌خواهم برای آن‌ها بدرخشم، می‌خواهم با برق معرفت خویش چشمشان را کور سازم.» ** ''درباب انسان والاتر'' * «مؤمنان همهٔ [[مذهب|دین‌ها]] را بنگرید! از چه‌کس از همه بیش بیزارند؟ از آن کس که لوح ارزش‌هاشان را در هم شکنند، از شکننده، از قانون‌شکن: لیک او همانا آفریننده است! آفریننده جویای [[دوستی|یاران]] است، نه نعش‌ها و گله‌ها و مؤمنان. آفریننده جویای آفرینندگان قرین خویش است، جویای آنانی که ارزش‌های نو را بر لوح‌های نو می‌نگارند.» ** ''پیشگفتار، بخش نهم'' * «می‌خواهم روزنهٔ دلم را تمام به روی شما [[دوستی|دوستان]] بگشایم: اگر خدایان می‌بودند چگونه تاب می‌توانستم آورد که خدا نباشم؟ پس، خدایان نیستند! این نتیجه را همانا من گرفتم. اما اکنون او مرا گرفته‌است! خدا پنداریست. اما چه‌کس تواند تمامی عذاب این پندار را بیاشامد و نمیرد؟ چرا باید از آفریننده ایمانش را[به آفرینندگی] ستاند و از [[شاهین]]، پرواز به اوج‌های شاهینی را؟» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «هستند آنانی که روان مسلول دارند. اینان به دنیا نیامده رو به [[مرگ]]‌اند و شیفتهٔ آموزه‌های خستگی و گوشه‌گیری. [[آرزو|آرزوی]] [[مرگ]] دارند و بر ماست که آرزوشان را روا شمریم! زنهار از بیدار کردن این مردگان و شکستن این تابوت‌های زنده!» ** ''دربارهٔ اهل آخرت'' === تأملات نابهنگام === (اندیشه‌های نابهنگام) '''Unzeitgemäße Betrachtungen''' * «از جهانگردی که سرزمین‌ها و اقوام بسیار و قاره‌های مختلف روی [[زمین]] را دیده بود، پرسیدند: چه خصلت مشترکی بین تمام انسان‌ها در همه نقاط کشف کرده‌ای؟ بی درنگ پاسخ داد: «میل به تنبلی!» در نظر بسیاری، او باید می‌گفت: آدمیان همگی ترسو و بزدل‌اند و خود را پشت آداب و رسوم و عقاید پنهان می‌کنند.» ** ''[[آرتور شوپنهاور|شوپنهاور]] به مثابه آموزشگر'' * «اگر می‌خواهید گذشته را تفسیر کنید، باید از کامل‌ترین کاربست نیرو و توان عصر کنونی استفاده کنید. تنها با چنین کمال و قدرتی می‌توانید از عهده این مهم برآیید.» ** ''درباب سود و زیان تاریخ'' * «برای کرم‌ها، پیکری مرده و پوسیده، البته جذاب و زیبا است؛ اما برای هر موجود زنده، کرم موجود موحشی بیش نیست. رؤیای کرم از بهشت، لاشه‌ای چاق و چله و گندیده‌است، و رؤیای فیلسوفان استاد در دانشگاه، چنگ انداختن به دل و روده [[آرتور شوپنهاور|شوپنهاور]] است.» ** ''دیوید اشتراوس؛ دین باور و نویسنده'' * «به هرحال آنان که در جشنواره بایروت حاضر می‌شوند به عنوان مردمان نابهنگام و [[خروس]] بی‌محل قلمداد خواهند شد. –جایگاهشان در این عصر نیست - متعلق به دنیایی دیگرند و درجایی دیگر باید تعاریف و منظورشان معنی گردد و درک شود.» ** ''ریچارد واگنر در بایرویت'' * «[[تاریخ]] تحول فرهنگ از زمان یونانیان تا به امروز - مشروط برآن‌که فاصله واقعی منظورشده در نظر گرفته شود و وقفه‌ها، پس رفت‌ها، تردیدها و تعلل‌ها نادیده انگاشته شود - به حد کافی کوتاه است.» ** ''ریچارد واگنر در بایرویت'' * «عیسی به‌عنوان روشن‌بینی غیب‌گوی معرفی می‌شود که اگر در روزگار ما متولد می‌شد جایش گوشه دارالمجانیین و تیمارستان بود.» ** ''دیوید اشتراوس؛ دین باور و نویسنده'' * «مثله کردن روان آلمان به سود «امپراتوری آلمان».» ** ''فصل اول، قسمت اول (در باب تأسیس رایش آلمان ۱۸۷۱)'' * «می‌بینیم که [[جنگ]] کنونی هنوز به پایان نرسیده به خوراک مطبوعات به صورت گزارش‌های چاپی در صدهاهزار ورق روزنامه و اخبار تبدیل شده‌است و هم‌چون تنقل و چاشنیِ تازه‌ای به دست [[دوستی|دوستداران]] مشتاق [[تاریخ]] افتاده‌است تا مایه تفریح و تفنن ایشان شود.» ** ''درباب سود و زیان تاریخ'' * «من براین باورم که اگر عصری بیش از حد از [[تاریخ]] انباشته شود، این خود از پنج جهت برای [[زندگی]] زیان‌بار و خطرناک است. بدین معنی که افراط در توجه به‌تاریخ، میان دنیای درون و برون تقابل و تضادی ایجاد می‌کند که نتیجه‌اش تضعیف شخصیت است.» ** ''درباب سود و زیان تاریخ'' * «[[ریچارد واگنر|واگنر]] [[زندگی]] کنونی و گذشته را در پرتو قوی بینشی برای نگریستن به گستره پرت غیرمعمول، ارجاع می‌داد. از این روست که وی یک آسان‌ساز در دنیا ست.» ** ''ریچارد واگنر در بایرویت'' * «[[هنر]] با حروف و کلمات سر و کار ندارد بلکه به مجریانی نیاز دارد که آن را به دیگران القا کنند.» ** ''ریچارد واگنر در بایرویت'' * «[[هنر|هنرمند]] برخلاف فیلسوف، به روح انسان‌ها به مثابه حلقهٔ اتصال میان حال و آینده و به سازمان‌های بشری به مثابه تضمین کنندگان این آینده و به منزله پل‌هایی بین زمان حال و آینده نیاز دارد.» ** ''ریچارد واگنر در بایرویت'' * «انسان مدرن از خودش چیزی ندارد و تنها با استفاده و اقتباس از عادات، [[هنر]]ها، جهان‌بینی‌ها، [[مذهب|دین]]‌ها و اکتشافات اعصار گذشته، خود را به‌دانش‌نامه‌ای متحرک بدل کرده‌است.» * «انسان مدرن به تماشاچی بی‌هدفی مبدل شده‌است که آنچه در جهان می‌گذرد- حتی [[جنگ]]‌ها و انقلاب‌های بزرگ- نمی‌توانند زمان درازی بر او تأثیر بگذارند.» * «زنجیر از پای جوانی برگیرید تا بنگرید چگونه با آن، «زندگانی» آزاد می‌شود؛ زیرا [[زندگی]] هنوز پژمرده نشده و از میان نرفته‌است.» * «مهم نیست آدمی چه اندازه از نظر زمانی و مکانی از بعد خود فراتر رود، به‌هرکجا برود بازهم این حلقه پیوند با گذشته را باخود به‌همراه خواهد برد.» * «به‌تازگی گفته می‌شود که [[یوهان ولفگانگ گوته|گوته]] با هشتاد و دوسال عمر، زیادی زیست! یعنی در سال‌های پایانی عمرش، آفرینش [[هنر]]ی نداشت؛ ولی من حتی یکی دو سال از همان «سال‌های زیادی» گوته را با قرن‌ها طول عمر مردمان مدرن، با سرافرازی مبادله می‌کنم.». === حکمت شادان === (دانش طربناک)'''Die fröhliche Wissenschaft''' * «آدم فقط گوشش بدهکار سؤالاتی است که جوابش را می‌داند.» ** ''بند، ۱۹۶'' * «خدا مرد! خدا برای همیشه مرد! ما او را کشتیم. چه تسلایی، قاتل قاتلان؟» ** ''بند، ۱۲۵'' * «خداوند، آن‌کسی که مقدس‌ترین و نیرومندترین پدیده در چشم جهان بود، در زیر دشنه‌های ما آن‌قدر خون‌ریزی کرد تا جان سپرد. چه کسی این خون را از دامان ما خواهد سترد؟» ** ''بند۱۲۵'' * «زمین یخ‌زده برای کسی که خوب می[[رقص|رقصد]]، بهشت برین است.» ** ''پیش‌پرده، ۱۳'' * «مگر خداوند گم شده؟ دو دیگر پرسید: مگر چون [[کودک|کودکان]] راهش را گم کرده یا پنهان شده؟ مگر از ما می‌هراسد؟ یا به سفر رفته یا هجرت کرده‌است؟ و پس از فریادها می‌خندیدند. [[مجنون|دیوانه]] در میان آن‌ها پرید و با نگاهی عمیق فریاد برآورد خدا کجا رفته‌است؟ به شما خواهم گفت. ما او را کشتیم (من و شما او را کشتیم) اما چه‌سان؟ چگونه یارای نوشیدن [[دریا]] را داشتیم و با کدامین [[ابر]] سراسر افق را می‌خواستیم زدود؟ و آنگاه که زمین را از آفتاب جدا کردیم، چه‌کردیم؟» ** ''بند ۱۲۵'' * «مگر هیچ سخنی تا بحال ازهای و هوی گورکنانی که خداوند را دفن می‌کنند به گوشمان نرسیده‌است؟ خدایان نیز رو به تباهی و تلاشی می‌روند. خداوند مرده‌است و مرده خواهد ماند. ما خداوند را کشته‌ایم.» ** ''بند ۱۲۵'' === فراسوی نیک و بد === فراسوی نیک و بد: درآمدی بر فلسفهٔ آینده '''Vorspiel einer Philosophie der Zukunft :Jenseits von Gut und Böse''' * «باور اساسی پیروان متافیزیک، باور به تضاد ارزش هاست. حتی به ذهن محتاط‌ترین آنان نیز نرسیده‌است که [...] لحظه‌ای شک به دل راه دهند. هر چند روزگاری خویشتن را به این دلیل می‌ستودند که گفته بودند: به همه چیز باید شک کرد.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۲'' * «... اما کیست که به خواست خویش به این شایدها و تردیدهای خطرناک بیندیشد! برای این کار ناگزیر باید منتظر ورود گونه‌ای جدید از فیلسوفان بود که سلیقه و گرایشی متفاوت با گذشتگان دارند، یعنی همان فیلسوفان شایدهای خطرناک در درک هر امری. با نهایت جدیت می‌گویم: من ظهور این فیلسوفان جدید را می‌بینیم.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۲'' * «ناحقیقت را شرط زندگی دانستن، یعنی به شیوه‌ای خطرناک در برابر احساس‌های معمول در باب ارزش‌ها مقاومت کردن؛ و هر فلسفه‌ای که جسارت چنین کاری را داشته باشد، یکه و تنها به سوی فراسوی نیک و بد گام نهاده‌است.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۴'' * «آن دو رویی خشک و محجوبانهٔ [[ایمانوئل کانت|کانت]] پیر که با آن ما را به کوره راه‌های دیالکتیکی می‌کشاند و در نهایت به آن «امر طلق» هدایت می‌کند یا صادقانه بگویم، گمراه می‌کند، نمایشی است که تبسم را بر لب ما نازپروردگان می‌نشاند، زیرا دقت در نیرنگ‌های ظریف این اخلاق گرایان و واعظان کهنسال اخلاق برای ما سرگرمی نیست.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۵'' * «با گذر زمان برایم مشخص شده که تا امروز هر فلسفهٔ بزرگی چه بوده‌است. یعنی جز همان اعترافات شخصی پدیدآورندهٔ آن و گونه‌ای خاطرات ناخواسته و ناآگاهانه چیزی نبوده‌است.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۶'' * «در هر فلسفه‌ای نقطه‌ای وجود دارد که «باور» فیلسوف پا بر صحنه می‌گذارد یا به زبان پر رمز و راز کهن چنین می‌گویند: با جلال و جبروت، خر از راه رسید.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۸'' * «فیلسوفان از روی عادت، چنان از [[اراده]] سخن می‌گویند که گویی مشهورترین امر عالم است. حتی [[آرتور شوپنهاور|شوپنهاور]] هم می‌کوشد به ما بفهماند که اراده به تنهایی برای ما امری آشنا، کاملاً آشناست و بی هیچ نیاز به مقدمه و مؤخره‌ای آن را می‌شناسیم. اما من همیشه می‌اندیشم که شوپنهاور در این زمینه نیز تنها همان کاری را کرده‌است که فیلسوفان از روی عادت می‌کنند؛ یعنی پیش داوری مردم را پذیرفته و در آن باب گزافه گویی کرده‌است. «خواستن» از دیدگاه من به خصوص پیچیده و امری است که به ظاهر یک واژه است و در همین تک واژه پیش داوری مردم نهفته و به دلیل کم دقتی فیلسوفان، پیوسته بر تمام امور چیرگی یافته‌است [...] هر فیلسوفی می‌خواهد «خواست» خویش را از دیدگاه اخلاقی مطرح کند و اخلاق در واقع همان آموزهٔ روابط حاکمی است که پدیدهٔ «زندگی» با آن پدید می‌آید.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۱۹'' * «کل روان‌شناسی تاکنون وابسته به پیش داوری‌ها و هراس‌های اخلاقی مانده و هرگز بی پروا به ژرفاها نرفته‌است. روان‌شناسی را تا کنون هیچ‌کس به سان من، حتی در ذهن خویش، «علمِ شکل شناسی» و «تکامل ارادهٔ معطوف به قدرت» ندانسته و همین شیوهٔ تفکر من است که نشان می‌دهد در هر چه تا کنون نوشته شده‌است، تنها نشانه‌ای از آن امری دیده می‌شود که آن را مسکوت گذاشته‌اند.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۲۳'' * «آه، چه سادگی مقدسی! انسان در چه سادگی و فریب شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند! [...] چه روشن و رها و سهل و ساده کرده‌ایم، هر آنچه را که گرداگرد ما را فرا گرفته‌است! چه نیک بلدیم که حواس خویش را گذرگاهی برای امور سطحی و اندیشهٔ خویش را شهوتی برای جهش‌ها و خطاها بدانیم! چگونه از همان سرمنزل کار دریافته‌ایم که ناآگاهی خویش را پاس بداریم، تا از خود زندگی لذت ببریم!» ** ''جان آزاده، بند ۲۴'' * «هر جا ملت می‌خورد و می‌آشامد و حتی آنجا که امری را گرامی می‌دارد، همیشه بوی گند می‌آید. پس اگر می‌خواهید هوای پاک تنفس کنید، به کلیسا نروید…» ** ''جان آزاده، بند ۳۰'' * «در طولانی‌ترین دورهٔ تاریخ بشری -که آن را دورهٔ پیش از تاریخ می‌نامیدند- ارزش یا بی‌ارزشی هر رفتاری را ناشی از پیامدهای آن رفتار می‌دانستند [...] نیروی تأثیرگذار بر گذشته، کامیابی یا ناکامی بود که انسان بر آن اساس در ذهن خویش امری را نیک یا بد می‌پنداشت. بیایید بر این دوره عنوان «پیش اخلاقی» را بگذاریم [...] در ده هزار سال اخیر انسان بر این کرهٔ گسترده خاکی گام به گام پیش رفته و به جایی رسیده‌است که نه پیامدها، بلکه سرمنشأ رفتارها را سنجهٔ ارزش آن‌ها می‌داند؛ یعنی رخداد بزرگ، ظرافت فراوان در نگرش و سنجش، تأثیر ناآگاهانهٔ تسلط ارزشهای اشرافی و باور به «اصل و نسب»، نشانه‌ای است از دوره‌ای که می‌توان با دقت آن را دوره‌ای «اخلاقی» نامید به این سان، در نهایت نخستین گام در راه شناخت خویشتن برداشته شده‌است. به جای پیامدها، سرمنشأ مطرح شده‌است و عجب چشم‌انداز واژگونه‌ای! [...] قصد را سرمنشأ و زمینهٔ کامل هر رفتاری دانستن، پیش داوری است و با این پیش داوری تقریباً تا همین زمان معاصر نیز از دیدگاه اخلاقی امور را می ستایند، سرزنش و داوری و در این باره فلسفه بافی می‌کنند؛ ولی آیا امروزه از سر ضرورت به آنجا نرسیده‌ایم که بار دیگر در باب این واژگونی و تغییر ارزش‌ها به دلیل درک دگرباره و ژرف انسان از خویشتن نتیجه‌ای بگیریم، آیا در آستانهٔ عصری نیستیم که بهتر است آن را منفی و «ضداخلاقی» بنامیم، امروز که دست کم بین ما ضداخلاق گرایان این تردید پدید آمده‌است…» ** ''جان آزاده، بند ۳۲'' * «باور به «یقین‌های بی واسطه» همان ناشی گری اخلاقی است که ما فیلسوفان به آن افتخار می‌کنیم، ولی سرانجام ما نیز باید زمانی انسان‌های «صرف اخلاقی» نباشیم! صرف نظر از اخلاق، این باور حماقتی است که چندان برای ما افتخار آمیز نیست! ممکن است در زندگی مدنی، بدبینی همیشگی و شایع را نشانه «شخصیت بد» بدانند و به همین دلیل از جملهٔ نابخردی‌ها بشمارند، ولی اینجا در میان خود و فراسوی جهان مدنی و پاسخ‌های آری و نه، آن چیست که قرار است جلوی نابخردی ما را بگیرد.» ** ''جان آزاده، بند ۳۴'' * «فرض کنیم، موفق شویم تمام زندگی غریزی خود را شکل نهایی یک قالب بنیادین [[اراده]] بدانیم، یعنی همان ارادهٔ معطوف به قدرت که اصل من است. به فرض تمام کارکردهای ارگانیک را ناشی از همین ارادهٔ معطوف به قدرت بدانیم و راه حل این مشکل تولید مثل و تغذیه را بیابیم. با این کار به این حق خواهیم رسید که تمام نیروهای مؤثر را همان ارادهٔ معطوف به قدرت بدانیم. اگر جهان را از درون بنگریم و بر اساس «ویژگی ادراکی»، آن را تعیین و مشخص کنیم، همان «ارادهٔ معطوف به قدرت» خواهد بود و نه جز آن.» ** ''جان آزاده، بند ۳۶'' * «باید خویشتن را بیازماییم تا دریابیم مهیای استقلال و فرماندهی هستیم یا خیر [...] باید بدانیم که بزرگ‌ترین آزمون استقلال، همان حفظ خویشتن است.» ** ''جان آزاده، بند ۴۱'' * «باید این سلیقهٔ بد را از خویش دور کرد که بخواهیم مشابه و مطابق با بسیاری از مردم باشیم. «نیک» اگر همسایه نیز آن را بر زبان آورد، دیگر نیک نیست. نیکیِ همگانی یعنی چه؟ این سخن با خودش در تضاد است؛ زیرا هر چه همگانی باشد، چندان ارزشی ندارد.» ** ''جان آزاده، بند ۴۳'' * «در نهایت جهان باید همان وضعی را داشته باشد که همیشه داشته‌است؛ یعنی امور سترگ برای بزرگان می‌ماند و پرتگاه برای ژرف اندیشان، ظرافت و هراس برای ظریف اندیشان و در نهایت تمام امور نادر برای نادران.» ** ''جان آزاده، بند ۴۳'' * «ایمان مسیحی از همان ابتدا قربانی کردن بود؛ یعنی قربانی کردن تمام آزادی‌ها، تمام افتخارها، تمام اعتماد به نفس و در عین حال به بردگی کشاندن، مسخره کردن و مثله کردن خویش.» ** ''ماهیت دین، بند ۴۶'' * «این عهد جدید را که گونه‌ای از آلایش فراوان در سلیقه، از هر دیدگاهی است، با عهد عتیق به هم چسبانده‌اند و کتابی به نام «کتاب مقدس»، «کتاب واقعی» ساخته‌اند و این کار شاید بزرگ‌ترین گستاخی و «گناهی علیه جان» باشد که بر وجدان ادبی اروپا سنگینی می‌کند.» ** ''ماهیت دین، بند ۵۲'' * «خدانشناسی امروز از چه روست؟ مردم مقام پدر را در خدا یکسره انکار کرده‌اند. همچنین قاضی و جزادهنده را، همین‌گونه اراده [[آزادی|آزاد]] او را. می‌گویند او چیزی نمی‌شنود و اگر می‌شنید نیز نمی‌دانست چه باید بکند بدتر از این. گویا نمی‌تواند مقصودش را به روشنی بیان کند، نکند گیج باشد؟ این‌هاست علت‌هایی که من از خلال بسی گفت و گوها و گوش‌سپردن‌ها، برای سرنگون شدن خداشناسی در اروپا یافته‌ام.» ** ''ماهیت دین، بند ۵۳'' * «خشونت دینی نردبانی بزرگ با پله‌های بسیار است؛ ولی سه پله مهمتر از همه است. زمانی برای خدا انسان را قربانی می‌کردند؛ شاید هم عزیزترین کسان خویش را. [...] بعد در عصر اخلاق بشریت، فرد، قدرتمندترین غرایز خود، یعنی «سرشتش» را برای خدا قربانی می‌کرد. همین شادی فراوان را در چشمان خشن زاهدان و آن «مخالفان شادمان طبیعت» می‌توان دید. سرانجام دیگر چه مانده بود؟ نباید تمام امور تسلی بخش، مقدس، شفابخش، تمام امیدها، باور به نظمِ پنهان جهان، نیک‌بختی و عدالت در آینده را قربانی می‌کردند؟ نباید خودِ خدا را قربانی می‌کردند و به دلیل خشونت نسبت به خویش، سنگ، حماقت، سختی، سرنوشت و «هیچ» را می‌پرستیدند؟ یعنی خدا را قربانی «هیچ» کنند. درک این رازِ متناقضِ واپسین خشونت، برای آن گونه‌ای است که در آینده پدید خواهد آمد و ما نیز گوشه‌ای از آن را می‌شناسیم.» ** ''ماهیت دین، بند ۵۵'' * «شاید روزگاری شورانگیزترین مفاهیم که برای آن بیشترین نبردها را کرده‌ایم و رنج‌ها برده‌ایم، مفاهیم «خدا» و «گناه»، جز همان بازیچه‌ای برای مردی کهن‌سال و درد کودکانه نباشد و شاید آن «انسان کهن» بار دیگر به بازیچه و رنجی دیگر نیاز دارد، درست به سانِ کودک و کودکی جاودانه!» ** ''ماهیت دین، بند ۵۷'' * «رفتار آنان با خدا بس به دور از صداقت است؛ زیرا این خدا اجازه ندارد گناه کند.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۶۵ الف'' * «عشق به یک نفر وحشیگری است؛ زیرا بهای این عشق زیان دیگران است؛ حتی عشق به خدا.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۶۷'' * «آن کس که به آرمان خویش دست یابد، از آن نیز فراتر خواهد رفت.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۷۳'' * «در زمان صلح، انسان جنگجو به جان خودش می‌افتد.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۷۶'' * «دلِ اسیر و جانِ آزاده. هر بار دل خویش را سخت به بند کشیم و اسیر کنیم، می‌توانیم به جان خویش، آزادی‌های فراوانی بدهیم. من این اصل را زمانی بر زبان راندم؛ ولی کسی حرف مرا باور نمی‌کند، مگر آنکه از پیش آن را بداند…» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۸۷'' * «کیست که تاکنون خویشتن را برای نیک نامی خویش قربانی نکرده‌است؟» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۹۲'' * «پختگی مرد، یعنی کشف دوبارهٔ همان جدیتی که در کودکی و به هنگام بازی داشته‌ایم.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۹۴'' * «شرم از کاری غیراخلاقی، پله‌ای از پلکانی است که در پایانِ آن، از اخلاق گرایی خود شرم می‌کنیم.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۹۵'' * «باید زندگی را به همان سان وداع گفت که اُدیسه با نوسیکا خداحافظی کرد؛ یعنی بیشتر دعاگو بود تا دلباخته.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۹۶'' * «کشف عشق متقابل ممکن است، عاشق را از معشوق دل‌آزرده کند. «چه شد؟ آیا چنان فروتن است که حتی تو را دوست می‌دارد؟ یا به نهایت ابله؟ یا… یا … ؟» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۰۲'' * «اکنون جهان به کام من است، ازین پس هر سرنوشتی را دوست دارم: که را هوس آن است که سرنوشت من باشد؟» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۰۳ '' * «نه محبت به انسان‌ها، بلکه ناتوانی آنان در محبت به انسان‌ها، مانع از آن می‌شود که امروزه مسیحیحان را بسوزانند.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۰۴'' * «اگر روزی تصمیم بگیریم، گوش را حتماً بر بهترین استدلال‌ها ببندیم، نشانه‌ای از شخصیتی قوی را در وجود خویش داریم؛ یعنی خواستِ گاه و بی گاه حماقت.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۰۷'' * «هیچ پدیدهٔ اخلاقی وجود ندارد؛ بلکه تعبیرهای اخلاقی از پدیده‌ها وجود دارد.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۰۸'' * «دوره‌های بزرگِ زندگیِ ما آن زمانی است که جسارت می‌یابیم و بدترین حالت‌ها را نیک‌ترین می‌نامیم.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۱۶'' * «شهوت، اغلب چنان روییدنِ گیاه را تسریع می‌کند که ریشه، ضعیف می‌ماند و به آسانی می‌توان آن را از زمین بیرون کشید.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۲۰'' * «این از ظرافت خداست که به هنگام نویسنده شدن، زبان یونانی را فراگرفت و آن را به خوبی هم نیاموخت.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۲۱'' * «حتی همبستری هم با ازدواج خراب می‌شود.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۲۳'' * «اگر ناگزیر شویم، نظر خویش را در باب کسی تغییر دهیم، به خاطر این زحمتی که او فراهم کرده‌است، انتقام سختی از او خواهیم گرفت.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۲۵'' * «دستیابی یک ملت به شش، هفت بزرگمرد، کاری خلاف طبیعت است و حتی نابودی آنان در مرحلهٔ بعدی نیز چنین است.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۲۶'' * «مرد و زن در باب یکدیگر اشتباه می‌کنند و در نتیجه به خویشتن احترام می‌گذارند و عشق می‌ورزند (یا درست‌تر آن است که بگوییم به آرمان خویش عشق می‌ورزند). از این رو مرد به دنبال زنی آرام است؛ ولی زن درست به سانِ گربه‌ای که خوب حفظِ ظاهرِ آرام را تمرین کرده‌است، بس ناآرام است.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۳۱'' * «ما را به خاطر فضیلت‌ها، بیشتر کیفر می‌دهند.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۳۵'' * «یکی در جستجوی قابله برای وضع حمل افکارش بود، دیگری به دنبال کسی برای کمک به قابله: این‌گونه صحبت گل می‌اندازد.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۳۶'' * «پایین‌تنه، دلیل آن است که انسان به سادگی، خویشتن را خدا نمی‌پندارد.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۴۱'' * «در باب مقایسهٔ کلیِ مرد و زن می‌توان گفت: زن اگر غریزهٔ ایفای نقش دوم را نداشت، هرگز در آرایشِ خویش به این سان، نبوع نمی‌یافت.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۴۵'' * «آن‌که با هیولاها می‌جنگد باید بپاید که خود در این بین یک هیولا نشود. اگر دیری در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم می‌دوزد.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۴۶'' * «آنچه را زمانی بد می‌دانیم، معمولاً پس ماندهٔ امری نابه هنگام است که زمانی آن را نیک می‌دانسته‌ایم، نیاکان آرمانی کهن.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۴۹'' * «آنچه از سرِ عشق انجام می‌شود، فراسوی نیک و بد است.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۵۳'' * «ایراد، خیانت، سوءظنی شادمانه، میل به تمسخر، همگی نشانی از سلامت است و هر امر بی قید و شرطی، نشانی از بیماری.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۵۴'' * «اشتباهِ یک‌نفر عجیب به نظر می‌رسد؛ ولی در گروه‌ها، احزاب، ملت‌ها و ازمنه جزو قواعد است.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۵۶'' * «باید نیک و بد را جبران کینم؛ ولی چرا در حق آن کس که در حق ما نیکی یا بدی روا کرده‌است؟» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۵۹'' * « «همسایه، همسایهٔ ما نیست؛ بلکه همسایهٔ همسایهٔ ما است.» هر ملتی چنین می‌اندیشد.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۶۲'' * «عشق، خصلت‌های والا و پنهانِ عاشق را آشکار می‌کند؛ یعنی همان خصلت‌های نادر و استثنایی را و به این ترتیب، معشوق به آسانی در بابِ خصلت‌های معمول او مرتکب اشتباه می‌شود.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۶۳'' * «مسیح به جهودان خویش گفت: «شریعت برای بردگان بود، پس خدا را در مقام پسرش دوست بدارید! اخلاق به ما پسرانِ خدا چه ربطی دارد؟» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۶۴'' * «آدمی البته با دهانش دروغ می‌گوید، اما با حالت دک و پوزش حقیقت را بیان می‌کند.»<ref>فراسوی نیک و بد. فردریش نیچه. ترجمهٔ داریوش آشوری. صفحهٔ ۱۲۸. چاپ سوم، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی</ref> ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۶۶'' * «مسیحیت، الهه [[عشق]] را مسموم کرد؛ گرچه از چنگال [[مرگ]] گریخت، اما تغییر ماهیت یافت و فسق و فجور نام گرفت.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۶۸'' * «تا زمانی که امری یا کسی را کم ارزش می‌پنداریم، نفرت نمی‌ورزیم؛ بلکه تازه زمانی چنین می‌کنیم که آن را همسان یا برتر می‌دانیم.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۷۳'' * «در نهایت عاشقِ هَوَسِ خویش هستیم و نه آنچه هوس کرده‌ایم.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۷۵'' * «پیامدِ رفتارهای ما گلوی ما را می‌گیرد و اعتنایی به آن ندارد که در این بین ما خود را «اصلاح» کرده‌ایم.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۷۹'' * « «از چشم من افتاد.» -چرا؟ «من همسان او نیستم.» -آیا انسانی تاکنون چنین پاسخی داده‌است؟» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۸۵'' * «اخلاقیاتی وجود دارد که باید بنیانگذار خویش را نزد دیگران توجیه کند. دیگر اخلاقیات باید او را آرام سازند و حس رضایت را در وجودش برانگیزند. با اخلاقایاتی دیگر او می‌خواهد خویشتن را به صلیب کشد و خوار کند. با گونه‌ای دیگر می‌خواهد انتقام بگیرد، خویش را پنهان سازد و منظورش را به گونه‌ای دیگر بیان کند و خویشتن را در بلنداهای دوردست بنشاند. '''این اخلاق تنها در خدمت بنیانگذارش است''' تا امری را فراموش کند یا امری دیگر را در وجد خودش به فراموشی سپارد. [...] خلاصه، '''اخلاقیاتِ گوناگون زبان اشارهٔ عواطف است'''.» ** ''در باب تاریخ طبیعی اخلاق، بند ۱۸۷'' * «'''هر اخلاقی که خلاف بی قیدی باشد، گونه‌ای ستم بر «طبیعت» و حتی «خرد» است'''؛ ولی این هنوز ایرادی بر آن نیست؛ بلکه باید اخلاقی دیگر و مخالف با هر گونه ستم و بی‌خردی پدید آید، تا بتوان آن را ضداخلاقی دانست. نکتهٔ مهم و بس ارزشمند در هر اخلاقی آن است که جباری طولانی است.» ** ''در باب تاریخ طبیعی اخلاق، بند ۱۸۸'' * «پدر و مادر ناخواسته فرزند خویش را شبیه خود می‌کنند و نام «تربیت» را بر آن می‌گذارند.» ** ''در باب تاریخ طبیعی اخلاق، بند ۱۹۴'' * «از زمانی که بشر بوده‌است، رمه‌های انسانی و پیوستهٔ جماعتِ پرشمارِ فرمانبران، در مقایسه با اندک فرماندهان نیز وجود داشته‌است. به خصوص با توجه به اینکه بهترین و طولانی‌ترین فرمانبری را انسان‌ها به انجام رسانده‌اند و در پرورش آن کوشیده‌اند، به راحتی می‌توان فرض کرد که اکنون تقریباً در نهاد هر انسانی نیاز به پیرویِ مادرزادی و به گونه‌ای وجدان ظاهری وجود دارد که فرمان می‌دهد. [...] این نیاز می‌خواهد به نهایت برآورده و قالبِ ظاهری آن از درونمایه‌ای آکنده شود. این نیاز به دلیل شدت، ناشکیبایی و هیجان کمتر، دست به انتخاب می‌زند و بیشتر میلی خشن است که هر چه را فرماندهان (والدین، آموزگاران، قوانین، پیش داوری‌های اجتماعی و آرای عمومی) به گوشش می‌خوانند می‌پذیرد. محدودیتِ شگفت‌انگیزِ تکاملِ انسان، آن تردیدها، دودلی‌ها و بازگشت‌ها و چرخش‌ها به این دلیل است که غریزهٔ رمه‌ای و فرمانبری به بهترین وجه و فن فرماندهی به صورت ارثی منتقل می‌شود.» ** ''در باب تاریخ طبیعی اخلاق، بند ۱۹۹'' * «زمان [[سیاست]]‌های کوچک سپری شده: قرن آینده حامل زورآزمایی برسر تسخیر [[زمین]] است، جبر [[تاریخ]] میل به سوی سیاست‌های بزرگ دارد.» ** ''ما دانشمندان، بند ۲۰۸'' * «مردان تاکنون با زنان درست به سانِ پرندگانی رفتار کرده‌اند که از جایی بلند به پایین آمده و ره گم کرده‌اند؛ به سانِ موجودی ظریف، لطیف، وحشی، شگفت‌انگیز، شیرین، پر روح؛ ولی درست به سانِ همان پرنده‌ای که باید او را در قفس کرد تا نگریزد.» ** ''فضیلت‌های ما، بند ۲۳۷'' * «ضعف، فروپاشیدگی و ناتوانی بیمارگونه در «اراده»، پیوسته با هم همراه بوده‌است و قدرتمندترین و پرنفوذترین زنان جهان (و از آن جمله مادرِ [[ناپلئون]])، قدرتِ خویش بر مردان را مرهونِ قدرتِ ارادهٔ خود هستند.» ** ''فضیلت‌های ما، بند ۲۳۹'' * «آنچه در زن سبب احترام و اغلب هراس می‌شود، طبیعتِ اوست که «طبیعی تر» از مرد است! آن انعطاف‌پذیری واقعی و شبیه به درندگانِ پرفریب، پنجه‌های ببرِ زیرِ دستکش‌ها، ناشی گری در خودپسندی، تربیت ناپذیری و احساسِ وحشیگریِ درونی و درک ناپذیری، گستردگی و بی‌انتهاییِ خواست‌ها و فضیلت‌ها و هر آنچه به رغم تمام هراس‌انگیزی، سبب احساس ترحم به حال این گربهٔ خطرناک و زیبا، یعنی «زن» می‌شود، آن است که از هر حیوان دیگری بیشتر رنج می‌برد، جراحت می‌بیند، نیازمند به محبت و محکوم به سرخوردگی است.» ** ''فضیلت‌های ما، بند ۲۳۹'' * «یهودیان بی تردید قدرتمندترین، نستوه‌ترین و پاک‌ترین نژادی اند که در اروپا زندگی می‌کند و می‌دانند در بهترین شرایط (حتی بهتر از شرایط مناسب) کار خویشتن را به پیش برند و این کار را به برکت فضایلی که بیشتر امروزه دوست دارند، نام ننگ را بر آن بگذارند و به خصوص به برکت ایمانی راسخ، یعنی بیهودگی شرم از «ایده‌های مدرن» به انجام می‌رسانند. آنان به هنگام تغییر، درست به سانِ فتوحاتِ کشورِ روسیه رفتار می‌کنند -یعنی حکومتی که فرصت دارد و متعلق به گذشته نیست-؛ به بیانی دیگر بنابر این اصل که «هرچه آهسته‌تر بهتر!» هر اندیشمندی که بارِ مسئولیتِ آیندهٔ اروپا بر وجدانِ او سنگینی کند، هر طرح و برنامه‌ای هم که در بابِ آینده داشته باشد، یهودیان و نیز روس‌ها را مطمئن‌ترین و محتمل‌ترین عوامل در بازی و نبردِ نیروها خواهد دانست.» ** ''اقوام و میهن‌ها، بند ۲۵۱'' * «دوری از صدمه، زورگویی، چپاول متقابل و همسویی خواست‌های خود با دیگران، ممکن است در مفهوم کلی بین افراد، بدل به رسمی نیکو شود؛ [...] اما همین که این اصل را بخواهیم فراگیر و اصل بنیادین جامعه کنیم، بی درنگ کنه وجودِ آن، یعنی خواستِ نفیِ زندگی و اصلِ نابودی و تباهی مشخص خواهد شد. [...] '''زندگی در اصل تصاحب، صدمه، چیرگی بر فردی بیگانه و ضعیف تر، ستم، سختی، اجبار به قالب‌هایی خاص، تصاحب و دست کم چپاول است.''' [...] حتی آن جسم که در آن همان گونه که فرض کردیم، هر فرد با دیگری همسان رفتار می‌کند، باید خود، اگر کالبدی زنده و رو به مرگ نباشد، هر کاری را در مخالفت با کالبد دیگری انجام دهد که افراد درون آن از اِعمالِ آن بر یکدیگر خودداری می‌کنند. او تجسمِ زندهٔ خواستِ قدرت خواهد شد، رشد خواهد کرد، به گرداگرد خویش دست خواهد انداخت، دیگران را به سوی خود خواهد کشید، چیرگی خواهد یافت. البته نه به دلیل اخلاق یا ضداخلاق، بلکه '''چون زنده است و زندگی همان خواستِ قدرت است.''' [...] می‌گویند «خصلت چپاولگری» در آن [جامعه] باید از بین برود. این گفته از دید من چنان است که گویی قولِ اختراعِ آن زندگی را می‌دهند که در آن هیچ کارکردِ اگارنیکی وجود ندارد. «چپاول» از ویژگی‌های جامعه‌ای تباه، ناقص و بدوی نیست، از ویژگی‌های جامعه‌ای زنده با کارکردهای ارگانیک و پیامدِ خواستِ قدرتی است که همان خواستِ زندگی است.» ** ''والا چیست؟، بند ۲۵۹'' * «بزرگ‌ترین رخدادها و اندیشه‌ها را [...] دیرتر از سایر امور درمی‌یابند؛ زیرا نسل‌هایی که در همان زمان زندگی می‌کنند، این رخدادها را نمی‌بینند و از کنار آن‌ها می‌گذرند و به زندگی خویش ادامه می‌دهند. [...] نور دورترین ستارگان دیرتر از همه به انسان می‌رسد و تا زمانی که نرسیده‌است، انسان انکار می‌کند که در آن جا ستارگانی وجود دارد. '''هر جانی به چند قرن فرصت نیاز دارد تا او را بفهمند؟'''» ** ''والا چیست؟، بند ۲۸۵'' * «انسان، حیوانی گوناگون، فریفته، مصنوعی و تیره و تار است که بر دیگر حیوانات، کمتر با قدرت، بلکه بیشتر با مکر و هوشمندی چیره می‌شود و از این رو، آن وجدانِ نیک را اختراع کرده‌است، تا روانش بتواند به راحتی از آن لذت برد. تمام اخلاق، فریب و جعلی طولانی و دلنشین است که به برکت آن، اصولاً روان می‌تواند کامیاب شود.» ** ''والا چیست؟، بند ۲۹۱'' === واپسین شطحیات === '''Aus dem Nachlass''' * «درد و بیماری من ارثی نیست[...] این عفونت [[تاریخ]] است. اما (این عفونت) دوطرفه است.» * «آیا پس از [[مرگ]] خداوند، دوران پایان مرد برتر است؟ [...] یا پایان خود انسان[...] نوع بشر چون راه نابودی خود را انتخاب کرده‌است، تنها برای او یک اراده وکالتی باقی‌مانده‌است.» * «هرچند که [[زمین]] بدور [[خورشید]] می‌گردد، اما بیشتر بدور خود می‌گردد. تصوری که ما از [[دانش|علم]] نجوم داریم، چنانچه بخواهیم فقط در این مورد صحبت کنیم[...] فانتزی غریبی است! همچنین وقتی که روی [[اسب|اسبم]] ادرار می‌کنم، باز هم دلش می‌خواهد.» * «وقتی برای حل‌کردن یک مسئله دو راه موجود باشد، من همیشه به راه سوم متوسل می‌شوم.» * «لانگ‌بن می‌خواست روح مرا نجات دهد. این منافق می‌خواست دل یک خانم را بدست آورد و گمان می‌کرد که دارد فاحشه‌ای را مسیحی می‌کند. مگر می‌توان انتظاری غیر از این از فضیلت مسیحیت داشت؟» * «چه در بستر، چه در پشت میز بمیرم، فرقی نمی‌کند. [...] آفتاب لب بام[...] مهم اینست که با نظم بمیرم.» * «خداوند مرده‌است به خاطر حماقت مخلوقاتش. این حماقت عبارت بوده‌است از این‌که انسان خداوند را با تصویر خود آفریده‌است. فقط من می‌توانم این اشتباه دوگانه را تصحیح کنم. زیر هم دوگانه و هم دید هندسی خود را تکثیر داده‌ام.» === نامه‌ها === (از میان نامه‌ها) '''Aus Briefen''' * «... و درنهایت آیا مقصود ما از تمام کنکاش‌ها و جستجوهایمان رسیدن به راحتی، آرامش و خوشی است؟ نه، فقط حقیقت - هر چند منجرکننده‌ترین و نفرت‌انگیرترین امر باشد. و اما سوال آخر: اگر از کودکی ما را اعتقاد بر این بود که رستگاری از شخصی غیر از مسیح صادر می‌شود - مثلا از محمّد - آیا مُسلّم نیست که در چنین شرایطی نیز ما می‌بایست برکات کاملاً مشابهی را تجربه کرده باشیم؟ ... ایمان حداقل یاری‌ای نیز برای کسب شواهدی از یک حقیقت عینی و خارجی ارایه نمی‌دهد. اینجاست که مسیر انسان‌ها از یکدیگر جدا می‌افتد: اگر طالب آنی که برای کسب خوشی و آرامش روح تلاش کنی، پس ایمان بیاور؛ لیک اگر طالب آنی که مُریدِ حقیقت باشد، پس جستجو و تحقیق کن...» ** ''به خواهرش [[W:الیزابت فورستر-نیچه|الیزابت فورستر-نیچه]]، ژوئن ۱۸۶۵''<ref>[https://web.archive.org/web/20121124011911/http://babbledom.com/2011/02/17/intermission/ Nietzsche, Letter to His Sister]</ref> <small>(پس از رها کردن تحصیل در الهیات)</small> * «آقای استاد عزیز: در نهایت ترجیح می‌دهم که در بازل استاد باشم تا این‌که خداوند! اما جرأت نکردم خودخواهی را تا آن‌جا آشکار کنم که به خاطر او جهان را نیافرینم. شما می‌بینید، انسان باید از خودگذشتگی بکند به هر صورتی و در هر کجا که باشد. با این‌حال اتاق دانشجویی کوچکی گرفته‌ام که روبروی میدان «کاری‌نانو» قرار دارد (با عنوان ویکتور امانوئل در آن‌جا به دنیا آمدم) - در این‌جا می‌توانم از پشت میز اتاقم [[موسیقی]] فوق‌العاده‌ای را که در طبقه پایین خانه‌ام می‌زنند را بشنوم…» امضاء: آستو ** ''به Jakob Burckardt (یاکوب بورکارت) در بازل، از تورین/ ۶ ژانویه ۱۸۸۹'' * «آقای عزیز: به زودی جوابی به داستان کوتاهتان - داستانی که مانند توپ صدا کرده‌است - دریافت خواهید کرد. دستور دادم تا شورای شاهزادگان در رم تشکیل شود. زیرا می‌خواهم امپراتور جوان را تیرباران کنم. خداحافظ! زیرا دوباره همدیگر را خواهیم دید… اما به شرط این‌که از هم جدا شویم…» بدون امضاء ** ''به August Strindberg ([[W:اگوست استریندبرگ|اگوست استریندبرگ]]) در هُلته، از تورین/ ۳۱ دسامبر ۱۸۸۸'' * «با این‌که می‌دانم اعتقاد زیادی به توانایی‌های من در تسویه‌حساب‌کردن ندارید، با این‌حال امیدوارم بتوانم ثابت کنم که من کسی هستم که قرض‌هایم را پس می‌دهم. مثل قرض‌هایی که به شما دارم… همین حال تمام ضدیهودان را تیرباران کردم…» امضاء: دیونزیوس ** ''به Franz Overbeck (فرانس اُوربک) در بازل، از تورین/ ۴ ژانویه ۱۸۸۹'' * «در همین هفته سه‌بار «رنج مسیح به روایت متای مقدس» را شنیدم، وهر بار همان احساس تحسین‌برانگیز، وجودم را تسخیر کرد. هرکس مسیحیت را از یاد برده، با شنیدن این قطعه به فضای روحانی آن بازمی‌گردد.» ** ''به Erwin Rohde (آروین رُدِ) دربارهٔ [[یوهان سباستین باخ]]/ ۳۰ آوریل ۱۸۷۰'' * «دوست من پاول: حالا که ثابت شده‌است که من به‌طور اجتناب ناپذیری دنیا را آفریده‌ام، مشخص شده که دوستم پاول هم در برنامه این جهان پیش‌بینی شده بود…» امضاء: دیونزیوس ** ''به Paul Deussen (پاول دویسن) دربرلن، از تورین/ ۴ ژانویه ۱۸۸۹'' * «سلام بر تو باد. من سه‌شنبه به رم خواهم آمد تا به حضور پاپ شرفیاب شوم…» امضاء: مسیح مصلوب ** ''به Kardinal Mariani (اسقف ماریانی) در رم، از تورین/ ۴ ژانویه ۱۸۸۹'' * «شاهزاده خانم عزیز من آریانه: اگر بگویند که من انسانم این پیش‌داوری است. اما در میان انسان‌ها نیز [[زندگی]] کرده‌ام و با هرچه که انسان‌ها احساس می‌کنند آشنا هستم از چیزهای کوچک تا بزرگ. من در میان هندوها، [[گوتاما بودا|بودا]] بوده‌ام و در یونان نیز دیونزیوس. اسکندر و قیصر و همچنین شاعر [[ویلیام شکسپیر|شکسپیر]] یعنی «لرد بیکن» همگی تجسمات من هستند. در نهایت [[ولتر]] و [[ناپلئون بوناپارت|ناپلئون]] هم بودم و شاید هم ریچارد واگنر…» ** ''به Cosima Wagner (کوزیما واگنر) در بایرویت، از تورین/ ۳ ژانویه ۱۸۸۹ '' === اینک انسان === {{اصلی|اینک انسان (کتاب)}} (ببین، انسان را) '''Ecce homo''' * «عالی‌ترین معرفت غزل سرایی را در [[هاینریش هاینه]] یافتم. چه بیهوده در قلمرو هزاره‌های [[تاریخ]] ره سپردم، مگر چنین ترنم شورانگیز شیفتگی را بیابم. او به شیطنتی خداگونه آراسته بود که بدون آن مرا توان اندیشیدن به کمال نیست. وه، که چه زبان‌چیره بود! خواهد رسید آن‌هنگام که بگویند هاینه و من، نخستین بندبازان ورزیده زبان آلمانی بوده‌اند.» === اراده معطوف به قدرت === '''Wille zur macht''' * آنچه در این‌جا می‌آورم، تاریخ دو سدهٔ آینده است. آنچه را خواهد آمد و جز آن هم نتواند بود، توصیف می‌کنم: برآمدن نیست‌گرایی را. ** ''پیشگفتار، بند ۱'' * پرسش نیست‌گرایانهٔ «برای چه» از عادتی برمی‌خیزد که تاکنون به وجود آمده‌است و به سبب آن چنین به نظر آمده‌است که هدف، از بیرون و از ورای این جهان، تعیین می‌شود و به ما می‌دهند و از ما می‌خواهند –یعنی به وسیله قدرتی و مرجعی برتر از انسان. پس از این که این عقیده از یاد برفت و دیگرگون شد، باز، بنابر عادت کهن، در جستجوی مرجعی دیگر می‌افتند که بتواند باز قطعی و بلاشرط سخن گوید و هدف‌ها و تکالیفی بفرماید. مرجع «وجدان» اکنون در صف مقدم (هر اندازه وجدان از دانش برین و خداشناسی، آزادتر گردد، به همان اندازه بیشتر اخلاق، فرمانده می‌شود)، همچون جبران خسارت به جای مرجع فردی (یعنی پروردگار) می‌آید. یا خود مرجع خرد. یا غریزه اجتماعی (غریزه گله‌ای). یا تاریخ با خرد نافذ دورنیش که هدف خویش را در خود دارد و انسان می‌تواند خود را چشم‌بسته بدو بسپارد. انسان در هر حال می‌خواهد از دور این [[اراده]]، از دور این خواست [[هدف]] و از دور این خطر که به خود هدفی دهد، بگردد و از آن شانه تهی کند، می‌خواهد بار مسئولیت را از دوش خویش بیفکند (حتی آماده است، به [[سرنوشت]] و جبر تقدیر سر بنهد). سرانجام به خوشبختی و سعادت و با چند ریاکاری به خوشبختی و سعادت بیشترین شماره مردم می‌گرایند و به خود می‌گویند: «۱. هدف معینی اساساً لازم نیست که باشد. ۲. اصلاً ممکن نیست، چیزی پیش‌بینی کرد.» درست اکنون که شاید اراده در کمال قدرتش لازم است، ضعیف‌تر از همیشه است و ترسوتر از همیشه: بدگمانی مطلق به قوت مشکلهٔ اراده به‌یکبارگی. ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۸'' * آن زمان رسد که تقاص این که دو هزار سال تمام مسیحی بوده‌ایم، پس دهیم: آن وزنهٔ سنگین را از دست بدهیم که بدان زنده می‌ماندیم – زمانی است دراز که نمی‌دانیم چه کنیم، نه راهی به پس، نه راهی به پیش، نه به درون، نه به بیرون. ناگهان در ارزشیابی دیگری که عکس ارزش‌های پیشین است، با همان نیرو که این‌گونه ارزش مبالغه‌آمیز آدمی را در ما به وجود آورده‌است، فرو افتیم. ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۱۲'' * این خوشبختی نصیب من است که پس از هزاران سال گمراهی و آشفتگی، راهی یافته باشم که به سوی «یک آری» و به سوی «یک نه» رهنمون باشد. «نه» می‌آموزم نسبت به هر چه که ناتوان کند، نسبت به آنچه از پای درآورد. «آری» می‌آموزم نسبت به هر چه نیرومند کند و نیرو افزاید، حس برتری و نیرومندی به کرسی نشاند و از آن همه جانبداری کند. کسی که تاکنون نه این را آموخت و نه آن را. فضیلت آموختند و از خود بیخودی، همدردی آموختند و خود نفی زندگی. این‌ها همه ارزش‌های ازپای‌درآمدگان و بی‌رمقان است. اندیشه‌های دور و دراز دربارهٔ فیزیولوژی ازپادرآمدگی و بی‌رمقی، به این پرسش مرا مجبور ساخت که تا چه اندازه قول و حکم بی‌رمقان در جهان ارزش‌ها شنیدنی بوده و نافذ گشته‌است. حاصل من آنچنان شگفت بود که ممکن است باشد، خود برای همچون منی که در چه بسیار جهان‌های بیگانه که گویی در خانه خویش بودم: همهٔ قضاوت‌های ارزشی، همهٔ آن‌هایی که بر سر جهان آدمی فرمان رانده‌اند، دست کم بر سر بشریتی که رام گشته‌است، همه را به مصدر قضاوت ازپای‌درآمدگان و بی‌رمقان قابل تحویل یافتم. تمایلات بنیان کن را از زیر نام‌های مقدسی به درآوردم، آنچه را ناتوان می‌کند و ناتوانی می‌آموزد و آنچه را ناتوانی به‌سان بیماری واگیر به همه جا می‌گسترد، [[خدا]] نامیدند… من یافتم که «انسان نیک» نوعی از صور پایداری و اثبات انحطاط است. آن فضیلت را که [[آرتور شوپنهاور|شوپنهاور]] نیز می‌آموخت که برترین فضایل و یگانه فضیلت و پایهٔ همهٔ فضایل است: یعنی همان همدردی را نیز خطرناکتر از هر سیئهٔ دیگر یافتم. انتخاب نوع را از میان بردن و به عمد و خواسته خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده‌است کشیدن –همین را تاکنون فضیلت به معنای کامل آن نامیدند… انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان گوید: «نیست شو و از میان رو!» آن را [[خدا]] نامیدند تا در برابر تقدیر پایداری کنند، تا بشریت را گندیده و تباه سازند… آری نام خدا را نباید بی‌جهت برد… نژاد، تباه و فاسد گشته‌است – نه به واسطه گناهانش بلکه به واسطه نادانیش: پوسیده و فاسد گشته‌است، زیرا ازپای‌درآمدگان را به‌سان ازپادرآمدگی نگرفتند و نفهمیدند: اشتباهات و وظایف‌الاعضایی علت همه بلّیات است… فضیلت، اشتباه بزرگ ماست. مسئله: ازپادرآمدگان را چه رسد که قانونگذار ارزش باشند؟ به صورت دیگر پرسیم: چگونه آنانی بر سر قدرت آمدند که آخر از همه‌اند و پست‌تر از همه؟ چه شد که غریزهٔ این جانور آدم‌نام بر سر ایستاد؟ ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۲۴'' * شاید من بهتر از هر کس بدانم که چرا تنها انسان می‌خندد: او تنها، چنان ژرف رنج می‌برد که از اختراع خنده ناگزیر بوده‌است. بدبخت‌ترین و غمناک‌ترین، چنان‌که چنین می‌باید، شادترین جانور است. ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۳۶'' * از چیزی که شما را بر حذر می‌دارم: اینکه مبادا غرایز انحطاط و فروریزی را با انسانیت اشتباه کنید. مبادا وسایلی را که از هم‌پاشیدگی می‌آورد و ضرورتاً به سوی انحطاط و فروریزی می‌برد با فرهنگ، عوضی بگیرید. مبادا هرزگی و بیکارگی یعنی اصل «بگذار بشود» و «بگذار باشد» را با اراده معطوف به قدرت عوضی بگیرید (این اصلی است متناقض با آن). ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۵۰'' * این داراها همه مانند یک تن واحد بر یک عقیدهٔ واحدند که گوید: «انسان باید چیزی داشته باشد، تا چیزی باشد.» لیکن به شما بگویم که همین خود، کهن‌ترین و مهمترین همهٔ غرایز است: من میل داشتم بر آن بیفزایم: «آدم باید بیش از آن بخواهد که دارد، تا اینکه بیش از آن بشود که هست.» چنین است، درسی که زندگی به زندگان می‌آموزد: چنین است ناموس جریان تکامل. داشتن و میل به بیش داشتن، با یک واژه، رشد و نمو زندگی خود این است. ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۵۱'' * من هنوز موجبی برای نومیدی نیافته‌ام. هر کس که [[اراده]]‌ای نیرومند نگاه داشته و خود را بدان پرورش داده‌است و در عین حال نظری وسیع دارد، او بیش از همیشه شانس خواهد داشت. ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۵۳'' == نوشته‌های پراکنده == * آنکه [[دوستی|دوست]] را خواهان است باید در راهش [[جنگ]] برپاکردن را نیز بخواهد و برای برپا کردن جنگ باید توان دشمنی داشت. می‌باید دشمنی را که در دوست نیز هست پاس داشت. بهترین دشمن را در دوست می‌باید داشت. آنگاه که با او به ستیز برمی‌خیزی دلت می‌باید از همیشه به او نزدیک‌تر باشد. ** ''هفته‌نامه شهروند امروز/شماره ۴۸/یک مهر ۱۳۸۶/صفحه ۱۵'' * من کسی را که بخواهد چیزی برتر از خود بیافریند و سپس نابود شود، دوست می‌دارم. فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۹۰ * شاید من بهتر از همه می‌دانم که چرا انسان تنها حیوانی است که می‌خندد: او چنان به‌شدت و مرارت درد و رنج دید که مجبور شد خنده را اختراع کند. فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۹۱ * زندگی استثمار است و به طور قطع می‌خواهد زندگی دیگری را فدای خویش سازد؛ ماهیان بزرگ‌تر از ماهیان کوچک‌تر تغذیه می‌کنند و سرتاسر داستان زندگی همین است. فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۸۰ * روح حاصل و زاییده‌ی جسم است. یک قطره خون کم یا زیاد در مغز چنان رنج و دردی به‌بار می‌آورد که پرومته از کرکس ندیده است. غذاهای مختلف نتایج ذهنی و معنوی مختلف می‌دهد، برنج به مذهب بودا سوق می‌دهد و آب‌جوخواری آلمانی‌ها به فلسفه‌ی مابعدطبیعی منجر می‌شود. فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۷۲ * خدایان کهن مدتی پیش مرده‌اند و در حقیقت این یک مرگ خوب و لذت‌بخش برای خدایان بود! مرگ آن‌ها چنان نبود که تا صبح‌دم جان بکنند، چنین سخنی دروغ است! برعکس آن‌ها یک‌دفعه سر به خنده دادند و چندان خندیدند که مردند! فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۶۵ * ای ستاره‌ی بزرگ اگر کسانی که تو برای آن‌ها می‌تابی وجود نداشته باشند، پس خوشبختی تو چه خواهد شد؟ فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۶۴ * تجربه به ما یاد داده است که هیچ مانعی برای ظهور فلاسفه‌ی بزرگ، بزرگ‌تر از آن نیست که در دانشگاههای دولتی از فلاسفه‌ی بد ستایش کنند. هیچ دولتی جرئت ندارد از امثال افلاطون و شوپنهاور حمایت کند. دولت همواره از چنین اشخاص می‌ترسد. فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۶۰ * زندگی بدون موسیقی اشتباه است. فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۵۷ * نیچه فرهنگ یونان باستان را بر یک تقابل دوتایی مبتنی می‌داند که از مواجهه‌ی دو قطب مخالف هم، یعنی آپولون و دیونوسوس، شکل می‌گیرد. از دید نیچه، آپولون نمادی از نور، دانایی، آگاهی، نظم، اقتدار، فرهنگ و عقل آدمی است؛ در حالی که دیونوسوس نمادی از تاریکی، ناآگاهی، غریزه، طبیعت و بدن آدمی است. اسطوره‌شناسی هنر، اسماعیل گزگین، ترجمه‌ی بهروز عوض‌پور، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ‌اول۱۳۹۵، ص۱۶۵و۱۶۷ * نیچه گفته است: نخستین چیز لازم برای یک شخص محترم آن است که یک حیوان کامل باشد. لذات فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی۱۳۹۵، ص۲۰۹ * نیچه می‌گوید: فلاسفه چنین وانمود می‌کنند که عقایدشون نتیجه‌ی تحول ذاتی استدلال‌هایی است که با بی‌طرفی سرد و بی‌غل و غش و مقدسی صورت گرفته است...ولی در حقیقت نتیجه‌ی حکم یا تصور یا تلقینی است که قبلا در آنها وجود داشته است و غالبا آرزوی قلبی آنان نیز بوده است. ایشان این احکام و تصورات قبلی را به شکلی ظریف و مجرد در‌می‌آورند و بعد دلیلی بر آن می‌تراشند. لذات فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی۱۳۹۵ ص۷و۸ * نیچه: ما هرگز مطمئن نیستیم که گرامی‌ترین حقایق ما سودمندترین اشتباهاتی بوده باشند که شناخته‌ایم. دنیا را برای عقل و استدلال نساخته‌اند. لذات فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی۱۳۹۵، ص۲۵ == منسوب == * «اهلِ حقیقت، آزاده جانان، همواره در بیابان زیسته‌اند و خداوندگارانِ بیابان بوده‌اند. امّا فرزانگانِ نامدارِ خوش عَلَف، این جانورانِ بارکش، در شهرها می‌زیند. زیرا همیشه چون خر گاریِ مردم را می‌کِشند.» * «اگر «چرا» ی خویش را برای زندگی داشته باشیم، با هر «چگونه» ای خواهیم ساخت.» * «جرم این است که ندانیم زندگی خیلی ساده‌تر از اینهاست که ما فکر می‌کنیم.» * «شما همگان غُرّیدن برایِ «آزادی» را از همه بیش دوست می‌دارید. امّا من بی‌ایمان شده‌ام به «رویدادهایِ بزرگ» ی که پیرامونِشان غُرش و دود فراوان باشد. باورکن، رفیق دوزخی هیاهو! رویدادهایِ بزرگ نه پربانگ‌ترین که خاموش‌ترین ساعت‌هایِ مایند. جهان نه گِردِ پایه‌گذارانِ هیاهوهایِ نو، که گردِ پایه گذارانِ ارزش‌هایِ نو می‌گردد: با گردشی بی‌صدا.» * «وقتی زنی دانشمند می‌شود، معمولاً نشان آن است که در اندام‌های تناسلی او اختلالی روی داده‌است.»<ref name=groult>{{یادکرد |کتاب=زنان از دید مردان |نویسنده =بنوات گرو |ترجمه=محمدجعفر پوینده |ناشر =جامی |چاپ=سوم |صفحه=ص ۸۵ |سال=۱۳۷۷ |شابک=ISBN 964-5620-48-X }}</ref> * «زن هنوز قادر به دوستی نیست؛ زنانْ گربه، پرنده یا در بهترین حالت گاو باقی‌مانده‌اند.»<ref name=groult /> چنین گفت زرتشت «دوست» * «مردِ فرودست برتر از زنِ فرادست است.»<ref name=groult /> * «آرزوکردن چقدر شعف‌انگیز است، اما وقتی به [[آرزو|آرزوی]] خود رسیدیم، شعف از درون ما رخت برمی بندد.» * «آنچه نابودم نکند، قدرتمندترم می‌سازد.» * «آن که پرنده نیست نباید بر پرتگاه‌ها آشیان سازد.» * «اراده موجب [[آزادی]] است زیرا خواستن، آفریدن است، این است تعلیم من و تنها کار شما آموختن فن آفریدن خواهد بود.» * پرطرفدارترین مواد مخدر در اروپا عبارتند از الکل و مسیحیت * «اگر شما دشمن دارید، بدی او را با خوبی پاداش ندهید زیرا این امر موجب شرمساری او می‌گردد ولی به او وانمود کنید که او با این عمل خود برای شما خدمتی انجام داده‌است.» * «انسان هرچه را می‌باید می‌تواند کرد و هرگاه کسی گوید که نمی‌تواند کرد این خود دلیل است بر این که او از روی جدیت اراده نمی‌کند.» * «این واقعیتی است که روح ترجیح می‌دهد به سوی بیماران و اندوهمندان فرود آید.» * «با آدمیان زیستن دشوار است. زیرا خاموش‌ماندن بسی دشوارتر است.» * «بدترین پاداش یک استاد این است که شاگردانش تا ابد در حال شاگردی وی باقی مانند.» * «برای این که بت‌پرست نباشی کافی نیست بت‌ها را بشکنی، باید روح بت‌پرستی را در خود بکشی.» * «برای این که خوب زندگی کنی باید خودت را بالای زندگی نگاه داری، پس بیاموز که همیشه بالا روی و بیاموز که همیشه به پائین نگاه کنی.» * «بشر بی‌رحم‌ترین حیوانات نسبت به خود است.» * «بشر در این دنیا بیشتر از همه موجودات مصیبت و عذاب کشیده، بهترین دلیلش هم این است که در بین تمام آنها فقط او می‌تواند [[خنده|بخندد]].» * «بشر موجودی است که باید بر خود غلبه کند.» * «بگذار روح خود را در آن فضائی که [[دوستی|دوست]] دارم پرواز دهم زیرا من در [[کتاب|کتابخانه]] خود بسان فرمانروایی واهی می‌مانم که در قصر خود نشسته، گاهی با فلاسفه و زمانی با سفرای شیرین‌سخن، صحبت می‌دارد.» * «تحمل زندگی سخت است ولی نباید چنین وضعی را اقرار کرد.» * «[[جنگ]] قانون ابدی زندگی است و [[صلح]] راحت باش میان دو جنگ است.» * «خودخواهی ماهیت واقعی یک روح باشکوه‌است.» * «خودستا مایل است که به وسیله شما اعتماد به خود را بیاموزد، وی از نگاه‌های شما تغذیه می‌کند و در دست‌های شما تعریف و تمجید نسبت به خود را می‌بلعد.» * «خیلی بهتر بود که یونانیان مغلوب ایرانیان می‌شدند تا مغلوب رومیان.» * «دربین مردمان کوچک دروغ‌گویی فراوان است.» * «در کوهستان کوتاه‌ترین راه، از قله‌ای به قله دیگر است اما برای گذشتن از آن باید پاهای دراز داشت.» * «دلیری کنید و به خود ایمان داشته باشید، به خود و اندرونهٔ خود! هر که به خود ایمان نداشته باشد همیشه دروغ می‌گوید.» * «[[دوستی|دوست]] می‌دارم آنکه را روان‌اش خویشتن بر بادده‌است و نه اهل سپاس‌خواستن است و نه اهل سپاس گزاردن، زیرا که همواره بخشنده‌است و به دور از پاییدن خویشتن.» * «زمین پر از اشخاص زاید و بی فایده‌است که سد راه واقعی می‌باشند، کاش می‌شد این‌ها را به امید عمر جاودانی از این جهان دور کرد.» * «زن بهتر از مرد روحیه [[کودک|اطفال]] را می‌فهمد ولی مرد از زن به بچه شبیه‌تر است، در مرد حقیقی روح طفل نهفته‌است و برای بازی روحش پرواز می‌کند.» * «سعی مکن بر ضد جریان باد آب‌دهن اندازی.» * «شما فضیلت خودتان را آنقدر [[دوستی|دوست]] می‌دارید که یک [[مادر]] بچه خود را، اما هرگز شنیده‌اید که مادری از محبت خود به فرزند خویش پاداش بخواهد.» * «شهامت، کسی دارد که ترس را بشناسد و آن را مغلوب خود سازد.» * «ضعیف‌ترها از راه‌های مخفی همواره به داخل حصن و حصین و زوایای قلب اشخاص قوی‌تر خزیده و در آن جا برای خود با دزدی کسب قدرت می‌کنند.» * «ما از طبیعت صحبت می‌داریم و فراموش می‌کنیم که ما خود طبیعت هستیم، بنابراین طبیعت چیزی است کاملأ غیر از آنچه ما در تلفظ نام آن احساس می‌کنیم.» * «مردم خودشان را با هرچیز خسته می‌کنند مگر با فهم و اندیشه.» * «مرغان دیگری هم هستند که بالاتر می‌پرند.» * «نتایج اعمال ما قهرأ به سروقت ما خواهد آمد ولو اینکه ما در این ضمن اصلاح حال کرده باشیم.» * «و اگر برای مدتی طولانی به چیزی ژرف خیره شوی، ژرفا نیز به تو خیره می‌شود.» * «وقتی به کاری مصمم شدی، دیگر درهای [[شک]] و تردید را از هر سو ببند.» * «هریک از ثمرات فضیلت‌های شما مانند ستاره‌ای است که خاموش می‌شود ولی پرتو آن هنوز در جاده نجومی خود طی مراحل می‌کند. همچنین پرتو اعمال حسنه شما راه می‌پیماید، حتی درصورتی که خود عمل مدت‌ها است به انجام رسیده باشد، پس هرقدر اعمال شما فراموش و دفن شود، اشعهٔ آن‌ها همیشه فروزان خواهد ماند.» * «همیشه اندکی [[جنون|دیوانگی]] در [[عشق]] هست اما همیشه اندکی منطق هم در دیوانگی هست.» * «هنگامی که مصمم به عمل شدید باید درهای تردید را کاملأ مسدود سازید.» * «آنچه هستی باش.» * «آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته‌ای، از این آشفته‌ام که دیگر نمی‌توانم تو را باور کنم.» * «مردم آزادی را تنها زمانی طلب می‌کنند که هیچ قدرتی ندارند.» * «به من بگو قبل از تولد کجا بوده‌ای، تا به تو بگویم پس از مرگ کجا خواهی رفت.» * «فقط به آن خدایی ایمان دارم که می‌رقصد.» * «این نه نبود عشق بلکه نبود دوستی است که باعث خوشبخت نشدن در ازدواج می‌گردد.» * دشمنان خود را دوست بدارید، زیرا بهترین جنبه‌های شما را به نمایش می‌گذارند. * دریغا، آنچه تا چندی پیش درین چمن، سبز و رنگین ایستاده بود، اکنون پژمرده و خاکسترین افتاده‌است! و چه بسیار شهدِ امید که من از این‌جا به کندوهایِ خویش برده بودم! آن دل‌های جوان اکنون همه پیر گشته‌اند؛ و نه تنها پیر، که خسته و بی‌بها و تن آسا. آنان این را چنین می‌نامند: «ما دیگربار دیندار گشته‌ایم.» چندی پیش بود که ایشان را می‌دیدم که بامدادان با پاهایِ بی‌باک بیرون می‌دوند: اما پایِ دانایی‌شان خسته شد و اکنون از بی‌باکیِ بامدادی خویش نیز به بدی یاد می‌کنند. به راستی، روزگاری، بساکس از ایشان پاهایِ خویش را بسانِ رقّاصان بَرمی‌کشید و نوشخند فرزانگی‌ام برای‌اش دست می‌کوفت. آن‌گاه از کار بازایستاد و هم‌اکنون دیدم‌اش که خمیده پشت به سوی صلیب می‌خزد. روزگاری همچون پَشِگان و شاعرانِ جوان گِردِ نور و آزادی گَردان بودند. هرچه پیرتر، سردتر: و اکنون تاریک اندیشان‌اند و وِردخوانان و گوشه نشینان. …. دریغا، همیشه چه کم‌اند آنانی که دل‌هاشان بی‌باکی و بازیگوشیِ دیرپای دارد و جان‌شان نیز شکیبا می‌ماند. جز اینان دگر همه بیم‌داران‌اند. == دربارهٔ نیچه == * «چندنفر نازی بی‌سواد که به خاطر کوبیدن دفترچه‌تلفن بر سر یکی از مخالفین [[سیاست|سیاسی]]، در زمره علمای اعلام حزب [[آدولف هیتلر|هیتلری]] درآمده‌اند، فریدریش نیچه را به خود منسوب می‌کنند. همه می‌توانند وی را از آنِ خود بدانند! تو به من بگو به چه احتیاج داری تا من [[گفتاورد|نقل‌قول]] مناسبِ حالَت را فراهم کنم.» ** [[کورت توخلسکی]] * «نیچه با آنکه استاد دانشگاه بود بیشتر مشرب ادبی داشت و کمتر دانشگاهی بود. این فیلسوف هیچ نظریهٔ جدیدی در بودشناسی یا معرفت‌شناسی اختراع نکرد و اهمیتش در درجهٔ اول از حیث اخلاق است و در درجهٔ دوم به عنوان یک منتقد تیزبین تاریخ.»<ref name="برتراند راسل">برتراند راسل، [[w:تاریخ فلسفه غرب|تاریخ فلسفه غرب]]، ترجمهٔ نجف دریابندی، فصل بیست و پنجم.</ref> ** [[برتراند راسل]] * «مطالب زیادی در نظریات او هست که باید به عنوان جنون بزرگ پنداری خویشتن طرد شود، دربارهٔ [[اسپینوزا]] می‌گوید:"این منزوی بیمارگونی که در لباس مبدل ظاهر شده، چقدر جبن و ضعف از خود نشان می‌دهد!" درست عین همین را می‌توان دربارهٔ خود وی گفت، و آن هم با میلی کمتر؛ زیرا که وی در گفتن آن در حق اسپینوزا تردیدی به خود راه نداده‌است. پیداست که نیچه در خیال‌بافی‌هایش استاد دانشگاه نیست، بلکه مرد جنگی است. همهٔ کسانی که وی آنها را می‌ستود نظامی بودند. عقیده‌اش دربارهٔ زنان، مانند عقیده هر مردی، تجسم احساس خود اوست نسبت به زن‌ها، که در مورد او آشکارا جز احساس ترس نیست."تازیانه‌ات را فراموش مکن" اما اگر خود نیچه با تازیانه پیش زنان می‌رفت نود درصد آنها تازیانه را از دستش می‌گرفتند؛ و خودش هم این را می‌دانست و به همین جهت از زنان دوری می‌کرد و با سخنان تلخ بر خودخواهی زخم‌خورده‌اش مرهم می‌نهاد.»<ref name="برتراند راسل">برتراند راسل، [[w:تاریخ فلسفه غرب|تاریخ فلسفه غرب]]، ترجمهٔ نجف دریابندی، فصل بیست و پنجم.</ref> ** [[برتراند راسل]] * «من به سهم خود با [[بودا]] چنان‌که او را تصور کرده‌ام، موافقم؛ اما نمی‌دانم چگونه با براهینی که می‌توانند در یک مسئله ریاضی یا علمی بکار روند، حقانیت بودا را اثبات کنم. از نیچه بیزام، زیرا که وی اندیشیدن درد را دوست می‌دارد؛ و خودپسندی را به صورت وظیفه درمی‌آورد؛ و مردانی که وی بیش از همه می‌پسندد و می‌ستاید فاتحانی هستند که افتخارشان عبارت است از زیرکی و مهارت در کشتار مردان؛ ولی من گمان می‌کنم که دلیل نهایی بر ضد فلسفهٔ نیچه مانند هر اخلاق ناخوشایند ولی عاری از تناقض دیگری، در توسل با امور واقعی نهفته نیست، بلکه در عواطفِ انسانی است. نیچه محبتِ کلی را تحقیر می‌کند؛ من آن را انگیزهٔ همهٔ آرزوهای خود در جهان می‌دانم؛ پیروان او به‌دور خود رسیده‌اند؛ ما هم امیدواریم که دور آنها زود به پایان برسد.»<ref name="برتراند راسل">برتراند راسل، [[w:تاریخ فلسفه غرب|تاریخ فلسفه غرب]]، ترجمهٔ نجف دریابندی، فصل بیست و پنجم.</ref> ** [[برتراند راسل]] * «بی‌خدایان جدید به‌ندرت از فردریش نیچه نام می‌برند و هنگامی هم که به او اشاره می‌کنند، برای انکار او است. دلیل این مسئله نمی‌تواند این باشد که می‌گویند ایده‌های نیچه الهام‌بخشِ نابرابری نژادی بوده‌است که نازی‌ها به آن اعتقاد داشتند. این داستان با توجه به ادعای نازی‌ها مبنی بر علمی‌بودن نژادپرستی‌شان نامحتمل است. دلیل اینکه نیچه از اندیشه‌های جریانِ اصلیِ بی‌خدایی حذف شده، این است که او به مشکل میان الحاد و اخلاق اشاره کرده‌است. این بدان معنا نیست که بی‌خدایان نمی‌توانند اخلاقی باشند. موضوع بسیاری از جنجال‌های سبُک همین است. پرسش این است که یک ملحد به چه اخلاقی باید پایبند باشد؟» ** ''[[جان گری]]''، ۲۰۱۵<ref name="جان گری">جان گری، «بی‌خدایان جدید از چه می‌ترسند؟»، ترجمهٔ مهدی رعنایی، سایت ترجمان، برگرفته از Guardian، شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، کد مطلب: ۷۲۷۵.</ref> * «این برای این بی‌خدایان عجیب خواهد بود؛ اما نیچه گمان می‌کرد لیبرالیسمِ مدرن، تجسد سکولار همین سنت‌های دینی است. این محقق مسائل کلاسیک تشخیص داد که اعتقاد یونانی به خِرد چارچوبی را شکل داده‌است که لیبرالیسم مدرن از آن شکل گرفته‌است.» ** ''[[جان گری]]''، ۲۰۱۵<ref name="جان گری" /> * «نیچه به‌وضوح ادعا می‌کرد که لیبرالیسم در یکتاپرستیِ یهودی و مسیحی ریشه دارد و به همین دلیل است که او به این شدت با این ادیان دشمن است. او تا حد زیادی به این دلیل بی‌خدا است که ارزش‌های لیبرال را رد می‌کند.» ** ''[[جان گری]]''، ۲۰۱۵<ref name="جان گری" /> * «فی‌الواقع نیچه غول است. حرف‌هایی می‌زند که فقط شیطان جرأتش را دارد حتی شنیدن سخنانش دل می‌خواهد. وی براستی سر مو را در ته دریا می‌بیند. نه خیال که فلان یا بهمان نویسنده یا فیلسوف بزرگ را می‌خوانید؛ خیلی بیش از اینها؛ حریفتان نیچه است؛ نیچه‌ای که شیطان بود و آتش جهنم را برافروخت. او آتش‌افروز است. اگر کلبه‌ی پوشالی دارید درنگ نکنید که در دم خاکسترتان می‌کند. اما اگر پولادید با خیال در دل چون کوره‌اش فروروید که آبدیده می‌شوید. سخن نیچه چون تیزاب سوزان است، سوزی که آتش به جان می‌زند.»<ref>آرامش دوستدار. (1337). دجال آخر‌الزمان یا ضربت شیطان در مهیب درکات: کوششی در توضیح فلسفه انتقادی نیچه (1). اندیشه و هنر، دوره‌ی 3، شماره 10، ص 738.</ref> ** [[آرامش دوستدار]] == جستارهای وابسته == * [[چنین گفت زرتشت]] * [[اینک انسان (کتاب)]] * [[حکمت شادان]] * [[دجال (نیچه)|دجال]] == منابع == {{ویکی‌پدیا}} {{پانویس|۲}} [[رده:اهالی آلمان]] [[رده:فیلسوفان آلمانی]] [[رده:فیلسوفان سده ۱۹ (میلادی)]] [[رده:اگزیستانسیالیست‌ها]] [[رده:بی‌خدایان]] [[رده:درگذشتگان ۱۹۰۰ (میلادی)]] [[رده:کتاب‌های فریدریش نیچه]] 2g7nq2fxvy9zpm93xsk7woihz57o9z2 171242 171241 2022-08-07T18:46:38Z 5.121.5.88 wikitext text/x-wiki [[پرونده:Nietzsche187c.jpg|thumb|left|آنچه هستی باش.]] '''[[w::فردریش نیچه|فریدریش ویلهلم نیچه]]''' (به آلمانی: Friedrich Wilhelm Nietzsche)‏ (۱۵ اکتبر ۱۸۴۴–۲۵ اوت ۱۹۰۰) فیلسوف، شاعر، منتقد فرهنگی، آهنگساز و فیلولوژیست کلاسیک بزرگ آلمانی و استاد لاتین و یونانی بود که آثارش تأثیری عمیق بر فلسفه غرب و تاریخ اندیشه مدرن بر جای گذاشته‌است. == گفتاوردها == === غروب بت‌ها === غروب بت‌ها یا «فلسفیدن با پتک» '''Götzen-Dämmerung, oder, Wie man mit dem Hammer philosophirt''' * «خود را سر زنده نگاه داشتن در گیر_و_دارِ یک کار دلگیر و بی‌اندازه پر مسوولیت، کم هنری نیست: و البته چه چیزی ضروری تر از سرزندگی؟» ** ''دیباچه'' * «با زخم زدن جان‌ها می‌بالند، مردانگی‌ها می‌شکفند.» ** ''دیباچه'' * «. . . این نوشتار کوچک اعلام جنگی ست بزرگ: و در بابِ به صدا در آمدنِ بت‌ها، آنچه این بار به صدا در می‌آید نه بت‌هایِ زمانه که بت‌های جاودانه‌اند . . . و اینجا چنان پتک را با ایشان آشنا می‌کنم که گویی مضراب را _ با بت‌هایی که که کهن تر و ایمان آورده تر و آماسیده تر از آنها بتی نیست … همچنین پوک‌تر … و هیچ‌یک از اینها سبب نمی‌شود که بیش از همه به آن‌ها ایمان نیاورند. هیچ‌کس آن‌ها را بت نمی‌داند، به ویژه والاترین‌ها شان را … .» ** ''دیباچه'' * «دلاورترین کسان هم کمتر دلِ آن چیزی را دارد که به راستی می‌داند … .» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۲'' * «بسیارند آن چیزها که سرانجام خوش می‌دارم، هیچگاه نشناسمشان. فرزانگی حتی برای شناخت نیز مرزی می‌انگارد.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۵'' * «انسان تنها خوارداشتی برای خداست؛ شاید هم عکس این قضیه راست باشد.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۷'' [[File:Nietzsche187a.jpg|بندانگشتی|آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم می‌سازد.]] * «آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم می‌سازد؛ این را در مدرسهٔ جَنگِ زندگی آموخته‌ام.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۸'' * «مرد بود که زن را آفرید _ اما از چه؟ از یک دندهٔ خدایش _ از «آرمان» اش.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۱۳'' * «مردم، زنان را ژرف می‌انگارند. چرا؟ بهرِ آن که هرگز در آنان ژرفایی نمی‌یابند. آنان حتی سطحی نیز نیستند.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۲۷'' * «کِرمَکی که زیر گام‌هامان پایمال می‌شود، به خود می‌پیچد. این عین فرزانگی است؛ اما او دیگربار توانی بازمی‌جوید که خویشتن را دوباره پایمال ببیند. در زبان اخلاقیون، به این کار «فروتنی» گویند.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۳۱'' * «جز نشسته نمی‌توانیم اندیشه کنیم یا بنویسیم» ([[گوستاو فلوبر]]). اِی نیست‌گرای؛ اینک چه نیک به چنگ‌ات آورده‌ام. با گران‌جانی در جایی نشستن، گناهی در حقِ خِرَد است. تنها چنان اندیشه‌هایی می‌ارزند که به هنگام گام زدن به سراغمان آمده باشند. ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۳۴'' * «پیشاپیش میدوی؟ __کار ات شبانی ست یا چیزی جز همگانی؟ مورد سوم اینکه، شاید از گریزندگان ای؟ … نخستین پرسش وجدان.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۳۷'' * «چیزی اصیل ای؟ یا یک بازیگر و بس؟ نمایشگرِ چیزی هستی؟ یا اصلِ آنچه به نمایش گذاشته می‌شود؟ __ یا سر انجام جز بازیگر تقلید گر نیستی؟ … دومین پرسش وجدان.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۳۸'' * «نومید سخن می‌گوید: مردانِ بزرگ را می‌جستم؛ اما نمی‌یابم؛ جز آنان را که برای نمونهٔ برترِ خویش به تقلید ایستاده‌اند.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۳۹'' * «اهلِ تماشایی؟ یا دست به یاری دراز کردن؟ یا چشم گرداندن و بر کناره رفتن؟ … سومین پرسش وجدان.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۴۰'' * «اهلِ همراهی هستی؟ یا پیشاپیش رفتن؟ یا راه خود را رفتن؟ … باید بدانی که چه می‌خواهی. چهارمین پرسش وجدان.» ** ''نکته پردازی‌ها و خدنگ اندازی‌ها، بند ۴۱'' * … با این سخن که «خدای، به رازِ دل‌ها داناست»، به نزدیکترینِ خواستنی‌ها، چنان‌که به بلندترین آرزوهای زندگی، «نه» می‌گوید و خدای، را با زندگی دشمن می‌کند… آن قدیسِ خرسند و خشنود به خدای، نمونه‌ترین اختهٔ عالم است… کار و بارِ زندگی در آن‌جا برچیده می‌شود که کشورِ خدای، آغاز می‌شود. ** ''اخلاق، طبیعت متناقض، بند ۴'' * … به راستی، تاکنون، تصویرِ «خدا»، بنیادی‌ترین اعتراض، ضدّ هستی بوده‌است… خدای را انکار می‌کنیم، ما مسئولیت را از خدا نفی می‌کنیم، ما تنها با همین، چه بسا بتوانیم جهان را آزاد کنیم. ** ''چهار خطای بزرگ، بند ۸'' * پُر پیداست که من از فیلسوف چه می‌خوام: آنکه خویشتن را تا فراسوی «نیک» و «بد» برد؛ بالاتر از پندارِ آموزهٔ اخلاقی. ** ''آنان که به اصلاح بشریت می‌اندیشند، بند ۱'' * اصلاً طیّ تاریخ، همواره می‌کوشیدند تا مگر مردم را به اصلاح آرند، آنان را «بهتر» کنند: پیش از هر چیز همین را «اخلاق» نام گذارده بوند. اما… آن را «دست‌آموز کردنِ» حیوان‌وارِ انسان و گونه‌ای رام کردنِ مردم را نکو کردنِ آنان نامیده‌اند: تنها همین واژگان به عاریت گرفته از دانشِ پروشِ حیوانات، بیانگر راستی هاست. حقایقی که بزرگ‌مدّعیانِ نمایندگیِ عرصهٔ اصلاحگریِ انسان از آن چیزی نمی‌دانند، یعنی همان کشیش که البته هرگز نمی‌خواهند هم چیزی از آن بدانند… ** ''آنان که به اصلاح بشریت می‌اندیشند، بند ۲'' * در هماوردی با حیوانِ زبان بسته، برای سست کردنِ هرچه بیشترش، از افزاری دیگر جز بیماری نمی‌توان بهره برد. کلیسا این را به درستی فهم کرد. کلیسا انسان را به تباهی کشاند. بند از بند او گسست؛ اما باز ادعا کرد که او را به صلاح آورده‌است… ** ''آنان که به اصلاح بشریت می‌اندیشند، بند ۲'' * هر افزاری که در گذشته، انسانیت را «اخلاقی» می‌کرده‌است، تا کنون همه برای غایتی غیراخلاقی بوده‌اند. ** ''آنان که به اصلاح بشریت می‌اندیشند، بند ۵'' * امروزه رسم چنان است که مردم، باورهای پیشین خود را از کف می‌دهند؛ اما دستِ کم با وانهادن باور مرسوم، در بسی موارد، باوری دوّم را می‌پذیرند. ** ''ژاژخایی یک انسان نابهنگام، در زمینه وجدان مینوی، بند ۱۸'' * هیچ چیز قراردادی‌تر یا به بیانی دیگر محدودتر، از احساسی نیست که ما از زیبایی داریم… زیبایی -در خود- تنها یک واژه است، حتی گونه‌ای انگاره نیز نیست، در گسترهٔ زیبایی، آدمی خویشتن را سنجهٔ کمال حس می‌کند، آن‌گاه در بهترین هنگام، آن را می‌پرستد… آری تنها همو ایثارگر زیبایی به دنیا است… داوری دربارهٔ زیبایی، خودخواهیِ نوعِ انسانی است… آنگاه خُردک بدگمانی می‌تواند این پرسش را در گوش یک شکّاک فروکند که آیا گیتی تنها بهرِ آنکه آدمی آن را زیبا می‌بیند، به راستی آراسته‌است؟ همین انسان آن را بسی انسانی جلوه داده‌است. همین و بس. اما هیچ چیز، هرگز هیچ چیز، اشارتگر به این راستی در دست نیست که آدمی الگویِ زیبایی باشد. کسی چه می‌داند که در چشمانیِ یک داورِ والاتر، چه تأثیری سلیقه می‌گذارد؟ چه بسا که گستاخانه در نظر آید؟ حتی شاید سرگرم‌کننده، شاید هم قرین اندک، خودرایی؟ ** ''ژاژخایی یک انسان نابهنگام، زشت و زیبا، بند ۱۹'' * زیبایی‌شناسی، سراسر، بر این ابلهی استوار است، این نخستین راستیِ اوست، از همین آغاز می‌باید دوّمین راستی را نیز بر آن فزود: «هیچ چیز زشت نیست. مگر آنکه انسان آن را خوار داشته باشد». ** ''ژاژخایی یک انسان نابهنگام، هیچ چیز زیبا نیست، هیچ چیز جز انسان، بند ۲۰'' [[پرونده:Nietzsche paul-ree lou-von-salome188.jpg|بندانگشتی|همیشه اندکی دیوانگی در عشق هست اما همیشه اندکی منطق هم در دیوانگی هست.]] * ارزش یک چیز، گاه در بهره‌ای نیست که از به دست آوردنش برمی‌آید، بلکه ارزشِ آن در گروِ بهایی است که برای به دست آوردنش پرداخت می‌شود، یعنی به اندازهٔ هزینه‌ای که کرده‌ایم. ** ''ژاژخایی یک انسان نابهنگام، برآورد من از آزادی، بند ۳۸'' === انسانی، بیش از حد انسانی === (انسانی، زیاد انسانی) '''Menschliches, Allzumenschliches''' * «انسان کلبهٔ کوچک خوشبختی خویش را در کنار توده‌ای از برف و دهانهٔ آتشفشانِ دنیا بنا کرده‌است.» ** ''فصل اول، بند ۵۹۱'' * «تماشاچیان در تشخیص بین آن‌که از آب گل‌آلود [[ماهی]] می‌گیرد، و آن‌که در اعماق جستجو می‌کند، دچار اشتباه می‌شوند.» ** ''فصل دوم، بنداول، ۲۶۲'' * «خوب نوشتن یعنی خوب فکرکردن، آنچه را قابل گزارش است کشف کنیم و به درستی برای دیگران بشکافیم؛ برای همسایگان، قابل ترجمه و برای خارجیانی که زبان مارا می‌آموزند قابل درک باشد؛ به جایی برسیم که خوبی‌ها را تقسیم کنیم و همه‌چیز را برای مشتاقان [[آزادی]]، آزاد گذاریم.» ** ''فصل دوم، بند دوم، ۸۷'' * «ناراحتی وجدان، ابلهانه‌است، همچون [[سگ]] که دندان به سنگ ساید.» ** ''فصل دوم، بند دوم، ۳۸'' * «نیش [[زنبور]] نه از ره کین، بلکه از روی نیاز است؛ مانند منتقدین که نه درد، بلکه خون ما را می‌طلبند.» ** ''فصل دوم، بند اول، ۱۶۴'' === سپیده دم === '''Morgenröte''' * «برای من، قاعده جالب تر از استثناست، هرکس که این‌گونه حس کند، به شناختی بس ژرف دست یافته و از متقدمین است.» ** ''بند، ۴۴۲'' * «یک آلمانی، دارای قابلیت انجام [[کار]]ی سترگ است، اما بعید به نظر می‌رسد که به انجام آن همت گمارد؛ او در هر فرصتی پیرو روح خوش‌گذران است.» ** ''بند، ۲۰۷'' === چنین گفت زرتشت === {{اصلی|چنین گفت زرتشت}} '''Also sprach Zarathustra''' * «آفریدن: این است نجات بزرگ از رنج و مایهٔ آسایش [[زندگی]]. امّا رنج و دگرگونی بسیار باید تا آفریننده‌ای در میان آید.» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «آنکه همیشه شاگرد می‌ماند آموزگار خود را پاداشی به سزا نمی‌دهد. چرا تاج [[گل]]‌های مرا از سر نیفکندید؟» ** ''دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم'' * «آه‌ای برادران، این خدایی که من آفریده‌ام، چون همه خدایان، ساختهٔ انسان بود و [[جنون]] انسان.» ** ''دربارهٔ اهل آخرت'' * «امروز زیبایی‌ام بر شما [[خنده]] زد، بر شما اهل فضیلت و صدایش این‌سان به من رسید: «آنان مزد نیز می‌طلبند!» ** ''دربارهٔ فضیلتمندان'' * «اما همان به که می‌گفتند: «مرد [[دانا]] در میان آدمیان چنان می‌گردد که در میان جانوران.» ** ''دربارهٔ رحیمان'' * «انسان از آغاز وجود، خود را بسی کم شاد کرده‌است. برادران، «گناه نخستین» همین است و همین! هرچه بیشتر خود را شاد کنیم، آزردن دیگران و در اندیشهٔ آزار بودن را بیشتر از یاد می‌بریم.» ** ''دربارهٔ رحیمان'' * «انسان رشته‌ای است که بین حیوان و انسان والاتر گره خورده‌است. طنابی برفراز اسفل‌السافلین.» ** ''پیش‌گفتار زرتشت'' * «او، آن عیسای عبرانی، از آنجاکه جز [[گریه]] و زاری و افسرده‌جانی عبرانیان و نیز نفرتِ نیکان و عادلان چیزی نمی‌شناخت، شوق [[مرگ]] بر او چیره شد. ای کاش در بیابان می‌زیست، دور از نیکان و عادلان! آنگاه‌ای بسا [[زندگی]]‌کردن می‌آموخت و به زمین [[عشق]] ورزیدن، و بنابراین [[خنده|خندیدن]]! باور کنید، برادران! او چه زود مُرد! اگر چندان می‌زیست که من زیسته‌ام، خود آموزه‌هایش را رد می‌کرد؛ و چندان نجیب بود که رد کند!» ** ''دربارهٔ مرگ خود خواسته'' * «ای دوست به شرفم سوگند نه شیطانی است و نه دوزخی، روانت از تن‌ات نیز زودتر خواهد مرد پس دیگر از هیچ‌چیز نترس!» ** ''پیش‌گفتار، بخش ششم'' * «این اندرز من است: هرکه می‌خواهد پرواز را بیاموزد، باید ابتدا ایستادن و رفتن و دویدن و بالارفتن و [[رقص|رقصیدن]] را بیاموزد، پرواز را نمی‌توان پرید.» ** ''در باب روان سنگینی'' * «با آدمیان [[زندگی|زیستن]] دشوار است، زیرا خاموش ماندن بسی دشوارتر است.» ** ''دربارهٔ رحیمان'' * «باری، بدترین چیز خُرداندیشی است. به راستی، شرارت به که خُرداندیشی!» ** ''دربارهٔ رحیمان'' * «باور کنید، برادران، این تن بود که از تن نومید گشت، که انگشتان جان فریب‌خوردهٔ خویش را بر دیوارهای نهایی سایید. باور کنید، برادران! این تن بود که از آدم نومید گشت، که شنید به تن هستی با وی سخن می‌گوید؛ و آن گاه خواست که با سر، و نه تنها با سر، از میان دیوارهای نهایی بگذرد و خود را به «آن جهان» برساند. لیک «آن جهان» سخت از انسان نهان است، آن جهانِ نامردانهٔ از مردمی که یک «هیچ» آسمانی‌ست. باری، بطن هستی با انسان جز به صورت انسان سخن نمی‌گوید.» ** ''دربارهٔ اهل آخرت'' * «برادران، شما را سوگند می‌دهم که به زمین وفادار مانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امیدهای ابرزمینی سخن می‌گویند. اینان زهر پالای‌اند، که خود دانند یا ندانند. اینان خوار شمارندگان [[زندگی]]‌اند و خود زهرنوشیده و رو به زوال، که زمین از ایشان به ستوه‌است. پس بهل تا سر خویش گیرند.» ** ''پیش‌گفتار، بخش سوّم'' * «بهتر که چیزی ندانیم تا اینکه از همه چیز فقط نیمی را بدانیم! بهتر که به ذوق خویش [[مجنون|دیوانه]]، تا به سلیقه دیگران [[دانا|عاقل]] باشیم.» ** ''زالو، بخش چهارم'' * «به راستی انسان رودی‌ست آلوده. [[دریا]] باید بود تا رودی آلوده را پذیرا شد و ناپاکی نپذیرفت. هان! به شما ابرانسان را می‌آموزانم: اوست این دریا. در اوست که خواری بزرگتان فرو تواند نشست.» ** ''پیشگفتار، بخش سوّم'' * «به راستی، چه زود مُرد آن عبرانی که واعظان دیرِ [[مرگ]] بدو می‌بالند؛ و همین مرگ زودرس بلای مرگ بسیاری شد.» ** ''دربارهٔ مرگ خود خواسته'' * «تا به یک بیمار یا یک سالخورده یا یک جسد برمی‌خورند در دم می‌گویند: «زندگی باطل است!» اما اینان تنها خود باطل‌اند، خود و چشمانشان که جز یک نما از هستی را نمی‌بینند. فرورفته در عمق افسردگی و [[آرزو|آرزومند]] یک حادثهٔ کوچک [[مرگ|مرگ‌آور]]: این‌گونه چشم‌براه‌اند و دندان برهم می‌سایند.» ** ''دربارهٔ واعظان مرگ'' * «تنها از آن زمان که او (خداوند) در گور جای گرفته‌است شما بار دیگر رستاخیز کرده‌اید، تنها اکنون است که نیمروز بزرگ فرامی‌رسد، تنها اکنون است که انسان والاتر، خداوندِ زمین می‌شود!... هان، برپا! انسان‌های والاتر، تنها اکنون است که کوه آینده بشر درد زایمان می‌کشد. خداوند مرده‌است: اکنون ما می‌خواهیم که ابرانسان بزیَد.» ** ''چاپ اول، ترجمه داریوش آشوری، ص. ۳۹۴'' * «چیزی را آسان نپذیرید! با پذیرفتن‌تان بر بخشنده منت گذارید!» چنین است اندرز من به آنانی که چیزی برای بخشیدن ندارند.» ** ''دربارهٔ رحیمان'' * «خدا اندیشه‌ای‌ست که هر راست را کژ می‌کند و هر ایستاده را دچار دوار. چه؟ زمان در گذر است و هر گذرا دروغ؟ چنین اندیشه‌ایی مایهٔ دوار و چرخش اندام آدمی‌ست و آشوب اندرون. براستی، من چنین پنداری را بیماری دوار می‌نامم.» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «خدا پنداری ست. امّا نخواهم پندارتان از آنچه اندیشیدنی است فراتر رود. به خدایی توانید اندیشید؟ پس معنای خواست [[حقیقت]] نزد شما این باد که همه‌چیز چنان گردد که برای انسان اندیشیدنی باشد، برای انسان دیدنی، برای انسان بساویدنی! تا نهایت حواس خویش بیندیشید و بس! و آنچه «جهان» نامیده‌اید نخست می‌باید به دست شما آفریده شود. او خود می‌باید عقل شما شود، گمان شما، ارادهٔ شما، [[عشق]] شما، و به راستی، مایهٔ شادکامی شما، شما دانایان!» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «خدا پنداری ست. امّا نخواهم پندارتان از ارادهٔ آفرینندهٔ شما فراتر رود. خدایی توانید آفرید؟ پس، از خدایان هیچ مگویید! امّا ابرانسان را چه نیک توانید آفرید!» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «خدایان همگان مرده‌اند: اکنون می‌خواهیم که ابرانسان بزید!» این باد آخرین خواست ما روزی در نیم‌روز بزرگ.» ** ''دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم'' * «خستگی بود که خدایان و آخرت‌ها را همه آفرید: خستگی‌ای که می‌خواهد با یک جهش، با جهش [[مرگ]]، به نهایت رسد، خستگی‌ای مسکین و [[مجنون|نادان]]، که دیگر «خواستن» نمی‌خواهد.» ** ''دربارهٔ اهل آخرت'' * «خواستن آزادی‌بخش است! این است آموزهٔ درست دربارهٔ خواست و [[آزادی]]: [[زرتشت]] شما را چنین می‌آموزاند: دیگر - نخواستن، دیگر - ارزش - نهادن، دیگر - نیافریدن:های، این خستگی بزرگ همیشه از من دور باد.» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «[[دوستی|دوستان]] من! دوستتان را طعنه‌ایی زده‌اند: «[[زرتشت]] را بنگرید که در میان ما چنان می‌گردد که گویی در میان جانوران می‌گردد!» ** ''دربارهٔ رحیمان'' * «[[دوستی|دوست]] می‌دارم آنرا که روانش خویشتن بربادده است و نه اهل سپاس‌خواستن است و نه اهل سپاس‌گزاردن، زیرا که همواره «بخشنده» است و به دور از پاییدن خویشتن.» ** ''پیشگفتار، بخش چهارم'' * «[[دوستی|دوست]] می‌دارم آنکه را فضایل بسیار نمی‌خواهد. زیرا که یک فضیلت به‌است از دو فضیلت، زیرا که یک فضیلت چنبری‌ست استوارتر برای درآویختن سرنوشت.» ** ''پیشگفتار، بخش چهارم'' * «رنج و ناتوانی بود که آخرت‌ها را همه آفرید و آن جنون کوتاه شادکامی را که [مزهٔ آن را] تنها رنجورترینان می‌چشند.» ** ''دربارهٔ اهل آخرت'' * «روزگاری چون به [[دریا]]های دور فرا می‌نگریستند، می‌گفتند: خدا. امّا اکنون شما را آموزانده‌ام که بگویید: ابرانسان.» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود. امّا خدا مرد و در پی آن این کفرگویان نیز بمرند. اکنون کفران زمین سهمگین‌ترین کفران است و اندرونهٔ آن «ناشناختنی» را بیش از معنای زمین پاس داشتن. روزگاری، روان به خواری در تن می‌نگریست و در آن روزگار این خوارداشتن والاترین کار بود. روان، تن را رنجور و تکیده و گرسنگی‌کشیده می‌خواست و این‌سان در اندیشه گریز از تن و زمین بود. وه که این روان خود هنوز چه رنجور و تکیده و گرسنگی‌کشیده بود! و شهوت این روان بی‌رحمی «با خویش» بود.» ** ''پیشگفتار، بخش سوّم'' * «زیبایی ابرانسان سایه‌سان سوی من آمده‌است. هان، ای برادران، اکنون دیگر خدایان نزد من کیستند!» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «شما آنگاه که مرا یافتید هنوز خود را نجسته بودید. مؤمنان همه چنین‌اند از این رو ایمان چنین کم بهاست. اکنون شما را می‌فرمایم که مرا گم کنید و خود را بیابید؛ و تنها آنگاه که همگان مرا انکار کردید، نزد شما باز خواهم گشت». ** ''دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم'' * «شما مزد نیز می‌طلبید، شما اهل فضیلت؟ شما پاداشی در برابر فضیلت، آسمان را در برابر زمین، و جاودانگی را در برابر امروزتان می‌طلبید؟ و اکنون خشمگین‌اید از من که می‌آموزانم نه پاداش دهنده‌ایی در کار است و نه مزد دهنده‌ایی و به راستی، این را نیز نمی‌آموزانم که فضیلت خود پاداش خویش است.» ** ''دربارهٔ فضیلتمندان'' * «کلیسا؟ درپاسخ گفتم: این نوعی حکومت است، حکومتی مزور.» ** ''در باب حوادث بزرگ، بخش دوم/ دیوانگان عاقل بهتر سخن می‌گویند، بخش چهارم (سایه)'' * «گام‌ها می‌گویند که مرد آیا در راه خویش گام می‌زند یا نه: پس راه‌رفتن را بنگرید آن‌که به هدف خویش نزدیک می‌شود [[رقص|رقصان]] است.» ** ''دربارهٔ انسان والاتر بخش چهارم'' * «مرا پاس می‌دارید، امّا چه خواهد شد اگر روزی [تندیس] این پاس‌داشت فرو افتد؟ بپایید که این تندیس [افتادن]، شما را خرد نکند!» ** ''دربارهٔ فضیلت ایثارگر، بخش سوّم'' * «من نمی‌خواهم برای انسان‌های امروزی نور باشم، نمی‌خواهم مرا به این اسم بخوانند. من می‌خواهم برای آن‌ها بدرخشم، می‌خواهم با برق معرفت خویش چشمشان را کور سازم.» ** ''درباب انسان والاتر'' * «مؤمنان همهٔ [[مذهب|دین‌ها]] را بنگرید! از چه‌کس از همه بیش بیزارند؟ از آن کس که لوح ارزش‌هاشان را در هم شکنند، از شکننده، از قانون‌شکن: لیک او همانا آفریننده است! آفریننده جویای [[دوستی|یاران]] است، نه نعش‌ها و گله‌ها و مؤمنان. آفریننده جویای آفرینندگان قرین خویش است، جویای آنانی که ارزش‌های نو را بر لوح‌های نو می‌نگارند.» ** ''پیشگفتار، بخش نهم'' * «می‌خواهم روزنهٔ دلم را تمام به روی شما [[دوستی|دوستان]] بگشایم: اگر خدایان می‌بودند چگونه تاب می‌توانستم آورد که خدا نباشم؟ پس، خدایان نیستند! این نتیجه را همانا من گرفتم. اما اکنون او مرا گرفته‌است! خدا پنداریست. اما چه‌کس تواند تمامی عذاب این پندار را بیاشامد و نمیرد؟ چرا باید از آفریننده ایمانش را[به آفرینندگی] ستاند و از [[شاهین]]، پرواز به اوج‌های شاهینی را؟» ** ''دربارهٔ جزایر شادکامان'' * «هستند آنانی که روان مسلول دارند. اینان به دنیا نیامده رو به [[مرگ]]‌اند و شیفتهٔ آموزه‌های خستگی و گوشه‌گیری. [[آرزو|آرزوی]] [[مرگ]] دارند و بر ماست که آرزوشان را روا شمریم! زنهار از بیدار کردن این مردگان و شکستن این تابوت‌های زنده!» ** ''دربارهٔ اهل آخرت'' === تأملات نابهنگام === (اندیشه‌های نابهنگام) '''Unzeitgemäße Betrachtungen''' * «از جهانگردی که سرزمین‌ها و اقوام بسیار و قاره‌های مختلف روی [[زمین]] را دیده بود، پرسیدند: چه خصلت مشترکی بین تمام انسان‌ها در همه نقاط کشف کرده‌ای؟ بی درنگ پاسخ داد: «میل به تنبلی!» در نظر بسیاری، او باید می‌گفت: آدمیان همگی ترسو و بزدل‌اند و خود را پشت آداب و رسوم و عقاید پنهان می‌کنند.» ** ''[[آرتور شوپنهاور|شوپنهاور]] به مثابه آموزشگر'' * «اگر می‌خواهید گذشته را تفسیر کنید، باید از کامل‌ترین کاربست نیرو و توان عصر کنونی استفاده کنید. تنها با چنین کمال و قدرتی می‌توانید از عهده این مهم برآیید.» ** ''درباب سود و زیان تاریخ'' * «برای کرم‌ها، پیکری مرده و پوسیده، البته جذاب و زیبا است؛ اما برای هر موجود زنده، کرم موجود موحشی بیش نیست. رؤیای کرم از بهشت، لاشه‌ای چاق و چله و گندیده‌است، و رؤیای فیلسوفان استاد در دانشگاه، چنگ انداختن به دل و روده [[آرتور شوپنهاور|شوپنهاور]] است.» ** ''دیوید اشتراوس؛ دین باور و نویسنده'' * «به هرحال آنان که در جشنواره بایروت حاضر می‌شوند به عنوان مردمان نابهنگام و [[خروس]] بی‌محل قلمداد خواهند شد. –جایگاهشان در این عصر نیست - متعلق به دنیایی دیگرند و درجایی دیگر باید تعاریف و منظورشان معنی گردد و درک شود.» ** ''ریچارد واگنر در بایرویت'' * «[[تاریخ]] تحول فرهنگ از زمان یونانیان تا به امروز - مشروط برآن‌که فاصله واقعی منظورشده در نظر گرفته شود و وقفه‌ها، پس رفت‌ها، تردیدها و تعلل‌ها نادیده انگاشته شود - به حد کافی کوتاه است.» ** ''ریچارد واگنر در بایرویت'' * «عیسی به‌عنوان روشن‌بینی غیب‌گوی معرفی می‌شود که اگر در روزگار ما متولد می‌شد جایش گوشه دارالمجانیین و تیمارستان بود.» ** ''دیوید اشتراوس؛ دین باور و نویسنده'' * «مثله کردن روان آلمان به سود «امپراتوری آلمان».» ** ''فصل اول، قسمت اول (در باب تأسیس رایش آلمان ۱۸۷۱)'' * «می‌بینیم که [[جنگ]] کنونی هنوز به پایان نرسیده به خوراک مطبوعات به صورت گزارش‌های چاپی در صدهاهزار ورق روزنامه و اخبار تبدیل شده‌است و هم‌چون تنقل و چاشنیِ تازه‌ای به دست [[دوستی|دوستداران]] مشتاق [[تاریخ]] افتاده‌است تا مایه تفریح و تفنن ایشان شود.» ** ''درباب سود و زیان تاریخ'' * «من براین باورم که اگر عصری بیش از حد از [[تاریخ]] انباشته شود، این خود از پنج جهت برای [[زندگی]] زیان‌بار و خطرناک است. بدین معنی که افراط در توجه به‌تاریخ، میان دنیای درون و برون تقابل و تضادی ایجاد می‌کند که نتیجه‌اش تضعیف شخصیت است.» ** ''درباب سود و زیان تاریخ'' * «[[ریچارد واگنر|واگنر]] [[زندگی]] کنونی و گذشته را در پرتو قوی بینشی برای نگریستن به گستره پرت غیرمعمول، ارجاع می‌داد. از این روست که وی یک آسان‌ساز در دنیا ست.» ** ''ریچارد واگنر در بایرویت'' * «[[هنر]] با حروف و کلمات سر و کار ندارد بلکه به مجریانی نیاز دارد که آن را به دیگران القا کنند.» ** ''ریچارد واگنر در بایرویت'' * «[[هنر|هنرمند]] برخلاف فیلسوف، به روح انسان‌ها به مثابه حلقهٔ اتصال میان حال و آینده و به سازمان‌های بشری به مثابه تضمین کنندگان این آینده و به منزله پل‌هایی بین زمان حال و آینده نیاز دارد.» ** ''ریچارد واگنر در بایرویت'' * «انسان مدرن از خودش چیزی ندارد و تنها با استفاده و اقتباس از عادات، [[هنر]]ها، جهان‌بینی‌ها، [[مذهب|دین]]‌ها و اکتشافات اعصار گذشته، خود را به‌دانش‌نامه‌ای متحرک بدل کرده‌است.» * «انسان مدرن به تماشاچی بی‌هدفی مبدل شده‌است که آنچه در جهان می‌گذرد- حتی [[جنگ]]‌ها و انقلاب‌های بزرگ- نمی‌توانند زمان درازی بر او تأثیر بگذارند.» * «زنجیر از پای جوانی برگیرید تا بنگرید چگونه با آن، «زندگانی» آزاد می‌شود؛ زیرا [[زندگی]] هنوز پژمرده نشده و از میان نرفته‌است.» * «مهم نیست آدمی چه اندازه از نظر زمانی و مکانی از بعد خود فراتر رود، به‌هرکجا برود بازهم این حلقه پیوند با گذشته را باخود به‌همراه خواهد برد.» * «به‌تازگی گفته می‌شود که [[یوهان ولفگانگ گوته|گوته]] با هشتاد و دوسال عمر، زیادی زیست! یعنی در سال‌های پایانی عمرش، آفرینش [[هنر]]ی نداشت؛ ولی من حتی یکی دو سال از همان «سال‌های زیادی» گوته را با قرن‌ها طول عمر مردمان مدرن، با سرافرازی مبادله می‌کنم.». === حکمت شادان === (دانش طربناک)'''Die fröhliche Wissenschaft''' * «آدم فقط گوشش بدهکار سؤالاتی است که جوابش را می‌داند.» ** ''بند، ۱۹۶'' * «خدا مرد! خدا برای همیشه مرد! ما او را کشتیم. چه تسلایی، قاتل قاتلان؟» ** ''بند، ۱۲۵'' * «خداوند، آن‌کسی که مقدس‌ترین و نیرومندترین پدیده در چشم جهان بود، در زیر دشنه‌های ما آن‌قدر خون‌ریزی کرد تا جان سپرد. چه کسی این خون را از دامان ما خواهد سترد؟» ** ''بند۱۲۵'' * «زمین یخ‌زده برای کسی که خوب می[[رقص|رقصد]]، بهشت برین است.» ** ''پیش‌پرده، ۱۳'' * «مگر خداوند گم شده؟ دو دیگر پرسید: مگر چون [[کودک|کودکان]] راهش را گم کرده یا پنهان شده؟ مگر از ما می‌هراسد؟ یا به سفر رفته یا هجرت کرده‌است؟ و پس از فریادها می‌خندیدند. [[مجنون|دیوانه]] در میان آن‌ها پرید و با نگاهی عمیق فریاد برآورد خدا کجا رفته‌است؟ به شما خواهم گفت. ما او را کشتیم (من و شما او را کشتیم) اما چه‌سان؟ چگونه یارای نوشیدن [[دریا]] را داشتیم و با کدامین [[ابر]] سراسر افق را می‌خواستیم زدود؟ و آنگاه که زمین را از آفتاب جدا کردیم، چه‌کردیم؟» ** ''بند ۱۲۵'' * «مگر هیچ سخنی تا بحال ازهای و هوی گورکنانی که خداوند را دفن می‌کنند به گوشمان نرسیده‌است؟ خدایان نیز رو به تباهی و تلاشی می‌روند. خداوند مرده‌است و مرده خواهد ماند. ما خداوند را کشته‌ایم.» ** ''بند ۱۲۵'' === فراسوی نیک و بد === فراسوی نیک و بد: درآمدی بر فلسفهٔ آینده '''Vorspiel einer Philosophie der Zukunft :Jenseits von Gut und Böse''' * «باور اساسی پیروان متافیزیک، باور به تضاد ارزش هاست. حتی به ذهن محتاط‌ترین آنان نیز نرسیده‌است که [...] لحظه‌ای شک به دل راه دهند. هر چند روزگاری خویشتن را به این دلیل می‌ستودند که گفته بودند: به همه چیز باید شک کرد.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۲'' * «... اما کیست که به خواست خویش به این شایدها و تردیدهای خطرناک بیندیشد! برای این کار ناگزیر باید منتظر ورود گونه‌ای جدید از فیلسوفان بود که سلیقه و گرایشی متفاوت با گذشتگان دارند، یعنی همان فیلسوفان شایدهای خطرناک در درک هر امری. با نهایت جدیت می‌گویم: من ظهور این فیلسوفان جدید را می‌بینیم.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۲'' * «ناحقیقت را شرط زندگی دانستن، یعنی به شیوه‌ای خطرناک در برابر احساس‌های معمول در باب ارزش‌ها مقاومت کردن؛ و هر فلسفه‌ای که جسارت چنین کاری را داشته باشد، یکه و تنها به سوی فراسوی نیک و بد گام نهاده‌است.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۴'' * «آن دو رویی خشک و محجوبانهٔ [[ایمانوئل کانت|کانت]] پیر که با آن ما را به کوره راه‌های دیالکتیکی می‌کشاند و در نهایت به آن «امر طلق» هدایت می‌کند یا صادقانه بگویم، گمراه می‌کند، نمایشی است که تبسم را بر لب ما نازپروردگان می‌نشاند، زیرا دقت در نیرنگ‌های ظریف این اخلاق گرایان و واعظان کهنسال اخلاق برای ما سرگرمی نیست.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۵'' * «با گذر زمان برایم مشخص شده که تا امروز هر فلسفهٔ بزرگی چه بوده‌است. یعنی جز همان اعترافات شخصی پدیدآورندهٔ آن و گونه‌ای خاطرات ناخواسته و ناآگاهانه چیزی نبوده‌است.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۶'' * «در هر فلسفه‌ای نقطه‌ای وجود دارد که «باور» فیلسوف پا بر صحنه می‌گذارد یا به زبان پر رمز و راز کهن چنین می‌گویند: با جلال و جبروت، خر از راه رسید.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۸'' * «فیلسوفان از روی عادت، چنان از [[اراده]] سخن می‌گویند که گویی مشهورترین امر عالم است. حتی [[آرتور شوپنهاور|شوپنهاور]] هم می‌کوشد به ما بفهماند که اراده به تنهایی برای ما امری آشنا، کاملاً آشناست و بی هیچ نیاز به مقدمه و مؤخره‌ای آن را می‌شناسیم. اما من همیشه می‌اندیشم که شوپنهاور در این زمینه نیز تنها همان کاری را کرده‌است که فیلسوفان از روی عادت می‌کنند؛ یعنی پیش داوری مردم را پذیرفته و در آن باب گزافه گویی کرده‌است. «خواستن» از دیدگاه من به خصوص پیچیده و امری است که به ظاهر یک واژه است و در همین تک واژه پیش داوری مردم نهفته و به دلیل کم دقتی فیلسوفان، پیوسته بر تمام امور چیرگی یافته‌است [...] هر فیلسوفی می‌خواهد «خواست» خویش را از دیدگاه اخلاقی مطرح کند و اخلاق در واقع همان آموزهٔ روابط حاکمی است که پدیدهٔ «زندگی» با آن پدید می‌آید.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۱۹'' * «کل روان‌شناسی تاکنون وابسته به پیش داوری‌ها و هراس‌های اخلاقی مانده و هرگز بی پروا به ژرفاها نرفته‌است. روان‌شناسی را تا کنون هیچ‌کس به سان من، حتی در ذهن خویش، «علمِ شکل شناسی» و «تکامل ارادهٔ معطوف به قدرت» ندانسته و همین شیوهٔ تفکر من است که نشان می‌دهد در هر چه تا کنون نوشته شده‌است، تنها نشانه‌ای از آن امری دیده می‌شود که آن را مسکوت گذاشته‌اند.» ** ''در باب پیش داوری‌های فیلسوفان، بند ۲۳'' * «آه، چه سادگی مقدسی! انسان در چه سادگی و فریب شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند! [...] چه روشن و رها و سهل و ساده کرده‌ایم، هر آنچه را که گرداگرد ما را فرا گرفته‌است! چه نیک بلدیم که حواس خویش را گذرگاهی برای امور سطحی و اندیشهٔ خویش را شهوتی برای جهش‌ها و خطاها بدانیم! چگونه از همان سرمنزل کار دریافته‌ایم که ناآگاهی خویش را پاس بداریم، تا از خود زندگی لذت ببریم!» ** ''جان آزاده، بند ۲۴'' * «هر جا ملت می‌خورد و می‌آشامد و حتی آنجا که امری را گرامی می‌دارد، همیشه بوی گند می‌آید. پس اگر می‌خواهید هوای پاک تنفس کنید، به کلیسا نروید…» ** ''جان آزاده، بند ۳۰'' * «در طولانی‌ترین دورهٔ تاریخ بشری -که آن را دورهٔ پیش از تاریخ می‌نامیدند- ارزش یا بی‌ارزشی هر رفتاری را ناشی از پیامدهای آن رفتار می‌دانستند [...] نیروی تأثیرگذار بر گذشته، کامیابی یا ناکامی بود که انسان بر آن اساس در ذهن خویش امری را نیک یا بد می‌پنداشت. بیایید بر این دوره عنوان «پیش اخلاقی» را بگذاریم [...] در ده هزار سال اخیر انسان بر این کرهٔ گسترده خاکی گام به گام پیش رفته و به جایی رسیده‌است که نه پیامدها، بلکه سرمنشأ رفتارها را سنجهٔ ارزش آن‌ها می‌داند؛ یعنی رخداد بزرگ، ظرافت فراوان در نگرش و سنجش، تأثیر ناآگاهانهٔ تسلط ارزشهای اشرافی و باور به «اصل و نسب»، نشانه‌ای است از دوره‌ای که می‌توان با دقت آن را دوره‌ای «اخلاقی» نامید به این سان، در نهایت نخستین گام در راه شناخت خویشتن برداشته شده‌است. به جای پیامدها، سرمنشأ مطرح شده‌است و عجب چشم‌انداز واژگونه‌ای! [...] قصد را سرمنشأ و زمینهٔ کامل هر رفتاری دانستن، پیش داوری است و با این پیش داوری تقریباً تا همین زمان معاصر نیز از دیدگاه اخلاقی امور را می ستایند، سرزنش و داوری و در این باره فلسفه بافی می‌کنند؛ ولی آیا امروزه از سر ضرورت به آنجا نرسیده‌ایم که بار دیگر در باب این واژگونی و تغییر ارزش‌ها به دلیل درک دگرباره و ژرف انسان از خویشتن نتیجه‌ای بگیریم، آیا در آستانهٔ عصری نیستیم که بهتر است آن را منفی و «ضداخلاقی» بنامیم، امروز که دست کم بین ما ضداخلاق گرایان این تردید پدید آمده‌است…» ** ''جان آزاده، بند ۳۲'' * «باور به «یقین‌های بی واسطه» همان ناشی گری اخلاقی است که ما فیلسوفان به آن افتخار می‌کنیم، ولی سرانجام ما نیز باید زمانی انسان‌های «صرف اخلاقی» نباشیم! صرف نظر از اخلاق، این باور حماقتی است که چندان برای ما افتخار آمیز نیست! ممکن است در زندگی مدنی، بدبینی همیشگی و شایع را نشانه «شخصیت بد» بدانند و به همین دلیل از جملهٔ نابخردی‌ها بشمارند، ولی اینجا در میان خود و فراسوی جهان مدنی و پاسخ‌های آری و نه، آن چیست که قرار است جلوی نابخردی ما را بگیرد.» ** ''جان آزاده، بند ۳۴'' * «فرض کنیم، موفق شویم تمام زندگی غریزی خود را شکل نهایی یک قالب بنیادین [[اراده]] بدانیم، یعنی همان ارادهٔ معطوف به قدرت که اصل من است. به فرض تمام کارکردهای ارگانیک را ناشی از همین ارادهٔ معطوف به قدرت بدانیم و راه حل این مشکل تولید مثل و تغذیه را بیابیم. با این کار به این حق خواهیم رسید که تمام نیروهای مؤثر را همان ارادهٔ معطوف به قدرت بدانیم. اگر جهان را از درون بنگریم و بر اساس «ویژگی ادراکی»، آن را تعیین و مشخص کنیم، همان «ارادهٔ معطوف به قدرت» خواهد بود و نه جز آن.» ** ''جان آزاده، بند ۳۶'' * «باید خویشتن را بیازماییم تا دریابیم مهیای استقلال و فرماندهی هستیم یا خیر [...] باید بدانیم که بزرگ‌ترین آزمون استقلال، همان حفظ خویشتن است.» ** ''جان آزاده، بند ۴۱'' * «باید این سلیقهٔ بد را از خویش دور کرد که بخواهیم مشابه و مطابق با بسیاری از مردم باشیم. «نیک» اگر همسایه نیز آن را بر زبان آورد، دیگر نیک نیست. نیکیِ همگانی یعنی چه؟ این سخن با خودش در تضاد است؛ زیرا هر چه همگانی باشد، چندان ارزشی ندارد.» ** ''جان آزاده، بند ۴۳'' * «در نهایت جهان باید همان وضعی را داشته باشد که همیشه داشته‌است؛ یعنی امور سترگ برای بزرگان می‌ماند و پرتگاه برای ژرف اندیشان، ظرافت و هراس برای ظریف اندیشان و در نهایت تمام امور نادر برای نادران.» ** ''جان آزاده، بند ۴۳'' * «ایمان مسیحی از همان ابتدا قربانی کردن بود؛ یعنی قربانی کردن تمام آزادی‌ها، تمام افتخارها، تمام اعتماد به نفس و در عین حال به بردگی کشاندن، مسخره کردن و مثله کردن خویش.» ** ''ماهیت دین، بند ۴۶'' * «این عهد جدید را که گونه‌ای از آلایش فراوان در سلیقه، از هر دیدگاهی است، با عهد عتیق به هم چسبانده‌اند و کتابی به نام «کتاب مقدس»، «کتاب واقعی» ساخته‌اند و این کار شاید بزرگ‌ترین گستاخی و «گناهی علیه جان» باشد که بر وجدان ادبی اروپا سنگینی می‌کند.» ** ''ماهیت دین، بند ۵۲'' * «خدانشناسی امروز از چه روست؟ مردم مقام پدر را در خدا یکسره انکار کرده‌اند. همچنین قاضی و جزادهنده را، همین‌گونه اراده [[آزادی|آزاد]] او را. می‌گویند او چیزی نمی‌شنود و اگر می‌شنید نیز نمی‌دانست چه باید بکند بدتر از این. گویا نمی‌تواند مقصودش را به روشنی بیان کند، نکند گیج باشد؟ این‌هاست علت‌هایی که من از خلال بسی گفت و گوها و گوش‌سپردن‌ها، برای سرنگون شدن خداشناسی در اروپا یافته‌ام.» ** ''ماهیت دین، بند ۵۳'' * «خشونت دینی نردبانی بزرگ با پله‌های بسیار است؛ ولی سه پله مهمتر از همه است. زمانی برای خدا انسان را قربانی می‌کردند؛ شاید هم عزیزترین کسان خویش را. [...] بعد در عصر اخلاق بشریت، فرد، قدرتمندترین غرایز خود، یعنی «سرشتش» را برای خدا قربانی می‌کرد. همین شادی فراوان را در چشمان خشن زاهدان و آن «مخالفان شادمان طبیعت» می‌توان دید. سرانجام دیگر چه مانده بود؟ نباید تمام امور تسلی بخش، مقدس، شفابخش، تمام امیدها، باور به نظمِ پنهان جهان، نیک‌بختی و عدالت در آینده را قربانی می‌کردند؟ نباید خودِ خدا را قربانی می‌کردند و به دلیل خشونت نسبت به خویش، سنگ، حماقت، سختی، سرنوشت و «هیچ» را می‌پرستیدند؟ یعنی خدا را قربانی «هیچ» کنند. درک این رازِ متناقضِ واپسین خشونت، برای آن گونه‌ای است که در آینده پدید خواهد آمد و ما نیز گوشه‌ای از آن را می‌شناسیم.» ** ''ماهیت دین، بند ۵۵'' * «شاید روزگاری شورانگیزترین مفاهیم که برای آن بیشترین نبردها را کرده‌ایم و رنج‌ها برده‌ایم، مفاهیم «خدا» و «گناه»، جز همان بازیچه‌ای برای مردی کهن‌سال و درد کودکانه نباشد و شاید آن «انسان کهن» بار دیگر به بازیچه و رنجی دیگر نیاز دارد، درست به سانِ کودک و کودکی جاودانه!» ** ''ماهیت دین، بند ۵۷'' * «رفتار آنان با خدا بس به دور از صداقت است؛ زیرا این خدا اجازه ندارد گناه کند.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۶۵ الف'' * «عشق به یک نفر وحشیگری است؛ زیرا بهای این عشق زیان دیگران است؛ حتی عشق به خدا.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۶۷'' * «آن کس که به آرمان خویش دست یابد، از آن نیز فراتر خواهد رفت.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۷۳'' * «در زمان صلح، انسان جنگجو به جان خودش می‌افتد.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۷۶'' * «دلِ اسیر و جانِ آزاده. هر بار دل خویش را سخت به بند کشیم و اسیر کنیم، می‌توانیم به جان خویش، آزادی‌های فراوانی بدهیم. من این اصل را زمانی بر زبان راندم؛ ولی کسی حرف مرا باور نمی‌کند، مگر آنکه از پیش آن را بداند…» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۸۷'' * «کیست که تاکنون خویشتن را برای نیک نامی خویش قربانی نکرده‌است؟» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۹۲'' * «پختگی مرد، یعنی کشف دوبارهٔ همان جدیتی که در کودکی و به هنگام بازی داشته‌ایم.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۹۴'' * «شرم از کاری غیراخلاقی، پله‌ای از پلکانی است که در پایانِ آن، از اخلاق گرایی خود شرم می‌کنیم.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۹۵'' * «باید زندگی را به همان سان وداع گفت که اُدیسه با نوسیکا خداحافظی کرد؛ یعنی بیشتر دعاگو بود تا دلباخته.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۹۶'' * «کشف عشق متقابل ممکن است، عاشق را از معشوق دل‌آزرده کند. «چه شد؟ آیا چنان فروتن است که حتی تو را دوست می‌دارد؟ یا به نهایت ابله؟ یا… یا … ؟» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۰۲'' * «اکنون جهان به کام من است، ازین پس هر سرنوشتی را دوست دارم: که را هوس آن است که سرنوشت من باشد؟» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۰۳ '' * «نه محبت به انسان‌ها، بلکه ناتوانی آنان در محبت به انسان‌ها، مانع از آن می‌شود که امروزه مسیحیحان را بسوزانند.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۰۴'' * «اگر روزی تصمیم بگیریم، گوش را حتماً بر بهترین استدلال‌ها ببندیم، نشانه‌ای از شخصیتی قوی را در وجود خویش داریم؛ یعنی خواستِ گاه و بی گاه حماقت.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۰۷'' * «هیچ پدیدهٔ اخلاقی وجود ندارد؛ بلکه تعبیرهای اخلاقی از پدیده‌ها وجود دارد.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۰۸'' * «دوره‌های بزرگِ زندگیِ ما آن زمانی است که جسارت می‌یابیم و بدترین حالت‌ها را نیک‌ترین می‌نامیم.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۱۶'' * «شهوت، اغلب چنان روییدنِ گیاه را تسریع می‌کند که ریشه، ضعیف می‌ماند و به آسانی می‌توان آن را از زمین بیرون کشید.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۲۰'' * «این از ظرافت خداست که به هنگام نویسنده شدن، زبان یونانی را فراگرفت و آن را به خوبی هم نیاموخت.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۲۱'' * «حتی همبستری هم با ازدواج خراب می‌شود.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۲۳'' * «اگر ناگزیر شویم، نظر خویش را در باب کسی تغییر دهیم، به خاطر این زحمتی که او فراهم کرده‌است، انتقام سختی از او خواهیم گرفت.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۲۵'' * «دستیابی یک ملت به شش، هفت بزرگمرد، کاری خلاف طبیعت است و حتی نابودی آنان در مرحلهٔ بعدی نیز چنین است.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۲۶'' * «مرد و زن در باب یکدیگر اشتباه می‌کنند و در نتیجه به خویشتن احترام می‌گذارند و عشق می‌ورزند (یا درست‌تر آن است که بگوییم به آرمان خویش عشق می‌ورزند). از این رو مرد به دنبال زنی آرام است؛ ولی زن درست به سانِ گربه‌ای که خوب حفظِ ظاهرِ آرام را تمرین کرده‌است، بس ناآرام است.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۳۱'' * «ما را به خاطر فضیلت‌ها، بیشتر کیفر می‌دهند.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۳۵'' * «یکی در جستجوی قابله برای وضع حمل افکارش بود، دیگری به دنبال کسی برای کمک به قابله: این‌گونه صحبت گل می‌اندازد.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۳۶'' * «پایین‌تنه، دلیل آن است که انسان به سادگی، خویشتن را خدا نمی‌پندارد.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۴۱'' * «در باب مقایسهٔ کلیِ مرد و زن می‌توان گفت: زن اگر غریزهٔ ایفای نقش دوم را نداشت، هرگز در آرایشِ خویش به این سان، نبوع نمی‌یافت.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۴۵'' * «آن‌که با هیولاها می‌جنگد باید بپاید که خود در این بین یک هیولا نشود. اگر دیری در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم می‌دوزد.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۴۶'' * «آنچه را زمانی بد می‌دانیم، معمولاً پس ماندهٔ امری نابه هنگام است که زمانی آن را نیک می‌دانسته‌ایم، نیاکان آرمانی کهن.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۴۹'' * «آنچه از سرِ عشق انجام می‌شود، فراسوی نیک و بد است.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۵۳'' * «ایراد، خیانت، سوءظنی شادمانه، میل به تمسخر، همگی نشانی از سلامت است و هر امر بی قید و شرطی، نشانی از بیماری.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۵۴'' * «اشتباهِ یک‌نفر عجیب به نظر می‌رسد؛ ولی در گروه‌ها، احزاب، ملت‌ها و ازمنه جزو قواعد است.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۵۶'' * «باید نیک و بد را جبران کینم؛ ولی چرا در حق آن کس که در حق ما نیکی یا بدی روا کرده‌است؟» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۵۹'' * « «همسایه، همسایهٔ ما نیست؛ بلکه همسایهٔ همسایهٔ ما است.» هر ملتی چنین می‌اندیشد.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۶۲'' * «عشق، خصلت‌های والا و پنهانِ عاشق را آشکار می‌کند؛ یعنی همان خصلت‌های نادر و استثنایی را و به این ترتیب، معشوق به آسانی در بابِ خصلت‌های معمول او مرتکب اشتباه می‌شود.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۶۳'' * «مسیح به جهودان خویش گفت: «شریعت برای بردگان بود، پس خدا را در مقام پسرش دوست بدارید! اخلاق به ما پسرانِ خدا چه ربطی دارد؟» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۶۴'' * «آدمی البته با دهانش دروغ می‌گوید، اما با حالت دک و پوزش حقیقت را بیان می‌کند.»<ref>فراسوی نیک و بد. فردریش نیچه. ترجمهٔ داریوش آشوری. صفحهٔ ۱۲۸. چاپ سوم، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی</ref> ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۶۶'' * «مسیحیت، الهه [[عشق]] را مسموم کرد؛ گرچه از چنگال [[مرگ]] گریخت، اما تغییر ماهیت یافت و فسق و فجور نام گرفت.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۶۸'' * «تا زمانی که امری یا کسی را کم ارزش می‌پنداریم، نفرت نمی‌ورزیم؛ بلکه تازه زمانی چنین می‌کنیم که آن را همسان یا برتر می‌دانیم.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۷۳'' * «در نهایت عاشقِ هَوَسِ خویش هستیم و نه آنچه هوس کرده‌ایم.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۷۵'' * «پیامدِ رفتارهای ما گلوی ما را می‌گیرد و اعتنایی به آن ندارد که در این بین ما خود را «اصلاح» کرده‌ایم.» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۷۹'' * « «از چشم من افتاد.» -چرا؟ «من همسان او نیستم.» -آیا انسانی تاکنون چنین پاسخی داده‌است؟» ** ''گزیده گویی‌ها و میان پرده‌ها، بند ۱۸۵'' * «اخلاقیاتی وجود دارد که باید بنیانگذار خویش را نزد دیگران توجیه کند. دیگر اخلاقیات باید او را آرام سازند و حس رضایت را در وجودش برانگیزند. با اخلاقایاتی دیگر او می‌خواهد خویشتن را به صلیب کشد و خوار کند. با گونه‌ای دیگر می‌خواهد انتقام بگیرد، خویش را پنهان سازد و منظورش را به گونه‌ای دیگر بیان کند و خویشتن را در بلنداهای دوردست بنشاند. '''این اخلاق تنها در خدمت بنیانگذارش است''' تا امری را فراموش کند یا امری دیگر را در وجد خودش به فراموشی سپارد. [...] خلاصه، '''اخلاقیاتِ گوناگون زبان اشارهٔ عواطف است'''.» ** ''در باب تاریخ طبیعی اخلاق، بند ۱۸۷'' * «'''هر اخلاقی که خلاف بی قیدی باشد، گونه‌ای ستم بر «طبیعت» و حتی «خرد» است'''؛ ولی این هنوز ایرادی بر آن نیست؛ بلکه باید اخلاقی دیگر و مخالف با هر گونه ستم و بی‌خردی پدید آید، تا بتوان آن را ضداخلاقی دانست. نکتهٔ مهم و بس ارزشمند در هر اخلاقی آن است که جباری طولانی است.» ** ''در باب تاریخ طبیعی اخلاق، بند ۱۸۸'' * «پدر و مادر ناخواسته فرزند خویش را شبیه خود می‌کنند و نام «تربیت» را بر آن می‌گذارند.» ** ''در باب تاریخ طبیعی اخلاق، بند ۱۹۴'' * «از زمانی که بشر بوده‌است، رمه‌های انسانی و پیوستهٔ جماعتِ پرشمارِ فرمانبران، در مقایسه با اندک فرماندهان نیز وجود داشته‌است. به خصوص با توجه به اینکه بهترین و طولانی‌ترین فرمانبری را انسان‌ها به انجام رسانده‌اند و در پرورش آن کوشیده‌اند، به راحتی می‌توان فرض کرد که اکنون تقریباً در نهاد هر انسانی نیاز به پیرویِ مادرزادی و به گونه‌ای وجدان ظاهری وجود دارد که فرمان می‌دهد. [...] این نیاز می‌خواهد به نهایت برآورده و قالبِ ظاهری آن از درونمایه‌ای آکنده شود. این نیاز به دلیل شدت، ناشکیبایی و هیجان کمتر، دست به انتخاب می‌زند و بیشتر میلی خشن است که هر چه را فرماندهان (والدین، آموزگاران، قوانین، پیش داوری‌های اجتماعی و آرای عمومی) به گوشش می‌خوانند می‌پذیرد. محدودیتِ شگفت‌انگیزِ تکاملِ انسان، آن تردیدها، دودلی‌ها و بازگشت‌ها و چرخش‌ها به این دلیل است که غریزهٔ رمه‌ای و فرمانبری به بهترین وجه و فن فرماندهی به صورت ارثی منتقل می‌شود.» ** ''در باب تاریخ طبیعی اخلاق، بند ۱۹۹'' * «زمان [[سیاست]]‌های کوچک سپری شده: قرن آینده حامل زورآزمایی برسر تسخیر [[زمین]] است، جبر [[تاریخ]] میل به سوی سیاست‌های بزرگ دارد.» ** ''ما دانشمندان، بند ۲۰۸'' * «مردان تاکنون با زنان درست به سانِ پرندگانی رفتار کرده‌اند که از جایی بلند به پایین آمده و ره گم کرده‌اند؛ به سانِ موجودی ظریف، لطیف، وحشی، شگفت‌انگیز، شیرین، پر روح؛ ولی درست به سانِ همان پرنده‌ای که باید او را در قفس کرد تا نگریزد.» ** ''فضیلت‌های ما، بند ۲۳۷'' * «ضعف، فروپاشیدگی و ناتوانی بیمارگونه در «اراده»، پیوسته با هم همراه بوده‌است و قدرتمندترین و پرنفوذترین زنان جهان (و از آن جمله مادرِ [[ناپلئون]])، قدرتِ خویش بر مردان را مرهونِ قدرتِ ارادهٔ خود هستند.» ** ''فضیلت‌های ما، بند ۲۳۹'' * «آنچه در زن سبب احترام و اغلب هراس می‌شود، طبیعتِ اوست که «طبیعی تر» از مرد است! آن انعطاف‌پذیری واقعی و شبیه به درندگانِ پرفریب، پنجه‌های ببرِ زیرِ دستکش‌ها، ناشی گری در خودپسندی، تربیت ناپذیری و احساسِ وحشیگریِ درونی و درک ناپذیری، گستردگی و بی‌انتهاییِ خواست‌ها و فضیلت‌ها و هر آنچه به رغم تمام هراس‌انگیزی، سبب احساس ترحم به حال این گربهٔ خطرناک و زیبا، یعنی «زن» می‌شود، آن است که از هر حیوان دیگری بیشتر رنج می‌برد، جراحت می‌بیند، نیازمند به محبت و محکوم به سرخوردگی است.» ** ''فضیلت‌های ما، بند ۲۳۹'' * «یهودیان بی تردید قدرتمندترین، نستوه‌ترین و پاک‌ترین نژادی اند که در اروپا زندگی می‌کند و می‌دانند در بهترین شرایط (حتی بهتر از شرایط مناسب) کار خویشتن را به پیش برند و این کار را به برکت فضایلی که بیشتر امروزه دوست دارند، نام ننگ را بر آن بگذارند و به خصوص به برکت ایمانی راسخ، یعنی بیهودگی شرم از «ایده‌های مدرن» به انجام می‌رسانند. آنان به هنگام تغییر، درست به سانِ فتوحاتِ کشورِ روسیه رفتار می‌کنند -یعنی حکومتی که فرصت دارد و متعلق به گذشته نیست-؛ به بیانی دیگر بنابر این اصل که «هرچه آهسته‌تر بهتر!» هر اندیشمندی که بارِ مسئولیتِ آیندهٔ اروپا بر وجدانِ او سنگینی کند، هر طرح و برنامه‌ای هم که در بابِ آینده داشته باشد، یهودیان و نیز روس‌ها را مطمئن‌ترین و محتمل‌ترین عوامل در بازی و نبردِ نیروها خواهد دانست.» ** ''اقوام و میهن‌ها، بند ۲۵۱'' * «دوری از صدمه، زورگویی، چپاول متقابل و همسویی خواست‌های خود با دیگران، ممکن است در مفهوم کلی بین افراد، بدل به رسمی نیکو شود؛ [...] اما همین که این اصل را بخواهیم فراگیر و اصل بنیادین جامعه کنیم، بی درنگ کنه وجودِ آن، یعنی خواستِ نفیِ زندگی و اصلِ نابودی و تباهی مشخص خواهد شد. [...] '''زندگی در اصل تصاحب، صدمه، چیرگی بر فردی بیگانه و ضعیف تر، ستم، سختی، اجبار به قالب‌هایی خاص، تصاحب و دست کم چپاول است.''' [...] حتی آن جسم که در آن همان گونه که فرض کردیم، هر فرد با دیگری همسان رفتار می‌کند، باید خود، اگر کالبدی زنده و رو به مرگ نباشد، هر کاری را در مخالفت با کالبد دیگری انجام دهد که افراد درون آن از اِعمالِ آن بر یکدیگر خودداری می‌کنند. او تجسمِ زندهٔ خواستِ قدرت خواهد شد، رشد خواهد کرد، به گرداگرد خویش دست خواهد انداخت، دیگران را به سوی خود خواهد کشید، چیرگی خواهد یافت. البته نه به دلیل اخلاق یا ضداخلاق، بلکه '''چون زنده است و زندگی همان خواستِ قدرت است.''' [...] می‌گویند «خصلت چپاولگری» در آن [جامعه] باید از بین برود. این گفته از دید من چنان است که گویی قولِ اختراعِ آن زندگی را می‌دهند که در آن هیچ کارکردِ اگارنیکی وجود ندارد. «چپاول» از ویژگی‌های جامعه‌ای تباه، ناقص و بدوی نیست، از ویژگی‌های جامعه‌ای زنده با کارکردهای ارگانیک و پیامدِ خواستِ قدرتی است که همان خواستِ زندگی است.» ** ''والا چیست؟، بند ۲۵۹'' * «بزرگ‌ترین رخدادها و اندیشه‌ها را [...] دیرتر از سایر امور درمی‌یابند؛ زیرا نسل‌هایی که در همان زمان زندگی می‌کنند، این رخدادها را نمی‌بینند و از کنار آن‌ها می‌گذرند و به زندگی خویش ادامه می‌دهند. [...] نور دورترین ستارگان دیرتر از همه به انسان می‌رسد و تا زمانی که نرسیده‌است، انسان انکار می‌کند که در آن جا ستارگانی وجود دارد. '''هر جانی به چند قرن فرصت نیاز دارد تا او را بفهمند؟'''» ** ''والا چیست؟، بند ۲۸۵'' * «انسان، حیوانی گوناگون، فریفته، مصنوعی و تیره و تار است که بر دیگر حیوانات، کمتر با قدرت، بلکه بیشتر با مکر و هوشمندی چیره می‌شود و از این رو، آن وجدانِ نیک را اختراع کرده‌است، تا روانش بتواند به راحتی از آن لذت برد. تمام اخلاق، فریب و جعلی طولانی و دلنشین است که به برکت آن، اصولاً روان می‌تواند کامیاب شود.» ** ''والا چیست؟، بند ۲۹۱'' === واپسین شطحیات === '''Aus dem Nachlass''' * «درد و بیماری من ارثی نیست[...] این عفونت [[تاریخ]] است. اما (این عفونت) دوطرفه است.» * «آیا پس از [[مرگ]] خداوند، دوران پایان مرد برتر است؟ [...] یا پایان خود انسان[...] نوع بشر چون راه نابودی خود را انتخاب کرده‌است، تنها برای او یک اراده وکالتی باقی‌مانده‌است.» * «هرچند که [[زمین]] بدور [[خورشید]] می‌گردد، اما بیشتر بدور خود می‌گردد. تصوری که ما از [[دانش|علم]] نجوم داریم، چنانچه بخواهیم فقط در این مورد صحبت کنیم[...] فانتزی غریبی است! همچنین وقتی که روی [[اسب|اسبم]] ادرار می‌کنم، باز هم دلش می‌خواهد.» * «وقتی برای حل‌کردن یک مسئله دو راه موجود باشد، من همیشه به راه سوم متوسل می‌شوم.» * «لانگ‌بن می‌خواست روح مرا نجات دهد. این منافق می‌خواست دل یک خانم را بدست آورد و گمان می‌کرد که دارد فاحشه‌ای را مسیحی می‌کند. مگر می‌توان انتظاری غیر از این از فضیلت مسیحیت داشت؟» * «چه در بستر، چه در پشت میز بمیرم، فرقی نمی‌کند. [...] آفتاب لب بام[...] مهم اینست که با نظم بمیرم.» * «خداوند مرده‌است به خاطر حماقت مخلوقاتش. این حماقت عبارت بوده‌است از این‌که انسان خداوند را با تصویر خود آفریده‌است. فقط من می‌توانم این اشتباه دوگانه را تصحیح کنم. زیر هم دوگانه و هم دید هندسی خود را تکثیر داده‌ام.» === نامه‌ها === (از میان نامه‌ها) '''Aus Briefen''' * «... و درنهایت آیا مقصود ما از تمام کنکاش‌ها و جستجوهایمان رسیدن به راحتی، آرامش و خوشی است؟ نه، فقط حقیقت - هر چند منجرکننده‌ترین و نفرت‌انگیرترین امر باشد. و اما سوال آخر: اگر از کودکی ما را اعتقاد بر این بود که رستگاری از شخصی غیر از مسیح صادر می‌شود - مثلا از محمّد - آیا مُسلّم نیست که در چنین شرایطی نیز ما می‌بایست برکات کاملاً مشابهی را تجربه کرده باشیم؟ ... ایمان حداقل یاری‌ای نیز برای کسب شواهدی از یک حقیقت عینی و خارجی ارایه نمی‌دهد. اینجاست که مسیر انسان‌ها از یکدیگر جدا می‌افتد: اگر طالب آنی که برای کسب خوشی و آرامش روح تلاش کنی، پس ایمان بیاور؛ لیک اگر طالب آنی که مُریدِ حقیقت باشد، پس جستجو و تحقیق کن...» ** ''به خواهرش [[W:الیزابت فورستر-نیچه|الیزابت فورستر-نیچه]]، ژوئن ۱۸۶۵''<ref>[https://web.archive.org/web/20121124011911/http://babbledom.com/2011/02/17/intermission/ Nietzsche, Letter to His Sister]</ref> <small>(پس از رها کردن تحصیل در الهیات)</small> * «آقای استاد عزیز: در نهایت ترجیح می‌دهم که در بازل استاد باشم تا این‌که خداوند! اما جرأت نکردم خودخواهی را تا آن‌جا آشکار کنم که به خاطر او جهان را نیافرینم. شما می‌بینید، انسان باید از خودگذشتگی بکند به هر صورتی و در هر کجا که باشد. با این‌حال اتاق دانشجویی کوچکی گرفته‌ام که روبروی میدان «کاری‌نانو» قرار دارد (با عنوان ویکتور امانوئل در آن‌جا به دنیا آمدم) - در این‌جا می‌توانم از پشت میز اتاقم [[موسیقی]] فوق‌العاده‌ای را که در طبقه پایین خانه‌ام می‌زنند را بشنوم…» امضاء: آستو ** ''به Jakob Burckardt (یاکوب بورکارت) در بازل، از تورین/ ۶ ژانویه ۱۸۸۹'' * «آقای عزیز: به زودی جوابی به داستان کوتاهتان - داستانی که مانند توپ صدا کرده‌است - دریافت خواهید کرد. دستور دادم تا شورای شاهزادگان در رم تشکیل شود. زیرا می‌خواهم امپراتور جوان را تیرباران کنم. خداحافظ! زیرا دوباره همدیگر را خواهیم دید… اما به شرط این‌که از هم جدا شویم…» بدون امضاء ** ''به August Strindberg ([[W:اگوست استریندبرگ|اگوست استریندبرگ]]) در هُلته، از تورین/ ۳۱ دسامبر ۱۸۸۸'' * «با این‌که می‌دانم اعتقاد زیادی به توانایی‌های من در تسویه‌حساب‌کردن ندارید، با این‌حال امیدوارم بتوانم ثابت کنم که من کسی هستم که قرض‌هایم را پس می‌دهم. مثل قرض‌هایی که به شما دارم… همین حال تمام ضدیهودان را تیرباران کردم…» امضاء: دیونزیوس ** ''به Franz Overbeck (فرانس اُوربک) در بازل، از تورین/ ۴ ژانویه ۱۸۸۹'' * «در همین هفته سه‌بار «رنج مسیح به روایت متای مقدس» را شنیدم، وهر بار همان احساس تحسین‌برانگیز، وجودم را تسخیر کرد. هرکس مسیحیت را از یاد برده، با شنیدن این قطعه به فضای روحانی آن بازمی‌گردد.» ** ''به Erwin Rohde (آروین رُدِ) دربارهٔ [[یوهان سباستین باخ]]/ ۳۰ آوریل ۱۸۷۰'' * «دوست من پاول: حالا که ثابت شده‌است که من به‌طور اجتناب ناپذیری دنیا را آفریده‌ام، مشخص شده که دوستم پاول هم در برنامه این جهان پیش‌بینی شده بود…» امضاء: دیونزیوس ** ''به Paul Deussen (پاول دویسن) دربرلن، از تورین/ ۴ ژانویه ۱۸۸۹'' * «سلام بر تو باد. من سه‌شنبه به رم خواهم آمد تا به حضور پاپ شرفیاب شوم…» امضاء: مسیح مصلوب ** ''به Kardinal Mariani (اسقف ماریانی) در رم، از تورین/ ۴ ژانویه ۱۸۸۹'' * «شاهزاده خانم عزیز من آریانه: اگر بگویند که من انسانم این پیش‌داوری است. اما در میان انسان‌ها نیز [[زندگی]] کرده‌ام و با هرچه که انسان‌ها احساس می‌کنند آشنا هستم از چیزهای کوچک تا بزرگ. من در میان هندوها، [[گوتاما بودا|بودا]] بوده‌ام و در یونان نیز دیونزیوس. اسکندر و قیصر و همچنین شاعر [[ویلیام شکسپیر|شکسپیر]] یعنی «لرد بیکن» همگی تجسمات من هستند. در نهایت [[ولتر]] و [[ناپلئون بوناپارت|ناپلئون]] هم بودم و شاید هم ریچارد واگنر…» ** ''به Cosima Wagner (کوزیما واگنر) در بایرویت، از تورین/ ۳ ژانویه ۱۸۸۹ '' === اینک انسان === {{اصلی|اینک انسان (کتاب)}} (ببین، انسان را) '''Ecce homo''' * «عالی‌ترین معرفت غزل سرایی را در [[هاینریش هاینه]] یافتم. چه بیهوده در قلمرو هزاره‌های [[تاریخ]] ره سپردم، مگر چنین ترنم شورانگیز شیفتگی را بیابم. او به شیطنتی خداگونه آراسته بود که بدون آن مرا توان اندیشیدن به کمال نیست. وه، که چه زبان‌چیره بود! خواهد رسید آن‌هنگام که بگویند هاینه و من، نخستین بندبازان ورزیده زبان آلمانی بوده‌اند.» === اراده معطوف به قدرت === '''Wille zur macht''' * آنچه در این‌جا می‌آورم، تاریخ دو سدهٔ آینده است. آنچه را خواهد آمد و جز آن هم نتواند بود، توصیف می‌کنم: برآمدن نیست‌گرایی را. ** ''پیشگفتار، بند ۱'' * پرسش نیست‌گرایانهٔ «برای چه» از عادتی برمی‌خیزد که تاکنون به وجود آمده‌است و به سبب آن چنین به نظر آمده‌است که هدف، از بیرون و از ورای این جهان، تعیین می‌شود و به ما می‌دهند و از ما می‌خواهند –یعنی به وسیله قدرتی و مرجعی برتر از انسان. پس از این که این عقیده از یاد برفت و دیگرگون شد، باز، بنابر عادت کهن، در جستجوی مرجعی دیگر می‌افتند که بتواند باز قطعی و بلاشرط سخن گوید و هدف‌ها و تکالیفی بفرماید. مرجع «وجدان» اکنون در صف مقدم (هر اندازه وجدان از دانش برین و خداشناسی، آزادتر گردد، به همان اندازه بیشتر اخلاق، فرمانده می‌شود)، همچون جبران خسارت به جای مرجع فردی (یعنی پروردگار) می‌آید. یا خود مرجع خرد. یا غریزه اجتماعی (غریزه گله‌ای). یا تاریخ با خرد نافذ دورنیش که هدف خویش را در خود دارد و انسان می‌تواند خود را چشم‌بسته بدو بسپارد. انسان در هر حال می‌خواهد از دور این [[اراده]]، از دور این خواست [[هدف]] و از دور این خطر که به خود هدفی دهد، بگردد و از آن شانه تهی کند، می‌خواهد بار مسئولیت را از دوش خویش بیفکند (حتی آماده است، به [[سرنوشت]] و جبر تقدیر سر بنهد). سرانجام به خوشبختی و سعادت و با چند ریاکاری به خوشبختی و سعادت بیشترین شماره مردم می‌گرایند و به خود می‌گویند: «۱. هدف معینی اساساً لازم نیست که باشد. ۲. اصلاً ممکن نیست، چیزی پیش‌بینی کرد.» درست اکنون که شاید اراده در کمال قدرتش لازم است، ضعیف‌تر از همیشه است و ترسوتر از همیشه: بدگمانی مطلق به قوت مشکلهٔ اراده به‌یکبارگی. ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۸'' * آن زمان رسد که تقاص این که دو هزار سال تمام مسیحی بوده‌ایم، پس دهیم: آن وزنهٔ سنگین را از دست بدهیم که بدان زنده می‌ماندیم – زمانی است دراز که نمی‌دانیم چه کنیم، نه راهی به پس، نه راهی به پیش، نه به درون، نه به بیرون. ناگهان در ارزشیابی دیگری که عکس ارزش‌های پیشین است، با همان نیرو که این‌گونه ارزش مبالغه‌آمیز آدمی را در ما به وجود آورده‌است، فرو افتیم. ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۱۲'' * این خوشبختی نصیب من است که پس از هزاران سال گمراهی و آشفتگی، راهی یافته باشم که به سوی «یک آری» و به سوی «یک نه» رهنمون باشد. «نه» می‌آموزم نسبت به هر چه که ناتوان کند، نسبت به آنچه از پای درآورد. «آری» می‌آموزم نسبت به هر چه نیرومند کند و نیرو افزاید، حس برتری و نیرومندی به کرسی نشاند و از آن همه جانبداری کند. کسی که تاکنون نه این را آموخت و نه آن را. فضیلت آموختند و از خود بیخودی، همدردی آموختند و خود نفی زندگی. این‌ها همه ارزش‌های ازپای‌درآمدگان و بی‌رمقان است. اندیشه‌های دور و دراز دربارهٔ فیزیولوژی ازپادرآمدگی و بی‌رمقی، به این پرسش مرا مجبور ساخت که تا چه اندازه قول و حکم بی‌رمقان در جهان ارزش‌ها شنیدنی بوده و نافذ گشته‌است. حاصل من آنچنان شگفت بود که ممکن است باشد، خود برای همچون منی که در چه بسیار جهان‌های بیگانه که گویی در خانه خویش بودم: همهٔ قضاوت‌های ارزشی، همهٔ آن‌هایی که بر سر جهان آدمی فرمان رانده‌اند، دست کم بر سر بشریتی که رام گشته‌است، همه را به مصدر قضاوت ازپای‌درآمدگان و بی‌رمقان قابل تحویل یافتم. تمایلات بنیان کن را از زیر نام‌های مقدسی به درآوردم، آنچه را ناتوان می‌کند و ناتوانی می‌آموزد و آنچه را ناتوانی به‌سان بیماری واگیر به همه جا می‌گسترد، [[خدا]] نامیدند… من یافتم که «انسان نیک» نوعی از صور پایداری و اثبات انحطاط است. آن فضیلت را که [[آرتور شوپنهاور|شوپنهاور]] نیز می‌آموخت که برترین فضایل و یگانه فضیلت و پایهٔ همهٔ فضایل است: یعنی همان همدردی را نیز خطرناکتر از هر سیئهٔ دیگر یافتم. انتخاب نوع را از میان بردن و به عمد و خواسته خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده‌است کشیدن –همین را تاکنون فضیلت به معنای کامل آن نامیدند… انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان گوید: «نیست شو و از میان رو!» آن را [[خدا]] نامیدند تا در برابر تقدیر پایداری کنند، تا بشریت را گندیده و تباه سازند… آری نام خدا را نباید بی‌جهت برد… نژاد، تباه و فاسد گشته‌است – نه به واسطه گناهانش بلکه به واسطه نادانیش: پوسیده و فاسد گشته‌است، زیرا ازپای‌درآمدگان را به‌سان ازپادرآمدگی نگرفتند و نفهمیدند: اشتباهات و وظایف‌الاعضایی علت همه بلّیات است… فضیلت، اشتباه بزرگ ماست. مسئله: ازپادرآمدگان را چه رسد که قانونگذار ارزش باشند؟ به صورت دیگر پرسیم: چگونه آنانی بر سر قدرت آمدند که آخر از همه‌اند و پست‌تر از همه؟ چه شد که غریزهٔ این جانور آدم‌نام بر سر ایستاد؟ ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۲۴'' * شاید من بهتر از هر کس بدانم که چرا تنها انسان می‌خندد: او تنها، چنان ژرف رنج می‌برد که از اختراع خنده ناگزیر بوده‌است. بدبخت‌ترین و غمناک‌ترین، چنان‌که چنین می‌باید، شادترین جانور است. ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۳۶'' * از چیزی که شما را بر حذر می‌دارم: اینکه مبادا غرایز انحطاط و فروریزی را با انسانیت اشتباه کنید. مبادا وسایلی را که از هم‌پاشیدگی می‌آورد و ضرورتاً به سوی انحطاط و فروریزی می‌برد با فرهنگ، عوضی بگیرید. مبادا هرزگی و بیکارگی یعنی اصل «بگذار بشود» و «بگذار باشد» را با اراده معطوف به قدرت عوضی بگیرید (این اصلی است متناقض با آن). ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۵۰'' * این داراها همه مانند یک تن واحد بر یک عقیدهٔ واحدند که گوید: «انسان باید چیزی داشته باشد، تا چیزی باشد.» لیکن به شما بگویم که همین خود، کهن‌ترین و مهمترین همهٔ غرایز است: من میل داشتم بر آن بیفزایم: «آدم باید بیش از آن بخواهد که دارد، تا اینکه بیش از آن بشود که هست.» چنین است، درسی که زندگی به زندگان می‌آموزد: چنین است ناموس جریان تکامل. داشتن و میل به بیش داشتن، با یک واژه، رشد و نمو زندگی خود این است. ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۵۱'' * من هنوز موجبی برای نومیدی نیافته‌ام. هر کس که [[اراده]]‌ای نیرومند نگاه داشته و خود را بدان پرورش داده‌است و در عین حال نظری وسیع دارد، او بیش از همیشه شانس خواهد داشت. ** ''نیست‌گرایی اروپایی، بند ۵۳'' == نوشته‌های پراکنده == * آنکه [[دوستی|دوست]] را خواهان است باید در راهش [[جنگ]] برپاکردن را نیز بخواهد و برای برپا کردن جنگ باید توان دشمنی داشت. می‌باید دشمنی را که در دوست نیز هست پاس داشت. بهترین دشمن را در دوست می‌باید داشت. آنگاه که با او به ستیز برمی‌خیزی دلت می‌باید از همیشه به او نزدیک‌تر باشد. ** ''هفته‌نامه شهروند امروز/شماره ۴۸/یک مهر ۱۳۸۶/صفحه ۱۵'' * من کسی را که بخواهد چیزی برتر از خود بیافریند و سپس نابود شود، دوست می‌دارم. فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۹۰ * شاید من بهتر از همه می‌دانم که چرا انسان تنها حیوانی است که می‌خندد: او چنان به‌شدت و مرارت درد و رنج دید که مجبور شد خنده را اختراع کند. فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۹۱ * زندگی استثمار است و به طور قطع می‌خواهد زندگی دیگری را فدای خویش سازد؛ ماهیان بزرگ‌تر از ماهیان کوچک‌تر تغذیه می‌کنند و سرتاسر داستان زندگی همین است. فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۸۰ * روح حاصل و زاییده‌ی جسم است. یک قطره خون کم یا زیاد در مغز چنان رنج و دردی به‌بار می‌آورد که پرومته از کرکس ندیده است. غذاهای مختلف نتایج ذهنی و معنوی مختلف می‌دهد، برنج به مذهب بودا سوق می‌دهد و آب‌جوخواری آلمانی‌ها به فلسفه‌ی مابعدطبیعی منجر می‌شود. فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۷۲ * خدایان کهن مدتی پیش مرده‌اند و در حقیقت این یک مرگ خوب و لذت‌بخش برای خدایان بود! مرگ آن‌ها چنان نبود که تا صبح‌دم جان بکنند، چنین سخنی دروغ است! برعکس آن‌ها یک‌دفعه سر به خنده دادند و چندان خندیدند که مردند! فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۶۵ * ای ستاره‌ی بزرگ اگر کسانی که تو برای آن‌ها می‌تابی وجود نداشته باشند، پس خوشبختی تو چه خواهد شد؟ فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۶۴ * تجربه به ما یاد داده است که هیچ مانعی برای ظهور فلاسفه‌ی بزرگ، بزرگ‌تر از آن نیست که در دانشگاههای دولتی از فلاسفه‌ی بد ستایش کنند. هیچ دولتی جرئت ندارد از امثال افلاطون و شوپنهاور حمایت کند. دولت همواره از چنین اشخاص می‌ترسد. فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۶۰ * زندگی بدون موسیقی اشتباه است. فریدریش نیچه، از کتاب تاریخ فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی، چاپ بیست‌وششم۱۳۹۶، ص۳۵۷ * نیچه فرهنگ یونان باستان را بر یک تقابل دوتایی مبتنی می‌داند که از مواجهه‌ی دو قطب مخالف هم، یعنی آپولون و دیونوسوس، شکل می‌گیرد. از دید نیچه، آپولون نمادی از نور، دانایی، آگاهی، نظم، اقتدار، فرهنگ و عقل آدمی است؛ در حالی که دیونوسوس نمادی از تاریکی، ناآگاهی، غریزه، طبیعت و بدن آدمی است. اسطوره‌شناسی هنر، اسماعیل گزگین، ترجمه‌ی بهروز عوض‌پور، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ‌اول۱۳۹۵، ص۱۶۵و۱۶۷ * نیچه گفته است: نخستین چیز لازم برای یک شخص محترم آن است که یک حیوان کامل باشد. لذات فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی۱۳۹۵، ص۲۰۹ * نیچه می‌گوید: فلاسفه چنین وانمود می‌کنند که عقایدشون نتیجه‌ی تحول ذاتی استدلال‌هایی است که با بی‌طرفی سرد و بی‌غل و غش و مقدسی صورت گرفته است...ولی در حقیقت نتیجه‌ی حکم یا تصور یا تلقینی است که قبلا در آنها وجود داشته است و غالبا آرزوی قلبی آنان نیز بوده است. ایشان این احکام و تصورات قبلی را به شکلی ظریف و مجرد در‌می‌آورند و بعد دلیلی بر آن می‌تراشند. لذات فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی۱۳۹۵ ص۷و۸ * نیچه: ما هرگز مطمئن نیستیم که گرامی‌ترین حقایق ما سودمندترین اشتباهاتی بوده باشند که شناخته‌ایم. دنیا را برای عقل و استدلال نساخته‌اند. لذات فلسفه، ویل دورانت، ترجمه‌ی عباس زریاب خوئی، انتشارات علمی فرهنگی۱۳۹۵، ص۲۵ == منسوب == * «اهلِ حقیقت، آزاده جانان، همواره در بیابان زیسته‌اند و خداوندگارانِ بیابان بوده‌اند. امّا فرزانگانِ نامدارِ خوش عَلَف، این جانورانِ بارکش، در شهرها می‌زیند. زیرا همیشه چون خر گاریِ مردم را می‌کِشند.» * «اگر «چرا» ی خویش را برای زندگی داشته باشیم، با هر «چگونه» ای خواهیم ساخت.» * «جرم این است که ندانیم زندگی خیلی ساده‌تر از اینهاست که ما فکر می‌کنیم.» * «شما همگان غُرّیدن برایِ «آزادی» را از همه بیش دوست می‌دارید. امّا من بی‌ایمان شده‌ام به «رویدادهایِ بزرگ» ی که پیرامونِشان غُرش و دود فراوان باشد. باورکن، رفیق دوزخی هیاهو! رویدادهایِ بزرگ نه پربانگ‌ترین که خاموش‌ترین ساعت‌هایِ مایند. جهان نه گِردِ پایه‌گذارانِ هیاهوهایِ نو، که گردِ پایه گذارانِ ارزش‌هایِ نو می‌گردد: با گردشی بی‌صدا.» * «وقتی زنی دانشمند می‌شود، معمولاً نشان آن است که در اندام‌های تناسلی او اختلالی روی داده‌است.»<ref name=groult>{{یادکرد |کتاب=زنان از دید مردان |نویسنده =بنوات گرو |ترجمه=محمدجعفر پوینده |ناشر =جامی |چاپ=سوم |صفحه=ص ۸۵ |سال=۱۳۷۷ |شابک=ISBN 964-5620-48-X }}</ref> * «زن هنوز قادر به دوستی نیست؛ زنانْ گربه، پرنده یا در بهترین حالت گاو باقی‌مانده‌اند.»<ref name=groult /> چنین گفت زرتشت «دوست» * «مردِ فرودست برتر از زنِ فرادست است.»<ref name=groult /> * «آرزوکردن چقدر شعف‌انگیز است، اما وقتی به [[آرزو|آرزوی]] خود رسیدیم، شعف از درون ما رخت برمی بندد.» * «آنچه نابودم نکند، قدرتمندترم می‌سازد.» * «آن که پرنده نیست نباید بر پرتگاه‌ها آشیان سازد.» * «اراده موجب [[آزادی]] است زیرا خواستن، آفریدن است، این است تعلیم من و تنها کار شما آموختن فن آفریدن خواهد بود.» * پرطرفدارترین مواد مخدر در اروپا عبارتند از الکل و مسیحیت * «اگر شما دشمن دارید، بدی او را با خوبی پاداش ندهید زیرا این امر موجب شرمساری او می‌گردد ولی به او وانمود کنید که او با این عمل خود برای شما خدمتی انجام داده‌است.» * «انسان هرچه را می‌باید می‌تواند کرد و هرگاه کسی گوید که نمی‌تواند کرد این خود دلیل است بر این که او از روی جدیت اراده نمی‌کند.» * «این واقعیتی است که روح ترجیح می‌دهد به سوی بیماران و اندوهمندان فرود آید.» * «با آدمیان زیستن دشوار است. زیرا خاموش‌ماندن بسی دشوارتر است.» * «بدترین پاداش یک استاد این است که شاگردانش تا ابد در حال شاگردی وی باقی مانند.» * «برای این که بت‌پرست نباشی کافی نیست بت‌ها را بشکنی، باید روح بت‌پرستی را در خود بکشی.» * «برای این که خوب زندگی کنی باید خودت را بالای زندگی نگاه داری، پس بیاموز که همیشه بالا روی و بیاموز که همیشه به پائین نگاه کنی.» * «بشر بی‌رحم‌ترین حیوانات نسبت به خود است.» * «بشر در این دنیا بیشتر از همه موجودات مصیبت و عذاب کشیده، بهترین دلیلش هم این است که در بین تمام آنها فقط او می‌تواند [[خنده|بخندد]].» * «بشر موجودی است که باید بر خود غلبه کند.» * «بگذار روح خود را در آن فضائی که [[دوستی|دوست]] دارم پرواز دهم زیرا من در [[کتاب|کتابخانه]] خود بسان فرمانروایی واهی می‌مانم که در قصر خود نشسته، گاهی با فلاسفه و زمانی با سفرای شیرین‌سخن، صحبت می‌دارد.» * «تحمل زندگی سخت است ولی نباید چنین وضعی را اقرار کرد.» * «[[جنگ]] قانون ابدی زندگی است و [[صلح]] راحت باش میان دو جنگ است.» * «خودخواهی ماهیت واقعی یک روح باشکوه‌است.» * «خودستا مایل است که به وسیله شما اعتماد به خود را بیاموزد، وی از نگاه‌های شما تغذیه می‌کند و در دست‌های شما تعریف و تمجید نسبت به خود را می‌بلعد.» * «خیلی بهتر بود که یونانیان مغلوب ایرانیان می‌شدند تا مغلوب رومیان.» * «دربین مردمان کوچک دروغ‌گویی فراوان است.» * «در کوهستان کوتاه‌ترین راه، از قله‌ای به قله دیگر است اما برای گذشتن از آن باید پاهای دراز داشت.» * «دلیری کنید و به خود ایمان داشته باشید، به خود و اندرونهٔ خود! هر که به خود ایمان نداشته باشد همیشه دروغ می‌گوید.» * «[[دوستی|دوست]] می‌دارم آنکه را روان‌اش خویشتن بر بادده‌است و نه اهل سپاس‌خواستن است و نه اهل سپاس گزاردن، زیرا که همواره بخشنده‌است و به دور از پاییدن خویشتن.» * «زمین پر از اشخاص زاید و بی فایده‌است که سد راه واقعی می‌باشند، کاش می‌شد این‌ها را به امید عمر جاودانی از این جهان دور کرد.» * «زن بهتر از مرد روحیه [[کودک|اطفال]] را می‌فهمد ولی مرد از زن به بچه شبیه‌تر است، در مرد حقیقی روح طفل نهفته‌است و برای بازی روحش پرواز می‌کند.» * «سعی مکن بر ضد جریان باد آب‌دهن اندازی.» * «شما فضیلت خودتان را آنقدر [[دوستی|دوست]] می‌دارید که یک [[مادر]] بچه خود را، اما هرگز شنیده‌اید که مادری از محبت خود به فرزند خویش پاداش بخواهد.» * «شهامت، کسی دارد که ترس را بشناسد و آن را مغلوب خود سازد.» * «ضعیف‌ترها از راه‌های مخفی همواره به داخل حصن و حصین و زوایای قلب اشخاص قوی‌تر خزیده و در آن جا برای خود با دزدی کسب قدرت می‌کنند.» * «ما از طبیعت صحبت می‌داریم و فراموش می‌کنیم که ما خود طبیعت هستیم، بنابراین طبیعت چیزی است کاملأ غیر از آنچه ما در تلفظ نام آن احساس می‌کنیم.» * «مردم خودشان را با هرچیز خسته می‌کنند مگر با فهم و اندیشه.» * «مرغان دیگری هم هستند که بالاتر می‌پرند.» * «نتایج اعمال ما قهرأ به سروقت ما خواهد آمد ولو اینکه ما در این ضمن اصلاح حال کرده باشیم.» * «و اگر برای مدتی طولانی به چیزی ژرف خیره شوی، ژرفا نیز به تو خیره می‌شود.» * «وقتی به کاری مصمم شدی، دیگر درهای [[شک]] و تردید را از هر سو ببند.» * «هریک از ثمرات فضیلت‌های شما مانند ستاره‌ای است که خاموش می‌شود ولی پرتو آن هنوز در جاده نجومی خود طی مراحل می‌کند. همچنین پرتو اعمال حسنه شما راه می‌پیماید، حتی درصورتی که خود عمل مدت‌ها است به انجام رسیده باشد، پس هرقدر اعمال شما فراموش و دفن شود، اشعهٔ آن‌ها همیشه فروزان خواهد ماند.» * «همیشه اندکی [[جنون|دیوانگی]] در [[عشق]] هست اما همیشه اندکی منطق هم در دیوانگی هست.» * «هنگامی که مصمم به عمل شدید باید درهای تردید را کاملأ مسدود سازید.» * «آنچه هستی باش.» * «آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته‌ای، از این آشفته‌ام که دیگر نمی‌توانم تو را باور کنم.» * «مردم آزادی را تنها زمانی طلب می‌کنند که هیچ قدرتی ندارند.» * «به من بگو قبل از تولد کجا بوده‌ای، تا به تو بگویم پس از مرگ کجا خواهی رفت.» * «فقط به آن خدایی ایمان دارم که می‌رقصد.» * «این نه نبود عشق بلکه نبود دوستی است که باعث خوشبخت نشدن در ازدواج می‌گردد.» * دشمنان خود را دوست بدارید، زیرا بهترین جنبه‌های شما را به نمایش می‌گذارند. * دریغا، آنچه تا چندی پیش درین چمن، سبز و رنگین ایستاده بود، اکنون پژمرده و خاکسترین افتاده‌است! و چه بسیار شهدِ امید که من از این‌جا به کندوهایِ خویش برده بودم! آن دل‌های جوان اکنون همه پیر گشته‌اند؛ و نه تنها پیر، که خسته و بی‌بها و تن آسا. آنان این را چنین می‌نامند: «ما دیگربار دیندار گشته‌ایم.» چندی پیش بود که ایشان را می‌دیدم که بامدادان با پاهایِ بی‌باک بیرون می‌دوند: اما پایِ دانایی‌شان خسته شد و اکنون از بی‌باکیِ بامدادی خویش نیز به بدی یاد می‌کنند. به راستی، روزگاری، بساکس از ایشان پاهایِ خویش را بسانِ رقّاصان بَرمی‌کشید و نوشخند فرزانگی‌ام برای‌اش دست می‌کوفت. آن‌گاه از کار بازایستاد و هم‌اکنون دیدم‌اش که خمیده پشت به سوی صلیب می‌خزد. روزگاری همچون پَشِگان و شاعرانِ جوان گِردِ نور و آزادی گَردان بودند. هرچه پیرتر، سردتر: و اکنون تاریک اندیشان‌اند و وِردخوانان و گوشه نشینان. …. دریغا، همیشه چه کم‌اند آنانی که دل‌هاشان بی‌باکی و بازیگوشیِ دیرپای دارد و جان‌شان نیز شکیبا می‌ماند. جز اینان دگر همه بیم‌داران‌اند. == دربارهٔ نیچه == * «چندنفر نازی بی‌سواد که به خاطر کوبیدن دفترچه‌تلفن بر سر یکی از مخالفین [[سیاست|سیاسی]]، در زمره علمای اعلام حزب [[آدولف هیتلر|هیتلری]] درآمده‌اند، فریدریش نیچه را به خود منسوب می‌کنند. همه می‌توانند وی را از آنِ خود بدانند! تو به من بگو به چه احتیاج داری تا من [[گفتاورد|نقل‌قول]] مناسبِ حالَت را فراهم کنم.» ** [[کورت توخلسکی]] * «نیچه با آنکه استاد دانشگاه بود بیشتر مشرب ادبی داشت و کمتر دانشگاهی بود. این فیلسوف هیچ نظریهٔ جدیدی در بودشناسی یا معرفت‌شناسی اختراع نکرد و اهمیتش در درجهٔ اول از حیث اخلاق است و در درجهٔ دوم به عنوان یک منتقد تیزبین تاریخ.»<ref name="برتراند راسل">برتراند راسل، [[w:تاریخ فلسفه غرب|تاریخ فلسفه غرب]]، ترجمهٔ نجف دریابندی، فصل بیست و پنجم.</ref> ** [[برتراند راسل]] * «مطالب زیادی در نظریات او هست که باید به عنوان جنون بزرگ پنداری خویشتن طرد شود، دربارهٔ [[اسپینوزا]] می‌گوید:"این منزوی بیمارگونی که در لباس مبدل ظاهر شده، چقدر جبن و ضعف از خود نشان می‌دهد!" درست عین همین را می‌توان دربارهٔ خود وی گفت، و آن هم با میلی کمتر؛ زیرا که وی در گفتن آن در حق اسپینوزا تردیدی به خود راه نداده‌است. پیداست که نیچه در خیال‌بافی‌هایش استاد دانشگاه نیست، بلکه مرد جنگی است. همهٔ کسانی که وی آنها را می‌ستود نظامی بودند. عقیده‌اش دربارهٔ زنان، مانند عقیده هر مردی، تجسم احساس خود اوست نسبت به زن‌ها، که در مورد او آشکارا جز احساس ترس نیست."تازیانه‌ات را فراموش مکن" اما اگر خود نیچه با تازیانه پیش زنان می‌رفت نود درصد آنها تازیانه را از دستش می‌گرفتند؛ و خودش هم این را می‌دانست و به همین جهت از زنان دوری می‌کرد و با سخنان تلخ بر خودخواهی زخم‌خورده‌اش مرهم می‌نهاد.»<ref name="برتراند راسل">برتراند راسل، [[w:تاریخ فلسفه غرب|تاریخ فلسفه غرب]]، ترجمهٔ نجف دریابندی، فصل بیست و پنجم.</ref> ** [[برتراند راسل]] * «من به سهم خود با [[بودا]] چنان‌که او را تصور کرده‌ام، موافقم؛ اما نمی‌دانم چگونه با براهینی که می‌توانند در یک مسئله ریاضی یا علمی بکار روند، حقانیت بودا را اثبات کنم. از نیچه بیزام، زیرا که وی اندیشیدن درد را دوست می‌دارد؛ و خودپسندی را به صورت وظیفه درمی‌آورد؛ و مردانی که وی بیش از همه می‌پسندد و می‌ستاید فاتحانی هستند که افتخارشان عبارت است از زیرکی و مهارت در کشتار مردان؛ ولی من گمان می‌کنم که دلیل نهایی بر ضد فلسفهٔ نیچه مانند هر اخلاق ناخوشایند ولی عاری از تناقض دیگری، در توسل با امور واقعی نهفته نیست، بلکه در عواطفِ انسانی است. نیچه محبتِ کلی را تحقیر می‌کند؛ من آن را انگیزهٔ همهٔ آرزوهای خود در جهان می‌دانم؛ پیروان او به‌دور خود رسیده‌اند؛ ما هم امیدواریم که دور آنها زود به پایان برسد.»<ref name="برتراند راسل">برتراند راسل، [[w:تاریخ فلسفه غرب|تاریخ فلسفه غرب]]، ترجمهٔ نجف دریابندی، فصل بیست و پنجم.</ref> ** [[برتراند راسل]] * «بی‌خدایان جدید به‌ندرت از فردریش نیچه نام می‌برند و هنگامی هم که به او اشاره می‌کنند، برای انکار او است. دلیل این مسئله نمی‌تواند این باشد که می‌گویند ایده‌های نیچه الهام‌بخشِ نابرابری نژادی بوده‌است که نازی‌ها به آن اعتقاد داشتند. این داستان با توجه به ادعای نازی‌ها مبنی بر علمی‌بودن نژادپرستی‌شان نامحتمل است. دلیل اینکه نیچه از اندیشه‌های جریانِ اصلیِ بی‌خدایی حذف شده، این است که او به مشکل میان الحاد و اخلاق اشاره کرده‌است. این بدان معنا نیست که بی‌خدایان نمی‌توانند اخلاقی باشند. موضوع بسیاری از جنجال‌های سبُک همین است. پرسش این است که یک ملحد به چه اخلاقی باید پایبند باشد؟» ** ''[[جان گری]]''، ۲۰۱۵<ref name="جان گری">جان گری، «بی‌خدایان جدید از چه می‌ترسند؟»، ترجمهٔ مهدی رعنایی، سایت ترجمان، برگرفته از Guardian، شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، کد مطلب: ۷۲۷۵.</ref> * «این برای این بی‌خدایان عجیب خواهد بود؛ اما نیچه گمان می‌کرد لیبرالیسمِ مدرن، تجسد سکولار همین سنت‌های دینی است. این محقق مسائل کلاسیک تشخیص داد که اعتقاد یونانی به خِرد چارچوبی را شکل داده‌است که لیبرالیسم مدرن از آن شکل گرفته‌است.» ** ''[[جان گری]]''، ۲۰۱۵<ref name="جان گری" /> * «نیچه به‌وضوح ادعا می‌کرد که لیبرالیسم در یکتاپرستیِ یهودی و مسیحی ریشه دارد و به همین دلیل است که او به این شدت با این ادیان دشمن است. او تا حد زیادی به این دلیل بی‌خدا است که ارزش‌های لیبرال را رد می‌کند.» ** ''[[جان گری]]''، ۲۰۱۵<ref name="جان گری" /> * «فی‌الواقع نیچه غول است. حرف‌هایی می‌زند که فقط شیطان جرأتش را دارد حتی شنیدن سخنانش دل می‌خواهد. وی براستی سر مو را در ته دریا می‌بیند. نه خیال که فلان یا بهمان نویسنده یا فیلسوف بزرگ را می‌خوانید؛ خیلی بیش از اینها؛ حریفتان نیچه است؛ نیچه‌ای که شیطان بود و آتش جهنم را برافروخت. او آتش‌افروز است. اگر کلبه‌ی پوشالی دارید درنگ نکنید که در دم خاکسترتان می‌کند. اما اگر پولادید با خیال در دل چون کوره‌اش فروروید که آبدیده می‌شوید. سخن نیچه چون تیزاب سوزان است، سوزی که آتش به جان می‌زند.»<ref>آرامش دوستدار. (1337). دجال آخر‌الزمان یا ضربت شیطان در مهیب درکات: کوششی در توضیح فلسفه انتقادی نیچه (1). اندیشه و هنر، دوره‌ی 3، شماره 10، ص 738.</ref> ** [[آرامش دوستدار]] == جستارهای وابسته == * [[چنین گفت زرتشت]] * [[اینک انسان (کتاب)]] * [[حکمت شادان]] * [[دجال (نیچه)|دجال]] == منابع == {{ویکی‌پدیا}} {{پانویس|۲}} [[رده:اهالی آلمان]] [[رده:فیلسوفان آلمانی]] [[رده:فیلسوفان سده ۱۹ (میلادی)]] [[رده:اگزیستانسیالیست‌ها]] [[رده:بی‌خدایان]] [[رده:درگذشتگان ۱۹۰۰ (میلادی)]] [[رده:کتاب‌های فریدریش نیچه]] nikf2grqgkjy017srs9yijsp02tgl2l احمد کسروی 0 12870 171243 171240 2022-08-08T11:15:05Z Azade10 26483 wikitext text/x-wiki {{تمیزکاری}} [[File:Ahmad Kasravi portrait.jpg|thumb]] '''[[w:احمد کسروی|احمد کسروی]]''' (۱۸۹۰–۱۹۴۶) تاریخ‌نگار، زبان‌شناس، پژوهش‌گر، حقوق‌دان و اندیشمند [[ایرانی]]. == گفتاوردها == * «تمامِ ایرانیانی که اندکی آگاهی دارند، از عقب ماندگی کشور - به ویژه افول [[ایران]] از یک امپراتوری بزرگ و قدرتمند به دولتی ضعیف و کوچک - نگران شده‌اند. ریشهٔ انحطاط در کجاست؟ در اوایل قرن، روشنفکران می‌توانستند ادعا کنند که مقصّرِ اصلی، مستبدینی بودند که نفعی پنهانی در بی سوادی و جهلِ مردمِ کشور داشتند. امّا در حقیقت بیست سال پس از حکومت مشروطه ما نمی‌توانیم همان پاسخ را بدهیم. اکنون می‌دانیم که تقصیر اصلی نه بر گردنِ فرمانروایان بلکه فرمانبرداران است. آری، علّتِ اصلی توسعه نیافتگی در ایران و شاید در بیشتر کشورهای شرقی، تفرقه و اختلاف میانِ توده هاست.» ** <small>در «علل اصلی عقب ماندگی»، روزنامهٔ پرچم، ۷/۲/۱۳۲۱</small> * «امروز یکی از گرفتاری‌های ایران، بلکه بدترین گرفتاری او، پراکندگی ایرانیان است. مردمی که دارای سرزمینی مشترک می‌باشند و در حیطهٔ یک دولت [[زندگی]] می‌کنند، نباید به فرقه‌های رقیب تقسیم شوند. ایرانِ امروز به این بدبختی گرفتار است و اگر این حال دیر پاید، [[خدا]] می‌داند ایرانیان چه مشت سختی را از دست روزگار خواهند خورد.» ** <small>در «اسلام و ایران»، ''پیمان''، ۱۲/۱۱/۱۳۱۲، سال بیستم، ص ۲۷۷ و ۳۸۰</small> * «بدانید ای برادران: آنچه یک توده را نابود سازد اندیشه‌های بیهوده و پراکنده‌است. اندیشه‌های بیهوده و پراکنده از یکسو مردم را از هم پراکند و توده را از نیرو اندازد و از یکسو دلها را بخود واداشته از پرداختن بکار و زندگی دور سازد. کسانی را اینها خرد می‌نمایند. ولی گرفتاری بس بزرگی می‌باشد.» ** <small>در «راه رستگاری»، گفتار بیست و چهارم</small> 1316 * «اگر راستی را خواهیم این علمای نجف و دو سید و کسان دیگر از علما که پافشاری در مشروطه‌خواهی می‌نمودند، معنی درست مشروطه و نتیجه رواج قانون‌های اروپایی را نمی‌دانستند، و از ناسازگاری بسیار آشکار که میانه مشروطه و کیش شیعه‌است آگاهی درست نمی‌داشتند، مردان غیرتمند از یکسو پریشانی ایران و ناتوانی دولت را دیده و چاره‌ای برای آن جز بودن مشروطه و مجلس نمی‌دیدند و با پافشاری بسیار به هواداری از آن می‌کوشیدند، و از یکسو خود در بند کیش بوده چشم‌پوشی از آن نمی‌توانستند. در میان این دو درمی‌ماندند.» ** <small>در «تاریخ مشروطه ایران»، تهران، چاپ سیزدهم، ۱۳۳۰، ص ۲۸۷</small> * «ای ایرانیان ما شما را بنام خدا، بنام میهن، بنام شرافت و ناموس و بنام بزرگی و آقایی می‌خوانیم. بیایید دست برادری و همکاری بهم دهیم تا کشور خود را از این بردگی و بیچارگی رهایی بخشیم. این بار سنگین را جز با یاری و همدستی نمی‌توان برداشت. همان گونه که برای هستی خود نیاز به غذا داریم برای توده و کشور خویش نیز نیازمند یک راه خدایی می‌باشیم. ما پاکدینان آن راه را پیروی می‌کنیم، گفته‌های ما ادعا نیست بخوانید و بیندیشید و خرد را داور گردانید آنگاه بسوی ما شتابید و با ما پیمان همدستی بندید.» ** <small>احمد کسروی</small> روزنامه پرچم * «درد بزرگ ایرانیان ندانستن حقایق زندگانیست. چون حقایق را نمی‌دانند از هم پراکنده‌اند، در کارها سستند، بکشور خود علاقه کم دارند، در برابر حوادث تنها بگله و ناله بس می‌کنند و در کوشش به تقلیدهای صوری که از اروپاییان می‌نمایند امید می‌بندند، هر کسی خود را راهنما می‌شمارد، هر کسی پیشنهادها می‌کند. اینها همه نفهمیدن معنی زندگانیست.» ** <small>(پرچم روزانه ش۵۰، احمد کسروی) کتاب «حقایق زندگی»</small> * «نخست کشور است و پس از آن مسلک و اندیشه» ** ''(پرچم روزانه ش ۶۱)۱۳۲۱ * «ما یک چیزی در ایرانیان می‌بینیم که همان دلیلست که بسیار نادانند. اینان از یکسو همیشه از حال بدبختی خود گله می‌کنند، و از یکسو می‌خواهند بهیچ چیزی از آنچه امروز هست دست زده نشود: کیشها همچنان بماند، دیوانهای شاعران در رواج خود باشد، صوفیگری بماند، خراباتیگری بماند، مادیگری بماند ـ همه چیز بماند و نیک هم گردند. در اینجاست که باید گفت: اینان چشم دارند و نمی‌بینند، گوش دارند و نمی‌شنوند، و مغز دارند و نمی‌فهمند.» ** <small>(پرچم نیمه‌ماهه ص۳۳۳)۱۳۲۲</small> * «از چیزهایی که در ایران باید بود بزرگ شدن دیه‌ها و کوچک گردیدن شهرهاست. ما اگر بخواهیم از یکسو بکشاورزی رواج دهیم و از زمین و آب و هوا و آفتاب سود جوییم، و از یکسو در شهرها جلو مفتخوریها را بگیریم و بدینسان سامانی بزندگانی این توده دهیم، باید همهٔ بیکاران و بیهوده‌کاران را از شهرها بیرون گردانیده بدیه‌ها فرستیم که هر کدام تکه‌ای از زمین را بگیرند و بکارند. راه همینست. چیزی که هست این کار بآسانی نتواند بود و به یک زمینه‌ای نیازمند است. … باید در دیه‌ها زمینهٔ زندگانی آماده گردد. باین معنی دبستانها برای بچگان، و پزشک و داروخانه و بیمارستان برای بیماران، و دادگاه برای دادخواهان برپا باشد، و تلفن و برق و راه‌های اتومبیل‌رو آماده گردد. گذشته از همهٔ اینها باید آمیغها[=حقایق] در دلها جای گیرد و ارج کشاورزی دانسته گردد، و این نباشد که درسخواندگان و کسان آبرومند کشاورزی را بخود نپسندند یا از دیه‌نشینی سر باززنند. باید زندگانی بمعنی راستش در پیشگاه اندیشه‌ها جلوه‌گر گردد و این نادانیهای تیره که مغزها را پر گردانیده از میان رود. اگر این زمینه آماده گردد بسیاری از مردم خود با دلخواه و آرزو رو بسوی دیه‌ها آورند که یک زندگانی خوشتر و آرامتری را پیش گیرند.» **<small> (کار و پیشه و پول، ص۳۷)۱۳۲۳</small> * «بسیاری از ایرانیان این سخنانی را که ما دربارهٔ «دارایی» و آب و خاک و میهن‌پرستی نوشتیم خوانده چنین خواهند گفت: «ما اینها را می‌دانستیم». اینان «دانستن» را همان شنیدن و بیاد سپردن می‌شمارند. ولی این دانستن نیست. «دانستن» آنست که یکی یک موضوعی را نیک بفهمد و با دلیل آن را تصدیق کند و بروی آن پافشاری نماید و اگر سخنی را بضد آن شنید با دلیل رد کند و پس از همه آن را بکار بندد و رفتارش از روی آن باشد. دانستن این را می‌گویند، و ما نیز این گونه دانستن را می‌خواهیم. ما می‌خواهیم ایرانیان این سخنان را نیک بفهمند و نیک بیندیشند و باور کنند و هرگونه اندیشه‌های ضد آن که در دل دارند بیرون کنند. می‌خواهیم این را باور کنند که این سرزمین که خدا بایشان داده سرچشمهٔ زندگانی خودشان و فرزندانشان می‌باشد و اینست باید آن را گرامی شمارند و قدرش دانند و بنگهداریش کوشند. می‌خواهیم این را باور کنند که اگر نکوشند این سرزمین از دستشان خواهد رفت و همگی به زیردستی و بندگی خواهند افتاد و پراکنده و خوار و بیچاره خواهند گردید. می‌خواهیم اینها را نیک بفهمند و باور کنند و بکار بندند، آن وقت آن سخنان بیهوده‌ای را که از بدآموزیهای مادیگران یا از گفته‌های بیپای شاعران یا از فریبکاریهای ملایان و دیگران شنیده‌اند و با این اندیشه‌ها نمی‌سازد از دل بیرون کنند.» ** <small>(پرچم روزانه شمارهٔ ۵۶)۱۳۲۱</small> * «در هزاروسیصد سال پیش از این، کشاکشهایی دربارهٔ خلافت رخ داده و هرچه بوده پایان یافته و گذشته، امروز از گفتگوی آنچه سودی تواند بود؟. اینها نه تنها دین نیست، خود بیدینیست. راستی را دین برای آنست که مردمان چندان بیخرد و نافهم نگردند که زندگانی خود را رها کنند و بداستانهای هزاروسیصد سال پیش پردازند و درمیان مردگان کشاکش اندازند. کسانی که اینها را از دین می‌شمارند معنی دین را ندانسته‌اند. دین شناختن معنی جهان و زندگانی و زیستن بآیین خرد است. دین آنست که امروز ایرانیان بدانند که این سرزمینی که خدا بایشان داده چگونه آباد گردانند و از آن سود جویند و همگی باهم آسوده زیند و خاندانهایی به بینوایی نیفتند و کسانی گرسنه نمانند و دیهی ویرانه نماند و زمینی بی‌بهره نباشد.» ** <small>(پرچم نیمه‌ماهه ص۱۰۶ و ۱۰۷)۱۳۲۲</small> * «بدی در جهان تنها جنگ نیست. بدیهای بدتری می‌بوده و می‌باشد. این بدتر از جنگست که مردمی مردگان هیچکاره‌ای را گردانندگان جهان دانند و بروی گورهای آنان گنبدها افرازند و از صدها فرسنگ راه بزیارت آنها روند. بدتر از جنگست که مردمی از آیین گردش جهان ناآگاه باشند و بگرفتاریهای خود چاره از «دعا» خواهند. بدتر از جنگست که گروهی بنام درویشی بکار و پیشه‌ای نپردازند و جهان را خوار دارند و با تن‌های درست و گردن کلفت بگدایی و مفتخوری پردازند. بدتر از جنگست که از میان مردمی، شاعران یاوه‌گویی برخیزند و آشکاره سخن از جبریگری زده مردم را به تنبلی و سستی وادارند. این نادانیها و مانندهای اینها در ایران و کشورهای شرقی رواج می‌داشته و جمال مبارکِ شما آن فهم و دانش نداشته که به اینها پردازد و مردم را از گمراهی بیرون آورد. بهاء به این نادانیها نپرداخته بماند، که خود نادانیهایی بآنها افزوده. بجای برانداختن گنبدها، خود چند گنبدی بلند گردانیده. بجای نابود گردانیدن دعاها، خود دعاهایی ساخته و بدست مردم داده. این بدترین بدیهاست که مرد درمانده‌ای همچون بهاء بدعوای خدایی برخیزد و یک دسته چندان پست‌اندیشه و نافهم باشند که بچنان دعوایی گردن گزارند. آنچه شرقیان را بخواری و پستی کشانیده و بزیر یوغ غربیان انداخته، پابستگی به این گمراهیها و نادانیهاست. بهاء اگر آن بودی که نیکی جهان خواهد، بایستی به اینها پردازد و نبرد سختی آغازد. نه آنکه اینها را همه بگزارد و چند سخنی پا در هوا ـ از حرام کردن جنگ و دستور دادن به یکی شدن دینها ـ سراید و گردن فرازد.» ** ''(بهائیگری، گفتار دوم)۱۳۲۲'' *«در این کشور یا زندگانی دمکراسی یا کیش شیعی، یا سررشته‌داری توده[=حکومت ملی] یا حکومت ملایان، یا آن یا این، هر دو در یکجا نتواند بود. ایرانیان یا باید شیعه باشند و به آموزاکهای [تعلیمات] شیعیگری راه روند و مشروطه را رها کنند، یا هوادار مشروطه بوده بکیش شیعی (و همچنین بدیگر کیشها) چاره اندیشند.» ** ''(دولت بما پاسخ دهد، ص ۲۰)۱۳۲۳'' *«نادانی ملایان در این زمینه[معنی دین] بآن سادگی که پنداشته می‌شود نیست. همین نادانی دلیل روشنی به بیدینی ایشانست؛ زیرا دین برای شناختن آیین خدا و زیستن از روی آن آیین می‌باشد. راستی را دین برای اینست که مردمان جهان و زندگی را نیک شناسند و به هر کار از راهش درآیند. برای اینست که بجای درمان بجادو و دعا نپردازند. پس دعا خواندن و دعا نوشتن بجای درمان، و آن را چاره پنداشتن خود بیدینیست، و شما می‌بینید که ملایان همین را از دین می‌شمارند.» ** ''(پندارها، گفتار دوم)۱۳۲۲'' *«می‌شنویم کسانی در تبریز و دیگر جاها می‌گویند: فلان آخوند یا بَهمان پیشنماز گفته پرچم نخوانید و بآن روزنامه کمک نکنید. می‌گویم اگر می‌خواهید بسخنان ملایان گوش دهید یکبارگی چشم از زندگی پوشیده مرگ خود و فرزندانتان را بدیده گیرید.» ** ''(پرچم روزانه شماره ۲۳۱)۱۳۲۱'' *«بدانید ای ایرانیان! شما را پراکندگی بیچاره و درمانده گردانیده. . . . بدانید ای ایرانیان! از کوششهای تنها به تنها نتیجه بدست نیاید. از تدبیرهایی که هر کس تنها برای رهایی خود کند سودی نباشد. در چنین هنگامهایی باید همگی دست بهم داد و برای همگان کوشید. از این راهست که می‌توان بنتیجه‌ای رسید. در ایران کسان چیزفهم و کاردان بسیار است. ولی عیب اینجاست که از هم پراکنده‌اند و هر کس بتنهایی چیزهایی می‌اندیشد و کاری از پیش نبرده در توی خشم و دلتنگی می‌سوزد. اینان اگر همه یکی گردند بکارهای نتیجه‌داری توانند برخاست.» ** ''(پرچم روزانه شماره ۱۵۷)۱۳۲۱'' *«انبوهی از ایرانیان این را عادت خود قرار داده که از حال و پیشامد گله کنند و بنالند ولی هیچگاه در اندیشهٔ کوشش و چاره نباشند. این نتیجهٔ درسیست که در سی سال گذشته از روزنامه‌ها آموخته‌اند. می‌آیند می‌نشینند و سر گفتگو را باز می‌کنند، و دردها و گرفتاریها را بتقریر می‌آورند. ولی همینکه گفته می‌شود که باید دست بهم داد و چاره‌ای کرد در آنجاست که صد سستی از خود نشان می‌دهند. در آنجاست که آدم می‌بیند این بدبختها گله و ناله را می‌خواهند و بهیچ گونه کوششی تن درنخواهند داد.» ** ''(پرچم روزانه شماره ۱۵۸)۱۳۲۱'' *«عقیده بقضا و قدر و دلبستگی بجبریگری عزم و ارادهٔ اینها [مردمی که در اندیشه‌ی کشورشان نیستند] را کشته‌است. بدبختها تا خطر را در نزدیکی خود نبینند بتکان نخواهند آمد و در چنان هنگامی نیز چاره دشوار خواهد گردید. باید آشکاره بگویم: چنین مردمی شایستهٔ زندگی نمی‌باشند. در چنین روزگاری که توده‌ها سختترین نبردها می‌کنند و مردان و زنان و پیران و جوانان دست بهم داده در آسمان و زمین، در زیر دریا و در روی آن جنگ و خونریزی می‌کنند، یک چنین مردم سست‌نهاد و بی‌اراده‌ای سرنوشتی جز لگدمالی در زیر پای دیگران نتواند داشت. باید اینها را آشکاره بگویم و حقایق را پوشیده ندارم.» ** ''(پرچم روزانه شمارهٔ ۱۵۸)۱۳۲۱'' *«مایهٔ بدبختی ایرانیان اندیشه‌های پراکنده‌ایست که در مغزها جا دارد. این اندیشه‌های پریشان و گمراهست که اراده‌ها را سست و خردها را بیکاره می‌گرداند و مردم را بدینسان درمانده و بدبخت می‌سازد. سپس دلیل آورده گفته‌ایم: سرچشمهٔ کارهای آدمی مغز اوست. مغز است که بدیگر عضوها فرمان می‌دهد و آنها را بکار می‌اندازد. از آنسوی مغز تابع اندیشه‌هاییست که در آن جا می‌گیرد. این اندیشه‌هاست که مغز را اداره می‌کند. پس از این مقدمه گفته‌ایم باعث اینکه ایرانیها بدینسان سست‌اراده و بیچاره‌اند سخنان پراکندهٔ ضد هم می‌باشد و مثل آورده گفته‌ایم: در این توده از یکسو سروده می‌شود: «بجز از کشته ندروی» و از یکسو گفته می‌شود: «که بر من و تو در اختیار نگشاده» یا گفته می‌شود: «گر زمین را به آسمان دوزی ندهندت زیاده از روزی». امروز از یکسو ما می‌خواهیم مردم را بکوشش واداریم و از یکسو کتابها پر است از تعلیمات جبریگری. از یکسو ما می‌گوییم: باید کوشید و کشور خود را نگه داشت و از یکسو کتابها پر است از اینکه با کوشش بجایی نتوان رسید: «بخت و دولت بکاردانی نیست جز بتأیید آسمانی نیست». از یکسو ما می‌گوییم: باید در اندیشهٔ نگهداری خاندانهای خود باشیم و باید خطرهای احتمالی آینده را بدیده گرفته درپی وسایل دفاع باشیم از سوی دیگر گوشها پراست با این شعر و مانند آن: «اگر تیغ عالم بجنبد زجای نبّرد رگی تا نخواهد خدای». می‌گوییم: آیا باور کردنیست که این همه سخنان که بنام جبریگری و اختیار نداری گفته شده بی‌اثر بماند؟!.. آیا باور کردنیست که سخنانی که ما بنام میهن‌پرستی و کوشش می‌نویسیم اثر خود را بکند ولی اینها نکند؟ !..» ** ''(پرچم روزانه شمارهٔ ۱۲۴)۱۳۲۱'' *«پایندگی یک توده بیش از همه در سایهٔ نکوخوییست در جهانی که بنیاد زندگی بر کشاکش نهاده شده پایندگی یک توده بیش از همه در سایهٔ خویهاییست که مایهٔ استواری ایشان گردد. بدانسان که درختی تا سخت و استوار نباشد در برابر تندبادها ایستادگی نتواند، یک مردم نیز تا استوار نباشند پایدار نخواهند ماند. کسانی خوشخویی را خنده‌رویی و چرب‌زبانی و چاپلوسی و اینگونه سست‌نهادی‌ها می‌پندارند یا ساختن با هر نیک و بد را هنری می‌انگارند. اینان سخت نادانند و خوشخویی جز از اینهاست. برای یک توده پیش از همه خوییهایی می‌باید که استوار و پایدارشان گرداند. آنچه یک توده را استوار و پایدار می‌گرداند چیست؟... آزادگی، غیرت، دلیری، از خود گذشتگی، پافشاری. سخندانی و دانشمندی و هنروری و اینگونه عنوانها را در این زمینه ارجی نیست.» ** ''(پیمان سال سوم، شمارهٔ ۴ ص ۱۹)اردی بهشت ۱۳۱۵'' *«کار یک مردم یا یک توده تنها با گفتن و نوشتن و اظهار عقیده نمودن بجایی نمی‌رسد. این یکی از گمراهیهای ایرانیانست که تنها بگفتن و اظهار عقیده کردن بس می‌کنند و این نمی‌اندیشند که یک رشته اندیشه هرچه نیک و سودمند باشد تا باجرا گزارده نشود نتیجه‌ای از آن در دست نخواهد بود و راه اجرا آنست که یک دسته از مردان بافهم از پیر و جوان دست بهم دهند و یک جمعیتی گردند و اراده‌ها را یکی سازند، و آن وقت رشتهٔ کارها را بدست گرفته آن اندیشه‌های بلند و سودمند را با دست خود اجرا گردانند.» ** ''(پرچم روزانه شمارهٔ ۱۸۳)۱۳۲۱'' *«چون بارها دیده شده، کسانی که کتابهای ما را می‌خوانند چون با سخنانی ناشنیده روبرو می‌گردند، در بارِ یکم دل‌آزرده می‌شوند و به آسانی آنها را نمی‌توانند پذیرفت، و از آنجا که هر گفته‌ای دلیل استواری همراه می‌دارد ناپذیرفتن نیز نمی‌توانند، و اینست دودل می‌مانند. این کسان باید به یک بار خواندن بس نکرده کتاب را دو بار و سه بار بخوانند که بیگمان آنچه را که در بار یکم پذیرفتن نتوانسته‌اند، در بارِ دوم و سوم خواهند توانست. به هر حال ما هیچ سخنی را بیدلیل نگفته‌ایم و این نمی‌خواهیم که کسی نافهمیده و باور نکرده سخنی را از ما بپذیرد. ما چنان‌که خواهش کرده‌ایم دوست می‌داریم هر خواننده‌ای راستی را داور باشد. هیچ سخنی را از ما بی‌دلیل نپذیرد و از هیچ سخنی که بادلیلست چشم نپوشد.» ** ''(پیشگفتار کتاب داوری)۱۳۲۳'' *«در هر کجا خرد کمتر سخن آنجا فراوانتر. از شگفتیهای زمان ما فزونی بی‌اندازهٔ سخن است. هیچ زمانی مردم باین اندازه پرگو نبوده‌اند. سخن در زمانهای پیشین ارج سیم و زر را داشت ولی امروز بی‌ارجتر از سفال و سنگ است. بدانسان که در زندگانی ساده و پیشین ما بزرگترین شماره «هزار» بود و تودهٔ انبوه بالاتر از آن شماری نمی‌شناختند ولی امروز «کرور» و «میلیون» بر زبانها روانست و چه بسا که «بلیون» و «ترلیون» هم بکار می‌رود به همین اندازه سخن در جهان فزون گردیده‌است. می‌توان گفت مردم امروزی ده برابر بلکه صد برابر زمانهای پیشین گفتگو می‌نمایند یا چیزنویسی می‌کنند. کسانی خواهند گفت: از فزونی سخن چه باک؟.. می‌گوییم فزونی سخن دلیل کمی خرد است در هر کجا خرد کمتر سخن آنجا فراوانتر و هر کسی هرچه سبکمغزتر زبانش بر گفتگو روانتر می‌باشد. این فراوانی روزنامه‌ها، فزونی کتابها، بیشی انجمنها و کنفرانسها همهٔ اینها گواه کوتاهی خردها می‌باشد. اگر دو خردمندی در موضوعی باهم گفتگو نمایند هرگز نخواهد بود که بیش از چند جمله سخن برانند. آن کار سبکمغزانست که در هر موضوعی بگفتگوی درازی می‌پردازند و پیاپی گفته‌های خود را تکرار می‌کنند.» ** ''(پیمان، سال یکم، شمارهٔ شانزدهم، ص ۷)۱۳۱۳'' *«این در نهاد هر کس نهاده که چون پندآموزی را دید گرفتار پستیهاست پند او را نمی‌پذیرد و بلکه بر بدکاری دلیرتر می‌گردد. رازیست آسمانی که سخن تا از دل پاکی برنخیزد دلها را تکان نمی‌دهد. چیزیست در سرشت آدمی سرشته و ما هرگز نمی‌توانیم آن را دیگرگونه سازیم. ... ما آشکار می‌بینیم تا پندآموزی گردنفراز و پاکنهاد نباشد گفتهٔ او در مردم اثر ندارد. ... اندرز جز از جمله‌های دانش‌آمیز است که بگوینده‌اش ننگرند. اندرز نه از راه فهم و دریافت بلکه از راه گرایش و پیروی کارگر می‌افتد. اینست باید اندرزگو پاکنهاد و درخورِ پیشوایی باشد. آن در سخنبازیست که به نغزی و آبداری یک جمله ارج می‌گزارند، در پندآموزی بیش از همه پاکنهادی گوینده در کار است.» ** ''(پیمان سال سوم، شمارهٔ ۳ ص ۴۸۱)فروردین ۱۳۱۵'' *«خداشناسی آن نیست که خدایی تصور کنند و هرچه خواستند باو نسبت دهند. اینگونه خداشناسی با بت‌پرستی یکیست، بلکه همان بت‌پرستیست. خداشناسی هنگامی درستست که خدای راستین را شناسند و هر کاری بیهوده یا ناسزایی را باو نسبت ندهند. اینست ما بخداشناسی این مردم ارج نمی‌توانیم گزاشت. بلکه جز بت‌پرستشان نمی‌توانیم شناخت. آنان گردن می‌فرازند و بخود می‌بالند که خداپرستند، ولی در پستی اندیشه از بت‌پرستان کمترند. «خانمها دیدید روهاتان باز کردید خدا بغضب آمد و بلا فرستاد». اینست نمونه‌ای از خداشناسی آنان.[ملایان]» ** ''(پرسش و پاسخ، ص ۳۳ از ۶۴)۱۳۲۴'' *«شما[ملایان] اگر معنی دین را می‌دانستید، می‌دانستید که خدا را در راه بردن اینجهان آیینی هست ـ آیین بسیار استواری که هیچگاه دیگر نگردد، این می‌دانستید که داستان امام ناپیدا و آن «عجایب و غرائب» که بآن داستان بسته‌اید: «دجال از چاه بیرون خواهد آمد، آفتاب از مغرب سر خواهد زد، عیسی از آسمان فرود خواهد آمد، توپ و تفنگ از کار خواهد افتاد، مردگان زنده خواهند گردید…» همه با آیین خدا ناسازگار است. ولی چون از نادانی معنی دین را نمی‌دانید اینست گستاخانه بخدای آفریدگار چنین دروغهایی می‌بندید. آنگاه شرم نکرده می‌گویید: «اینها از ضروریات دینست هر کس اینها را نپذیرد بیدینست». در حالی که بیدین و خداناشناس شما ملایان هستید که اینگونه کارهای خردناپذیر را بخدا می‌بندید، بیدین شمایید که از آیین خدا ناآگاهید، بیدین شمایید که جز شکم‌پرستی آرزویی در جهان ندارید. ببینید: شما تا چه اندازه نادانید که چون ما می‌گوییم یک مردی هزار سال زنده نتواند ماند، شما پاسخ داده می‌گویید: «از قدرت خدا چه بعید است؟!..» و از بس نافهمید این نمی‌دانید که خدا برای توانایی خود مرزی پدیدآورده و برای کارهای خود آیینی گزارده. این نمی‌دانید که هرچه تواند بود نباید بود.» ** ''(پرچم نیمه‌ماهه ص۳۷۲)۱۳۲۲'' *«با هیچ‌کسی دشمنی نداشته‌ایم و نمی‌داریم چنان‌که در این چند سال آزموده‌ایم، بدخواهان و دشمنان در برابر ما جز چند جمله‌ای نمی‌دارند و جز از آنها را بزبان نمی‌توانند آورد؛ مثلاً شاهراه بزرگ و روشنی که ما بسوی آمیغها[=حقایق] باز کرده و مردمان را بزیستن از روی خرد می‌خوانیم و در برابر گمراهیها و بیدینیها درفش افراشته نام خدا را در جهان بلند می‌گردانیم، بدخواهان اینها را که می‌بینند با چشمان دریده بیکدیگر چنین می‌گویند: «ادعای پیغمبری می‌کند!..». ایرادهایی که (مثلاً به سعدی و حافظ) گرفته و یکایک آنها را با دلیلهای استوار روشن می‌گردانیم، آنان نام دیگری پیدا نکرده بیکدیگر چنین می‌گویند: «به سعدی و حافظ فحش داده!..». بیپایی کیشهای پراکنده را که می‌نویسیم و بارها می‌گوییم ملایان یا دیگران اگر توانند پاسخ دهند، در اینجا نیز جملۀ دیگری نیافته می‌گویند: «بمذهب توهین کرده!..». ... می‌گوییم: ما بکسی دشنام نداده‌ایم و خود از دشنام بسیار دوریم. همچنین ما نخواسته‌ایم از جایگاه کسی بکاهیم و خود با هیچ‌کسی دشمنی نداشته‌ایم و نمی‌داریم. … اینکه واژه‌های «نادان» و «نافهم» و «گمراه» و مانند اینها را بکار برده‌ایم، معنی راست آنها را خواسته‌ایم، نه آنکه دشنام داده باشیم.» ** ''(یادداشت آغاز کتاب صوفیگری)1322'' *«کسی چه می‌داند که در ایران اگر از هزار سال پیش دستگاه شعر با این ترتیب گسترده نبود امروز ایران در آسیا جایگاه ایتالیا را داشت در اروپا و امروز درفش ایران بر روی سراسر آسیا سایه می‌گسترد! مگر انکار می‌کنید که حوادث جهان معلول یکدیگر است و یک مردمی که بپستی می‌افتد و بدبختی گریبان ایشان را می‌گیرد علت آن همانا بیهوده‌کاریها و بیخردیهاست که درمیان خود ایشان پدید می‌آید؟» ** ''(پیمان سال دوم، ص 569) 1314'' *«شما [ملایان] جز پایداری دستگاه خود را نمی‌خواهید و اسلام را بهانه ساخته‌اید. شما اسلام به آن دستگاه مفتخواری خود می‌گویید.» ** ''(پرسش و پاسخ، ص 10) 1324'' *«ما را با بهائیان یا با دستۀ دیگری دشمنی نیست و هرگز نمی‌خواهیم بناسزا دلی را بشکنیم و بیازاریم. ما هرچه می‌کنیم بنام دلسوزی بجهانیان است. ما می‌گوییم: همۀ جهانیان باید بیک دین آیند. دین در نزد ما شناختن معنی درست جهان و زندگانی و زیستن از روی آیین بخردانه است، و این نچیزیست که گوناگون باشد. راستیها در همه جا یکیست. این یکی از خواستهای بزرگ ماست و برای رسیدن باین خواست ناگزیریم با همۀ کیشهای گوناگون و دیگر گمراهیها نبرد کنیم و به هر کدام ایرادهایی که می‌داریم بنویسیم تا به خردها تکانی دهیم و به نتیجه‌ای که خواستاریم برسیم. آن ایرادها که بصوفیگری یا به بهائیگری یا به خراباتیگری یا بمادیگری یا بفلسفۀ یونان یا بکیشهای پراکنده می‌گیریم از این راهست نه از روی دشمنی یا بدخواهی. ما این ایرادها را می‌گیریم و پیروان آنها یا باید پاسخی بادلیل بایراد بدهند و یا بنام راستی‌پژوهی بما پیوندند. از آقایان بهایی نیز همین را چشم می‌داریم.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ214)1321'' *«ما در تاریخ، یک تودۀ سیصدوپنجاه ملیونی را توانیم یافت که بزیرِ دست یک تودۀ سی و چند میلیون افتاده. چنین کاری چرا رو داده و چگونه رو داده؟!. اگر نیک اندیشیم انگیزه و سرچشمۀ آن را جز برتری اندیشه‌ها و باورها نتوانیم یافت. آن تودۀ زبردست جز درپی پیشرفت خود نیستند و باورهای بیهوده را کم می‌دارند و معنی همدستی و سود آن را می‌شناسند ولی این تودۀ زیردست به پیشرفت زندگی خود جز پروای کمی نمی‌نمایند و با باورهای بیهوده از پرستش گاو و مار و از جوکی‌بازی و نمایشهای محرم و کینه‌های کهن بومی و مانند اینها سرگرمند، و معنی همدستی و سود آن اگرهم بگوشهاشان رسیده بدلهاشان اثر نکرده. از اندیشه‌های پست نتیجه همین باشد که بوده.» ** ''(ما چه می‌خواهیم؟، بخش یکم، تکۀ ششم، پیمان سال ششم، ص206، تیر 1319)'' *«امروز هر توده‌ای نیاز دارد که مردان و زنان آن را بغیرت و کوشش وادارند و بایستادگی در برابر سختیهای زندگانی دلیر گردانند، نه اینکه با خواندن شعرهای قلندرانۀ غیرتکشِ زمان مغول بسستی و تنبلیش بیفزایند و بازماندۀ حس و غیرتش را نیز از دستش بگیرند.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 200)1321'' *«... آن کسان[«بزرگان ادب فارسی»] چه کرده‌اند که بزرگ شده‌اند؟! آیا کسی با سخنان پریشان و پراکنده و ضد هم بزرگ می‌شود؟! آیا کسی که در زمان مغول زیسته و در آن روزگار اندوه و شیون خاندانها، کمترین تأثری از خود نشان نداده بلکه همه دم از خوشی و یارپرستی زده و بالاخره زبان بستایش آباقاخان (ایلخانی) گشاده بزرگ تواند بود؟ !.. از اینگونه پرسشها می‌کنیم درمانده می‌گوید: اگر اینها بزرگ نیستند پس چرا شرقشناسان اینهمه تجلیل آنها را می‌نمایند؟! می‌گویم: شرقشناسان می‌خواهند شما را اغفال کنند و نگزارند از آلودگیهای زمان مغول بیرون آیید. شما باید خودتان بیندیشید و بفهمید که سود و زیانتان چیست.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 126)1321'' *«بسیاری از مردم ماهیت گفته‌های ما را درنیافته‌اند برخی از ایشان خود نمی‌خوانند و از زبانها چیزهایی می‌شنوند. برخی دیگر راهی را رفته‌اند که مخالف گفته‌های ماست (مثلاً فلسفه خوانده‌اند یا در ادبیات کار کرده‌اند) و آن پرده‌ای در برابر چشمهای آنان می‌گردد و از درک حقایق مانع می‌شود.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 108)1321'' *«یکی از بزرگترین گرفتاریهای ایرانیهاست که از بس خودخواه و خودنمایند آلودگیهای خود را که علت این بدبختی و درماندگی ایشان شده بگردن نمی‌گیرند و نقص بخود گمان نمی‌برند، و چنین وامی‌نمایند که این بدبختی و درماندگی نتیجۀ حوادث جهان و معلول تصادفاتست و اینست رهایی خود را نیز جز در نتیجۀ حوادث و تصادفات نمی‌شمارند و همیشه چشم براه این پیشامد و آن حادثه می‌دوزند. این بایرانیان بسیار سخت است که بآلودگیهای خود پی برند و ریاضت بخود داده بچارۀ آنها پردازند بلکه بسیار دوست می‌دارند که همیشه گناه را بگردن دیگران بیندازند. از اینرو ما که همیشه می‌نویسیم علت این بدبختیها آلودگیهای خودتانست، می‌نویسیم اگر دشمن هم بشما دست یافته از راه آن آلودگیها دست یافته، می‌نویسیم باید آن آلودگیها را از خود دور گردانید این نوشته‌های ما بایشان خوش نمی‌افتد و بسیاری از آنان چون پرچم را می‌خوانند رو ترش می‌کنند. ولی فلان روزنامۀ شیاد که هایهوی راه می‌اندازد: «جان من فدای ایران باد» «ایران جاویدانست» «ایران لایزالست» … از این جمله‌های پوچ که هیچ معنایی ندارد خوشدل می‌شوند و آن را از دست هم می‌ربایند. کوتاهسخن، بآلودگیها خود گردن گزاردن نمی‌توانند. در کشوری که شمرده‌ایم چهارده کیش مختلف هست، چندین مسلک سیاسی رواج یافته، ده تن با یکدیگر هم‌اندیش نمی‌باشند، یک بخش بزرگی از مردم آن، عشایر تاراجگرند که هنوز باصول قرون وسطا زندگی می‌کنند، در چنین کشوری که این یک شمه‌ای از آلودگیهای آن می‌باشد هیچ نقص نمی‌پندارند و بتکانی نیاز نمی‌بینند و ما به هر چیزی که دست می‌زنیم در برابر ما به هیاهو می‌پردازند. بلکه بسیاری از مردم همین گرفتاریها را سرمایه‌ای برای خود می‌پندارند؛ مثلاً عشایر تاراجگر را «مردان رشید» نامیده ذخیره‌ای برای روز مبادا [مقصود: بهنگام جنگ] می‌شمارند. این کیشهای گوناگون را که سراپا آلودگی است و سراپا بیدینی است دین نامیده برواجش می‌کوشند، یاوه‌بافیهای پست زمان مغول را ادبیات نامیده بخود می‌بالند. جوانان درسهایی را که در دبیرستانها و دانشکده‌ها خوانده‌اند و بخش بزرگی از آنها جز مایۀ فرسودگی مغز نیست سرمایۀ زندگانی می‌شناسند. بهر حال چون نقصی در خود نمی‌شناسند اینست گناه را بگردن حوادث می‌اندازند و برای رهایی نیز چشم براه حوادث می‌نشینند.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 179)1321'' *«مایۀ بدبختی ایرانیان اندیشه‌های پراکنده‌ایست که در مغزها جا دارد. این اندیشه‌های پریشان و گمراهست که اراده‌ها را سست و خردها را بیکاره می‌گرداند و مردم را بدینسان درمانده و بدبخت می‌سازد. سپس دلیل آورده گفته‌ایم: سرچشمۀ کارهای آدمی مغز اوست. مغز است که بدیگر عضوها فرمان می‌دهد و آنها را بکار می‌اندازد. از آنسوی مغز تابع اندیشه‌هاییست که در آن جا می‌گیرد. این اندیشه‌هاست که مغز را اداره می‌کند. پس از این مقدمه گفته‌ایم باعث اینکه ایرانیها بدینسان سست‌اراده و بیچاره‌اند سخنان پراکندۀ ضد هم می‌باشد و مثل آورده گفته‌ایم: در این توده از یکسو سروده می‌شود: «بجز از کشته ندروی» و از یکسو گفته می‌شود: «که بر من و تو در اختیار نگشاده» یا گفته می‌شود: «گر زمین را به آسمان دوزی ندهندت زیاده از روزی». امروز از یکسو ما می‌خواهیم مردم را بکوشش واداریم و از یکسو کتابها پر است از تعلیمات جبریگری. از یکسو ما می‌گوییم: باید کوشید و کشور خود را نگه داشت و از یکسو کتابها پر است از اینکه با کوشش بجایی نتوان رسید: «بخت و دولت بکاردانی نیست جز بتأیید آسمانی نیست». از یکسو ما می‌گوییم: باید در اندیشۀ نگهداری خاندانهای خود باشیم و باید خطرهای احتمالی آینده را بدیده گرفته درپی وسایل دفاع باشیم از سوی دیگر گوشها پراست با این شعر و مانند آن: «اگر تیغ عالم بجنبد زجای نبّرد رگی تا نخواهد خدای». می‌گوییم: آیا باور کردنیست که این همه سخنان که بنام جبریگری و اختیار نداری گفته شده بی‌اثر بماند؟!.. آیا باور کردنیست که سخنانی که ما بنام میهن‌پرستی و کوشش می‌نویسیم اثر خود را بکند ولی اینها نکند؟ !..» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 124)1321'' *«ما می‌گوییم: بسیاری از شاعران (و همچنین از دیگر مؤلفان) مردم را بجبریگری و خراباتیگری دعوت کرده‌اند و شعرها و گفته‌های آنها را می‌آوریم: «می خور که ندانی ز کجا آمده‌ای خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت» و «گر زمین را بآسمان دوزی ندهندت زیاده از روزی» و «اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرّد رگی تا نخواهد خدای»، «تریدو اریدو مایکون الا ماارید». می‌گوییم: جبریگری و خراباتیگری هر دو بسیار غلطست و مردمی که باینها بگروند جز نابودی سرگذشتی نخواهند داشت. این سخنیست که ما می‌گوییم. کنون یک آدمی باخرد که اینها را می‌خواند یا باید هر دو مقدمه را بپذیرد و با ما همراهی و همدستی کند و یا بگوید فلان مقدمه را نمی‌پذیرم و یا بفلان مقدمه ایراد دارم. و آنچه می‌فهمد با دلیل بگوید تا ما نیز با دلیل پاسخ دهیم. اینست آنچه که از یک آدمی باخرد انتظار توان داشت. اما اینکه کسی همۀ آنها را بکنار گزارد و پس از آنهمه دلیلها باز بر سر نادانی خود ایستادگی نشان دهد و آنگاه به هیاهو پردازد که بشعرا توهین شده، این همان درماندگی خرد و فهم است.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 126)1321'' *«ما می‌خواهیم ایرانیان حقایق زندگانی را دریافته در پیرامون آن یگانگی[=اتحاد] نمایند و در راه نشر آن حقایقست که بشاعران برخورده بدآموزیهای آنان را سنگ راه خود یافته خورد می‌کنیم. ما می‌گوییم: «هر مردمی باید بآبادی کشور خود و نگهداری آن بکوشند». این یکی از حقایقست که می‌خواهیم در دلها جا دهیم ولی شاعران همگی ضد این را گفته‌اند. همگی آنها مردم را بجبریگری و بی‌پروایی و مستی شبانه‌روزی خوانده‌اند اینست ما ناگزیر می‌شویم آنها را براندازیم. همچنین بیکایک کیشها از بهائیگری و باطنیگری و صوفیگری و آن دیگرها که مایۀ پراکندگی و گمراهی است پرداخته ایرادهای خود را می‌نویسیم. راه یگانگی اینست؛ زیرا آنچه مردمی را بیک راه تواند آورد حقایقست.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 251)1321'' *«بدبختی همین است که یک توده‌ای بجای همه چیز دست بدامن غوغا و هایهوی و ناله و گله بزنند و چنین دانند که از این راه بجایی خواهند رسید. هان ای ایرانیان، راه را گم کرده‌اید و هان ای بیچارگان سررشته را از دست داده‌اید. ... بدانید ای ایرانیان: این درد و گرفتاری که شما در آنید بیدرمان و چاره نمی‌باشد ولی باید نخست راه آن دانسته شود و دوم یک دسته از مردان نیک دست بهم دهند و بنام غیرت و مردانگی کوشش و جانفشانی دریغ نگویند.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 212) 1321'' *«این رفتار دانشمندانه نیست. سخنی را همانکه شنیده‌اید به پاسخ برخاسته‌اید. این رفتار ملایانست که همانکه سخنی شنیدند و با دانسته‌های خودشان ناسازگار یافتند، نافهمیده و نااندیشیده به پاسخ می‌پردازند. این سخنان ما تازه است. شما بایستی آنها را بیندیشید و بسنجید، پس از زمانی به پاسخی برخیزید. این سخنان بآن آسانی که می‌پندارید نیست و بیگمان تکانی از راه اینها در روانشناسی پدید خواهد آمد.» ** ''(«در پیرامون روان»،‌ نشست چهارم) 1324'' *«از مردم پراکنده‌اندیشه و سست‌باور نیرویی پدید نیاید، این مردم پریشانِ ایران که ده تن دارای یک اندیشه نیستند نیرویی ندارند تا کسی آن را بدست آورد. ... نیرو از یکی شدن باورها و خواستها پدید آید.» ** ''(پرچم نیمه‌‌ماهه ص326)1322'' *«امروز مسلمانان مغزهاشان آکنده از هر گونه گمراهیست. گذشته از آنکه گنبدپرستی و مرده‌پرستی که رنگهای دیگر بت‌پرستی می‌باشد درمیان مسلمانان رواج بی‌اندازه می‌دارد، گمراهیهای رنگارنگ دیگر نیز ـ از پندارهای پوچ صوفیان، و بافندگیهای فلسفۀ یونان، و بدآموزیهای باطنیان، و یاوه‌سراییهای خراباتیان و مانند اینها ـ درمیانست. پس از همه در سالهای آخر بدآموزیهای گوناگون اروپایی نیز رواج یافته و بروی آن نادانیها آمده است. امروز مسلمانان از آمیغهای[حقیقت] زندگانی بسیار کم بهره می‌دارند. مردم عامی بماند، آن ملایان بزرگ جامع ازهر و مجتهدان نجف در نادانیهای بسیار تاریکی فرورفته‌اند.» ** ''(در پیرامون اسلام،‌ ص 2)1322'' *«شما [ملایان] جز پایداری دستگاه خود را نمی‌خواهید و اسلام را بهانه ساخته‌اید. شما اسلام به آن دستگاه مفتخواری خود می‌گویید.» ** ''(پرسش و پاسخ ص 10)1324'' *«یک نکته‌ای که باید فراموش نکرد آنست که علت رواج تند شعرهای خیام و حافظ در میان جوانان همینست که بسیاری از آنان بدآموزیهای این دو شاعر را با دلخواه و هوس خود سازگار می‌یابند. این بسیار لذت دارد که به یک جوان عیاشی بگویند اندیشۀ گذشته و آینده همه را رها کن و زحمتی بخود راه نده و پروای کشور و توده نکن و دم را غنیمت دانسته خوش باش. بگفتۀ عامیان هم تجارت است و هم زیارت، هم زمینۀ خوشگذرانی و بیغیرتی را تهیه می‌کند و هم نامش فلسفه است و می‌توان در مجالس نشست و با پیشانی باز گفتگو از آن کرد.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ212)1321'' *«یکی از لغزشها در ایرانیان آنست که می‌پندارند در جهان حقایقی نیست و هر کس از روی گمان یا پندار یک چیزهایی می‌فهمد و آن نظریست که او دارد. مثلاً ما این سخنانی را که دربارۀ درماندگی ایرانیان و علت آن را می‌نویسیم کسانی خوانده چنین می‌گویند: «این هم یک نظریست». ... همین خود نشان نافهمی و بیچارگی ایرانیان است. چنین می‌پندارند در جهان حقایقی نیست. ولی باید بدانند جهان پر از حقایق می‌باشد. هر موضوعی را که شما بگیرید یک حقیقتی دارد که باید جست و بدست آورد و پیروی از آن کرد.» ** ''(پرچم روزانه ش 86) 1321'' *«آدمیان همگی از یک ریشه‌اند. این تیره‌ها که درمیانند همگی یکسانند، و یکی را بدیگری برتری نیست. برتری یک مرد و یا یک توده جز از راهِ درستی روان و خِرَد، و پاکی دین و زندگی نتواند بود. تیره‌هایی که در دانش و هنر پیش افتاده‌اند، این یک فیروزی بزرگیست که بهرۀ آنان گردیده، لیکن باید بدیگران یاوری کنند، و از دانش و هنر خود بآنان سود رسانند، و در پیشرفت، آنان را نیز همراه گردانند. این رفتار را بنام آدمیگری کنند، به پیروی از خِرَد کنند، بَهرِ آسایشِ خودشان و دیگران کنند. بسیار نادانیست که با دانش و هنر، دیگران را زیردست گردانند. بسیار نادانیست که با نیرنگ و فریب، تیره‌هایی را از پیشرفت بازدارند. این یک بدنامی بزرگی بآنان خواهد بود.» ** ''(ورجاوندبنیاد بخش یکم، بند 11 )1322'' *«نیکی تنها با گفتن نیست و باید درپی کردار بودن، این کارِ شما که تنها بگفتگو کردن از نیک و بد و دلتنگی نمودن از بدیهای توده بس می‌کنید نه تنها بیهوده است و هیچ سودی را درپی نمی‌دارد، زیانهایی نیز از آن پدید می‌آید. این خود دور از آزادگیست که کسانی همه از درد نالند و درپی درمان نباشند. چنین کاری جز نمونۀ پستنهادی نتواند بود. گذشته از این همیشه درد را گفتن آن را آسان گرداند و در اندیشه‌ها از بزرگیش کاهد و کم‌کم به بیرگی و زبونی کشد. یک درد را باید درمان کردن و اگر نشدنیست باید زمان چاره را بیوسیدن.[انتظار کشیدن]» ** ''(پیمان سال ششم، شمارۀ یکم، ص 34)1319'' *«مادیگری با آنکه در ایران رواج فراوان یافته هنوز کمتر کسی معنی آن را می‌داند و از چگونگی آن آگاه می‌باشد. مادیگری بزرگترین گمراهی‌ایست که تاکنون در جهان رخ داده و این گمراهی‌ایست که همراه دانشها و اختراعهای اروپایی به هر کجا می‌رسد در اندک زمانی انبوه مردم را بیدین و بی‌همه‌چیز می‌گرداند و تغییر در زندگانی آنجا پدید می‌آورد، و باین گمراهی تاکنون پاسخی داده نشده بود و برای نخستین بار پیمان به پاسخگوییهایی پرداخت و به هر حال پایۀ آن را برانداخت. آری این باور نکردنیست که یک گمراهی‌ای که در سراسر جهان رواج یافته و با بودن صدهزاران کشیش و ملا و حاخام و دیگران، کسی تاکنون پاسخی بآن نتوانسته، ولی یک مهنامه‌ای از تهران که هنوز صد یک مردم از انتشار آن آگاه نیستند پاسخهای دانشمندانۀ استواری بآن داده است.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 240)1321'' *«آیا این بدخواهی با کشور و توده نیست که کسانی چنین اندیشه‌های کجی[خراباتیگری] را ترویج نمایند؟!. آیا از اینها جز زیان چه نتیجه‌ای در دست تواند بود؟!.. امروز در این جهان که توده‌ها در راه زندگانی با همدیگر سختترین نبردها را می‌کنند آیا خیانتکاری نیست که شما چنین بدآموزیهایی را که همه‌اش سخن از مستی و سستی می‌راند در دلها جا دهید؟!.. آیا این دشمنی با توده و کشور شمرده نمی‌شود؟!.. آیا این داستان از کجا سرچشمه می‌گیرد؟!.. این هیاهو دربارۀ خیام از کجا برخاسته؟!. من نمی‌خواهم پرده‌دری کنم همین اندازه می‌نویسم: کسانی در این راه دانسته و فهمیده گام برمی‌دارند. و آنان خواستشان سسـت گردانیدن این تودۀ بیچاره است و این داستان و مانندهایش را وسیلۀ نیکی برای کار خود می‌شناسند، دیگران نیز نافهمیده و نادانسته پیروی از ایشان می‌کنند. اینها همه دامست همه دانه است. اگر بخواهند کسی را فریب دهند و سوارش گردند آشکاره نگویند که می‌خواهیم تو را فریب دهیم یا می‌خواهیم بگردنت سوار گردیم، با سخنانی سرگرمش دارند و قصد خود را بکار بندند.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 147)1321'' *«چون بارها دیده شده، کسانی که کتابهای ما را می‌خوانند چون با سخنانی ناشنیده روبرو می‌گردند، در بارِ یکم دل‌آزرده می‌شوند و به آسانی آنها را نمی‌توانند پذیرفت، و از آنجا که هر گفته‌ای دلیل استواری همراه می‌دارد ناپذیرفتن نیز نمی‌توانند، و اینست دودل می‌مانند. این کسان باید به یک بار خواندن بس نکرده کتاب را دو بار و سه بار بخوانند که بیگمان آنچه را که در بار یکم پذیرفتن نتوانسته‌اند، در بار‌ِ دوم و سوم خواهند توانست. به هر حال ما هیچ سخنی را بیدلیل نگفته‌ایم و این نمی‌خواهیم که کسی نافهمیده و باور نکرده سخنی را از ما بپذیرد. ما چنانکه خواهش کرده‌ایم دوست می‌داریم هر خواننده‌ای راستی را داور باشد. هیچ سخنی را از ما بی‌دلیل نپذیرد و از هیچ سخنی که بادلیلست چشم نپوشد.» ** ''(پیشگفتار کتاب داوری)1323'' *«از هزار سال باز در ایران و کشورهای اسلامی پیاپی بدآموزیها پدید آمده: شیعیگری، باطنیگری، جبریگری، صوفیگری، فلسفۀ یونان، خراباتیگری، علی‌اللهیگری، شیخیگری، بهاییگری، و اینها که هر یک گمراهی دیگری می‌بوده کم‌کم بهم درآمیخته و یک رشته پندارهای درهم گیج کننده‌ای پیدا شده، و همۀ آنها بکتابها درآمده و از آنها بمغزها راه یافته، و همانست که مایۀ درماندگی توده‌های بدبخت شرقی گردیده. اکنون که اندیشه‌های اروپایی بشرق رسیده، اینها نیز نیک و بد درهم است، و آنگاه با پندارهای گیج کنندۀ کهن شرقی بهم می‌آمیزد و هرچه بدتر می‌گردد. باز می‌گویم: سرچشمۀ بدبختی شرقیان اینهاست که باید از میان رود. امروز جوانان که سر می‌افرازند گرفتار اینها می‌شوند و بیشتر ایشان بیکبار تباه می‌گردند. اینست چنانکه ما از یکسو آمیغهای زندگی را می‌پراکنیم همچنان باید باین کتابها پرداخته بنابودی آنها کوشیم.» ** ''(دفتر یکم دی‌ماه 1322 ص 8)1322'' *«بسیاری از مردم چشم به پیشامدهای جهان دوخته‌اند، و شما هر گله‌ای که از آلودگی خویها و از پراکندگی اندیشه‌ها بکنید پاسخ داده گویند: «انشاءالله خوب می‌شود، صبر کن فلان کار بشود». این از بدترین نادانیهاست. گذشت زمان هیچگاه نیکی نیاورد و درخت آرزو بار ندارد. چنانکه در زندگانی خودی اگر کسی نکوشد و درپی نان و آب و رخت نباشد گرسنه و لخت ماند و از گذشت زمان دری بروی او باز نشود، در زندگانی توده‌ای نیز تا مردمی خودشان نکوشند و نیرومند نباشند هیچگاه از امید و آرزو چیزی بدستشان نیاید و از گذشت زمان گشایش برای آنان رخ ندهد و چون ناتوان و زبون باشند پیشامدها همه بزیان ایشان بسر آید.» ** ''(پیمان سال ششم، شمارۀ سوم ص 154)1319'' *«یک نادانی زشتی این نادانی زشتی است که کسانی بنام دین با دانشها دشمنی می‌نمایند. اینان کسانیند که معنی دین را نمی‌دانند و نتیجه‌ای که از آن باید خواست نمی‌شناسند. شما از آنان بپرسید: «دین را به چه معنی می‌شناسید؟!.. چه نتیجه‌ای از آن چشم می‌دارید؟!.. دین مگر برای گمراه گردانیدن مردمانست که بنام آن با راستیها دشمنی می‌نمایند؟!..»، خواهید دید یک پاسخی نمی‌دارند، و راستی آنست که یک رشته پندارهایی را گرفته‌اند و بروی آنها پا می‌فشارند، و خود نیز نمی‌دانند که چه می‌کنند و چه می‌خواهند. دین و دانش هر دو باید یک خواست را دنبال کنند و هیچگاه باهم ناسازگار نباشند.» ** ''(پیمان سال هفتم، شمارۀ دوم ص 73)1320'' *«تا سی و چند سال پیش از این، بازرگانان ایران، از برگزیده‌ترین تیره‌های ایران شمرده می‌شدند. زیرا با پیشانی باز پول بدست می‌آوردند و با پیشانی باز بکار می‌بردند، به کمچیزان و درماندگان دستگیریها می‌نمودند، بکارهای تاریخی نیکی از ساختن پل و درآوردن چشمه و مانند اینها می‌پرداختند. در جنبش مشروطه نیز اینان مردانگی بسیار نمودند و رادمردانه پولهای فراوان در راه جنبش بیرون ریختند. مشروطه بیش از همه با پول بازرگانان پیش رفته. لیکن جای افسوست که امروز بازرگانان از نیکان شمرده نمی‌شوند، و در این سالهای آخر در نتیجۀ آزمندی و پولدوستی که از خود نموده‌اند در میان توده سخت بدنام شده‌اند. راستی را بیشتر آنان جز دربند پول نیستند و در این باره پروا از کسی و چیزی نمی‌دارند.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ224)1321'' *«ما می‌گوییم: بسیاری از شاعران (و همچنین از دیگر مؤلفان) مردم را بجبریگری و خراباتیگری دعوت کرده‌اند و شعرها و گفته‌های آنها را می‌آوریم: «می خور که ندانی ز کجا آمده‌ای خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت» و «گر زمین را بآسمان دوزی ندهندت زیاده از روزی» و «اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرّد رگی تا نخواهد خدای»، «تریدو اریدو مایکون الا ماارید». می‌گوییم: جبریگری و خراباتیگری هر دو بسیار غلطست و مردمی که باینها بگروند جز نابودی سرگذشتی نخواهند داشت. این سخنیست که ما می‌گوییم. کنون یک آدمی باخرد که اینها را می‌خواند یا باید هر دو مقدمه را بپذیرد و با ما همراهی و همدستی کند و یا بگوید فلان مقدمه را نمی‌پذیرم و یا بفلان مقدمه ایراد دارم. و آنچه می‌فهمد با دلیل بگوید تا ما نیز با دلیل پاسخ دهیم. اینست آنچه که از یک آدمی باخرد انتظار توان داشت. اما اینکه کسی همۀ آنها را بکنار گزارد و پس از آنهمه دلیلها باز بر سر نادانی خود ایستادگی نشان دهد و آنگاه به هیاهو پردازد که بشعرا توهین شده، این همان درماندگی خرد و فهم است.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 126)1321'' *«بزرگی آنست که کسی یک کار سودمند و بزرگی را برای توده انجام دهد. مثلاً اگر دشمنان بکشور رو آورده‌اند یک کسی از جان بگذرد و جلو بیفتد و مردم را بتکان آورد و بجلو دشمن شتابد و آنها را برگرداند، یا اگر خشکسالی و کمیابی روی داده و فقرا دچار گرسنگی گردیده‌اند یک کسی خود از داراییش بگذرد و دیگران را نیز بپول دادن وادارد و بینوایان را از مرگ و نابودی نجات دهد، و یا اگر گمراهی و نادانی بتوده چیره گردیده، کسی به نبرد و کوشش برخیزد و رنج و آسیب بخود هموار گرداند و توده را از گمراهی و نادانی، برهایی رساند. با این کارها و مانند اینهاست که کسی بزرگ تواند بود. آن کسان چه کرده‌اند که بزرگ شده‌اند؟! آیا کسی با سخنان پریشان و پراکنده و ضد هم بزرگ می‌شود؟! آیا کسی که در زمان مغول زیسته و در آن روزگار اندوه و شیون خاندانها، کمترین تأثری از خود نشان نداده بلکه همه دم از خوشی و یارپرستی زده و بالاخره زبان بستایش آباقاخان (ایلخانی) گشاده بزرگ تواند بود؟!.. از اینگونه پرسشها می‌کنیم درمانده می‌گوید: اگر اینها بزرگ نیستند پس چرا شرقشناسان اینهمه تجلیل آنها را می‌نمایند؟! می‌گویم:‌ شرقشناسان می‌خواهند شما را اغفال کنند و نگزارند از آلودگیهای زمان مغول بیرون آیید. شما باید خودتان بیندیشید و بفهمید که سود و زیانتان چیست.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 126)1321'' *«هر کسی نخست باید به خود پردازد کسانی چون گفته‌های ما را می‌شنوند با یک زبان خرده‌گیری چنین می‌پرسند: «اینها چگونه پیش خواهد رفت؟!». می‌گویم: آنگونه که دیگر آمیغها پیش رفته. از نخست برای پیشرفتِ اینگونه جنبشها یک راه بیشتر نبوده. بخردان و پاکدرونان پذیرند، و مردانه به یاری و پشتیبانی برخیزند، و دست به هم داده نابخردان و ناپاکان را که ایستادگی می‌نمایند نابود گردانند. از نخست راه این بوده و کنون همین خواهد بود. آنگاه شما را چه کار با این پرسشست؟!.. هر کس نخست باید به خود پردازد، نخست باید در اندیشۀ خود باشد. سخنانیست سراپا راست و سراپا به سود جهان، شما اگر روان درست و خرد آزاد می‌دارید باید تشنه‌وار پذیرید و در راهش بکوشید، نه آنکه به پرسشهای نابجا برخیزید. این یکی از نادانیهای ایرانیانست که هر کسی نیکی را از دیگران می‌خواهد. هر کسی خود پاک و نیکست و آن دیگرانند که بدند و باید نیک گردند.» ** ''(پرچم نیمه‌ماهه شمارۀ چهارم)1322'' *«ایرانیان باید بدانند که خدا در این جهان مردمان را در کارهای خودشان مختار گردانیده و اینست هر مردمی اگر معنی زندگانی را دانست و دست بهم داد و بکار پرداخت با سرفرازی می‌زید، و اگر پی هوسها و نادانیها را گرفت و براههای بیخردانه گرایید ناگزیر دچار سختیها می‌شود و گزندها می‌بیند و خدا نیز رحمی بآنان نخواهد کرد. اینکه ملایان و روضه‌خوانان می‌گویند: کارها دست خداست، بیایید بخدا التماس کنیم، یک سخن بیخردانه‌ایست. خدا اختیار را بشما سپرده و از التماس هم کمترین نتیجه نخواهد بود. اینها را بفهمید تا تکلیف خود را بدانید.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 239)1321'' *«بارها گفته‌ایم: این پراکندگی اندیشه‌ها که شما گرفتارش هستید چاره‌ای جز این ندارد که حقایقی بیرون آید و این پندارهای پراکنده از میان رود و شما اگر رستگاری می‌خواهید باید از پذیرفتن حقایق سر باز نزنید.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 192)1321'' *«آن مردمی که خود را در پذیرفتن و نپذیرفتن دلیل آزاد شمارند و در برابر حقایق بهیاهوی پردازند سرنوشتشان همین باشد که در میان بیست‌ملیون، ده تن با یک اندیشه و باور پیدا نشود و در سختترین روزی نیز همدستی نتوانند، و اینست همیشه در برابر حوادث شکست خورند و لگدمال دیگران گردند.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 192)1321'' *«گروهی[صوفیان] تا چه ‌اندازه نافهم باشند که این ندانند بیکاری سامان زندگی را بهم می‌زند. ندانند خدا شمارۀ زنان و مردان را یکسان گردانیده و یک مردی چون زن نمی‌گیرد باعث سیاه‌روزی یک زنی شده است، ندانند که نان از دست دیگران خوردن نشان پستی و زبونیست و آبرو را می‌برد و شرم و آزرم را از میان می‌برد، ندانند که پای کوفتن و رقصیدن جز با هوس خود راه رفتن نیست و آن را «عبادت» یا «ریاضت» نام نتوان نهاد.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 198)1321'' *«درخور صد شگفتست که پس از آنکه مشروطه در ایران روان گردید بایستی وزارت فرهنگ یکی از بایاهای خود این را داند که دلهای نوآموزان را از بدآموزیهای کهن قرنهای تاریک گذشته پاک گرداند و بجای آنها، معنی مشروطه و زندگانی مشروطه‌ای (دمکراسی) و میهن‌پرستی و اینگونه چیزها را بگزارد. لیکن وزارت فرهنگ درست وارونۀ این را گرفته و بایای خود دانسته که بدآموزیهای کهن را ـ با یک رویۀ رسمی ـ در دلهای جوانان جا دهد و مغزهای آنان را آلوده‌تر از مغزهای پدران درس‌ناخوانده‌شان گرداند. سرمایۀ وزارت فرهنگ ایران چیست؟.. شعرهای سعدی و حافظ و خیام و مولوی، و بافندگیهای صوفیان، و تنیده‌های افلاطون و ارسطو و دیگران و مانندهای اینها. کتابهای درسی از اینها سرچشمه می‌گیرد. اندکی هم از دانشهای اروپایی را یاد می‌دهند. دربارۀ دلمردگی و بیغیرتی بسیاری از مردم نیز داستان روشنست. این بدآموزیهای زهرآلود که چند رشته بهم آمیخته، چنانکه مغزها را بیکاره تواند گردانید، غیرتها و سَهِشها[=احساسات]را نیز تواند کشت. از مردمی با این مغزهای آکنده چشم غیرت و مردانگی داشتن از دیدۀ کور بینایی خواستنست. بسخن دامنه نمی‌دهم: ما ریشۀ بدبختیهای این توده را بدست آوردیم و یک چیستان تاریخی را بازنمودیم. سرچشمۀ بدبختی این کیشها، این کتابهاست، این درسهاست، این روزنامه‌هاست، این دستگاه فرهنگ نام است.» ** ''(«دادگاه» ص 12)1323'' *«ما نیک می‌دانستیم که این کیشها و دستگاههای بدآموزی چیزهای ساده‌ای نیست. صدهزاران کسان از آنها نان می‌خورند. هزاران کسان بدستاویز آنها بمردم فرمان می‌رانند. نیک می‌دانستیم که ایشان تا توانند ایستادگی خواهند نمود و صد نیرنگ بکار خواهند زد و صد رنگ پیش خواهند آورد. نیک می‌دانستیم که خود را بدامن سیاست خواهند انداخت و از بدخواهان این کشور یاوری و پشتیبانی خواهند طلبید. همۀ اینها را نیک می‌دانستیم و همۀ دشواریها را از پیش می‌شناختیم. دانسته و شناخته بکوشش و فداکاری آماده گردیدیم.» ** ''(دادگاه،‌ ص 14)1323'' *«در ایران همۀ نارواییها و بیراهیها از اینجا برخاسته که کسانی ادبیات را چیز جداگانه پنداشته‌اند و از اینجا به دو خطای بسیار بزرگی دچار گردیده‌اند زیرا از آنجا که شعر و ادبیات را کاری پنداشته‌اند پی کار دیگری نرفته خواسته‌اند از این راه روزی بخورند با آنکه توده به آن کار نیازی نداشته و ارجی نمی‌گزارده. از اینجا آنان ناگزیر شده‌اند که خود را به دربارها ببندند یا بستگی این توانگر و آن توانگر را بپذیرند. از اینجا هم ناگزیر شده‌اند که راه چاپلوسی را پیش گیرند و روی مردمی و آزادگی را سیاه سازند. از آنسوی چون شعر را کاری می‌پنداشته‌اند دیگر پایبند نیاز و دربایست نشده و هر روز و هر زمان به شعرسرایی برخاسته‌اند. بهار آمده شعر سروده. پاییز آمده شعر سروده. در عید شعر سروده. در سوگواری شعر سروده. یکی مرده شعر سروده. یکی زاییده شده شعر سروده. یک روز جیبش پر از پول بوده شعر سروده و جهان را به غلامی خود نپسندیده. روز دیگر جیبش تهی بوده شعر سروده و صد گِله از روزگار نموده. از همین جا کار بیهوده‌گویی بالا گرفته و معنای درست ادبیات و شعر از میان برخاسته است.» ** ''(سخنرانی کسروی در انجمن ادبی ص 5)1314'' *«آقای هژیر [وزیر کشور در آن زمان و سپس نخست‌وزیر] من در کجا و در کدام نوشتۀ خود دعوای پیغمبری کرده‌‌ام؟!. پیغمبری در اندیشۀ مردم آنست که فرشته از آسمان بنزد کسی بیاید و از سوی خدا پیامی آورد و آن کس با خدا پیوستگی پیدا کند و اگر خواست بآسمانها رود و اگر خواست مرده زنده گرداند، با جانوران سخن گوید ـ پیغمبری در پیش مردم باین معنیست. من در کجا گفته‌ام فرشته بنزد من می‌آید؟!. کجا گفته‌ام مرا با خدا پیوستگی هست؟!. شما این دروغ را از کجا آورده‌اید؟!. نمی‌دانم چرا زشتی این دروغ را نفهمیده‌اید؟!. گویا می‌پندارید که ما خواست شما را درنیافته‌ایم. آری آقای هژیر، شما و همدستانتان می‌خواستید این جنبش بسیار بزرگ ما را یک کوشش کوچک «مذهبی» نشان دهید و بهمین دستاویز ما را خفه گردانید. این سخن شما نیز از آن راه بوده. آقای هژیر، من هرچه گفته‌ام آشکار گفته‌ام، کتابها نوشته در سراسر جهان پراکنده‌ام. آنگاه من همه‌اش بکار کوشیده‌ام، بدعوی برنخاسته‌ام. من هیچگاه مرد دعوی نبوده‌ام.» ** ''(دادگاه ص 35)1323'' *«آری ما گروهی می‌باشیم. ولی «مذهب» بنیاد نمی‌گزاریم. ما خواست خودمان را بارها آشکار گردانیده‌ایم. ما می‌خواهیم این کشور را از بدبختی برهانیم و چون راه کار را شناخته‌ایم بفیروزی خود امیدمندیم. ما می‌خواهیم گمراهیها و بدآموزیهای زهرآلود را که از سعدی و حافظ و مولوی و دیگران بیادگار مانده و شماها[«کمپانی خیانت»] در راه افزودن برواج آنها صد پافشاری نشان داده‌اید از ریشه براندازیم، و بجای آنها کتابهایی را که بجوانان درس غیرت و گردنفرازی و میهن‌پرستی دهد روان گردانیم. ما می‌خواهیم این فرهنگ مغزفرسا که بدخواهان این کشور بنیاد گزارده‌اند از میان برداشته بجای آن فرهنگ را بمعنی راستش بنیاد گزاریم.» ** ''(دادگاه ص 36)1323'' *«یک توده‌ای که سی‌وشش سال است مشروطه گرفته ولی هنوز از هزار تن یکی معنی آن را نمی‌داند، یک توده‌ای که درمیان پانزده‌ملیون مردمش چهارده کیش هست که هر کدام سیاست جدایی و آرمان جدایی دارد یک توده‌ای که در آن ارمنی و آسوری و جهود و زردشتی و عرب و کرد و ترک و لر و بختیاری جدا از هم می‌زیند و در قرنهای متمادی هنوز درهم نیامیخته‌اند، یک توده‌ای که سرمایۀ علمی او بدآموزیهای بسیار بیخردانۀ خراباتیان و صوفیان و باطنیان زمان مغول می‌باشد، یک توده‌ای که مردان چهل ساله و پنجاه ساله‌اش سود از زیان و نیک از بد باز نمی‌شناسند ـ چنین توده‌ای چگونه تواند با دیگران همسری نماید و در میدان نبرد مقهور دیگران نگردد؟!..» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 162)1321'' *«بدانید ای ایرانیان حوادث امروز به پیشواز شما آمده. شما بایستی بیندیشید و آینده را بدیده گیرید و حوادث را پیش‌بینی کرده بجلوگیری پردازید. نکرده‌اید و اینک حوادث بسر وقتتان رسیده. اکنون شما در آخرین سنگرید. اگر باز سستی نمایید، باز بهانه‌ آورید، این سنگر را هم از دست خواهید داد و سیل حوادث شما را خواهد پیچانید و خدا میداند که سرگذشت این توده چه خواهد بود. بدانید ای ایرانیان، آسمان برای شما نخواهد گریست، زمین برای شما بلرزه نخواهد افتاد.» ** ''(امروز چاره چیست؟،‌ ص 51)1324'' *«بدبختی همین است که یک توده‌ای بجای همه چیز دست بدامن غوغا و هایهوی و ناله و گله بزنند و چنین دانند که از این راه بجایی خواهند رسید. هان ای ایرانیان، راه را گم کرده‌اید و هان ای بیچارگان سررشته را از دست داده‌اید. ... بدانید ای ایرانیان: این درد و گرفتاری که شما درآنید بیدرمان و چاره نمی‌باشد ولی باید نخست راه آن دانسته شود و دوم یک دسته از مردان نیک دست بهم دهند و بنام غیرت و مردانگی کوشش و جانفشانی دریغ نگویند.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 212)1321'' *«کسانی تا آن اندازه سست و کم‌دلند که نمی‌خواهند حقایق را بهمسر و فرزندان خود بیاموزند و از اینکه یک شب خشم و دلتنگی خواهد بود یا یک هیاهویی خواهد برخاست پروا می‌نمایند و با این حال شتاب دارند که هرچه زودتر به نتیجه برسند. گویا می‌خواهند فرشتگان از آسمان بیایند و این کارها را انجام دهند و یا یک «اعجازی» رخ داده آنان را از هر رنجی آسوده گرداند. اینست می‌گویم: یک راهی چه دور و چه نزدیک، با رفتنست که بپایان می‌رسد. شما نیز تا نکوشید نتیجه‌ای نخواهید دید و از درد دل گفتن و آرزو کردن کمترین سودی نخواهد بود. شما یکبارگی یا باین خواری و زبونی گردن نهید و سر پایین انداخته با این زیستِ پستی که دارید بسازید و بیهوده بگله و ناله نپردازید، و یا اگر می‌خواهید از خواری و زبونی رها گردید راه آن همینست که بکوشید و این اندیشه‌های پراکنده را دور رانید و راستیها را در دلها جایگزین گردانید و همگی را دارای یک راه و یک آرمان سازید.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 242)1321'' *«شما هرچه نیک باشید و بزرگ باشید، و هرچه دلسوزی بمردم دارید و نیکی آنان خواهید، تا هر کدام جدا می‌‌کوشید و بهوس راه دیگری دنبال می‌‌کنید دشمن و بدخواه توده خود می‌‌باشید. چه دشمنی بالاتر از آن که هر کدام مردم را بسوی دیگر می‌‌کشید و پراکنده و آواره می‌‌گردانید؟!.. چه بدخواهی بالاتر از این که با چیزهای بیهوده آنان[را] سرگرم می‌‌دارید و نمی‌گزارید درپی کار و زندگی خود باشند و بدبختی خود را دریابند؟!..» ** ''(پیمان سال پنجم، شمارۀ پنجم صفحۀ 185)1318'' *«بدانید ای ایرانیان حوادث امروز به پیشواز شما آمده. شما بایستی بیندیشید و آینده را بدیده گیرید و حوادث را پیش‌بینی کرده بجلوگیری پردازید. نکرده‌اید و اینک حوادث بسر وقتتان رسیده. اکنون شما در آخرین سنگرید. اگر باز سستی نمایید، باز بهانه‌ آورید، این سنگر را هم از دست خواهید داد و سیل حوادث شما را خواهد پیچانید و خدا می‌داند که سرگذشت این توده چه خواهد بود. بدانید ای ایرانیان، آسمان برای شما نخواهد گریست، زمین برای شما بلرزه نخواهد افتاد.» ** ''(امروز چاره چیست؟،‌ ص 51)1324'' *«بدانید ای ایرانیان! شما را پراکندگی بیچاره و درمانده گردانیده. . . . بدانید ای ایرانیان! از کوششهای تنها به تنها نتیجه بدست نیاید. از تدبیرهایی که هر کس تنها برای رهایی خود کند سودی نباشد. در چنین هنگامهایی باید همگی دست بهم داد و برای همگان کوشید. از این راهست که می‌توان به نتیجه‌ای رسید. در ایران کسان چیزفهم و کاردان بسیار است. ولی عیب اینجاست که از هم پراکنده‌اند و هر کس بتنهایی چیزهایی می‌اندیشد و کاری از پیش نبرده در توی خشم و دلتنگی می‌سوزد. اینان اگر همه یکی گردند بکارهای نتیجه‌داری توانند برخاست.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 157)1321'' *«یکی از آنان[درسخواندگانی که در برابر دلیل ایستادگی کنند] با من گفتگو کرده ایرادهایی می‌گرفت و چون پاسخ شنیده درمانْد چنین گفت: «اینطور نیست که شما هیچ اشتباه نکنید». گفتم: این سخنان شما بیاد من می‌اندازد آن را که روزی ملایی بنزد من آمده چنین می‌گفت: «شما معصوم نیستید. معصوم آن چهارده تن بودند که آمدند و رفتند. این عقیدۀ مذهبی ماست که در بیانات شما قائل به اشتباه باشیم». آخوندک بایای[=وظیفۀ] خود می‌شناخت که در گفته‌های من اشتباه باور کند اگرچه هیچی پیدا نکند. شما نیز همان حال را می‌دارید. راستی که آخوندهای فرنگی هستید. این چه سخنیست که می‌گویید؟!. شما اگر ایرادی بسخنان من می‌دارید بگویید وگرنه بپذیرید.» ** ''(کتاب در پیرامون روان، نشست چهارم)1324'' *«این بایای آدمیگری شماست کسانی می‌پندارند این شاهراهی که ما می‌نماییم و آمیغها که روشن می‌گردانیم، آنان آزادند که بپذیرند یا نپذیرند. می‌گویم: نه چنین است. شما که آدمی هستید باید درپی آمیغها باشید، و چون می‌یابید تشنه‌وار بپذیرید و پیروی کنید. خدا به شما فهم و خرد داده که یک راه رستگاری که نموده می‌شود بشناسید و بپذیرید و با دیگران در آن همگام باشید. این بایای آدمیگری شماست و جز این نتواند بود. آنانکه از آمیغها[=حقایق] رو گردانند و از شاهراه رستگاری کناره جویند، ارج آدمیگری خود را از دست داده‌اند، و گذشته از خودشان مایۀ تیره‌روزی و پستی فرزندانشان خواهند بود، و پس از همه، در پیشگاه آفریدگار شرمنده و سرافکنده خواهند گردید. گاهی کسانی ستیزه‌رویی نموده چنین می‌گویند: «شما آنچه می‌خواهید بگویید، ما که نخواهیم پذیرفت». می‌گویم: این نادانی را پیش از شما جهودان کرده‌اند.» ** ''(پرچم نیمه‌ماهه شمارۀ یازدهم)1322'' *«پیروان کیشها، دین را بآن معنایی که ما می‌گوییم نمی‌‌شناسند. آنان دین را این می‌دانند که هر کسی به یک خدایی در بالاسر جهان، و بیک پیغمبری در زیردست او، و بیک رشته امامانی (یا قدیسانی) در پایینتر از آن، باور دارد، و بهشت و دوزخ و ترازو و پل صراط (چنرت) و مانند اینها را بپذیرد، و در زیست خودش آن پیغمبر و امامان را دوست دارد، و بزیارت گنبدهاشان رود، و داستانهای ایشان را فراموش نگردانیده همیشه تازه نگه دارد، و «با دوستانشان دوست و با دشمنانشان دشمن» باشد. آنان دین را این می‌دانند و هوده‌ای[نتیجه] که از این می‌خواهند آبادی آنجهان و رفتن ببهشت است. می‌‌باید گفت: دین در نزد ایشان «یک ساختمانی در اندیشه»، و برخی کارهایی بنام «بهشت‌جویی» می‌باشد.» ** ''(پرچم نیمه‌ماهه ص274)1322'' *«آدمیان همگی از یک ریشه‌اند. این تیره‌ها که درمیانند همگی یکسانند، و یکی را بدیگری برتری نیست. برتری یک مرد و یا یک توده جز از راهِ درستی روان و خِرَد، و پاکی دین و زندگی نتواند بود. تیره‌هایی که در دانش و هنر پیش افتاده‌اند، این یک فیروزی بزرگیست که بهرۀ آنان گردیده، لیکن باید بدیگران یاوری کنند، و از دانش و هنر خود بآنان سود رسانند، و در پیشرفت، آنان را نیز همراه گردانند. این رفتار را بنام آدمیگری کنند، به پیروی از خِرَد کنند، بَهرِ آسایشِ خودشان و دیگران کنند. بسیار نادانیست که با دانش و هنر، دیگران را زیردست گردانند. بسیار نادانیست که با نیرنگ و فریب، تیره‌هایی را از پیشرفت بازدارند. این یک بدنامی بزرگی بآنان خواهد بود.» ** ''(ورجاوندبنیاد بخش یکم، بند 11)1322'' *«این ایرادها را[به کیششان] که می‌گیریم [ملایان] می‌گویند: «اینها عقیدۀ عوامست چه ربط باصل دین دارد؟!.. ما اصل دین را می‌گوییم..» می‌گویم اصل دین چیست؟!.. کجاست؟!. شما اگر اصل دین را می‌شناسید پس چرا نگرفته‌اید؟!. چرا بمردم یاد نداده‌اید؟!.. این در کجای جهانست که یک مردمی در توی گمراهیهای پست دست و پا زنند و بهانه‌شان این باشد که اینها که در اصل دین ما نیست؟!. در کجای جهانست که یک مردمی با صد نادانی بسر برند و با اینحال خود را گمراه ندانند و باصل دین بنازند؟... ای بیخردان مگر دین هم اصل و بدل دارد؟!. مگر دین رختست که دو دست باشد و یکی را بتن کنند و دیگری را در بقچه نگه دارند؟!. شگفت بهانه‌ای بدست افتاده. یک دسته مردمی در یک سرای فروریخته و ویرانه‌ای بسر برند و عنوانشان این باشد که اصلش یک سرای درست و باشکوهی بوده!» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 250)1321'' *«آنان[ملایان] اصل دین را نمی‌دانند، دانستن اصل دین نه بآن آسانیست که مردم می‌پندارند. اگر آنان اصل دین را می‌شناختند از نخست گرفته بودند و نیاز نداشتند که بَدَلش را بگیرند و سپس باصل بازگردند. دوم آنان خواستشان دکانداریست و این یک کالای نوینیست که ببازار آورده‌اند، و خواستشان اینست که هر چیزی را که دیدند مریدان می‌پسندند و خریدارش می‌باشند بگویند از اصل دینست، و هرچه را که دیدند کساد پیدا کرده و دیگر خریداری ندارد (مثلاً نذر سقاخانۀ نوروزخان و مانند آن) بگویند اینها از اصل دین نیست. اینست راز کار ایشان. شیادان پستنهاد بجای آنکه با کوشش و دسترنج نان بخورند باین فریبکاریها برخاسته‌اند و گمراهان را گمراهتر می‌گردانند. خدا ریشۀ اینان را براندازد. ... اگر چنین بود که یک دینی چون اصلش راست و درست بوده از آلودگیهایی که پیدا کرده باکی نباشد پس بدینهای زردشتی و مسیحی و جهودی چه ایراد هست؟! مگر آنها نیز اصلش پاک و درست نبوده؟!.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 250)1321'' *«خواست ما آنست که در جهان یک راهی از روی دانستن و فهمیدن و پیروی از خرد کردن باز باشد و زندگانی از روی فهم و بینش راه افتد، و همان پروایی را که امروز مردمان دربارۀ تندرستی و پزشکی می‌دارند دربارۀ نیکی زندگانی و آسایش توده‌ها نیز کنند و نبردی را که با بیماریها می‌نمایند ماننده‌اش را با گمراهیها و بدیها آغازند. اگر پزشکی دانش تندرست زیستن و توانا گردیدنست، دین نیز دانش آسوده زیستن و پاک و ستوده بودن و از معنی جهان و زندگانی آگاهی بسزا داشتنست.» ** ''(پرچم هفتگی شمارۀ هفتم)1323'' *«آن نه دیندار است که بدلیل گردن نگزارد‌. اگر چنین شایستی که هر کسی بر روی پندار خود ایستادگی نماید پس دین چه بایستی؟!. دین از بهر آنست که هر کسی پندارهای دیگری را دنبال ننماید و اینست باید همه‌ی باورها با دلیل باشد تا پراکندگی پیش نیاید. ببینید فرستادگان همه از خرد و فهم سخن رانده‌اند و همه دلیل را پیش آورده‌اند‌.» ** ''(راه رستگاری گفتار نوزدهم)1316'' *«امروز معنی دین دانسته نیست و این خود یک گرفتاری برای جهان گردیده. برخی دستگاههایی ـ از زردشتیگری و جهودیگری و مسیحیگری و اسلام ـ درمیانست و هر یکی از مسیحیگری و اسلام شاخه‌های بسیاری پیدا کرده و از هر کدام کیشهای بسیار پدید آمده. اینها پر از گمراهی و نادانی، و هر یکی در بی‌ارجی همسنگ بت‌پرستیهای چینیان و ژاپنیان و هندویان می‌باشد. مردمان «دین» اینها را می‌شناسند و اینست بدو دسته می‌باشند: یک دسته پیروان اینها که در نادانیها و گمراهیها فرورفته‌اند، و بسیار پست‌اندیشه‌اند، یک دسته آنان که از اینها رمیده بیکبار از دین روگردان و گریزان می‌باشند.» ** ''(ورجاوندبنیاد، بخش دوم،‌ بند 1)1322'' *«اگر راستی را بخواهند پیشرفت دانشها و آگاهیهایی که از آن راه بدست آمده با گوهر[=اصل] دین برخوردی ندارد، و جز با پندارهای بیخردانه‌ای که این و آن افزوده‌اند ناسازگار نیست و ما بارها گفته‌ایم که دین از این پندارها بیزار است، و این بسود دین می‌باشد که آنها از میان برخیزد. هستی آفریدگار و یگانگی و توانایی و دانایی او و جاویدانی روان که از گوهر دین است، دانشها هرچه پیش رود بر استواری اینها خواهد افزود. راه جستجو و آزمایش که پایۀ دانشهای امروزیست کمتر لغزش دارد. آدمیان هرچه از این راه پیش روند بروند. دین را از آن هیچ گونه ناخرسندی نیست. ناخرسندی دین همه از گزافبافیها و پندارپردازیهای پیشینیانست که مایۀ گمراهی مردمان و پراکندگی ایشان گردیده.» ** ''(راه رستگاری گفتار هفتم)1316'' *«اینان [فیلسوفان مادی] در دشمنی که با زورگوییهای کشیشان و دیگران نموده‌اند رستگار بوده‌اند، ولی نپذیرفتن خدا و عنوان مادیگری که پیش آورده‌اند جز دنبالۀ سیلِ خشم نبوده، و آنچه خامی اندیشۀ ایشان را در این باره روشن می‌گرداند داستان نشناختن روان و خرد، و جدا نگرفتن آدمی از جانوران، و مانند اینهاست که با فلسفۀ خود توأم گردانیده‌اند. چه ما نشان دادیم که روان و خرد در کالبد آدمی درخور نشناختن نیست، و آدمی اگرهم از سرشت تن و جان با جانوران یکیست، از سرشت روان جداست، و این بدترین گمراهیست که کسی اینها را درنیابد، بدترین درماندگیست که یکی خود را نشناسد.» ** ''(راه رستگاری، گفتار دهم)1316'' *«اگر راستی را بخواهند پیشرفت دانشها و آگاهیهایی که از آن راه بدست آمده با گوهر[=اصل] دین برخوردی ندارد، و جز با پندارهای بیخردانه‌ای که این و آن افزوده‌اند ناسازگار نیست و ما بارها گفته‌ایم که دین از این پندارها بیزار است، و این بسود دین می‌باشد که آنها از میان برخیزد. هستی آفریدگار و یگانگی و توانایی و دانایی او و جاویدانی روان که از گوهر دین است، دانشها هرچه پیش رود بر استواری اینها خواهد افزود. راه جستجو و آزمایش که پایۀ دانشهای امروزیست کمتر لغزش دارد. آدمیان هرچه از این راه پیش روند بروند. دین را از آن هیچ گونه ناخرسندی نیست. ناخرسندی دین همه از گزافبافیها و پندارپردازیهای پیشینیانست که مایۀ گمراهی مردمان و پراکندگی ایشان گردیده.» ** ''(راه رستگاری گفتار هفتم)1316'' *«اینان [فیلسوفان مادی] در دشمنی که با زورگوییهای کشیشان و دیگران نموده‌اند رستگار بوده‌اند، ولی نپذیرفتن خدا و عنوان مادیگری که پیش آورده‌اند جز دنبالۀ سیلِ خشم نبوده، و آنچه خامی اندیشۀ ایشان را در این باره روشن می‌گرداند داستان نشناختن روان و خرد، و جدا نگرفتن آدمی از جانوران، و مانند اینهاست که با فلسفۀ خود توأم گردانیده‌اند. چه ما نشان دادیم که روان و خرد در کالبد آدمی درخور نشناختن نیست، و آدمی اگرهم از سرشت تن و جان با جانوران یکیست، از سرشت روان جداست، و این بدترین گمراهیست که کسی اینها را درنیابد، بدترین درماندگیست که یکی خود را نشناسد.» ** ''(راه رستگاری، گفتار دهم)1316'' *«باشد کسانی چنین پندارند که این مردم چون خداپرست و دیندارند و دلبستگی به دین و نام خدا می‌دارند از آنروست که این پافشاریها را می‌نمایند و بنگهداری آن دستگاه اسلامْ نام می‌کوشند. ولی این پندار راست نمی‌باشد و ما آزموده دیدیم که چون با آنها از دین بسیار والاتر و استوارتری که مایۀ بلندی نام خداست سخن می‌رانیم نمی‌پذیرند. بلکه چنانکه گفتیم از هیچ گونه دشمنی و کارشکنی بازنمی‌ایستند، بلکه بیفرهنگی و پستی نیز می‌نمایند. راستی آنست که دلبستگی بدانسته‌های خود و پافشاری بروی نادانیها و گمراهیها یکی از خویهای پستیست که در نهاد آدمیان نهاده شده، و چون روانها بیمار و خردها ناتوان بود این خوی پست نیرو گیرد و کارگر باشد، اینست راز آن دلبستگی و پافشاری که ما از مسلمانان می‌بینیم.» ** ''(در پیرامون اسلام , گفتار سوم)1322'' *«امروز صد هزارها، بلکه هزار هزارها، کسان از این دستگاه نان می‌خورند. ملاها، طلبه‌ها، روضه‌خوانها، عَشرخوانها، سیدها، پیروان صوفی، درویشان ویلگرد، دعانویسها در هر شهری گروهی انبوه می‌باشند. در نجف و کربلا و سامرا و بغداد و مشهد و قم و مدینه و مکه در هر یکی چند هزار تن گرد گنبدها را گرفته و بنام متولی، خادم، زیارتنامه‌خوان، مجاور مفتخواری می‌کنند. اینان بنام دین با خوشی می‌زیند و برتری نیز بمردم می‌دارند، بلکه برخی شکوه و بزرگی پیدا کرده‌اند. چنانکه نوشتیم مجتهدان شیعه، با دروغ و افسانه، دستگاه فرمانروایی برای خود چیده‌اند و بی‌تاج و تخت فرمان می‌رانند و از مردم بنام «مال امام» مالیات می‌گیرند. ... امروز این دستگاه به دو کار بسیار می‌خورد: یکی بکار مفتخواری که بدینسان ملیونها دکان باز کرده‌اند. دیگری بکار سیاست که دولتهای آزمند این را افزاری برای چیرگی بتوده‌های شرقی گرفته‌اند.» ** ''(در پیرامون اسلام , گفتار سوم)1322'' *«خرد که گرانمایه‌ترین دادۀ خداست باید هر کسی آن را نیک شناسد و پیروی کند و راستی آنست که دین برای نیرومند گردانیدن خردهاست، ولی مسلمانان این را نمی‌شناسند و ارجی نمی‌گزارند. بلکه چون باورها و کارهاشان بیخردانه است با خرد دشمنی می‌نمایند و از ارج آن می‌کاهند. بارها دیده‌ایم می‌آیند و با ما بکشاکش می‌پردازند که بهر چه اینهمه به خرد ارج می‌گزاریم. یا دیده‌ایم می‌گویند: «عقلها نیز باهم اختلاف دارد». ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«... [مسلمانان] معنی دین را نمی‌دانند و از آن بیگانه می‌باشند. آری، با آن دلبستگی که به دین نشان می‌دهند معنی راست آن را نمی‌دانند. دین «شناختن معنی جهان و پی بردن بآمیغهای زندگانی و زیستن بآیین خرد است» ولی آنان این را نشناخته، دین را یک رشته پندارهای بیپا و کارهای بیهوده‌ای می‌شناسند. در نزد آنان دین یک چیزی در کنارۀ زندگانی است. مثلاً چنانکه گفتیم امروز مسلمانان در بیشتر جاها زندگانی نژادی پیش گرفته‌اند و با قانونها و عادتهای اروپایی زندگی می‌کنند، و دانشهای اروپایی را که با کیشهای ایشان سازش نمی‌دارد درس می‌خوانند و با این حال کیشهای خود را نیز نگاه داشته‌اند و پابستگی[=تقید] بآنها نشان می‌دهند. زیرا چنین می‌پندارند که دین یک چیز جداگانه‌ای در کنارۀ زندگانی، و نتیجۀ آن خوشی و روسفیدی در آنجهان می‌باشد. شنیدنی‌تر آنکه هنوز ملایانی در نجف و کربلا و جامع اَزهَر و دیگر جاها درس فقه می‌خوانند و کتابهای فقهی می‌نویسند و هیچ نمی‌گویند برای چیست. آیا این گمراهی و نادانی نیست؟!.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«شناختن آفریدگار پایه‌ای از دین است. ولی اینان [مسلمانان] او را نمی‌شناسند. خدایی از پندار خود ساخته‌اند که در بالای هفت آسمان می‌نشیند و جهان را با دست فرشتگان راه می‌برد. خدایی که همچون پادشاه خودکامۀ خودخواهی، چون از مردم اندک نافرمانی دید به خشم آید و بیماری و گرسنگی و زمین‌لرزه فرستد، ولی سپس که مردم رو بسویش آوردند و به لابه و زاری پرداختند خشمش فرونشیند و پتیاره[=بلا] بازگرداند، اینست خدایی که می‌پندارند. خدایی که جهان را به پاس[=احترام] هستی چند تن آفریده. خدایی که مهر ورزد، میانجی پذیرد، با زبان دانه‌های تسبیح و آیه‌های قرآن با مردم سخن گوید (استخاره).» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«باید دانست اسلام دوتاست: یکی اسلامی که پاکمرد عرب هزاروسیصدوپنجاه سال پیش بنیاد نهاد و تا قرنها برپا می‌بود، و دیگری اسلامی که امروز هست و برنگهای گوناگونی از سنی و شیعی و اسماعیلی و علی‌اللهی و شیخی و کریمخانی و مانند اینها نمودار گردیده. این دو را اسلام می‌نامند. ولی یکی نیستند و بیکباره از هم جدایند، و بلکه آخشیج[=ضد] یکدیگرند، به دو دلیل: 1) دلیل جستجو: ما از آن اسلام آگاهی داشته، نیک می‌دانیم که جز این می‌بوده. آن یک دین پاک بت‌شکن می‌بوده و این، یک رشته کیشهای سراپا بت‌پرستی و آلودگیست. 2) دلیل نتیجه: آن اسلام، مردم پراکنده و زبون عرب را یک توده گردانیده، بفرمانروایی نیمی از جهان رسانید. این اسلام توده‌ها را از هم می‌پراکند و زبون و زیردست می‌گرداند. امروز مسلمانان از خوارترین و زبونترین مردمان جهانند و در زیر دست بیگانگان زیسته، آن را کمی خود نمی‌پندارند. در اینجاست که می‌باید گفت: درخت را از میوه‌اش شناسند، یک درختی آن میوۀ شیرین را داده و دیگری این میوۀ تلخ را می‌دهد، آیا هر دو را یکی می‌توان پنداشت؟!.» ** ''(در پیرامون اسلام، دیباچۀ سخن)1322'' *«دین والاترین اندیشه‌هاست. دینداران باید چه در زمینۀ زندگانی و برخورداری از جهان، و چه دربارۀ دانش و بینش، و چه از روی خوی[=عادت] و خیم[=خصلت]، برتری به بیدینان داشته باشند (چنانکه در قرنهای نخست اسلام چنین می‌بوده). ولی مسلمانان امروز از هر باره پستند و باورهای امروزی مسلمانی نه تنها مسلمانان را پیش نمی‌تواند برد، از پیشرفت جلو نیز می‌گیرد و هر توده‌ای برای آنکه پیش روند ناچار می‌گردند اسلام را بکنار گزارند.» ** ''(دیباچۀ در پیرامون اسلام)1322'' *«برانگیختگی (یا بگفتۀ آنان پیغمبری) یک پایه از دین و خود یکی از رازهای سپهر[=طبیعت] می‌باشد. اینان معنی راست آن را نمی‌شناسند، و یک رشته پندارهای بیپایی را در آن زمینه دنبال می‌کنند. بگمان آنان کسی را که خدا برگزید جبرائیل باو نمودار گردد، و با وی سخن رانَد، و از میانۀ او و خدا پرده برخیزد، و پیاپی فرشته‌ها بنزد او در آمد و رفت باشند و آن برانگیخته باید در نزد مردم «دعوا» کند، و آنان برای آزمایش، «نتوانستنی» (معجزه) از او طلبند، و چون توانست «ایمان» آورند. و پس از آن هرچه گفت بپذیرند. اینهاست دانسته‌های آنان دربارۀ برانگیخته که می‌باید گفت: سراپا پوچست. کتابهای مسلمانان پر است از داستانهای نتوانستنی که بنام پاکمرد اسلام نوشته‌اند: ماه را دو نیم گردانیده، بآسمان برای دیدار خدا رفته، آفتاب را پس از فرورفتن بازگردانیده، از میان انگشتان چشمه روان گردانیده، با سوسمار سخن گفته. اگر از یک مسلمانی بپرسید: دلیل راستگویی پیغمبر اسلام چه بوده؟ بیدرنگ خواهد گفت: «معجزه نشان داد، شق‌القمر کرد، از غیب خبر داد ...» اگر بگویید که در قرآن دیده می‌شود که از پیغمبر هر زمان معجزه خواسته‌اند ناتوانی نموده و آشکاره گفته من نمی‌توانم پس چگونه شما می‌گویید معجزه نشان داد؟!. چگونه آنهمه داستانها را در کتابها می‌نویسید؟!. در اینجاست که درمانَد و هیچ پاسخ نتواند.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«اینجهان همیشه در پیشرفت است. پیشرفت یک بند برجسته‌ای از آیین جهان می‌باشد و باید هر زمان نیکیهای دیگری در آن پیدا شود. ولی مسلمانان وارونۀ این را می‌شناسند و در نزد آنان گذشته از اکنون و آینده بهتر می‌بوده. در سایۀ همین نافهمیست که بزمان خود ارج نمی‌گزارند و همیشه در اندیشۀ گذشته می‌باشند، و این یکی از شُوَندهای[علل] پس ماندن ایشان می‌باشد. این خواست خداست که هر چندگاه یک بار جنبش خدایی رخ دهد و یک راه رستگاری بروی جهانیان باز گردد و گمراهیها از میان رود. لیکن مسلمانان آن را با اسلام پایان یافته می‌شمارند و بیخردانه دست خدا را بسته می‌دانند. اگر ملیونها سال نیز بگذرد دیگر خدا بجهان نخواهد پرداخت. در حال آنکه دربارۀ زمان آن باور را می‌دارند و دربارۀ جنبشهای دینی چنین می‌پندارند، می‌بیوسند [انتظار می‌کشند] در آخر زمان عیسا از آسمان فرود آید، و یا مهدی پیدا شود و جهان ناگهان برنگ دیگری افتد. آنچه را که آیین خداست نمی‌شناسند و از پندار خود چنین نادانیها پدید آورده‌اند.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«اگر شما جستجو کنید و نیک اندیشید امروز مسلمانان (دینداران ایشان) در هر کجا که هستند و هر نژاد که می‌دارند، آرمانشان آنست که به مسجدهای آنان پاس گزارده شود، راه مکه بروی آنان بسته نگردد، گنبدها (یا بگفتۀ خودشان مشاهد متبرکه) بحالی که بوده و هست بازماند، به روز آدینه و عیدهای اسلامی ارج گزارده گردد، در رادیو شب یا بامداد قرآن خوانده شود، گاهی کسانی از اروپاییان گفتارهایی در ستایش اسلام و بنیادگزار آن بنویسند. همین چند چیز است که آرمان مسلمانان دیندار می‌باشد، و با همین چند شرط همگی آنان بزیردستی هر دولتی از اروپایی و آسیایی آماده می‌باشند. این چیزی است بسیار آشکار که درباره‌اش بیش از این سخن نباید راند.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«چنانکه گفتیم باورهایی که مسلمانان امروزی می‌دارند و دین، آنها را می‌شمارند (چه دربارۀ خدا و چه دربارۀ برانگیخته، و چه در زمینۀ زندگانی، و چه در زمینۀ آنجهان) همه کج و همه نادانی است، و همین نادانیهاست که از پیشرفت بازشان داشته و بدینسان خوار و زبونشان گردانیده. از آنسوی چنانکه خواهیم گفت پیشرفت زمان، اسلام و دیگر دینها را در پس گزارده است. ولی مسلمانان اینها را نمی‌دانند، بلکه از نافهمی به همان نادانیهای خود می‌نازند و خود را در رستگاری پنداشته آرزو می‌کنند که اروپاییان باسلام بیایند. اینان شنیده‌اند که اسلام چون برخاست مردم دسته دسته بآن دین گراییدند، می‌پندارند که اکنون نیز همان باید بود، بی‌آنکه بدانند نه اسلام آن اسلامست و نه زمان آن زمان می‌باشد. بارها دیده می‌شود که آخوندبچه‌های هوسمند باین آرزو افتاده‌اند که به اروپا رفته در آنجا به «تبلیغ اسلام» پردازند. بارها دیده می‌شود که کسانی با یک افسوسناکی می‌گویند: «آخر این اروپاییها چرا مسلمان نمی‌شوند؟!...».» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«مسلمانان در سایۀ‌ خوشگمانی و پشتگرمی که بگمراهیهای خود می‌دارند در برابر هر نیکی و هر رستگاری می‌ایستند و دشمنی و کارشکنی می‌کنند. در این چهل و پنجاه سال دیده شد جنبش مشروطه یا سررشته‌داری توده که خود نتیجۀ پیشرفت جهان و نشان والاتری اندیشه‌هاست پدید آمد. چه در ایران و چه در عثمانی و چه در دیگر جاها مسلمانان دشمنی نمودند و کار را بخونریزی رسانیدند. دبستانها و دانشکده‌ها برپا گردید، با آن هم بدخواهی و کارشکنی نمودند و صد پستی نشان دادند. اداره‌های ثبت اسناد بنیاد یافت، به بدخواهی برخاستند. تاریخ خورشیدی گزارده شد، گردن نگزاردند و بدشمنی پرداختند. از اینگونه چندان است که به شمردن نیاید.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«ما بخواست خدا درفش افراشتیم و در برابر مادّیگری ایستاده به یکایک بدآموزیهای آن پاسخهای استوار دادیم و یک رشته آمیغهای[حقایق] بسیار ارجداری را روشن گردانیده این بازنمودیم که دین خود دستگاهی بالاتر از دانشهاست و بدینسان نام پاک آفریدگار را بلند گردانیده زبان بیفرهنگان بستیم و ده سال بیشتر است که در این راه می‌کوشیم و به یاری خدا بهمۀ گمراهیها فیروز درآمدیم. ولی چه باید گفت باینکه می‌بینی مسلمانان ـ آن تودۀ درمانده و نادان ـ بجای آنکه از این کوششها و فیروزیهای ما خشنود گردند، ناخشنودی می‌نمایند و ملایان به هر گونه دشمنی برمی‌خیزند. آن کاریست که بخواست خدا ما کرده‌ایم، و این کاریست که بانگیزش نادانی و گمراهی اینان می‌کنند.» ** ''(در پیرامون اسلام , گفتار یکم)1322'' *«این خود جُستاریست که آیا دین برای مردم است یا مردم برای دین می‌باشند. ما می‌گوییم: دین برای مردمست. ولی آنان این را نپذیرفته مردم را برای دین می‌شمارند. ما می‌گوییم دین بهر آنست که بمردمان شاهراه زندگانی نشان دهد و از آمیغهای[حقایق] سودمند جهانی آگاه گرداند و از گمراهی و پراکندگی نگاهشان دارد، و اینست می‌گوییم: دینی که گوهر[=اصل] خود را از دست داده و خود با گمراهیها و نادانیها درآمیخته، از میان رفته بشمار است. ولی آنان می‌گویند: دین برای آنست که مردمان «گرامی‌داشتگانِ» خدا را که پیغمبر اسلام و خاندان اوست بشناسند و جایگاه آنان را بشناسند و بپذیرند، و همیشه نامهای آنان را بزبان رانده مهر و دلبستگی نشان دهند و سرگذشت آنان را زنده نگه داشته نگزارند کهن گردد، و گنبدهای آنان را پرستشگاه گردانیده از دور و نزدیک آهنگ آنها کنند. اینست دین و نتیجۀ آن و بس.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«این دولتها که در راه پیشرفت سیاست تنها به توپ و تفنگ و تانک بس نکرده از هر راهی پیش می‌روند و هر افزاری را بکار می‌برند نیک می‌دانند که کیشهای گوناگونی که درمیان مسلمانان رواج می‌دارد و امروز اسلام ؛ نامِ آنها می‌باشد، گرفتاریهای بزرگی برای مسلمانانست، و روی‌همرفته چند نتیجۀ بزرگی را بسود آنها دربر می‌دارد زیرا: 1) توده‌ها را از هم جدا گردانیده بجای یگانگی و همدستی، کشاکش و دشمنی بمیان ایشان می‌اندازد. 2) اندیشه‌ها را بسیار پست گردانیده مسلمانان را از پرداختن بزندگانی و همپایگی با اروپاییان بازمی‌دارد. 3) دانشهای اروپایی و جنبشهای سودمندی که درمیان اروپاییان پیدا شده (همچون مشروطه‌خواهی و میهن‌پرستی و مانند آنها) که بشرق نیز رسیده در نتیجۀ برخورد با این کیشها و ناسازگاری با آنها از هَنایش[=اثر] می‌افتد. چون اینها را نیک می‌دانند از اینرو پشتیبانی بسیاری از آن کیشها می‌نمایند.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«اروپاییان در هر کجا که هستند باین کیشها آزادی می‌دهند و به پیشوایان آنها ارج می‌گزارند و در نهان و آشکار پشتیبانی نشان می‌دهند. از آنسوی شرقشناسان که یک دسته از کارکنان سیاسی دولتهایند پیاپی دربارۀ این کیشها کتاب می‌نویسند و بچاپ می‌رسانند، و در رخت جستجوهای بی‌یکسویانه[بی‌طرف] و داوریهای تاریخی باستواری پایۀ هر یکی می‌کوشند. چنانکه همین رفتار را دربارۀ دیگر گمراهیهای شرقیان، از صوفیگری و خراباتیگری و مانند اینها، می‌کنند و دربارۀ آنها نیز کتابها نوشته پشتیبانیها می‌نمایند. مثلاً دربارۀ صوفیگری کتابها نوشته چنین وامی‌نمایند که صوفیان مردان ژرف‌اندیشی می‌بوده‌اند و آمیغهایی[حقایق] را دنبال کرده‌اند در حالی که ما می‌دانیم که سرمایۀ صوفیان بیش از همه بافندگیها بوده، وآنگاه آموزاکهای ایشان برای یک توده ـ بویژه در چنین روزگاری ـ زهر کشنده است.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«اروپاییان پایۀ زندگانی خود را بروی کوشش و جانفشانی گزارده‌اند که می‌بینیم چگونه می‌کوشند و چگونه با یکدیگر بجنگ و نبرد می‌پردازند، و در راه برتری بدیگران هزاران و صدهزاران جوانان خود را بکشتن داده افسوس نمی‌خورند. ولی در برابرِ شرقیان صوفیگری یا خراباتیگری را که پایۀ آنها خوار داشتن جهان و بی‌پروایی بزندگانی و سستی و تنبلیست به نیکی می‌ستایند. و یا بکیشها که نتیجۀ هر یکی از آنها جز بازماندن از زندگانی نیست هواداری نشان می‌دهند. از همینجا شما براز درون ایشان پی برید.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«این شاهراه[دین] که می‌گوییم باید نه تنها با خرد و دانش سازگار باشد، خود والاتر از دانش بوده آموزگاری به خردها کند، وآنگاه آیین زندگی بمردمان آموزد و مایۀ آسایش جهانیان و آبادی جهان باشد. یک چنین دستگاه گرانمایه‌ایست که «راه خدا» یا «دین» توان نامید. اگر دین از سوی خدا می‌باشد باید چیزهایی والاتر از اندیشه‌های مردمان باشد. آیا آموزاکهای کیشها که بیشتر آنها بآخشیج[ضد] دانشها و خردهاست، و از آنسوی با زندگانی ناسازگار می‌باشد، و روی‌همرفتۀ آنها پندارهای پوچ و عامیانه و دستورهای بیهوده و بیخردانه است، سزاست که دین نامیده گردد؟!. آیا این دستگاه زبون و قاچاق شاینده[=لایق]‌ است که بنام خدا خوانده شود؟!. آیا دین نامیدن اینها مایۀ روگردانی مردمان از دین نبایستی بود؟!. آیا بخدا بستن اینها جز خواری نام پاک او هوده[=نتیجه] توانستی داد؟!.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«بدترین زیان این دستگاه اسلام‌نام (همچنین دیگر دینها و کیشها) آنست که نام پاک خدا را خوار می‌گرداند. یک رشته پندارهای بیپا و دستورهای بیهوده را ـ که نه با دانشها سازگار می‌باشد نه بزندگانی سودی می‌دارد ـ بنام «دین» یا «راه خدا» نامیده زبان بیدینان و بیفرهنگان را باز می‌گردانند.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«در این کیش[شیعی] باور چنین است که هر کسی که بزیارت کربلا یا نجف یا مشهد رود، یا در روضه‌خوانی اشک از دیده بارد، گناهان او آمرزیده شود. اینست دیده می‌شود بیشتر دینداران کسانیند که بگرانفروشی و انبارداری و پشت پا زدن بقانون و بیپروایی با کشور آلوده‌اند. بلکه کسانی از آنان دزد و ستمگر و کلاه‌بردار نیز هستند، و در سایۀ آنکه به کربلا می‌روند یا روضه‌خوانی برپا می‌کنند با پیشانی باز و دل آسوده زندگی بسر می‌برند. از اینگونه زیانها از آن کیش بسیار توان شمرد.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«زیانهایی که در این کتاب شمردیم بسیاری از خود دینست[اسلام]. از خود دینست که کیشهای گوناگون پیدا کرده و پراکندگی بمیان پیروان خود انداخته. از خود دینست که پر از گمراهیها و نادانیها گردیده و مغزهای پیروان خود را با باورهای پست و بیپا پر می‌گرداند. از خود دینست که زمانش گذشته است و با زندگانی امروزی نمی‌سازد. و اینست پیروانش ناچارند که یا آن را نگه داشته از آزادی و گردنفرازی چشم پوشند و یا آن را رها کرده دربند آزادی و سرافرازی باشند. از خود دینست که چه دربارۀ خدا و جهان آینده و چه در زمینۀ زندگانی و بهرمندی از خرسندی و آسایش آموزاکهای پوچ و بی‌ارجی را دربر می‌دارد. پس از همه: از خود دینست که پیروان را وامی‌دارد در برابر هر نیکی و رستگاری بایستند و با هر کوششی و جنبشی که بنام دین آنان نیست دشمنی کنند.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار دوم)1322'' *«مسلمانان از گیجسری آلودگیهای دین خود را نمی‌دانند و از اینکه آن دین گوهر خود را از دست داده وآنگاه زمانش گذشته ناآگاهند. هر گروهی از آنان در حال آنکه با یک کیش پر از گمراهی و نادانی بسر می‌برند و در برابر پیشرفت زمان درمانده و پس‌افتاده می‌باشند، همیشه اسلام پاک و زمان آن را بدیده می‌گیرند و ناآگاهانه خود را از پیروان آن اسلام و در زمان او می‌پندارند. آنگاه چون معنی دین را نمی‌دانند چنین می‌پندارند که دین چون در نخست پاک می‌بوده و بنیاد استوار می‌داشته سپس به هر حالی افتاد افتاده و هر گونه آلودگی یافت یافته. اینها زیانی نخواهد داشت. راستی هم دین که برای نشان دادن شکوه و بزرگی چند کسیست [پیغمبر و نامداران اسلام] و نتیجۀ دیگری از آن بیوسیده نمی‌شود[=انتظار نمی‌رود] به هر حالی که افتد زیانی نخواهد بود. آن کسان کارهای خود را کرده‌اند و جایگاه خود را می‌دارند. از آلودگی‌ای که دین پیدا کرده بآنان برخوردی نخواهد بود.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار دوم)1322'' *«صوفیگری یکی از گمراهیهای ریشه‌دار و بزرگیست که اسلام با آن دچار گردیده. بارها دیده شده که ما چون یاد آن کرده و ایراد گرفته‌ایم کسانی با تندی بپاسخ برخاسته گفته‌اند: «از صوفیگری باسلام چه؟!. صوفیگری از روم آمده و خود با اسلام مخالف بوده». ما می‌پرسیم: شما کدام اسلام را می‌گویید؟!. اینکه می‌گویید: «از صوفیگری باسلام چه؟!.» کدام اسلام را می‌خواهید؟!. اگر آن اسلام نخست را، که ما سخن از آن نمی‌رانیم، شما نیز از آن بیگانه و دور می‌باشید. اگر اسلام امروزی را می‌خواهید، این اسلام با صوفیگری بهمستگی[=ارتباط] نزدیک می‌دارد. صوفیگری اگرهم تخمش از روم آمده، در جهان اسلام رویش پیدا کرده و ریشه دوانیده و شاخه‌ها و برگها یافته. رویشگاه او جز جهان اسلام نبوده و همیشه هزاران و صدهزاران کسان از مسلمانان صوفی بوده‌اند و هستند. سران صوفی همیشه سخن از قرآن رانده و دلیل بگفته‌های خود از آن آورده‌اند، بدآموزیهای صوفیان درمیان مسلمانان چندان پراکنده شده که کمتر کسی یک رشته از آن بدآموزیها را در مغز نداشته است.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار دوم)1322'' *«بارها دیده‌ایم که ما چون از درماندگی مسلمانان و از پراکندگی و گمراهی آنان سخن می‌رانیم به پاسخ برخاسته چنین می‌گویند: «اگر مردم بَدند گناه دین چیست؟.» این نخست بهانۀ ایشانست. می‌گوییم: مردم همیشه بدند و دین بهر همین است که مردم بد را نیک گرداند. اینکه یک دینی پیروان خود را به نیکی و بهمدستی نمی‌تواند آورد همین نشان بهم خوردن آن می‌باشد. دین اسلام هنگامی که پیدا شد مردم عرب بیدین و بت‌پرست می‌بودند و بدیهای بسیار می‌داشتند. اسلام آنان را بخداشناسی آورده از بدیها دور گردانید. یک دینی چنین باید بود. نه آنکه نامش دین باشد و پیروانش در توی گمراهیها و نادانیها و بدیها دست و پا زنند.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار دوم)1322'' *«این گمراهی[خراباتیگری] که بنیادگزارش خیام و حافظ بوده‌اند یکسره از اسلام جدا بلکه بآخشیج[ضد] آن می‌باشد و با این حال با اسلام امروزی درهم آمیخته است و بدآموزیهای آن جا در دلها برای خود باز کرده. ببینید ناتوانی یک دین تا بکجاست که با چیزهایی که جز بیدینی نمی‌باشد سازش می‌کند و آمیخته می‌گردد. ما دیدیم از پنجاه سال باز که شرقشناسان هایهوی دربارۀ خیام راه انداختند انبوه مسلمانان رو بشعرهای سراپا بدآموزی او آوردند و رباعیهای او بزبانهای ترکی و عربی نیز ترجمه گردید و درمیان همۀ مسلمانان پراکنده شده رواج یافت. اینها نمونه‌هایی از آلودگیهای باورهای مسلمانان است. با این حال آیا جای آنست که کسانی بگویند: «اگر مردم بدند گناه دین چیست؟!.» ـ دینی که بدینسان آلوده و آمیخته با گمراهیها و نادانیها می‌باشد؟!.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار دوم)1322'' *«پس از آنکه از پاسخ شما درماندند، تو گویی آن گفته‌ها را نشنیده‌اند، بیکبار چنین گویند: «مردم به دین عمل نمی‌کنند، اگر عمل کنند همۀ کارها درست می‌شود». می‌گوییم: این سخن راست نیست. مسلمانان به هرچه باور می‌دارند (و می‌توانند بکار بست) بکار می‌بندند: نماز می‌گزارند، روزه می‌گیرند، قرآن می‌خوانند، مسجد می‌سازند، در هر شهری گنبدهایی برپاست و زیارت می‌کنند، خمس و زکات می‌پردازند، به مکه می‌روند. همه چیز را فراموش کرده، از همۀ سرفرازیها چشم پوشیده اینها را بکار می‌بندند. ... در ایران شیعیان از روی باورهای خود روضه می‌خوانند، سر می‌شکنند، سینه می‌زنند، زنجیر می‌زنند، مرده‌های خود را از گور بیرون آورده برای قم و عراق بار می‌کنند. خود را در دیدۀ بیگانگان رسوا گردانیده، دست از این کارها برنمی‌دارند. ... همۀ این کارها را از روی دستور دین می‌کنند، پس شما چگونه می‌گویید: «مردم عمل نمی‌کنند»؟!. آری از زمانی که دانشهای اروپایی رواج پیدا کرده در هر کجا دسته‌هایی از مسلمانان از دین رو گردانیده‌اند و بدستورهای آن کار نمی‌بندند، و همین نشان ناتوانی دین و دلیل راست بودن گفته‌های ماست. همین می‌رساند که دین نیروی خود را از دست داده، در برابر گمراهیها پایداری نمی‌تواند.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار دوم)1322'' *«بسیاری چون این داستانها[بی‌پروایی کیشداران به همنوعان خود] را می‌شنوند باین بسنده می‌کنند که روی درهم کشند و از نادانی مردم رنجیدگی نمایند. ولی این نه درست است. ما اگر می‌خواهیم مردم گمراه نگردند می‌باید شاهراهی بروی ایشان باز کنیم. آنان چه گناه می‌داشتند در جایی که سخنانی را شنیده و در دل جا داده و از روی آنها رفتار می‌کردند؟!.. گرفتم که آنان از باورهایی که می‌داشتند دست می‌کشیدند، آیا جز آن بودی که بیدین ‌گردند و بدتر و تباهتر شوند؟!. کسی هنوز نمی‌داند که چه شد من باین راه برخاستم. من نیز درپی گفتن آن نیستم ولی این را می‌نویسم که از چندین سال پیش همیشه اندوه این می‌خوردم که می‌دیدم دستۀ انبوهی از مردان نیک و پاکدرون می‌خواهند بنیکی زندگی کنند ولیکن راهی برای آن پیدا نمی‌کنند. زیرا اگر رو بسوی دینداری می‌آورند می‌باید باین کارهای بیهوده پردازند و چون بیدین می‌شوند می‌باید دامن به هر زشتی بیالایند. میان دو گمراهی درمانده و راهی پیدا نمی‌کنند.» ** ''(در پاسخ حقیقتگو، ص 25، گفتار «سومین آسیب کیشها»)1318 *«این خود داستان شگفتی است که ما بایشان از نادانیها و گمراهیهایی که در خود کیشها جا گرفته، و از بدیهایی که مسلمانان گرفتار شده‌اند سخن می‌رانیم، آنان خود را به نافهمیدن زده می‌گویند: «مردم عمل نمی‌کنند. اگر عمل کنند همۀ کارها درست می‌شود». این را می‌گویند و هیچ نمی‌فهمند که پاسخ ایرادهای ما نیست. نمی‌فهمند که چون نادانیها و گمراهیها از خود کیشها و در خود آنهاست، مردم هرچه بیشتر بکار بندند بدتر خواهد بود و زیانها فزونتر خواهد گردید.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار دوم)1322'' *«پس از همۀ اینها، من می‌پرسم: چرا مسلمانان راستگویی و درستکاری و نیکوکرداری را بکار نمی‌بندند؟!. چرا پابستگی باینها نمی‌نمایند؟!. اگر شما راز این را نمی‌دانید، ما می‌دانیم. در این دستگاه اسلام‌نام براستگویی و درستکاری و مانند آنها ارج گزارده نشده و نمی‌شود، و امروز درمیان مسلمانان سخن بسیار کم از آنها بمیان می‌آید. بلکه در این اسلام، در هر کیشی از آن، چیزهایی هست که راستگویی و مانند آن را از کار انداخته است. در جایی که دین برای رفتن به بهشت است و این کار هم با خواندن نماز و گرفتن روزه و رفتن به مکه یا کربلا و مانند اینها انجام تواند گرفت، چه نیازی براستگویی و درستکاری می‌ماند؟!. روشنتر گویم: امروز مسلمانان دین را برای نیکی زندگانی و سرفرازی درمیان توده‌ها نمی‌خواهند تا براستگویی و مانند آن ارج گزارند بلکه در اندیشۀ آنان دین خود دستگاهیست که باید مسلمانان به هر پستی و سرافکندگی گردن گزارده آن را نگه دارند. چنانکه گفته‌ایم: آنان دین را برای مردم نمی‌خواهند. مردم را برای دین می‌خواهند.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار دوم)1322'' *«شما که پراکندگی مسلمانان را ایراد می‌گیرید، پس از آنکه از هر پاسخی درماندند، این بار سنگر عوض کرده چنین گویند: «اینها که در اصل دین نبوده». یا «اصل دین که چنین نبوده». می‌گویم: شما را با گوهر دین چه کار است؟!. شما کجا و گوهر دین کجاست؟!. دین هر مردمی همانست که می‌دارند و بکار می‌بندند. دین رخت نیست که دو دست باشد: یکی پاکیزه که در بغچه نگه دارند و دیگری چرک‌آلوده که به تن کنند. همین پاسخ بهترین نمونه از نافهمی ایشان در زمینۀ دینست. اینان دین را برای زندگانی نمی‌خواهند و از آن نتیجه‌ای در زمینۀ زندگانی نمی‌طلبند. اینست آلودگیهای دین و زیانهای آن را بدیده نمی‌گیرند. داستان بسیار شگفتنیست: دینی که پر از گمراهیها گردیده، پراکندگی بمیان مردمانش افتاده، صد خواری و پستی رخ داده، همۀ اینها را هیچ می‌شمارند و بخود دلخوشی می‌دهند که گوهر دین پاکیزه بوده. این بآن می‌ماند که خانواده‌ای در یک کاخ ویرانه و درهم شکسته‌ای می‌نشینند و با مار و رتیل و با خاک و زبیل ساخته روز می‌گذرانند و بخود دلخوشی داده می‌گویند: «در نخست این کاخ چنین نمی‌بوده».» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار دوم)1322'' *«شگفتتر از همه کار شیعه است: هزار سال بیشتر است که این گروه از تودۀ مسلمانان جدا گردیده‌اند، دربارۀ «امامت» (یا خلافت) راه دیگری پیش گرفته‌اند و با تودۀ مسلمانان جنگها کرده‌اند و خونها ریخته‌اند و اکنون در هر سو گنبدها برپاست. زیارتنامه‌ها آویزانست، شب و روز شیعیان چشم براه امام ناپیدا می‌باشند، در جهان دیگر رستگاری را جز با میانجیگری امامان نشدنی می‌شمارند، و اینها همه از «ضروریات دین» است و صدهزار کتاب دربارۀ آن نوشته شده است. پس از همۀ اینها همینکه از پاسخ درماندند برای آنکه شکست بخود راه ندهند، چنین می‌گویند: «اینها در اصل دین نبوده» آدم درمی‌ماند چه پاسخی باینان گوید! درمی‌ماند که چه نامی باین نادانی دهد!. یکی نمی‌پرسد: اگر اینها در گوهر دین نمی‌بوده پس شما چرا گرفته‌اید؟!. چرا آنهمه خونها ریخته‌اید؟!. چرا آنهمه کتابها نوشته‌اید؟!. داستان اینان داستان آن چیت‌فروشست که دو نیم‌گز نگه داشتی: یکی درست در زیر دوشکچه گزاردی و دیگری نادرست که بدست گرفته با آن چیت فروختی و اگر گاهی خرنده‌ای کم بودن چیت را فهمیده بر سرش آمدی آن نیم‌گز درست را از زیر دوشکچه درآورده نشان دادی و چنین گفتی: «ببین این نیم‌گز درست است».» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار یکم)1322'' *«شنیدنیست که روزی در نشستی سخن از امام ناپیدا می‌رفت و ملایی چنین می‌گفت: «این از ضروریات دینست. هر که انکار کند مرتد شده، من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتة الجاهلیه» . سپس گفتگوی دیگری بمیان آمد و ملا چنین گفت: «من نمی‌دانم این فرنگیها چرا باسلام نمی‌آیند؟!.». یکی از باشندگان[=حاضران] برای ایراد چنین پاسخ داد: «بسیاری از فرنگیها می‌خواهند باسلام بیایند، ولی درمانده‌اند که آیا سنی شوند یا شیعی باشند، شیخی گردند، یا متشرع شوند، با صوفیگری چه رفتاری پیش گیرند ... اینها جلوشان را گرفته است» ملا شتابزده گفت: «هیچ کدام از اینها را نگیرند. اصل اسلام را بپذیرند». پاسخ دهنده گفت: «پس پیداست که اصل اسلام جز این کیشهاست، و من نمی‌دانم آن در کجاست؟!. آنگاه پس چرا خود شما آن را نگرفته‌اید؟!. شما در همین نشست می‌گفتید داستان امام زمان از ضروریات دینست و کسی که آن را نپذیرد مرتد از جهان رفته و حدیث برای ما می‌خواندید. پس کنون چگونه می‌گویید که فرنگیان اصل اسلام را بپذیرند؟!. اگر یک فرنگی مسلمان شود ولی امام ناپیدا را نپذیرد آیا شما او را مسلمان درست خواهید شناخت؟!.». بیچاره ملا از پاسخ درماند و به یک جمله‌هایی پرداخت که جز چرندبافی شمرده نمی‌شد. روزی با دیگری گفتم: اگر کار اینست که دین تنها گوهرش پاک باشد و پس از آن به هر حالی افتاد بیفتد و هر آلودگی یافت بیابد، پس شما چه ایرادی به دینهای زرتشتی و جهودی و مسیحی می‌دارید؟!. مگر آنها گوهرشان پاک نبوده؟!. چه جدایی میانۀ اسلام با آنها توان گذاشت؟!. چه شده که آنها آلوده گردیده بودند و از میان بروند، و این اسلام با صد آلودگی همچنان بماند و جای ایراد نباشد؟!.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار دوم)1322'' *«بازگردانیدن دین بگوهرش[اصل] نه کاریست که هر کسی بتواند. باید از آنان پرسید: دین را که از گوهرش بیرون برده است که شما بازگردانید؟. شما مگر باین «دین فرعی» یا «فروع دین» بدلخواه آمده بودید که بدلخواه بیرون روید و «اصل» را بگیرید؟!. شما اگر اصل دین را می‌شناختید و توانید شناخت چرا از نخست آن را نپذیرفته‌اید؟!. آیا نه آنست که شما گمراهیهایی را با فهم خود دین شناخته پذیرفته‌اید؟!. و این پس از گفتن ماست که می‌دانید گمراه بوده‌اید؟!. با این حال چگونه می‌خواهید اصل دین را پیدا کنید؟!. مگر فهم خود را عوض کرده‌اید؟!.» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار دوم)1322'' *«چنان گستاخانه می‌گویند: «دین را به اصلش بازگردانیم» که تو گویی سخن از آب خوردن می‌رانند. تو گویی دو چیزیست در برابر چشم ایستاده: یکی اصل دین و دیگری فرع آن، و اینان چون می‌بینند فرع دین را که گرفته بودند راست درنیامده، می‌خواهند آن را رها کرده این بار اصلش را گیرند. تو گویی کالایی از بازار خریده‌اند و «بدل» درآمده و می‌خواهند به فروشنده بازگردانیده یکی را که اصل باشد بگیرند. اگر کسی بگوید: «فلان کوه را برمی‌دارم و بکنار گزارم» بیشتر گزافه نباشد تا گفتن اینان «دین را باصلش بازگردانیم».» ** ''(در پیرامون اسلام، گفتار دوم)1322'' *«ما اینها را که با این زبان ساده می‌نویسیم، شما[ملایان و هوادارانشان] اگر راست می‌دانید راستی‌پرستی نمایید و پیروی کنید. اگر راست نمی‌دانید بنویسید ایرادی که می‌اندیشید. هرچه هست گامی بردارید و بکار مردم آیید. شما سالها نان این توده را خورده‌اید و کمتر سودی بایشان رسانده‌اید. کنون بهتر از گذشته باشید و ده تن و بیست تن فراهم نشسته بسُکالید[شور کردن]، و مردانه و ساده‌دلانه آنچه می‌اندیشید و می‌توانید بکار بندید. شما بدانید که این سخنان پیش خواهد رفت و بیگمان در دلها جا خواهد گرفت. کنون اگر راست است چرا شما از آن بازمانید؟!. اگر ناراست است چرا مردم را نیاگاهانید؟!.. من پیشنهاد می‌کنم شما تا یک سال این نگارشها را بیندیشید و بی‌آنکه از جا درروید و زبان بسخنان بیهوده باز کنید بداوری پردازید و سر یک سال یا آنها را بپذیرید و گردن گزارید و یا هر پاسخی دارید با زبان ساده و روشنی نگاشته بداوری توده بازگزارید.» ** ''(در پاسخ حقیقتگو، ص 46)1318'' *«ما کوشش را با یک بینش بیمانندی آغاز کردیم. ما نیک می‌دانستیم که مایۀ بدبختی ایران (بلکه مایۀ بدبختی سراسر شرق)، بیش از همه چیز، اندیشه‌های کج و پراکنده است. در ایران درمیان بیست‌ملیون مردم شما ده تنی پیدا نمی‌کردید که دارای یک اندیشه و یک راه باشند. نیک می‌دانستیم که این اندیشه‌های پراکنده دو زیان بسیار بزرگی را دربر دارد: زیرا از یکسو مردم را از هم می‌پراکند و پریشانی بمیان ایشان می‌اندازد، از سوی دیگر چون چیزهای پوچ و کجیست مردم را کوتاه‌اندیش می‌گرداند و خویهاشان پست و ناستوده می‌سازد. نیک می‌دانستیم که باید پیش از همه باینها چاره کرد و چاره هم جز آن نیست که «حقایق» را منتشر گردانیم و در دلها جا دهیم و بدستیاری آنها این اندیشه‌های پراکنده و پوچ را از دلها بیرون سازیم.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 69)1321'' *«یک مردمی هنگامی که بپادشاه خودکامۀ خود می‌شورند و ازو مشروطه می‌خواهند معنای این جنبش و شورش آنست که آن مردم بیدار شده‌اند و معنی درست سررشته‌داری (حکومت) را فهمیده‌اند و اینست از یکسو بآن پادشاه می‌گویند: «تو برو ما خودمان این کشور را راه خواهیم برد، خودمان آن را نگاه خواهیم داشت» و از یکسو با یکدیگر پیمانی می‌بندند که دست بهم دهند و بنگهداری کشور و بآبادی آن کوشند و گذشته از کوششی که هر یکی در راه تهیۀ زندگانی برای خاندان خود می‌کند، یک کوشش نیز در راه کشور بگردن گیرند و همۀ کارهای سررشته‌داری را از تهیۀ سپاه و برپا کردن ادارات و گزاردن قانون و مانند اینها، خودشان انجام دهند.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 237)1321'' *«معنی درست مشروطه آنست که مردم، کشوری را که در آن می‌زیند خانۀ خود شناخته این بدانند که خوراک و نوشاک و پوشاک و دیگر دربایستهای زندگانیشان از آن بدست می‌آید، و اینست ارج آن را بدانند و همگی دلبستۀ آن باشند و کوشش بآبادیش کنند و نگهداری آن را بایای[وظیفه] خود شناسند. در کشور مشروطه هر کس باید بداند که این بیست‌ملیون مردم یا بیشتر یا کمتر که در آن سرزمینند با یکدیگر پیمان همدستی دارند و اینست هر یکی باید نه تنها دربند آسایش خود و خاندان خود، بلکه دربند آسایش همۀ توده باشد.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 237)1321'' *«همان یادگارهای زمان مغول که شما هواداری از آنها می‌نمایید از هر باره با اندیشۀ دمکراسی مخالفست. زیرا از یکسو بنای همۀ آنها بشاه‌پرستی و زیردستی و زبونیست. همان گلستان سعدی، همان بوستانش برای دورۀ دمکراسی زهر است، همان خمسۀ نظامی با اندیشۀ مشروطه مخالفست، همان پندها و اندرزها که آنان سروده‌اند برای این دوره بسیار زیان‌آور است: پادشاهان از برای مصلحت صد خون کنند، صلاح مملکت خویش خسروان دانند، رخنه‌گرِ ملک سرافکنده به، پادشه سایۀ خدا باشد هر عیب که سلطان بپسندد هنر است. پیش خرد شاهی و پیغمبری چون دو نگینند بیک انگشتری اینها سخنان نیک آن زمانست ولی برای این زمان سراپا زیان می‌باشد و بودن اینها ناگزیر است که جلو پیشرفت اندیشۀ دمکراسی را بگیرد. از یکسو هم مبنای مشروطه بآنست که مردم کشور را خانۀ خود بدانند و در راه آبادی آن از هیچ کوششی بازنایستند و برای نگهداریش از سر و جان بگذرند. در حالی که سراپای گفته‌های آن شاعران بر اینست که کوشش سودی ندارد: «بودنیها بوده است». بخت و دولت بکاردانی نیست جز بتأیید آسمانی نیست خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی جهان و هرچه درو هست هیچ در هیچست. اگر روزی بدانش درفزودی ز نادان تنگ روزی‌تر ندیدی خوش باش ندانی ز کجا آمده‌ای می خور که ندانی بکجا خواهی رفت فلک بمردم نادان دهد زمام مراد صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند اینها و صد مانند اینها که فلسفۀ بیغیرتی و تنبلی است دیوانهای شاعران را پر کرده است و شما می‌بینید که پیاپی آنها را بچاپ رسانیده بدست جوانان می‌دهند و بدینسان اندیشۀ کوشش و میهن‌پرستی را در دلهای آنان سست می‌گردانند. ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 252)1321'' *«در زمان رضاشاه که کمتر کسی می‌یارست نام شورش مشروطه را ببرد من تاریخ آن را می‌نوشتم و پراکنده می‌کردم و چون می‌دانستم اگر[ادارۀ] سانسور ببیند جلو خواهد گرفت بیشتری از بخشهای آن تاریخ را بی‌نشان‌دادن بسانسور بچاپ می‌رسانیدم و اگر شما می‌خواهید بدانید که این تاریخ‌نویسی من چه خطرهایی را دربر توانستی داشت پروندۀ این کار را در شهربانی بخوانید و یا از آقای سرهنگ آرتا بپرسید. همین کار که من تاریخ مشروطه بی‌اجازه از وزارت فرهنگ و بی‌نشان‌دادن بسانسور چاپ کرده‌ام یک نتیجه‌اش این توانستی بود که من بزندان بیفتم و کسی یارای بردن نام من نداشته باشد. با اینحال برای آنکه تاریخ مشروطه که بیشترش بآذربایجان بستگی دارد از میان نرود من آن تاریخ را با کوششهای بسیار دو بار بچاپ رسانیدم.» ** ''(پرچم روزانه شمارۀ 252)1321'' == پیوند به بیرون == {{ویکی‌پدیا}} {{ناتمام}} {{ترتیب‌پیش‌فرض:کسروی، احمد}} [[رده:اهالی ایران]] [[رده:پژوهشگران ایرانی]] [[رده:تاریخ‌نگاران ایرانی]] [[رده:زبان‌شناسان ایرانی]] pqw8cok8tugxfyolx0od3hs3wogxr3f