اسکندر مقدونی
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
اسکندر مقدونی (۳۵۶ تا ۳۲۳ پیش از میلاد) مشهور به اسکندر گُجَسْتَک (ملعون) یا اسکندر کبیر، کشورگشای قرن چهارم پیش از میلاد بود.
[ویرایش] نام
اسم این پادشاه مقدونی الکساندر بود و مورخین عهد قدیم هم چنین نوشتهاند ولی مورخین قرون اسلامی او را اسکندر یا اسکندر الرومی و یا اسکندر ذیالقرنین نامیدهاند(متوجه باشيد كه ذوالقرنين واقعي فقط كوروش كبير است نه يك شراب خوار مثل اسكندر ) و بعضی هم اسکندر المقدونی (روم را باید بمعنی یونان یا مقدونی فهمید زیرا بیزانس یا روم شرقی را در زمان ساسانیان و قرون اولیهٔ اسلامی روم میگفتند). اگر رعایت ترتیب تاریخ را بکنیم او در میان پادشاهان مقدونیه اسکندر سوم است زیرا چنانکه در جای خود ذکر شدهاست دو اسکندر نام دیگر قبل از او بر تخت مقدونی نشسته بودند، ولی مورخین عهد قدیم او را غالباً اسکندر پسر فیلیپ نامیدهاند (در عهد قدیم معمول نبود که پادشاهان هم اسم را با اعداد ترتیبی ذکر کنند) و مورخین جدید اسم او را عموماً اَلِکساندر مقدونی یا آلکساندر کبیر نوشته و مینویسند. در داستانهای ما او را اسکندر گفتهاند، ولی از کتب پهلوی مانند کارنامهٔ اردشیر بابکان و بعضی دیگر دیده میشود که در ایران قدیم او را اَلِکسندر یا اِلِکساندر مینامیدند.
[ویرایش] نَسَب
پدرش فیلیپ دوم بود و مادرش اُلمپیاس دختر نهاوپتولم پادشاه مُلُسها. ملسها مردمی بودند یونانی که در درون اپیر نزدیک دریاچهٔ اِپئومبوتی یا ژانین کنونی سکنی گزیده بودند و پادشاهان این مردم از خانوادهٔ اِآسیدها بشمار میرفتند و این خانواده هم نسب خود را به آشیل پهلوان داستانی یونان در جنگ تروا میرسانید. بنابراین چون پادشاهان مقدونی عقیده داشتند که نژادشان به هرکول نیمربّالنوع یونانی میرسد مورخین یونانی نسب اسکندر را از طرف پدر به نیمربّالنوع مزبور و از طرف مادر به آشیل پهلوان داستانی میرسانند. (پلوتارک، اسکندر، بند۲). تولد اسکندر در شهر پِلا در ژوئیهٔ (۱۰ تیر تا ۹ اَمرداد) ۳۵۶ ق.م. بود و در سن ۲۰ سالگی بتخت نشست. زائد نیست گفته شود که در داستانهای ما اُلمپیاس مادر اسکندر را ناهید نامیدهاند.
[ویرایش] افسانههائی راجع به نژاد او
چنانکه عادت مردمان است که در اطراف نام اشخاص فوقالعاده داستانها یا افسانههائی بگویند دربارهٔ اسکندر هم چیزهائی گفتهاند. بعض مورخین عهد قدیم مانند دیودور این نوع گفتهها را بسکوت گذرانیده و فقط نسب او را ذکر کردهاند چنانکه مورخ مذکور گوید (کتاب ۱۷ بند۱) نسب اسکندر از طرف پدر به هرکول (نیمربالنوع یونانی) و از طرف مادر به اِآسیدها میرسد ولی برخی دیگر مانند پلوتارک و کنتکورث این داستانها را ذکر میکنند بی اینکه بصحت آن عقیده داشته باشند و مقصود ما هم از ذکر افسانهها فقط این است که احوال روحی معاصرین او را بنمائیم. کنتکورث گوید (اسکندر، کتاب ۱ بند۱): از این جهت که تقدیر همواره مطیع میل و شهوات اسکندر بود کامیابیهای او باعث شد که نه فقط پس از اینکه کارهایش را بانجام رسانید بلکه از ابتداء سلطنتش در نسب او تردید کرده بگویند که آیا صحیحتر نیست بجای اینکه او را پسر هرکول و از اعقاب ژوپیتر بدانیم، باین عقیده باشیم که او پسر بلافصل خود ژوپیتر است. بنابراین اشخاص زیاد بدین عقیده شدند که ژوپیتر بشکل ماری در رختخواب مادر اسکندر داخل شد و از این ارتباط اسکندر بدنیا آمد پس از آن خوابهائی که دیدند و جوابهائی که غیبگویان دادند تماماً مؤید این معجزه بود وقتی که فیلیپ از معبد دِلف سؤالی کرد غیبگوی معبد مزبور یا پیتی به او گفت که باید بیش از همه برای ژوپیتر (آممن) نیایش داشته باشد (معبد آممن چنانکه بالاتر ذکر شده نزدیک اُآزیس در همسایگی مصر بود) بعد مورخ مذکور گوید: دیگران این روایت را افسانه تصور میکنند ولی باز راجع به ارتباط غیرمشروع اُلمپیاس چنین گویند: وقتی که نکتانب پادشاه مصر بواسطهٔ قشونکشی اخس، شاه پارس، از تخت و تاج محروم شد، بحبشه نرفت بل برای استمداد به مقدونیه آمد زیرا از فیلیپ بیش از دیگران میتوانست چشمداشت همراهی در مقابل قدرت پارسیها داشته باشد و در این وقت که میهمان فیلیپ بود با سحر دل اُلمپیاس را ربود و بستر میزبان خود را بیالود. از این زمان فیلیپ از ملکه ظنین گردید و همین قضیه بعدها باعث طلاق دادن زنش گردید (این داستان از منشأ مصری است و مقصود مصریها این بود که بگویند اسکندر پسر فرعون مصر است چنانکه دربارهٔ کبوجیه گفتند که چون او از شاهزاده خانم مصری زاده بود تخت مصر را از آمازیس غاصب انتزاع کرد)، سپس مورخ مذکور حکایت خود را چنین دنبال میکند: روزی که فیلیپ کلئوپاتر زن جدید را بقصر خود درآورد آتالوس عموی این زن (بقول دیودور برادرزادهٔ او) اسکندر را از جهت قضیهٔ ننگین مادرش سرزنش کرد زیرا اظهارات خود فیلیپ که اسکندر پسر او نیست او را تشجیع کرده بود، بالاخره قضیهٔ اُلمپیاس در تمام یونان و حتی در نزد ملل مغلوبه شیوع یافت و تکذیب نشد اما قضیهٔ اژدها دروغ بود و از این جهت آن را از افسانههای قدیم اقتباس کرده بودند که با آن ننگ این خیانت را بپوشانند. بعد کنتکورث راجع بروابط نکتانب با المپیاس گوید:
«زمان فرار او از مصر با این گفته موافقت نمیکند زیرا وقتی که نکتانب از مصر بواسطهٔ استیلای اُخس از تاج و تخت موروثی محروم شد اسکندر ششساله بود ولی کذب قضیهٔ مراودهٔ نکتانب با المپیاس صحت آنچه را هم که راجع به ژوپیتر گویند بهیچ وجه تأیید نمیکند حتی خود المپیاس بدعوی اسکندر که میخواست همه او را پسر ژوپیتر بدانند میخندید و روزی بپسرش نوشت که بیجهت باعث تحریک خشم ژونن نسبت باو نگردد (موافق عقاید یونانیها ژونن زن ژوپیتر بود). در این مراسله المپیاس شایعهای را دروغ دانست که مکرر آن را اساساً تأیید کرده بود چه در موقع حرکت اسکندر بهطرف آسیا او بپسرش گفته بود «فراموش مکن که نژاد تو از کیست و خودت را لایق چنان پدری که تو داشتی نشان ده».
چیزی که متفقعلیه همهاست این است: چون نطفهٔ اسکندر بسته شد تا زمانی که او بدنیا آمد معجزههای گوناگون و علاماتی دلالت میکرد که مردی فوقالعاده بدنیا خواهد آمد، مثلا فیلیپ در خواب دید که بر شکم اُلمپیاس مهری خورده که نقش شیری را مینماید و بعدها اسکندر این شایعه را شنید و از این جهت بود که در ابتداء اسم اسکندریه یعنی شهری را که در مصر بنا کرد لئونتوپولیس نامند زیرا خواب فیلیپ را آریستاندر یعنی تردستترین غیبگوئی که بعدها رفیق پادشاه جوان و کاهن او گردید چنین تعبیر کرد: «پسر فیلیپ دارای روحی بزرگ خواهد شد». شبی که اُلمپیاس زائید آتش معبد دیان را در اِفِس که معروفترین معبد آسیا بود بسوخت (این معبد یکی از عجائب هفتگانهٔ عالم قدیم بشمار میرفت و دیوانهای چنانکه نوشتهاندآن را آتش زد تا اسمش در تاریخ جاویدان بماند. اِفِس چنانکه مکرّر گفته شده از مستعمرات یونانی در آسیای صغیر بود) مُغهائی که در آن زمان در اِفِس بودند (مقصود مورخ از مُغها در اینجا باید سحره باشد نه کاهنان مذهب زرتشت) گفتند در جائی مشعلی روشن شده که شعلههای آن روزی تمام مشرق را فروخواهد گرفت و باز چنین اتفاق افتاد که در این زمان فیلیپ که تازه پوتیده مستعمرهٔ آتنی را تسخیر کرده بود از پیشرفتهای دیگر خود خبر یافت، توضیح آنکه ارابههای او در بازیهای اُلمپ گوی سبقت ربودند و پارمِنْیُن والی او در ایلریه فتح نمایانی کرد بعد در حینی که او غرق شعف و شادی بود خبر دادند که زن او اُلمپیاس فارغ شده و پسری آورده و نیز شیوع دارد که در شهر پِلا بر خانهای که اسکندر در آنجا زاد دو عقاب جا گرفته تمام روز را در آن محل بماندند، دو عقاب را علامت دو امپراتوری اروپا و آسیا دانستند و چنین تعبیری پس از حدوث واقعه آسان بود و من در کتبی خواندهام که در موقع تولد اسکندر زمینلرزه روی داد و رعد مدتی غرّید و برق بکرّات بزمین افتاد، فیلیپ از خوشبختیهای پیدرپی ترسید که مبادا خدایان بر او رشک برده درصدد کشیدن انتقام از او برآیند، این بود که از نِمِزیس درخواست کرد که در موقع کشیدن انتقام درازای عنایتهائی که از طرف طالعش شامل او شدهاست از بیعنایتی خود نسبت باو بکاهد» (یونانیهای قدیم عقیده داشتند شخصی که خیلی سعادتمند است مورد حسد خدایان واقع میشود و نمزیس که اِلههٔ انتقام است برای او بدبختیهائی تدارک میکند. بنابراین فیلیپ درخواست میکرده ربةالنوع مزبوره در کفارهٔ او تخفیفی دهد). چنین است افسانهها و روایاتی که در اطراف اسم اسکندر گفته شده و پلوتارک هم در کتاب خود (اسکندر، بند۱، ۵) این گفتهها را ذکر کرده. از نوشتههای کنتکورث هویداست که این روایات را باور نداشته ولی باید گفت که خود اسکندر چنانکه از کارهای او دیده میشود و پائینتر بیاید، عقیدهای راسخ داشته که او پسر خدای بزرگ یونانیها بوده.
[ویرایش] کودکی و جوانی اسکندر
فیلیپ دوم که مردی عاقل و مآلبین بود میدانست که بزرگ شدن مقدونیه و حفظ ولایات و شهرهائی که به این مملکت افزوده فرع داشتن خلف اهلی است که باید پس از او بتخت نشیند بنابراین توجهی مخصوص به تربیت اسکندر کرد و با این مقصود لئونیداس نامی را که از اقربای اُلمپیاس بود مربی او قرار داد، در انتخاب طبیب و دایه و غیره نیز دقتهای وافی کرد تا همه از خانوادههای ممتاز و دارای اخلاق حسنه باشند، این اشخاص مراقبت کامل در تربیت جسمانی او کردند و بعد وقتی که اسکندر بزرگ شد فیلیپ به ارسطو فیلسوف معروف یونان که در این زمان بمکتب افلاطون میرفت نامهای نوشت که تقریباً مضمون آن چنین بود: خدایان بمن پسری اعطا کردهاند و من از تولد او در زمان شخصی مانند تو پیش از بدنیا آمدنش شادم زیرا امیدوارم که اگر مربای تربیت تو شود پسری ناخلف نگردد و بتواند پس از من بار گران این اندوختههای بزرگ را بدوش گیرد من عقیده دارم که نداشتن اولاد بمراتب بهتر از داشتن خلفی که دربارهاش مقدر باشد پس از من باز افتضاحات و رسوائیهای نیاکان خود را مشاهده کند (مقصود فیلیپ احوال بد مقدونیه در زمان پادشاهان قبل از او بوده). ارسطو سمت آموزگاری اسکندر را پذیرفت و مدتها بتعلیم و تربیت او پرداخت. (کنتکورث، کتاب ۱ بند۲).
[ویرایش] صفات جسمانی اسکندر
اعضای بدنش قوی و متناسب، قامتش پست و خودش عصبیتر از آنچه مینمود، پوستی داشت سفید، بجز گونهها و سینه که بسرخی میزد، دماغی مانند بینی عقاب و چشمانی برنگهای مختلف: چشم چپ سبزفام بود و چشم راست سیاه. از اثر چشمانش کسی نمیتوانست در آنها بنگرد بیاینکه در خود احترامی یعنی محبتی که با ترس آمیختهاست نسبت به اسکندر احساس کند، در حرکات و رفتار چست و چالاک بود و چون این صفت را در سفرهای جنگی خیلی بکار میبرد میکوشید که در زمانهای عادی هم آن را با ورزشهای گوناگون حفظ کند، در سختیها و شدائد به اعلی درجه بردبار بود و از پرتو این صفت مکرّر خود و لشکرش را از خطرات بزرگ رهانید. از زمان طفولیتش قریحه و هوش فوقالعاده در او مشاهده میشد و از همین اوان گفتار و کردارش توجه اطرافیان او را جلب میکرد، فوقالعاده جاهطلب و جویای نام بود چنانکه دربارهٔ او نوشتهاند هر زمان پدرش فیلیپ شهر بزرگی را تسخیر میکرد و مقدونیها غرق شادی و شعف میشدند، اسکندر در میان رفقای خود اظهار افسردگی کرده میگفت «برای ما وقتی که از کودکی پا بیرون نهیم پدر من چیزی باقی نخواهد گذاشت». (پلوتارک، اسکندر، بند۶) در عقاید مذهبی محکم بود و قربانیهای زیاد برای آلههٔ یونانی میکرد، مزاجش تند بود و خشم زود بر وی غلبه میکرد، بیاندازه میخواست که نقاشها و مجسمهسازها شکل و مجسمهٔ او را چنان بکشند یا بسازند که شکیل و با صباحت منظر باشد. (همانجا، بند۲). اگرچه اسکندر طبیعتاً صفات عالی داشت ولی توجه فیلیپ هم در تربیت او بسیار مؤثر افتاد زیرا فیلیپ هیچگاه فراموش نمیکرد که مصاحبتش در ایام کودکی با اپامی نونداس تا چه اندازه در تربیت او مؤثر بود بهمین جهت چنانکه ذکر شد ارسطاطالیس فیلسوف معروف یونانی را بدربار خواست تا او را تعلیم کند و اسکندر نحو و صرف زبان یونانی را نزد حکیم مزبور آموخت، بعد فیلیپ معلمین دیگر برای اسکندر تهیه کرد و مخصوصاً اسبسواری و تیراندازی و ورزشهای گوناگون به او آموخت. پس از اینکه اسکندر بزرگ شد و بسنی رسید که میتوانست با علوم دیگر آشنا شود فیلیپ ارسطاطالیس را که در میتیلین میزیست برای تعلیم اسکندر باز بدربار خود خواست و حکیم مزبور چند علم دیگر و بخصوص طبیعیات را باو آموخت و در دربار مقدونی بماند تا اسکندر بتخت نشست و به آسیا برای جنگ گذشت. مورخین اسکندر نوشتهاند که چون او علوم طبیعی و طب را دوست میداشت بعدها هشتصد تالان به ارسطو داد تا به مخارج تحقیقات در این علم صرف کرده کتاب خود را به اتمام برساند. و نیز نوشتهاند (پلوتارک، اسکندر، بند۹ و کنتکورث، کتاب ۱ بند۳): اسکندر مایل نبود که ارسطو چیزهائی را که باو آموخته بود منتشر کند چنانکه در نامهای خطاب به ارسطو اسکندر از حکیم مذکور مؤاخذه میکند که چرا مقام علم آکروآماتیک را پست و کتابهائی در این باب منتشر کرده (از فحوای کلام مورخین مذکور چنین مستفاد میشود که مقصود فلسفهٔ ماوراءالطبیعه بود)، ارسطو جواب داد که هرچند کتابهائی منتشر کرده اما کسی تا این علم را نیاموزد نخواهد توانست مفاد کتابهای او را بفهمد، بعد اسکندر کتاب ارسطو را راجع به رتوریک خواست و اکیداً قدغن کرد که این کتاب را بغیر از او بکسی ندهد زیرا میخواست از حیث دانش هم برتر از دیگران باشد. اسکندر در اوایل سلطنتش احترامی زیاد نسبت به ارسطاطالیس میورزید و میگفت که اگر فیلیپ بمن حیات داده ارسطاطالیس مرا تعلیم کرده که با شرافت و نام زندگانی کنم. برای فهم مطلب باید در نظر داشت که اسکندر فوقالعاده جاهطلب بود و ارسطاطالیس هم با این صفت ذاتی او مساعدت میکرد چنانکه میگفت که در میان تمام فیوض زندگانی شرف و نام بالاتر از هر چیز است. تعلیمات ارسطاطالیس آثاری خللناپذیر در دماغ اسکندر گذاشت و باعث شد که او حدّی برای جهانگیریهای خود قرار ندهد، این بود که پس از جنگی بجنگی میپرداخت و بالاخره جاهطلبی را بجائی رسانید که خواست او را خدا بدانند و چنانکه بیاید کالیستن، مورّخ خود را کشت از این جهت که این داعیهٔ اسکندر را استهزاء میکرد و نیز همین جاهطلبی اسکندر باعث شد که او بعدها مورد ملامت ارسطو گردید، فیلسوف مزبور اسکندر را از داعیهای که داشت و خود را بالاتر از بشر میدانست علانیه در میان پیروان خود انتقاد میکرد و همین انتقادات اسکندر را از او سرد کرد بحدّی که ارسطو را دشمن خود پنداشت. از صنایع مستظرفه اسکندر موسیقی را خیلی دوست میداشت و خودش هم درس میگرفت ولی روزی پدر به او گفت «آیا تو شرم نداری که چنین خوب میخوانی؟» از این زمان اسکندر از این صنعت دلسرد شد و الحان نغز بزمی را بیک سو نهاده فریفتهٔ آهنگهائی گردید که مردانگی را تحریک میکرد، بعد تیموته نامی موافق ذوق اسکندر خود را رزمی کرده نزد وی مقرّب گردید. از صنایع دیگر، اسکندر بفصاحت و بلاغت اهمیت میداد و از آناکسیمن که از اهل لامپساک بود پیروی میکرد، این شخص روزی باعث نجات وطنش شد، توضیح آنکه اسکندر میخواست شهر لامپساک را از این جهت که طرفدار ایرانیها بود خراب کند و چون دید که آناکسیمن از شهر خارج شده بهطرف قشون اسکندر میرود و یقین کرد که برای درخواست عفو و اغماض دربارهٔ شهرش بنزد اسکندر روانهاست قسم خورد که درخواست او را نخواهد پذیرفت ولی آناکسیمن چون از قسم اسکندر آگاه شد وقتی که او را دید درخواست کرد که اسکندر وطنش را خراب کند و پادشاه مقدونی چون قسم خورده بود خواهش او را نپذیرد از خراب کردن لامپساک بازداشت. (کنتکورث، کتاب ۱ بند ۳). اسکندر از نقاشان زمان خود فقط آپپل را بخود راه میداد و از مجسمهسازها لیسیپ و پولیکلت مورد توجه او بودند و از شعرای قدیم یونان اسکندر هیچکدام را بر همر ترجیح نمیداد و میگفت از تمام شعراء فقط همر توانسته در نوشتههای خود تمام چیزهائی را که باعث قدرت دولتی میشود بیان کند، بنابراین اسکندر در سفر و حضر کتاب شاعر مزبور را با خود داشت و این کتاب را با خنجری زیر بالش خود میگذاشت و میگفت «این دو چیز در سفرهای جنگی توشهٔ راه من است». (پلوتارک و کنتکورث). از قضایائی که به ایام جوانی اسکندر نسبت میدهند و جرئت و شجاعت او را مینماید قضیهٔ ذیل است: در آن زمان اسبهای تِسّالی از حیث زیبائی معروف بودند، روزی اسبی برای فیلیپ از این ولایت یونانی آورده بودند و چون سرش بسر گاو شباهت داشت آن را بوسهفال مینامیدند، اسب مزبور بقدری تندخوی و سرکش بود که از دوستان و مستحفظین فیلیپ کسی نتوانست بر آن بنشیند، در این حال در اطراف فیلیپ مذاکره شد که این اسب وحشی بیمصرف را رها کنند در جلگه آزاد باشد، اسکندر آهی کشیده گفت اسب به این زیبائی را بواسطهٔ ترس و کمدلی از دست میدهند، فیلیپ برگشته به او گفت اشخاصی را که از تو در این فن ماهرترند بیجهت توهین مکن، او جواب داد اگر اجازه دهید من او را رام میکنم، فیلیپ گفت: «اگر نکردی چه؟» اسکندر گفت: «قیمت اسب را میپردازم»، فیلیپ خندید و بالاخره قرار بر این شد که اگر او اسب را رام کرد از آن او باشد و قیمت آن را فیلیپ بپردازد والاّ خودش قیمت آن را بپردازد بیاینکه صاحب اسب گردد، اسکندر پس از تحصیل اجازه اسب را رو به آفتاب داشت تا سایهٔ خود را نبیند زیرا ملتفت شده بود که اسب از سایهٔ خود رم میکند، بعد از این کار چند دفعه دست بیال اسب کشیده او را بنواخت و پس از اینکه از حرارت اسب قدری کاست چابکانه جست و بر اسب نشست، اسب بر دو پا ایستاد بعد لگد انداخت و تلاش کرد که از قید دهنه برهد و چون موفق نشد اسکندر را برداشت و در جلگهای هموار تاخت، اسکندر جلو او را رها کرد تا هر قدر میخواست دوید و گاهی هم با مهمیز او را بدویدن تحریک کرد، بالاخره اسب خسته شد و رام گردید ولی اسکندر او را راحت نگذاشت و چندان دوانید تا بالاخره اسب بکلی از نفس افتاد و ایستاد، در این وقت که اسکندر نزد فیلیپ برگشته بود پیاده شد و فیلیپ که از شادی در پوست نمیگنجید باطراف خود نگریست و بعد رو به اسکندر کرده گفت: «اسکندر! مقدونیه برای تو کوچک است در فکر مملکتی وسیعتر باش». (پلوتارک، بند۸ و کنتکورث، کتاب ۱ بند۳). فیلیپ چون جلادت و رشادت اسکندر را میدید همین که پسرش به رشد رسید او را در جنگها دخالت داد، بنابراین در محاصرهٔ بیزانس و جنگ فیلیپ با آتنیها چنانکه گذشت اسکندر شرکت کرد.
در احوال اسکندر نوشتهاند که از تزیینات و البسهٔ فاخر احتراز داشت و میگفت: «استعمال تزیینات و جواهر حق زنان است زیرا زیبائی از لوازم آنان میباشد اما زیبائی مرد در فضائل اوست». در ایام شباب از معاشرت با زنان بقدری گریزان بود که مادرش میترسید عنّین باشد ولی پس از فتوحات خود در آسیا دارای ۳۶۰ زن بود. شراب را در ابتداء دوست میداشت ولی بحدی که باعث مستی نگردد اما بعدها که فتوحات زیاد کرد چنانکه مورخین او نوشتهاند صفاتی را که ذکر کردیم فاقد گردیده سادگی و بیآلایشی را از دست داد، پس از هر فتح ضیافتها میکرد و بمیگساری و مستی میپرداخت و در عیش و عشرت بقدری غوطهور میگشت که چنانکه بیاید بالاخره از عیش و عشرت و ناپرهیزی بسیار درگذشت.
این است اجما آنچه مورخین یونانی و رومی در باب کودکی و جوانی اسکندر نوشتهاند اما اینکه رفتار او پس از فتوحاتش چه بود در ضمن وقایع ایران بیاید. حالا مقتضی است که از کارهای او در یونان و نیز در اطراف مقدونیه بقدری که با تاریخ ایران ملازم است صحبت کرده بعد بذکر وقایع ایران بپردازیم. دانستن کارهای او قبل از قشونکشی به ایران از این حیث لازم است که اگر کارهای مزبور انجام نمیشد نمیتوانست پا به آسیا بگذارد، پس دربار ایران آن زمان چنانکه میبایست به امور یونان اهمیت نداده.
کارهای اسکندر در بدو سلطنت: اسکندر در ۳۳۵ ق.م. بتخت نشست و نخستین کار او تنبیه اشخاصی بود که در قتل پدرش دست داشتند، پس از آن به مراسم دفن پدر پرداخت و بعد زمام امور را بدست گرفت، در ابتداء درباریان از جهت کمی سنّ اسکندر وقعی به او نمیگذاردند ولی او توانست در اندک مدتی بواسطهٔ نطقهای ملایم و عاقلانه دل مردم را برباید، او همواره میگفت «با مرگ پدرم جز اسم شاه چیزی تغییر نکرده، ادارهٔ امور بهمان نحو که در زمان پدرم بود دوام خواهد یافت». رسولانی که نزد او میآمدند مورد ملاطفت میشدند و به یونانیها پیغام میداد نسبت به من با همان نظر عنایت بنگرید که بپدرم مینگریستید. اسکندر توجه مخصوصی نسبت بقشون داشت و غالباً به سان دیدن آن و مجبور کردن سپاهیان بورزشهای گوناگون اوقات خود را میگذرانید و از این جهت قشون مقدونی سپاهی شد ورزیده و دارای اطاعت نظامی. کلئوپاتْر زن دوم فیلیپ چندی قبل از مرگ او پسری آورده بود و آتّالوس که از اقربای نزدیک این زن بود کنگاشها بر ضد اسکندر میکرد تا او را از تخت دور کند بنابراین اسکندر از او بیمناک گردید بخصوص که آتالوس قبل از فوت فیلیپ بعزم جنگ با ایران بهمراهی پارمِنیُن به آسیا رفته بود و اسکندر میترسید که مبادا او سربازان را با خود همراه و یونانیها را اغوا کند که پادشاه جوان را از تخت بزیر آرند، بر اثر نگرانی مذکور هِکاته یکی از دوستان خود را با قشونی به آسیا فرستاد تا آتالوس را دستگیر کرده نزد او آورد و باو دستور داد که اگر بگرفتن آتّالوس موفق نشد در اولین وهله او را بکشد. هِکاته به آسیا گذشت و قشون خود را سپاهیان پارمِنیُن و آتّالوس ملحق کرده منتظر موقع شد تا نقشهٔ خود را انجام دهد. در این احوال آتنیها که از برتری و ریاست مقدونیها در یونان بسیار ناراضی بودند از خبر فوت فیلیپ مشعوف گشتند و بتحریک دِموستن آتنی درصدد برآمدند که با مقدونیها مخالفت ورزند، با این مقصود رسولانی نزد آتالوس به آسیای صغیر فرستادند تا با همراهی او نقشهٔ خود را اجرا کنند، در همین وقت شهرهای دیگر را محرّک شدند که آنها هم بر مقدونیه بشورند، بر اثر این تحریکات اِاُلیانها قرار دادند تبعیدشدگان زمان فیلیپ را برگردانند، تبیها خواستند که ساخلو مقدونی از شهرشان خارج و مقدونیه فاقد برتری در یونان گردد آمْبْرسیتها ساخلو مقدونی را از دیار خود اخراج کردند، اهالی پلوپونس اعلام کردند که میخواهند موافق قوانین خودشان زندگانی کنند، بعض شهرهای ساحلی مقدونیه علم طغیان بیفراشتند و باین هم قانع نشده مردمان همجوار را که مقدونی نبودند بشورش و یاغیگری تحریک کردند، بر اثر خبرهای مذکور اسکندر متوحش و مقدونیها مضطرب گشتند که مبادا پادشاه جوان در مقابل اینهمه مشکلات درماند و دولت مقدونی از بیخ و بن براُفتد، ولی اسکندر بزودی از وحشت بیرون آمده چنین کرد: در ابتداء او اهالی تِسّالی را بهطرف خود جلب کرده به آنها گفت که نژاد من و شما بیک نفر که هِرکول است میرسد و در نتیجه تِسّالیان با وی همراه گشته قرار دادند که اسکندر مانند پدرش سپهسالار یونان باشد، پس از آن اسکندر از راه تسالی بهطرف مردمان سواحل دریا رهسپار گردیده آنها را جلب کرد بعد به ترموپیل رفت و در آنجا شورای آمفیکتیونها را منعقد داشته این مجلس را مجبور کرد که بموجب فرمانی او را از نو سپهسالار کل یونان بدانند، بعد او با آمبرسیتها کنار آمد بدین ترتیب که وعده داد آنها را بزودی آزاد بگذارد تا موافق قوانین خودشان زندگانی کنند و پس از این کار با قشونی داخل باُسی شده و اردوی خود را در کادمه زده وحشت و اضطراب زیاد در تِبیها ایجاد کرد، در این احوال آتنیها مضطرب شدند و آنهائی که اسکندر را حقیر میشمردند از عقیدهٔ خود برگشتند، بالاخره آتنیها تصمیم کردند که رسولانی نزد اسکندر فرستاده معذرت بخواهند از اینکه او را بسپهسالاری یونان نشناختهاند، دموستن آتنی نیز جزو رسولان بود ولی او نزد اسکندر نرفت یعنی تا سیترون رفته از آنجا به آتن برگشت، جهت این اقدام نطاق مزبور را مختلف توجیه کردهاند: بعضی تصور میکنند که چون همیشه بر ضد مقدونیه بود ترسید که مبادا خطری برای حیات او باشد، برخی گویند که خواست صداقت خود را بشاه ایران نشان دهد، زیرا از او برای ضدّیت با آتن مبالغی بسیار دریافت میکرد. عقیدهٔ آخری شاید بر نطق اسخین مبتنی باشد چه او به دموستن گوید «هرچند اکنون طلای شاه سراپای تو را گرفته ولی این زر تو را کفایت نخواهد کرد زیرا اندوختهٔ غیرمشروع هیچگاه کافی نیست». (دیودور، کتاب ۱۷ بند ۴ و آریّان، کتاب ۱ فصل ۱ بند ۱ و ژوستن، کتاب ۱۱ بند۲). اگر این اسناد را صحیح بدانیم تردیدی نیست که دموستن کمک ایران را در این زمان در صلاح آتن میدید، نه اینکه برای گرفتن پول بایران نزدیک شده باشد. اسکندر رسولان آتن را با ملایمت پذیرفته آتنیها را از وحشت بیرون آورد بعد بهطرف کرنت رفت و در آنجا نمایندگان یونان را جمع و نطق مؤثری در آن مجمع کرد و در نتیجه مجمع مزبور اسکندر را بسپهسالاری کل یونان برقرار داشت و رأی داد که سفر جنگی بر ضدّ پارسیها از جهت وهن و آزارهائی که سابقاً دربارهٔ یونانیها روا داشتهاند شروع شود و شهرهای یونانی به اسکندر کمکهای سپاهی و پولی کنند. (دیودور، کتاب ۱۷ بند ۴۲ و آریان، کتاب ۱ فصل ۱ بند ۱ و کنتکورث، کتاب ۱ بند ۱۱ و ژوستن، کتاب ۱۱ بند ۲).
در این وقت قضایای آسیا چنین بود: پس از مرگ فیلیپ آتالوس با آتنیها همداستان شده درصدد برآمد بر اسکندر یاغی شود ولی پس از چندی پشیمان گشته نامهای را که دموستن باو نوشته بود نزد اسکندر فرستاد و خواست باو نزدیک شده سوءظن وی را رفع کند ولی در این احوال هِکاته برحسب مأموریتی که داشت او را بقتل رساند و تخم شورش از قشون مقدونی در آسیا برطرف گردید. سردار دیگر مقدونی پارمِنیُن پس از این قضیه مورد اعتماد اسکندر و یکی از سرداران نامی و مقرب اسکندر گردید. (دیودور، کتاب ۱۶ بند ۵). زمانی که اسکندر در کرنت بود خواست دیوژن معروف یونانی را که پیرو فلسفهٔ کلبی بود ملاقات کند. اسکندر به کرانه رفته با دبدبهٔ سلطنتی بر دیوژن ورود کرد و در موقعی که او در آفتاب گرم میشد اسکندر روبروی او ایستاده گفت: «دیوژن از من چیزی بخواه و هرچه خواهی میدهم»، حکیم مزبور جواب داد: «از آفتابم رد شو». این جواب بقدری در اسکندر اثر کرد که در حال فریاد زد: «اگر اسکندر نبودم هرآینه میخواستم که دیوژن باشم». از پلوپونس اسکندر به معبد دِلف رفت تا از غیبگوی آن (پیتی) راجع بجنگی که در پیش داشت سئوالی کند. پیتی گفت در این روزها نمیتوان بخدا نزدیک شد. اسکندر زن غیبگو را گرفته بزور بهطرف معبد کشید، در این حال پیتی دید که در مقابل جبر چاره جز تسلیم و رضا و صرفنظر کردن از آداب مقدسه ندارد، این بود که به راه افتاد، گفت «پسرم، بر تو نمیتوان غالب آمد»، پس از شنیدن این جواب اسکندر از آن زن دست بازداشته گفت «جوابی را که میخواستم شنیدم» و بعد از معبد بیرون رفت (کنتکورث، کتاب ۱ بند۱۰ و پلوتارک، اسکندر، بند ۸ – ۹).
[ویرایش] اسکندر در تراکیه
از یونان اسکندر به مقدونیه برگشت و درصدد تنبیه تراکیها برآمد، با این مقصود از آمفیپولیس به تراکیه رفته باقوام کوچک آزادی که در تراکیه میزیستند پرداخت و ده روز راه پیمود تا بپای کوه اِموس رسید، اهالی بقلهٔ کوه پناه برده ارابههای زیادی در آنجا جمع کردند، تا در موقع حملهٔ اسکندر آنها را از بالا بزیر پرتاب کنند و سپاهیان مقدونی در زیر آنها خرد شوند، اسکندر نقشهٔ اهالی را دریافت و بسپاهیان خود دستور داد صفوف خود را بگشایند تا ارابهها رد شود و اگر دیدند وقت برای این کار ندارند بخوابند و تنشان را با سپرها بپوشانند، آنها چنین کردند و از پائین آمدن ارابهها اگر چه صدای مهیبی برخاست ولی آسیبی به سپاهیان اسکندر نرسید، پس از آن مقدونیها قلهٔ کوه را گرفته دشمن را هزیمت دادند و اسرا و غنائمی برگرفتند. (آریّان، کتاب ۱ فصل ۱ بند۲ و کنتکورث، کتاب ۱ بند۱۱).
[ویرایش] جنگ اسکندر با مردم تریبال
بعد اسکندر با مردم تریبال طرف شد و پادشاه آن سیرموس نام به آن طرف رود ایستر که دانوب کنونی باشد گذشت، اسکندر چون سفاین بقدر کفایت نداشت از رود مزبور نگذشت و مراجعت کرد ولی پس از آنکه با مردم گت طرف شد در قایقهائی سپاهیانی به آن طرف رود دانوب عبور داده با این مردم جنگ کرد، آنها عیال و اطفال خود را برداشته عقب نشستند و عدّهای از آنها اسیر گشتند. پس از آن از سیرموس و نیز از طوایف ژرمنی رسولانی نزد اسکندر آمده هدایائی از طرف پادشاهان خود برای او آوردند و خواستار صلح و روابط دوستانه شدند (ژرمنها از رود دانوب تا دریای آدریاتیک منتشر بودند). بلندی قامت آنها و حرارتی که نشان میدادند باعث تعجب اسکندر شد و از رسولان پرسید از چه بیش از هر چیز میترسند و تصور میکرد که خواهند گفت از قدرت او ولی آنها جواب دادند از هیچ چیز مگر از اینکه آسمان بسر ما بیفتد، اسکندر لحظهای در فکر شد و گفت ژرمنها جسورند و بعد با آنها عقد اتحادی بست و با سیرموس و دیگران نیز صلح کرد زیرا دید جنگ در اینجاها سخت و بیفایدهاست چه این صفحات مملکتی است فقیر ولی مردمانی دارد دلیر، این بود که مصمم شد زودتر به ایران حمله برد زیرا ثروت شاهان ایران و آبادی ممالک تابعهٔ آن در این زمان معروف آفاق بود. (کنتکورث، کتاب ۱ بند ۶ – ۷). آریان سفارت مزبور را از طرف مردم سلت و راجع بمردمان کنار دانوب چنین گوید: رود دانوب از میان ممالکی میگذرد که اکثراً سلتیاند، در انتها کادها و مارکومانها سکنی دارند، بعد یک خانوادهٔ سارمات که به ایازیژ موسوماند، بعد گتها که بجاویدان بودن روح معتقدند، سپس سارماتها و بعد سکاها. (همانجا، کتاب ۱ فصل ۱ بند ۳ – ۴). عزیمت اسکندر به ایلیریه: بَردیلیس پادشاه قسمتی از ایلیریه که در زمان فیلیپ با او جنگ کرده مغلوب و مطیع شده بود در سن نودسالگی درگذشت. پسرش کلیتوس از اشتغال اسکندر بجنگ با مردمان آن طرف دانوب استفاده کرده علم مخالفت بیفراشت و با گلوسیاس پادشاه قسمت دیگر ایلیریه که معروف بایلیریهٔ تلانتیانی بود متحد شد. در این احوال به اسکندر خبر رسید که اتاریاتها که در سر راه او واقع بودند نیز شوریدهاند ولی لانگاروس پادشاه آگریان از اسکندر خواهش کرد که مطیع کردن این مردم را باو گذارد، اسکندر او را نواخت و وعده کرد خواهر خود سینا نام را باو بدهد (این دختر فیلیپ از زن ایلیری او بود و او را به آملیناس به زنی داده بود). لانگاروس مردم مزبور را شکست داد ولی قبل از اینکه خواهر اسکندر را ازدواج کند بمرد. بعد که راه اسکندر مصفا گشت بهطرف ایلیریها روانه شد و از معبر تنگی که بین کوه و درهٔ رودخانه واقع است در ابتدا بحیلهٔ جنگی و بعد جنگکنان گذشت، پس از آن چون شنید که دشمن در جائی بیاینکه سنگرهائی ساخته یا قراولانی گماشته باشد اردو زده اسکندر شبانه باین اردو حمله برده ناگهان بدان شبیخون زد و تقریباً نصف دشمن را کشت. کلیتوس بشهر پلیون پناه برد و بعد از ادامهٔ جنگ با اسکندر منصرف شده نزد تلانتیان رفت. (آریان، کتاب۱ فصل۱ بند۵ و کنتکورث، کتاب ۱ بند ۱۲). قابل ذکر است که آریان گوید ایلیریها قبل از اینکه شروع بجنگ کنند برای فتح سه نوجوان و سه دختر و میشی سیاه قربان کردند.
[ویرایش] قیام تبیها بر اسکندر
در این احوال که اسکندر با مردمان همجوار مقدونیه مشغول گیرودار بود در یونان خبری منتشر شد که اسکندر در جنگ با تریبالها کشته شده و چون یونانیها باطناً اسکندر را دوست نمیداشتند دشمنان او فرصت یافتند که این خبر را با جعلیاتی تأیید کنند؛ یکی میگفت: «من خودم دیدم که او را احاطه کرده بودند»؛ دیگری انتشار میداد «من بچشم خود دیدم که زخم برداشته بود». در این موقع شادی و شعف تبیها را حدی نبود و قیام بر اسکندر از این شهر شروع شد. توضیح آنکه تبعیدشدگان زمان فیلیپ جرئت یافته در تحت ریاست فنیکس و پروتیت بساخلو مقدونی در کادمه که از ارک بیرون آمده بود حمله بردند ارک را محاصره کردند و بعد رسولانی بتمام شهرهای یونانی فرستاده برای آزادی یونان کمک خواستند. دموستن که کینهٔ مقدونیها در سینهاش شعلهور بود موقع را مغتنم دانسته مجاهدت کرد که آتنیها به تبیها کمک کنند و بعد که دید کمکی از طرف آتنیها نشد پولی برای تبیها فرستاد و اسلحه به آنها رسانید، آریان گوید که رسولان ایران سیصد تالان به او داده بودند که به این مصرف برساند، از طرف پلوپونسیها نیز جنبشی شد یعنی قشون زیاد در ایستم جمع کردند ولی آنتیپاتر که قائممقام اسکندر در مقدونیه بود از پلوپونسیها خواهش کرد با تبیها همداستان نشوند، با وجود این لاسدمونیها رسولان تب را پذیرفتند، سپاهیان پلوپونسی ببدبختی تبیها رقت آورده به جنگ مایل بودند ولی فرمانده آنها آستیلوس که از اهل آرکادی بود حرکت قشون را بتأخیر میانداخت تا تبیها در موقع سختتری واقع شده پول بیشتر بدهند، توضیح آنکه او ده تالان میخواست. تبیها نمیتوانستند این مبلغ را بپردازند از طرف دیگر کسانی که در یونان از طرفداران مقدونیه بودند سردار مزبور را بمسامحه و مماطله تشویق و باو وعدههائی میکردند در این احوال باز دِموستن پولی به پلوپونسیها غیر از آرکادیها داد تا بکمک تبیها حرکت کنند و بر اثر این اقدام دِموستن باز گفتند که شاه ایران سیصد تالان به دموستن داده تا اشکالاتی در یونان برای اسکندر تولید کند، همینکه اسکندر از قیام تبیها آگاه شد از شهر پلیون بسرعت بهطرف یونان حرکت کرده پس از هفت روز بشهر پلن واقع در تسالی رسید، از آنجا پس از شش روز وارد بِاُسی گردید و بلادرنگ خود را بیکفرسنگی تِب رسانید، تبیها که بواسطهٔ بیاحتیاطیشان از حرکت اسکندر بیخبر بوده گمان میکردند که او در ماوراء ترموپیل است از بودن اسکندر در یکفرسنگی تِب غرق حیرت شدند و در ابتداء پنداشتند این شخص یکی از سرداران پادشاه مقدونی است که اسکندر نام دارد و پسر اروپ است نه خود پادشاه مزبور، اسکندر بدروازهٔ تب که در سر راه آتن بود نزدیک شد ولی نخواست فوراً جنگ کند زیرا امیدوار بود که تبیها پشیمان شده پوزش خواهند خواست، ولی تبیها جمع شده تصمیم کردند که تا آخرین نفس بجنگند و حال آنکه میدانستند برتری با قشون اسکندر است زیرا سپاه او مرکب بود از سیهزار پیاده و سههزار سوار که تماماً ورزیده بودند و اسکندر این عده را برای حمله بایران حاضر کرده با کمال بیطاقتی منتظر بود که در یونان آرامشی برقرار گردد تا بتواند به آسیا برود، سپاه تِبی از دههزار تجاوز نمیکرد و این عدّه را هم مردم شهرآماده کرده بودند زیرا اولاً آتنیها جز فرستادن اسلحه کمکی نکردند و لاسدمونیها در ایسْتم منتظر بودند که ببینند عاقبت کار چه میشود. اسکندر با وجود فزونی قوهٔ خود چون میخواست بکار یونان زودتر خاتمه دهد جارچیانی فرستاد جار زنند که هر کس از تبیها به اردوی او بیاید پناه خواهد یافت، در مقابل این کار اسکندر تبیها هم جارچیانی ببالای دیوارهای شهر فرستاده اعلام کردند که هر کس با شاه بزرگ (یعنی شاه ایران) و تبیها بر ضد جبار متحد شود تبیها او را پناه خواهند داد، وقتی که اسکندر خبر این رفتار تبیها را شنید از شدت خشم مانند آتش برافروخت و حمله را بشهر شروع کرد جنگ خونین بود و تبیها با کمیِ عده در مقابل قشون کثیرالعده و ورزیدهٔ مقدونیها سخت پا فشردند و پس از آنکه تیرهاشان تمام شد با شمشیر جنگیدند و تیراندازان کرتی را رانده تا نزدیک اسکندر تعقیب کردند. در این حال چون اسکندر دید مقدونیها از دلاوری تبیها خسته و فرسوده شدهاند امر کرد قشون تازهنفس او که در ذخیره مانده بود، یعنی آخرین قسمت قشون او وارد کارزار شود. مقدونیهای تازهنفس بر تبیها تاختند با این امید که آنها را هزیمت خواهند داد، ولی برخلاف انتظار اسکندر و آنها تبیها باز مقاومت کردند و کشتاری مهیب درگرفت، تبیها جنگیهای خود را تشجیع میکردند، جنگهای نامی گذشته را بخاطر آنها میآوردند و بمقدونیها میگفتند اذعان کنید که مغلوب شدهاید. در این احوال که اسکندر از عاقبت کارزار نگران بود ناگاه دید که یکی از دروازههای کوچک تِب نیمهباز است بیاینکه مستحفظ داشته باشد، و فوراً به پردیکاس امر کرد با عدهٔ خود داخل شهر گردد، و اوامر اسکندر را اجرا کرد، اما تبیها که فالانژ اوّل مقدونی را از کار انداخته بودند و به فالانژ دوّم پرداخته آن را سخت عقب مینشاندند، و نزدیک بود شاهد فتح را بآغوش کشند ناگاه خبر یافتند که دشمن داخل شهر شده و بر اثر آن تصمیم کردند عقب نشسته در درون دیوارهای شهر بجنگند. ولی این عقبنشینی بواسطهٔ فشار دشمن بنحوی صورت گرفت که باعث شکست تِبیها گردید توضیح آنکه در میان گیرودار سوارهای تِبی با پیادهنظام تِب در یک وقت داخل شهر شدند پیادههای زیاد در زیر سمّ ستوران لگدمال گشتند و عدّهٔ کثیری هم از تبیها معابر را گم کرده با اسلحه بخندقها افتاده مردند، از طرف دیگر قشون مقدونی که در کادمه محصور شده بود از این موقع استفاده کرده، بیرون آمد و به تبیها حمله برده کشتاری زیاد کرد، پس از اینکه مقدونیها شهر را گرفتند باز تبیها دست از جنگ نکشیدند. دیودور گوید (کتاب ۱۷ بند ۱۳): یک نفر تبی از مقدونیها امان نخواست بلکه جلو مرگ رفته با مقدونیها درآویخت، کینهٔ تبیها بقدری بود که با وجود اینکه زخم برداشته و در حال نزع بودند مقدونیها را گرفته خفه میکردند یونانیهائی مانند تسپیان اهالی پلاته و غیره که در قشون مقدونی بودند و کینهٔ تبیها را از دیرگاه در دل داشتند؛ حالا موقع کینهتوزی بدست آوردند و کمتر از مقدونیها شقاوت نکردند و حال آنکه شقاوتهای مقدونیها را حدّی نبود. کنتکورث که فریفتهٔ کارهای اسکندر است در این موقع نمیتواند خودداری کند و گوید (کتاب ۱ بند ۱۸): شقاوتی نبود که این شهر میدان آن واقع نشده باشد، کشتاری مهیب درگرفت و مقدونیها زن را از مرد و کوچک را از بزرگ تمیز ندادند. دیودور گوید (کتاب ۱۷ بند ۱۳): زنان و اطفال بمعابد پناه بردند و مقدونیها آنها را به بدترین شکلی راندند، یونانی یونانی را میکشت، پدر و مادر را اقوام آنها نابود میکردند. بالاخره شب دررسید و حکم غارت داده شد، و پانصد نفر مقدونی در موقع غارت بدست تبیها معدوم گشتند، پس از اینکه ششهزار تبی بقتل رسیدند فاتح امر کرد دست از کشتار بردارند و از اهالی شهر آنچه باقی مانده بود بعدّهٔ سیهزار نفر اسیر شدند و این عدّه را اسکندر بمزایده گذاشته بردهوار بفروخت. کنتکورث از قول کلیتارک گوید: مقدار غنائمی که نصیب اسکندر شد چهار صد و چهل تالان بود ولی برخی گفتهاند که تنها از فروش تبیها این مبلغ عاید گردید. شرح این جنگ را سایر مورخین بطور وحشتآور نوشتهاند (پلوتارک، اسکندر، بند ۱۱،۱۲ و آریان، کتاب ۱ فصل۲ بند۲،۳ و کنتکورث، کتاب ۱ بند ۱۳ و ژوستن، کتاب ۱۱ بند ۳، ۴). تسالیان چون به اسکندر کمک کرده بودند پاداش یافتند، اسکندر قرض آنها را بشهر تب که صد تالان بود بخشید و بعد در شهر تِب بعدّهٔ کمی از اهالی آن که در میان شهر چند نفر کاهن بودند آزادی داد، در میان این اشخاص اسم زنی را تیموکله نام ذکر میکنند، قضیهٔ او چنین بود: یکی از سرکردگان اسکندر این زن را اسیر و بیسیرت کرد و بعد از او پرسید که نفیسترین اشیاء خود را کجا پنهان داشتهای؟ تیموکله اشاره بچاهی کرده گفت در این چاه و چون سرکردهٔ مزبور بلب چاه رفته خم شد تا در درون چاه بنگرد زن از پشت دو پای او را کشید بچاه سرازیرش کرد و در حینی که سرکردهٔ مزبور بیهوده تلاش میکرد تا مگر از چاه بیرون آید تیموکله چند سنگ بسرش نواخته کار او را بساخت بعد کسان سرکرده او را گرفته نزد اسکندر بردند و او پرسید تو کیستی؟ زن جواب داد «خواهر تهآژن یعنی آن کسی که رئیس تبیها بود و برای آزادی یونان کشته شد. چون خواستم از دستبردی که بناموس من شده بود انتقام بکشم راهزنی را که شرف مرا ربوده بود کشتم اگر تو میخواهی روح سرکردهات را با کشتن من راضی کنی بدان که برای زن عفیفه پس از اینکه عصمت او لگدمال شد ناچیزتر از همه چیز زندگانی است و هر قدر تو در ریختن خون من شتاب کنی باز دیر است زیرا من شرف خود و آزادی وطنم را بخاک سپرده و با وجود این هنوز زندهام». اسکندر ازین سخن بخود آمده گفت تقصیر با سرکردهٔ من بوده و پس از آن زن را ستود و امر کرد آزادش کنند و اقربایش را نیز از قید برهانند. اما شهر تب که در تاریخ یونان نام بزرگی داشت و مردان نامی از خود بوجود آورده بود از این زمان نیست و نابود شد زیرا اسکندر بشورای نمایندگان یونانی رجوع کرد تا معلوم دارند که با شهر تب چه باید کرد و چون مردمان بِاُسی و فوسه از اهالی تِب کینهها در دل داشتند و تصور میکردند تا شهر تب بپاست دشمنی آنان برطرف نخواهد شد، برای نابود کردن تب گفتند تبیها به خشیارشا در موقع لشکرکشی او به یونان کمک کردند شاهان پارس آنها را متحدین خود خواندند و سفرای آنها را شاهان مذکور حتی به خودشان مقدم میداشتند. بر اثر این حرفها معلوم است بنا بمیل اسکندر شورای مزبور رأی داد که دیوارها و عمارت این شهر را خراب و خاک تِب را بین فاتحین تقسیم کنند بنابراین مقدونیها در حالی که نیزنان آنها مینواختند شهر تب را در یک روز از بیخ و بن برافکندند فقط بحکم اسکندر معابد و مجسمههای خدایان یونانی سالم ماند. و شهر تب پس از هشت قرن از زمان بنایش از صفحهٔ یونان محو شد، بعدها پس از فوت اسکندر کاساندر پسر آنتیپاترخواست برای لکهدار کردن اسم اسکندر شهر تب را از نو بسازد و با این مقصود دیوارهای قدیم این شهر را از نو بساخت ولی شهر مزبور مقام و مرتبهٔ دیرین خود را دیگر نیافت: از این زمان ببعد تب شهری بود کوچک و گمنام که پیوسته دستخوش حوادث میشد و به فلاکت امرار زندگانی میکرد. (کنتکورث، کتاب ۱ بند۱۴). آریان پس از اینکه شقاوتهای اسکندر و مقدونیها را شرح میدهد میگوید: این بدبختی که دامنگیر تب شد مجازاتی بود که خدایان از جهت سازش تبیها با پارسیها برای این شهر تهیه کرده بودند. (کتاب ۱ فصل ۲ بند۳). بعد مورخ مذکور گوید آثار وحشتانگیز این واقعه در یونان چنان بود که نظیر آن هیچگاه دیده نشده بود.
[ویرایش] تقاضای اسکندر از آتن
اسکندر پس از اینکه کار تِب را بساخت رسولانی به آتن فرستاده خواست آن شهر از ناطقین خود اشخاصی که بر ضد اسکندر بودند و عدهشان به ده میرسید به او تسلیم کند، در میان ناطقین دِموستن و لیکورگ از همه نامیتر بودند و اسم دموستن را مخصوصاً رسولان ذکر کردند. برای فهم مطلب باید بخاطر آورد که دموستن سختتر و بدترین دشمن فیلیپ و اسکندر بود و بقدری نسبت به مقدونیها کینه میورزید که هیچ امیدوار نبود در صورت تسلیم شدن مورد عفو و اغماض گردد. راجع به او نوشتهاند که پس از کشته شدن پیشنهاد کرد برای جاویدان کردن اسم پوزانیاس معبد کوچکی بیاد او بسازند و بشکرانهٔ این واقعه خدایان را نیایش کنند و جشنها گیرند، نسبت به اسکندر هم بد میگفت. توضیح آنکه گاه او را بچه و گاهی بیحمیت میخواند، و نیز بالاتر ذکر شد که با آتّالوس همداستان بود و پیوسته او را بقیام بر ضد اسکندر ترغیب میکرد. امّا کینهٔ اسکندر نسبت به آتنیها از اینجا بود که آنها مجسمهٔ فیلیپ را شکسته و بیاحترامیهای دیگر به اسکندر کرده بودند و بعد هم نه فقط تبیهای فراری را پذیرفتند بلکه آتن بمناسبت واقعهٔ زیر و زبر شدن تب عزادار شد و عید باکوس را نگرفت، این را هم باید در نظر داشت که دشمنان دموستن همواره انتشار میدادند که او با شاه بزرگ روابطی دارد و از او برای برانگیختن یونان بر اسکندر پول میگیرد معلوم است که اسکندر از جهت شتابی که برای لشکرکشی بایران داشت تا چه اندازه از این انتشارات بخود میپیچید زیرا میدید که تحریکات دموستن نزدیک است نقشهٔ او را عقیم گذارد باری رسولان اسکندر وارد مجمع آتنیها شده تقاضای اسکندر را بیان کردند و همین که این خبر در شهر انتشار یافت مردم آتن در موقع مشکلی واقع شدند از طرفی نمیخواستند اهانتی بشهر خود وارد آرند، از طرف دیگر رفتار اسکندر با تب برای آنان درس عبرت شده بود و میترسیدند که مبادا او با آتن هم همان معامله کند که با تِب کرد. بالاخره فوسیون که لقب پاکدامن داشت و با رفتار دموستن مخالف بود برخاسته گفت: این اشخاص باید نجات وطن را بر مرگ خود ترجیح دهند و اگر چنین نکنند اشخاصی هستند ترسو و بیحمیت ولی مردم از این نطق برآشفته ناطق را از مجلس راندند. پس از آن دموستن بکرسی نطق برآمده گفت: «هان ای مردم، فریب مخورید و تصور مکنید که با تسلیم کردن چند نفر از هموطنان، اسکندر از شما دست باز خواهد داشت. مقدونیه کینهٔ کسانی را که بیدار و جسورند بدل دارد و درصدد افنای آنهاست. او همین که محافظین آزادی ملت را از میان شما براند بر آتن بیمدافع و بر مردم بی یار و یاور بتازد چنانکه گرگ همین که سگ را دور دید به میش حمله میکند». در این وقت دِماد نطق دموستن را تأیید و پیشنهاد کرد فرمانی صادر شود بدین مضمون: ناطقین مذکور را نمیتوان به اسکندر داد ولی آنها موافق قوانین محاکمه خواهند شد و اگر مقصر باشند محکوم خواهند گردید (دیودور گوید: دِماد را طرفداران دموستن با پنج تالان پول بهطرف خود جلب کرده بودند) مردم این پیشنهاد را پذیرفته دِماد را با پنج رسول دیگر نزد اسکندر فرستادند تا این پیشنهاد را به اسکندر قبولانده خواهش کند که اسکندر مانع نشود از اینکه آتن فراریان تب را بپذیرد، دماد سابقهٔ خوبی با دربار مقدونی داشت و مورد توجه فیلیپ بود بنابراین و بواسطهٔ حسن محاوره موفق شد با بهرهمندی مأموریت خود را انجام دهد. (دیودور، کتاب ۱۷ بند ۱۵ و آریان، کتاب ۱ فصل ۲ بند۳ و کنتکورث، کتاب ۱ بند ۱۴). باید در نظر داشت که اسکندر هم مایل نبود خود را گرفتار کارهای یونان کند زیرا با کمال بیطاقتی انتظار موقعی را میکشید که بتواند به آسیا رهسپار گردد بنابراین راضی شد که دموستن و لیکورگ و دیگران در آتن بمانند و فقط یک نفر را استثناء کرد این شخص خاریبم نامی بود که تبعید شده بدربار ایران رفت چنانکه در جای خود بیاید. در این موقع کسان دیگر هم که از اشخاص مبرز آتن بودند از کینهای که نسبت به اسکندر میورزیدند بصرافت طبع از آتن خارج شده بدشمنان اسکندر پیوستند، پس از این بهرهمندیها از قسمتهای یونان مانند پلوپونس، آرکادی، مگار، اِلِیان و غیره رسولانی نزد اسکندر رفته بعضی تبریک گفتند و برخی اظهاراتی مبنی بر چاپلوسی و تملق کردند و او اینگونه اظهارات را با روی خوش پذیرفت و ظاهراً وانمود که این سخنان را کام باور دارد ولی در همان حال اقدامات احتیاطیه را راجع به لاسدمون و غیره فراموش نکرد، بعدها وقتیکه از اسکندر میپرسیدند بچه وسیله او توانست یونان را مطیع کند میگفت: «بدین وسیله که وقت را گم نکردم». این جواب صحیح است زیرا چنانکه گذشت او هیچگاه بدشمن فرصت نمیداد که قوای خود را جمع یا تکمیل کند.
[ویرایش] شور برای لشکرکشی به ایران
اسکندر پس از آن بمقدونیه برگشت و مجلسی از سرداران و دوستان خیلی نزدیک و معتمد خود تشکیل داده نقشهٔ جنگ ایران را مطرح کرد، مقصود او چنین بود که در مجلس مزبور زمان قشونکشی به آسیا و نیز این مسئله که چگونه باید این جنگ بشود مورد مباحثه گردد. آنتیپاتر و پارمنین که از رجال مبارز مقدونیه بودند عقیده داشتند که قبل از اقدام به این امر باید اسکندر وراثی بدنیا آرد تا در صورت وقوع حادثهای مقدونیه بی پادشاه نماند و جنگهای داخلی برای تاج و تخت از نو تولید نگردد. برای فهم مطلب لازم است تذکر دهیم که از فیلیپ جز اسکندر کسی باقی نمانده بود که لایق تاج و تخت باشد زیرا اسکندر پس از اینکه بتخت نشست به اغوا و تحریک مادرش المپیاس اولاد فیلیپ را از کلئوپاتر نابود کرد، او فقط یک برادر ضعیفالعقل داشت که او را آریده مینامیدند و مادر این پسر رقاصهای بود آریننا نام از اهل لاریس که از زنان بدعمل بشمار میرفت، اسکندر رأی آنتیپاتر و پارمنین را نپسندید و چنین گفت «نطق شما از روی صداقت و حبّی است که بوطن دارید شکی نیست که این قشونکشی کاری است بسیار مشکل و اگر ما موفق نشویم پشیمانی سودی نخواهد داشت پس قبل از حرکت باید فکر و شور کنیم که باید در اینجا بمانیم یا بهطرف مقصدی که در نظر داریم روانه شویم زیرا بعد که خودمان را بامواج و بادها سپردیم تابع این عناصر خواهیم بود ولی لازم است قب اصول و اساس رفتار خود را بیان کنم و ازبرای من محقق است که چیزی مانند تأخیر مخالف نقشهٔ من نیست پس از اینکه ما سکوت و آرامش در اطراف مقدونیه برقرار کرده آتش غوغا و شورش را در یونان خاموش کردیم آیا سزاوار است که بگذاریم قشون شجاع ورزیدهٔ ما در راحتی و بیکاری صفات جنگی خود را از دست داده سست شود؟ آیا مناسبتر نیست که این سپاه جنگی و جنگجو را به آسیا بریم و غنائمی که از صفحات پرثروت آن و ترکهٔ پارسی بتصرف او خواهد آمد پاداش مشقات و مرارتهایی باشد که این قشون دلیر در زمان پدرم و از چندی قبل در تحت فرماندهی من متحمل شده؟ سلطنت داریوش جدید است قتل باگواس یعنی شخصی که داریوش را بتخت ارتقا داد اطرافیان او را ظنین خواهد کرد و در نتیجهٔ این اقدام او را قسی و حقناشناس خواهند دانست و شما میدانید که قساوت و حقناشناسی چه کینههایی در دلها تولید و اشخاص را دلسرد و حتی یاغی میکند آیا سزاوار است که ما در انتظار باشیم تا اساس شاهی داریوش محکم گردد و او بسر فرصت نظمی بامور ایران داده آنگاه جنگ را بخانهٔ ما آرد، سرعت عمل هزاران مزیت دارد که اگر تأخیر کنیم تمام این مزایا از آنِ دشمن ما خواهد بود در این نوع کارها آثار اولیه مهم است و این آثار مساعد با طرفی است که حمله میکند زیرا مردم سعی دارند همیشه مورد عنایت اقویا گردند و شکی نیست که در افکار عامه قوی طرفی است که حمله میکند نه طرفی که بدفاع میپردازد دیگر اینکه تأخیر در اجرای نقشه و ماندن در مقدونیه بنام من سکته وارد خواهد کرد آیا مجلس شورای آمفیکتیونها مرا برای آن سپهسالار کل یونان کرد که در مقدونیه نشسته بعیش و عشرت بپردازم و توهین و هتاکیهایی را که سابقاً و لاحقاً بیونان کردهاند در طاق نسیان بگذارم و در ازای آزارهایی که دربارهٔ یونانیها روا داشتهاند از خارجیهای گستاخ و متکبر حساب نخواهم؟ آیا لازم است راجع به یونانیهایی که در آسیا سکنی دارند و در تحت حکومت جور و ستم پارسی میباشند سخن برانم؟ در این باب اکتفا میکنم بهمین یک نکته که آنها همین که لوای ما را بینند در تحت آن جمع شده از تحمل هیچگونه سختی و مرارت کوتاهی نورزند تا به آزادکنندگان خود کمک کنند و از آقایان ظالم خود انتقام بکشند، اگر من از کمک دیگران برای غلبه بر دشمن حرف میزنم و این نکته را که ما چه هستیم و دشمن چیست فراموش میکنم از این جهت است که اگر ما فتح را دیرتر از آنچه مترصدیم بدست آریم این فتح نه فقط باعث افتخار ما نخواهد بود بل موجب شرمساری ماست، در زمان پدران ما یک مشت لاسدمونی به آسیا گذشت و اردوهای دشمن نتوانستند از عهدهٔ آن برآیند چنانکه لاسدمونیها فریگیه، لیدیه و پافلاگونیه را در خون و آتش غرق کردند و اگر هم اردوهای دشمن خواستند مقاومت کنند شکستهای خونین خوردند تا آنکه آژزیلاس بوطن خود احضار شد و اغتشاشاتی که در یونان پدید آمد دشمنان ما را از حال وحشت و اضطراب بیرون آورد، چند سال پیشتر را بیاد آریم که دههزار نفر یونانی از درون ممالک پارس عقب نشسته بهطرف وطن خود رهسپار گردید و از میان مردمان مخاصم راه خود را باز کرده در هر جا که با قشون دشمن مواجه شد فاتح بیرون آمد و اکنون که ما آقای یونان هستیم و همین یونانیهای فاتح را در جنگها ریزریز کردهایم آیا باید از آسیا بترسیم و حال آنکه همین آسیا را عدهٔ قلیلی از یونانیها غالباً بطور شرمآور شکست دادند و بعد همان یونانیها در مقابل ما شکست خوردند». پس از این نطق تمام سرداران با اسکندر در باب شروع جنگ متفق شدند و حتی آنهائی که پیشنهاد کرده بودند جنگ بتأخیر افتد از اسکندر تمنی کردند جنگ را تسریع کند پس از آن اسکندر نُه روز را بتشریفات مذهبی بعدهٔ نُه موز (نه ربةالنوع یونانی) اختصاص داده جشنها گرفت و چادری که یکصد تختخواب در آن میگنجید برای دوستان و صاحبمنصبان و نمایندگان شهرهای یونانی برپا کرد، ضیافتها داد، قربانیها کرد و چون سپاه او کام بیاسود در بهار ۳۳۴ ق. م. بهطرف هلسپونت روانه شد. (دیودور، کتاب ۱۷ بند ۱۶ و کنتکورث، کتاب ۲ بند۱، ۲. پلوتارک و آریان در باب این مجلس و نطق اسکندر ساکتاند). اگر در نطق اسکندر دقت کنیم معلوم است که بعض استنادات او مبنایی نداشته، سپهسالاری کل یونان را یونانیها بطیب خاطر باو نداده بودند بل بفشار این سمت را از آنها گرفته بود و اص یونانیهای این زمان جویای دوستی ایران بودند نه طالب جنگ و ستیز و دیگر سخن راندن اسکندر از توهیناتی که ایرانیان به یونانیان در ازمنهٔ گذشته کرده بودند مورد نداشت زیرا سوختن سارد و معبد آن بدست آتنیها بر سوختن آتن بدست ایرانیها مقدم بود و دیگر رفتار بیرویهٔ ایرانیان در یونان هر چه بود باز بدرجهٔ قساوتهایی که اسکندر در تب کرد نمیرسید. ایرانیها نه شهری را برانداختند و نه اهالی را بردهوار فروختند. روشن است که این استدلالات ظاهرسازیهایی بود تا صورت حقبجانبی به لشکرکشی اسکندر به ایران داده شود و جهات اصلی جنگ را از ثروت ممالک ایران و ضعف دولت آن باید دانست، معلوم است که شخصی جاهطلب و جویای نام مانند اسکندر نمیتوانست از این موقع استفاده نکند و چون از نظر اسکندر و منافع او بنگریم حق با او بوده زیرا چون شهوت جهانگیری غلبه کرد منطقی نبود که اسکندر بگذارد قشون کارآزموده و ورزیدهٔ مقدونی راحتطلب، سست و فاقد روح جنگی گردد و داریوش هم فرصتی یافته بکارهای ایران سر و صورتی بدهد.
[ویرایش] لشکرکشی اسکندر به ایران
نوشتار اصلی: لشکرکشیهای اسکندر به ایران
داریوش تصور نمیکرد که پسر جوان فیلیپ برای ایران خطرناک باشد. اما هنگامی که شنید یونانیان او را سپهسالار کل یونان کردهاند ناچار شد در تدارک مقابله با او برآید و حتی از خود یونانیان سپاهیان مزدور گردآوری و شخصی را بنام «ممنن» از آنها بسرکردگی برگزیند. در چند جنگ کوچک محلی در آسیای صغیر و کرانههای داردانل ایرانیان پیروزیهایی بدست آوردند. اما چون دربار ایران طبق معمول به مقدونیه و یونان اهمیت نمیداد و دشمن را ناتوان میشمرد به اسکندر فرصت داده شد که بسوی این سرزمین پیش آید.
اگر دربار ایران بموقع ایالات مختلف یونان را با پول و تجهیزات تقویت میکرد هرگز مقدونیان بر یونان چیره نمیشدند. اسکندر برای حمله به ایران بیشتر املاک خود را به نزدیکانش بخشید و هرچه داشت هزینهٔ تجهیز سپاه کرد و آنتیپاتر مقدونی را بجای خود در مقدونیه گذاشت. بیست روز پس از عزیمت، اسکندر به کرانههای داردانل رسید و باز چون در بار و سرداران ایران به اسکندر با دیدهٔ حقارت نگریستند و برای مقابلهٔ با او بموقع اقدام نکردند او موفق شد پای در خاک آسیا گذارد و آنها را غافلگیر کند. سرداران شکست خورده ایرانی یا گریختند و یا خودکشی کردند و قسمت وسیعی از آسیایصغیر را به دست اسکندر دادند. و جنگ معروف به «گرانیک» بدین ترتیب منجر به شکست سپاه ایران شد.
در جنگ دیگر شهر «میلت» نیز که در کنار دریا واقع بود محاصره و تسخیر شد. اسکندر پس از این پیروزی قسمت عمدهٔ نیروی خود را برداشت و بسوی شهر هالیکارناس مرکز ایالت کاریه رهسپار شد و شهرهای یونانی بین میلت و هالیکارناس را گرفت. با اینکه «ممنن» توانست اعتماد دربار ایران را جلب کند و فرمانداری صفحات آسیایصغیر را بگیرد و پس از آن نیز برای دفاع از هالیکارناس و نقاط دیگر کوشش و زیرکی بسیار از خود نشان داد باز هم قدرت و پایداری اسکندر او را ناچار کرد که با مشاوره سرداران ایرانی تصمیم به تخلیهٔ شهر بگیرد. پس از آنکه اسکندر دیگر ایالت آسیایصغیر را یک یک تسخیر کرد «ممنن» برآن شد که جنگ را به هرترتیب که بتواند به مقدونیه بکشاند و به این ترتیب اسکندر را وادار کند که به مقدونیه بازگردد و آسیای صغیر را واگذارد و داریوش نیز جز او بکسی امیدوار نبود. «ممنن» قسمتی از جزایر میان آسیا و اروپا را تسخیر کرد و هنگامی که نزدیک بود اسکندر را بوحشت اندازد و به مقدونیه بازگرداند ناگهان درگذشت. ظاهراً این واقعه در سال ۳۳۳ ق. م. پیش آمدهاست.
پس از درگذشت «ممنن» داریوش خود فرماندهی سپاه را بعهده گرفت و در این حال اسکندر پیوسته پیش میآمد. در شهر تارس که حاکم نشین کیلیکیه بود اسکندر بدنبال یک آب تنی بیمار شد و حالش چنان رو به وخامت نهاد که سپاهیان مرگ او را حتمی دانستند. اما اسکندر که از نزدیکی سپاه داریوش آگاه بود از پزشک خود خواست که او را با داروهای تند درمان کنند و معالجه را طول ندهند. سپاه داریوش با زیورها و آرایشهای بسیار چشمها را خیره میکرد. لباسهای زربفت سپاهیان، جامههای گوناگونی که بر آنها هزاران دانهٔ گرانبها دوخته شده بود و طوقهای مرصعی که بر گردن مردان جنگی افتاده بود سرمایهٔ این سپاه عظیم را تشکیل میداد و در مقابل یاران اسکندر بدون هیچ زیور و آرایشی در پشت سپرهای خویش آمادهٔ شنیدن فرمان حمله بودند. پیداست که در جنگ سپاهیانی بهتر پیش میروند که از قید زیورها و جامههای فاخر آسوده باشند.
در جنگ ایسوس که نخستین برخورد سپاهیان اسکندر و داریوش بود، پس از شروع جنگ اسکندر با سواره نظام خود بسوی جایگاه داریوش تاخت و میان سوارهنظام دو طرف جنگ سختی درگرفت و هر یک کشتههای بسیار دادند. برادر داریوش بنام اکزاترس برای دفاع از شاهنشاه ایستادگی و شجاعت بسیار از خود نشان داد اما چون پیوسته بر شمار کشتگان افزوده میشد، اسبان گردونهٔ داریوش رم کردند و نزدیک بود آن را واژگون کنند و هنگامی که داریوش میخواست از آن گردونه به گردونهٔ دیگر سوار شود، اختلاف میدان نبرد بیشتر شد و وحشتی در دل شاه راه یافت. سوارهنظام ایران عقب نشست و بدنبال آن پیاده نظام راه فرار پیشگرفت. یونانیهای اجیر که در سپاه ایران بودند در پناه کوهها سنگر گرفتند و اسکندر چون جنگ با آنها را دشوار دید از تعقیب آنها صرفنظر کرد. هنگام شب مقدونیها بخیال غارت اردوگاه ایران و بویژه بارگاه داریوش افتادند. شبیخون زدند و اشیاء گرانبهایی را که در خیمهها یافتند غارت کردند. این زیورها و جامههای فاخر بقدری زیاد بود که مقدونیها توانایی حمل آن را نداشتند. بنا برسم مقدونی تنها خیمهٔ داریوش را که میبایست سردار فاتح (اسکندر) در آن منزل کند از آسیب مصون داشتند و در پایان این شبیخون آن را آراستند و برای اسکندر حمامی آماده کردند و مشعلها را افروختند و چشم براه دوختند. اسکندر داریوش را که با اسب میگریخت دنبال کرد اما چون نتوانست او را دستگیر کند بازگشت و هنگامی که خود را در خیمهٔ داریوش دید و تجمل و شکوه او را مشاهده کرد گفت: معنی شاه بودن این است!
اسکندر پس از فتح با زنان دربار ایران مؤدبانه روبرو شد و بی اینکه به آنان نظری داشته باشد وعده داد که رفاه ایشان را پیوسته در نظر گیرد. اسکندر عشق و آسایش را حرام میشمرد زیرا خستگی و شهوت را نشانهٔ ضعف انسان میدانست.
پس از تسخیر اردوگاه ایران اسکندر بهطرف سوریه رفت و خزاین شاه را که در دمشق بود بدست سردار معروفش پارمنین گرفت. سرداران داریوش در آسیایصغیر هر یک بطریقی برای جبران شکستها کوشش کردند اما این کوششها چنانکه خواهیم گفت بیثمر ماند. اسکندر شهر صور مرکز فنیقیه را هم که حاضر به قبول اطاعت او نشد محاصره و در سال ۳۳۲ ق. م. آن را تسخیر کرد.
داریوش پیش از این نامهای به اسکندر نوشته بود و در آن خود را شاه خوانده و از این سردار جوان مقدونی آزادی خانوادهٔ خود را خواسته بود. پس از تسخیر فنیقیه داریوش نامهٔ ملایمتری به او نوشت و تذکر داد که چون هنوز سرزمینهای وسیعی در اختیار من است و تو نمیتوانی سراسر آنها را تسخیر کنی بهتر است راه آشتی را برگزینی و در این نامه داریوش وعده کرده بود که دخترش را به اسکندر دهد و تمام سرزمینهای میان بغاز داردانل و رود هالیس (قزلایرماق کنونی) را بهعنوان جهاز عروس واگذارد. اسکندر در پاسخ او به پیک شاه گفت: من برای این کشورها وارد قارهٔ آسیا نشدهام. من بقصد پرسپولیس (تخت جمشید) آمدهام. اگر این مضمون کاملاً درست و دقیق نباشد باز هم باید گفت که حقیقت امر با آنچه گفته شد چندان تفاوت ندارد. یعنی آنچه مسلم است داریوش نامهای نوشته و اسکندر پاسخ این نامه را بدرشتی و غرور دادهاست.
اسکندر در همان سال ۳۳۲ ق. م. به مصر رفت و پس از تسخیر آنجا بنای شهر اسکندریه را آغاز نمود. سپس مصر را بدست یکی از سرداران خود سپرده بسوی ایران رهسپار شد. مینویسد در راه، درگذشت زن داریوش که زیباترین ملکه جهان شناخته شده بود او را متأثر کرد و دستور داد این بانوی بزرگ را با شکوهی هر چه بیشتر بخاک سپارند اما دربارهٔ درستی این روایت تردید باید کرد. هنگامی که اسکندر دومین پیشنهاد آشتی با داریوش را رد کرد، شاه ایران در صدد آمادگی برای جنگ برآمد. اما بنا بنوشتهٔ «کنت کورث» مورخ معروف در مقابل نرمی و محبتی که اسکندر نسبت بخانوادهٔ اسیر او نمود بار دیگر سفیرانی برای صلح فرستاد، و این بار حاضر شد تمام ممالک خود را از آسیای صغیر تا ساحل فرات به اسکندر سپارد. اما اسکندر که پیروزی خود را مسلم میدانست گفت: این که داریوش میخواهد بمن بدهد در اختیار من است و نیازی نیست که او این سرزمین را بمن سپارد، و از طرف دیگر من جز جنگ با او کاری ندارم.
بناچار داریوش آمادهٔ جنگ شد و هر چه میتوانست سپاهیان خود را تجهیز کرد و در دشت نینوا، نزدیک شهر اربیل اردو زد. اسکندر از دجله گذشت و سردار داریوش بنام «مازه» که میبایست مانع او گردد در برابرش عقب نشست و بیشتر مورخان میگویند اگر مازه عقب نمینشست، با بینظمی موقتی که هنگام عبور از دجله در سپاه اسکندر پدید آمده بود، بخوبی میتوانست بر آنها غلبه کند. پس از گذشتن از دجله باز هم مازه جلوگیری مؤثری از آنها نکرد. در این حال شبی ماه گرفت و این مقدونیان را، که به پیشبینیهای نجومی عقیده داشتند و این نکته با عقاید دینی آنها نیز مربوط میشد، بوحشت انداخت. میان سربازان اسکندر گفتگوهایی درگرفت که نزدیک بود به شورش بینجامد اما تعبیر کاهنان مصری که بلا و مصیبت بزرگی را برای ایران پیشبینی کرده بودند آرامشی در سپاه اسکندر بوجود آورد.
پلوتارک میگوید: «جنگ بزرگ اسکندر با داریوش برخلاف آنچه اکثر مورخین نوشتهاند در گوگمل روی داد، نه در اربیل» این دو شهر هر دو در نزدیکی موصل است و در اختلاف این دو محل نباید زیاد کنجکاو شد. بهرحال در این دشت بزرگ سپاهیان اسکندر بار دیگر از کثرت سپاه ایران ترسیدند و از طرف داریوش که گمان میکرد مقدونیان بار دیگر به او شبیخون میزنند سپاهیان خود را در هنگام شب زیر سلاح نگاه داشت و دستور داد لگام ستوران را بر ندارند و به این ترتیب شبیخونی پیش نیامد و اراده هر دو طرف بر این قرار گرفت که بمیدان درآیند و بجنگند. در این جنگ نیز پس از زد و خوردهایی که میان سربازان اسکندر و داریوش درگرفت و بدنبال حملهای که اسکندر به گردونهٔ داریوش کرد او را مجبور ساخت از میدان بگریزد، سرداران بزرگ ایران و مقدونیه هر یک برای پیروزی خویش کوششها کردند اما سرانجام فرار داریوش و هراس مازه موجب شد که سپاه ایران درهم شکسته شود و همهٔ سپاهیان راه فرار پیشگیرند. مقدونیان آنها را دنبال کردند و گروه بسیاری را کشتند.
در اینجا داریوش فهمید که تجمل بیحساب و وجود زنان و خواجهسرایان جز کندی و سستی کارها، ثمری ندارد و تصمیم گرفت که با سپاه اندکی که در اربیل داشت بنقاط دیگر ایران رود و بار دیگر بگردآوری سپاهیان تازه پردازد. اسکندر از گوگمل بسوی بابل رفت. در راه مازه پیامی فرستاد و به او اظهار انقیاد کرد و بدین ترتیب خیانت بزرگ دیگری را از خود نشان داد. هنگامی که اسکندر به شهر بابل رسید کوتوال ارگ بابل به استقبال او رفت و چنان او را بگرمی پذیرفت که شرح گلها وریاحین و عود سوزهایی که بر سر راهش بپا شده بود در تاریخ بجا ماند. در خلال این وقایع، یونانیان – که از تسلط اسکندر چندان خشنود نبودند – در انتظار شکست او از داریوش نشسته بودند. اسکندر از بابل رهسپار شوش شد و پس از بیست روز به آنجا رسید. والی شوش پسرش را به پیشباز اسکندر فرستاد و بدنبال او خودش تا کنار رود کرخه به استقبال آمد. اسکندر در شوش بر جایگاه فرمانروای پارسی تکیه زد و چند روزی در آن شهر ماند و سپس عازم پارس گردید. در دربند پارس، کوچنشینهای نقاط کوهستانی و عشایر پارس برای او دردسر زیادی ایجاد کردند اما سرانجام اسکندر با دادن تلفات زیاد توانست از این مهلکه بگریزد.
اسکندر هنگام ورود به تخت جمشید به سربازان خود گفت: اینجا مرکز قدرتی است که سالیان درازمدت ملت یونان و مقدونیه را عذاب داده و لشکریان خود را بسرکوبی آنها فرستادهاست و اکنون باید با ویران کردن این شهر روح اجداد خود را شاد کنیم. سربازان هنگام غارت و چپاول خزاین عظیم تخت جمشید آنقدر پارچهها و اشیاء گرانبها دیدند که بحقیقت نمیتوانستند تمام آن را بربایند و به این سبب هر یک میکوشید که غنیمت بهتری را برای خود برگیرد و میان آنها بر سر غنایم ارزندهتری زد و خورد درمیگرفت. بموازات این غارتگری کشتار و خونریزی در شهر ادامه داشت. و مردم برای اینکه به اسارت نیفتند خود را از بامها فرومیافکندند و خانههایشان را به آتش میکشیدند. اسکندر جشن پیروزی خود را در کاخ شاهان هخامنشی برپا کرد و در آن جشن به هنگام مستی کاخ عظیمی را که سالیان دراز بر جهانی فرمان رانده بود آتش زد و چنانکه مینویسند زنی بنام تائیس، که یونانی بود او را بدین کار واداشت.
اسکندر پس از این فتح وحشیانه در تعقیب داریوش از راه ماد و مغرب ایران کنونی بهطرف شمال راند و از دربند خزر (درّه خوار امروز) گذشت و بسوی شمال شرقی رفت. در اینجا میان تاریخنویسان اختلافی هست. یکی از آنها (آریان) میگوید دو تن از سرداران داریوش بنام ساتی برزن و رازانت او را با زخمهای کشنده مصدوم کردند و گریختند کنت کورث مورخ دیگر میگوید ساتی برزن و بسوس تصمیم گرفتند که او را با حیله دستگیر کنند و سپس یا به اسکندر تحویل دهند و یا خود بر جای او نشسته با اسکندر بجنگند و آنگاه چون اسکندر آنها را دنبال میکرد داریوش را در گردونهاش مصدوم کردند و خود گریختند. آنچه مسلم است داریوش در اثر خیانت سرداران خود مصدوم شده و در آخرین لحظات زندگی او اسکندر بر بازماندهٔ سپاهیانش چیرگی یافتهاست.
[ویرایش] اسکندر و رُکسانه
کنتکورث گوید (کتاب۸ بند۳): پس از آن اسکندر بولایتی رفت که کوهورتانوس نامی والی آن بود و از وُلات ممتاز پارس بشمار میرفت. او اظهار انقیاد کرد و اسکندر وی را بحکومت ابقاء داشته از سه پسرش دو نفر را برای خدمت در لشکر مقدونی طلبید و حاکم مزبور پسر سوّم خود را هم باختیار اسکندر گذاشت. کوهورتانوس خواست ضیافتی برای اسکندر با تجملات مشرقزمین بدهد و با این مقصود ۳۰ نفر از دختران خانوادههای درجهٔ اول سغدیان را باین ضیافت طلبید. دختر خود والی هم جزو آنها بود. این دختر از حیث زیبایی و لطافت مثل و مانند نداشت و بقدری دلربا بود که در میان آنهمه دختران زیبا توجه تمام حضار را بخود جلب میکرد. اسکندر که مست بادهٔ عنایتهای اقبال و ابخرهٔ شراب بود عاشق وی گشت. کنتکورث گوید: «پادشاهی که زن داریوش و دختران او یعنی زنانی را دیده بود که کسی جز رُکسانه در وجاهت بآنها نمیرسید و با وجود این نسبت بآنها حسیاتی جز محبت پدر باولاد نپرورده بود، در اینجا عاشق دختری شد که نه در عروقش خون شاه جاری بود و نه از حیث مقام میتوانست قرین آنها (یعنی زن داریوش و دختران او) باشد» بزودی اسکندر بلند و بیپروا گفت: لازم است مقدونیها و پارسیها با هم مزاوجت کنند تا مخلوط گردند و این یگانه وسیلهایست برای اینکه مغلوبین شرمسار و فاتحین متکبر نباشند. بعد برای آنکه این فکر خود را ترویج کند آشیل پهلوان داستانی یونان را که از نیاگان خود میدانست مثل آورده گفت مگر او یکی از اسراء را ازدواج نکرد؟ بنابراین مقدونیها نباید ازدواج زنان پارسی را برای خود ننگ دارند. پدر رُکسانه از این سخنان اسکندر غرق شادی گردید و بعد اسکندر از شدت عشق در همان مجلس امر کرد موافق عادات مقدونی نان بیاورند و آن را با شمشیر بدو نیم کرده نیمی را خودش برداشت و نیم دیگر را به رُکسانه داد تا وثیقهٔ زناشویی آنان باشد. مقدونیها را این رفتار اسکندر خوش نیامد زیرا در نظر آنان پسندیده نبود که یک والی پارس پدرزن اسکندر گردد ولی از زمان کشته شدن کلیتوس سرداران مقدونی از اسکندر میترسیدند و هر آنچه از او سر میزد با سیمای خوش تلقی میشد.
[ویرایش] نقشههای اسکندر
آریان نوشته (کتاب۷ فصل۱ بند۱): زمانیکه اسکندر در تخت جمشید بود میل کرد که بخلیج پارس و مصب فرات و دجله رفته اینجاها را بشناسد، چنانکه مصب سند و دریای بزرگ (دریای عمان) را شناخت. بعضی گفتهاند که او میخواست قسمت بزرگ سواحل عربستان و حبشه و لیبیا و نومیدی (آلژری کنونی) و کوه اطلس را پیموده و بهطرف ستونهای هرقل (جبل طارق) رفته پس از مطیع کردن قرطاجنه و تمام افریقا بدریای مغرب برگردد. او میگفت که پس از اینکارها باو بیش از شاهان پارس و ماد، خواهد برازید خود را پادشاه بزرگ بخواند. آنها خودشان را شاه آسیا میخواندند و حال آنکه یک قسمت از هزار قسمت آسیا را نداشتند (این عقیده برخلاف حقیقت است، شاهان پارس خودشان را درکتیبهها شاه آسیا ننویساندهاند، در همهجا عبارت کتیبهها «شاه این زمین پهناور» است، و دیگر اینکه از آسیای آن روز تقریباً همانقدر معلوم بود که داشتند. اسکندر هم از سیحون گذشت ولی زود برگشت و در هند نیز چنانکه دیدیم از پنجاب نگذشت. بنابراین در زمان اسکندر از کجا معلوم گردید که متصرفات شاهان هخامنشی یا مادی هزاریک آسیا بوده؟ این روایت را در قرون بعد ساختهاند. بهترین دلیل این نظر آنکه سترابون جغرافیادان معروف عالم قدیم که سه قرن بعد از هخامنشیها میزیست چین را جزو هند میدانست، در صورتی که اطلاعات علمای آن زمان راجع بچین یعنی این مملکت پهناور چنین بود. تکلیف سایر قطعات آسیا از حیث شناسایی معلوم است و اگر خود آریان هم وسعت آسیا را میدانست متصرفات ایران هخامنشی را هزاریک آن بحساب نمیآورد زیرا اکنون مسلم است که دولت هخامنشی تقریباً تمام آسیای معلوم آن زمان را داشته و این وسعت کمتر از نصف اروپا و عشر آسیای معلوم کنونی نبوده. مترجم.). برخی گفتهاند که اسکندر میخواست بدریای سیاه و پالوسمِاوتید (دریای آزووْ کنونی) رفته به سکائیه لشکر بکشد. حتی عدهای اطمینان میدهند که او میخواست به سیسیل و بدماغهٔ یاپیژ برود زیرا نام بزرگ رومیها او را جلب میکرد. بعد مورخ مزبور گوید: «من نمیتوانم درباب صحت این گفتهها اطمینانی دهم. همین قدر تصدیق دارم که اسکندر چیزی در نظر نمیگرفت که بزرگ و فوقالعاده نباشد. او اگر هم اروپا را به آسیا ضمیمه میکرد و حتی تا جزایر بریطانیایی میراند راحت نمینشست. او میخواست از حدود عالم معلوم بگذرد و اگر دیگر دشمنی نمییافت آن را در دل خود ایجاد میکرد». از قرار نوشتههای آریان خودکشی کالانوس، حکیم هندی زمانیکه اسکندر در تخت جمشید بود روی دادهاست. اسکندر سپس بشوش رفت (۳۲۵ ق. م.) و در آنجا برسین دختر داریوش را گرفت (بعض مورخین اسم این شاهزاده خانم را ستاتیرا نوشتهاند) و سرداران و صاحبمنصبان مقدونی او با ۸۰ زن پارسی و مادی از خانوادههای درجهٔ اول ازدواج کردند و جشنهای عروسی موافق عادات پارسی صورت گرفت. سپس اسکندر به بغستان، نیسا و همدان شد و از آنجا به بابل رفت و مراسم دفن هفستیون را برپا داشت و پس از مراسم دفن در عیش و طرب غوطهور شد. درین وقت چنین بنظر میآید که او بذروهٔ اقتدار و سعادت رسیدهاست، ولی تقدیر حیات او را کوتاه کرد و در بابل درگذشت (۳۲۳ ق. م.).
[ویرایش] خصائل اسکندر
بدواً باید بگوییم که مقصود ما از ذکر صفات اسکندر در اینجا توصیف او از زمان کودکی وی نیست، زیرا در این باب آنچه مقتضی بوده پیشتر گفته شده. مراد ما توصیف اسکندری است که در ۳۳۶ ق. م. بتخت نشست و بقول خود با آهن و آتش به آسیا آمد. از این نظر چنانکه مورخین او نوشتهاند یعنی کسانی که به اقرار خودشان یا موافق نوشتههاشان ستایشی برای او داشتهاند، اسکندر شخصی بوده شکیل و دارای سیمای خوش (اگرچه قد وی کوتاه بوده)، هوشمند و غالباً هشیار و دلیر و شجاع، مرد تصمیم در مواقع خطرناک، صاحب عزمی قوی و طاقتی خللناپذیر، جویای نام و جاهطلب بحد افراط، بلندپرواز تا سرحد جنون، میگسار و شهوتپرست، جوانمرد و بافتوت، بخصوص دربارهٔ کسانی که با حس جاهطلبی و بلندپروازی او موافقت میکردند، مملو از غضب و بیرحم نسبت به اشخاصی که میخواستند او را در حد اعتدال ببینند یا از تملق دوری جویند، خودپسند و خودستای، تندخو و حسود، شقی و سفاک، وقتی که منافعش این صفات را اقتضا میکرد، بیباک در خونریزی و خراب کردن و قتل عام از زن و مرد، پیر و برنا و بزرگ و کوچک، براندازندهٔ شهرهای بسیار از بیخ و بن، بردهکن و بردهفروش مردمی بسیار (برای تأیید صفاتی که ذکر شد به امثال متوسل نمیشویم، زیرا کارهای اسکندر را مشروحاً نوشتهایم و آنهم نه موافق یکی دو روایت بل بر طبق کتب مورخینی که در عهد قدیم کارهای اسکندر را نوشتهاند و اسم و کتبشان معروف دنیای متمدن است. بنابراین خواننده میتواند مصادیق بسیار برای هر کدام از صفاتی که ذکر شد در این تألیف بیابد).
[ویرایش] کارهای او
اسکندر به مقدونیه توسعه داد، یونان را مطیع گردانید و ممالک ایران هخامنشی را باستثنای قفقازیه، قسمت شمال شرقی آسیای صغیر و حبشه (مجاور مصر) بتصرف آورد (فقط راجع بهند درست معلوم نیست که حدود دولت هخامنشی تا کجا بوده). بعد میخواست به عربستان برود که اجل امانش نداد. اینست خلاصهٔ کارهای او. این کارها به چه شکل و به چه قیمت انجام شد؟ با برافکندن تِب از بیخ و بن، برده کردن اهالی غیریونانی میلت، خراب کردن هالیکارناس، برانداختن صور یعنی واسطهٔ مهم تجارت شرق و غرب، هدم غزه، آتش زدن تخت جمشید و قصور آن، نابود ساختن مساکن برانخیدها، برانداختن شهر کوروش در کنار سیحون، خراب کردن شهر مماسنها، کشتار اهالی سغد بعد از مراجعت از آن طرف سیحون، نابود ساختن شهر آسکینان، برافکندن شهر سنگاله از بیخ و بن و رفتار وحشیانه با مرضای آن، قتلعام در شهر مالیان و شهرهایی که مقاومت میکردند، بردهکردن و فروختن اهالی از مرد و زن در شهرهایی که خراب میشد، کشتارهای مهیب در مملکت اوریتها و آرابیتها و نیز در مردمان کوهستانی و غیره و غیره. نمیتوان به تحقیق معلوم کرد که جنگهای اسکندر برای بشر به چه قیمت تمام شده، ولی از یک جای روایت دیودور میتوان حدس زد که ضایعات تقریباً چه بوده، زیرا مورخ مزبور چنانکه در جای خود ذکر شد گوید در یکی از شورشهاس سغد، اسکندر اهالی ولایت سغد را بعدهٔ ۱۲۰ هزار از دم شمشیر گذراند. در هند هم موارد کشتارهای عمومی ذکر شده و هر دفعه مورخین او از هزاران یا دهها هزار نفر سخن میرانند. اگر تلفات آن همه جنگهای بزرگ و کوچک اسکندر را بخاطر آریم و کشتارهایی را که در شهرها مرتکب شد در نظر گیریم و قربانیهایی را که مقدونیها و یونانیها از گرسنگی و تشنگی و سرما و حرارت بسیار و آب و هوای بد و امراض و غیره میدادند با ضایعات آنها در موقع عبور لشکر اسکندر از مکران و بلوچستان بر ارقام نابودشدگان جنگها و قتل و غارتها بیفزاییم روشن خواهد بود که فتوحات اسکندر برای بشر بارزش کرورها نفوس تمام شده. اما اینکه چقدر از هستی مردمان گوناگون به غارت رفته و چه صفحاتی ویران و خراب شده در جای خود ذکر شده و احتیاجی به تکرار آن نیست.
اکنون باید دید که در ازای آن همه خرابیها و کشتارها و غارتها و چپاولها و حریقها و بردهبخشیها و بردهفروشیها، این پادشاه مقدونی برای همان بشر چه کرد؟ آیا راههایی ساخت؟ ترعهای حفر کرد؟ تشکیلاتی جدید برای رفاه بشر آورد یا بالاخره طرزی نوین برای اداره کردن ملل مغلوبه در عالم زمان خود داخل کرد؟ نه، هیچ یک از اینکارها نشد.
گویند که او اسکندریه را در مصر و چند شهر دیگر به همین اسم در جاهای دیگر ساخت و نقشههای عریض و طویل داشت ولی عمرش وفا نکرد. راجع به اسکندریه باید گفت: حقیقةً دور از انصاف است که معتقد باشیم در قبال آن همه کشتارها و هدمها و قتل و غارتها بنای یک اسکندریه، همهٔ این تلفات و ضایعات را جبران کرد. میگوییم بنای این اسکندریه، زیرا از شهرهای دیگر او اثری نمانده و اگر هم میماند چه میبود که بتواند این همه خسارات جانی و مالی و اخلاقی را جبران کند؟ آیا ساکنین این شهرها که سربازان پیر و ازکارافتادهٔ مقدونی بودند مربی مردمان بومی میشدند؟ نه، زیرا خود مقدونیها چنانکه دیدیم از حیث اخلاق بر اکثر مردمان آسیای غربی و هند مزیتی نداشتند. مهد تربیت، خانوادهاست و خانوادهٔ مقدونی چندان رجحانی بر خانوادهٔ ایرانی و هندی نداشت. مقدونیها همان مردمی بودند که اسکندر دربارهٔ آنها در موارد استهزا میگفت: «آیا چنین نیست که یونانیها در میان مقدونیها مانند نیمخدایانی هستند که در میان حیوانات وحشی باشند؟» (پلوتارک، اسکندر، بند۷۰) ولی معتقدات مذهبی ایرانیها عالیتر و پاکتر بود. از این معنی هم اگر صرفنظر کنیم مگر اعقاب مقدونیها یا یونانیها همیشه مقدونی یا یونانی میماندند؟ جواب معلوم است: پس از چند پشت قومیت و خصایص قومی خود را از دست داده، در میان مردمان دیگر حل میشدند چنانکه غیر از اینهم نشد و اثری از اسکندریههای گوناگون باقی نماند. اما درباب نقشههای پرعرض و طول او که بجز نقشهٔ انداختن سفاین بحر خزر چیزی که برای بشر مفید باشد محققاً معلوم نیست باید گفت که اگر اسکندر پنجاه سال دیگر هم عمر میکرد قادر نبود جز خراب کردن و کشتن و سربازان خود را بکشتن دادن کاری کند. اگر میماند از فرط جاهطلبی تا آخر عمر ویلان و سرگردان از اینجا به آنجا میرفت. هر گاه در عربستان بهرهمند میشد، به آفریقا قشون میکشید، اگر از آنجا جان بدر میبرد به اسپانیای کنونی میگذشت، بعد به ایطالیا میرفت، سپس از آنجا به طرف دانوب میراند، پس از آن به سکائیه و جاهای دیگر میتاخت تا بالاخره در جایی گم میشد. بنابراین اسکندر آنقدر در کار لشکرآرایی و جنگ و جدال مستغرق میگشت که فرصتی برای اجرای نقشههای خود نمییافت. کلیةً اسکندر مرد تشکیلات نبود و چنانکه دیدیم هر زمان در جایی توقف میکرد، مرتکب کارهایی میشد که از ابهتش میکاست و باز چاره را در این میدید که زودتر به لشکرکشیها ادامه داده سربازان ناراضی خود را مشغول دارد. گفتیم طرز نوینی در عالم آن روز داخل نکرد. ممکن است گفته شود که عالم آن روز لیاقت طرز نوینی را هم نداشت. اولاً با این نظر نمیتوان موافقت کرد. آیا میتوان این حرف را پذیرفت که ملل قدیمه در زمان کوروش بزرگ یعنی دو قرن قبل لیاقت طرز نوینی را داشتند ولی در زمان اسکندر فاقد این لیاقت شده بودند؟ جواب معلوم است. ثانیاً لو فرض که چنین بود، آیا اسکندر نسبت بعصر خود هم یک قدم عقب نرفت؟ برای حل این مسئله باید زمان اسکندر را با دورهٔ هخامنشی مقایسه کرد زیرا او جانشین شاهان این دودمان بود، در این مقایسه چه میبینیم؟ باستثنای کبوجیه که بقول هرودوت مریض و گاهی مصروع بود، اُخس که از حیث شقاوت کمتر نظیر داشت، اسکندر از همهٔ شاهان هخامنشی از حیث رفتار با ملل مغلوبه عقب است و مخصوصاً با کوروش بزرگ طرف مقایسه نیست. آیا آنها (موافق نوشتههای مورخین یونانی) شهری را از بیخ و بن برانداختند یا در شهری ولو اینکه شوریده بود قتل عام را از مرد و زن و کوچک و بزرگ، پیر و برنا روا داشتند یا اهالی صفحهای را بردهوار فروختند؟ ما از کارهای بد شاهان هخامنشی دفاع نمیکنیم، مقصود ما فقط اینست که اگر اکثر شاهان هخامنشی نسبت به کوروش عقب رفتند اسکندر نسبت بآنها هم قدمی عقبتر گذاشت. قصابیهای او را در سغد از شورشهای متواتر و پافشاری سکنهٔ آن میدانند ولی این نظر صحیح نیست. اولاً جنگ را با مردم خارجی برای حفظ وطن نمیتوان شورش نامید، ثانیاً سلَّمنا که شورش بود، برای قصابیهای هند چه محملی میتوان قرار داد؟ آیا هندیها لشکری به یونان کشیده بودند یا مرهون اسکندر بودند و یا برای حفظ استقلال خودشان نمیبایست بایستند؟ پس اینهمه کشتارها و خراب کردن شهرها و قتلهای عام و حریقها و غارتها را چه میتوان نامید؟ مقصود ما این نیست که چرا اسکندر بهند رفت. مکرّر گفتهایم که چون شخصی جاهطلب یا مردمی بخط کشورگشایی افتاد حدّی برای خود نمیبیند. مراد ما اینست که در رفتار با ملل مغلوبه اسکندر از پیشینیان خود هم عقب بود، و ملاطفت او با پروس یا یکی دو سه نفر دیگر آنهمه بلیات را که اسکندر در هند باعث شد جبران نمیکند. علاوه بر این، بلیات او در هند کاری کرد که در جاهای دیگر نکرده بود. بسربازان ساخلو ماساگ پایتخت آسکینیان قول شرف داد که اگر از قلعه بیرون آمده بروند، کاری با آنها ندارد و چون آنها از سنگرهایشان خارج شدند با کمال بیشرفی نقض قول کرد و حتی وقتیکه دید زنان این مردمان بیش از او بشرافتمندی پایبندند شرمسار نگشته بجنگ ادامه داد و پس از قصابی نفرتانگیز این زنان شیردل را مانند بردگانی بمقدونیها بخشید. آیا در دورهٔ هخامنشی این واقعه سابقه دارد؟ بالاخره برای اینکه بسط کلام را محدود سازیم قربانی هزاران نفر کوسّی اسیر را برای راحت روح هفستیون محبوب اسکندر چه میتوان نامید؟ داریوش اول بقول ژوستن مأموری بقرطاجنه فرستاده قربانی انسان را منع کرد. اسکندر دو قرن بعد از او قربانی هزاران نفر آدمی را برای تجلیل مردهٔ دوست خود روا دانست. و آریان مورخ او درباب این شقاوت و صدها بیرحمی دیگر اسکندر، خاموش است و تقصیر او را در این میداند که لباس پارسی میپوشید یا شراب بسیار مینوشید. معلوم است که ما نمیخواهیم عیاشی و میگساری او را کاری بد ندانیم ولی وقتیکه از این نوع کردارها انتقاد میشود چرا آن سبعیت و وحشیگریها را از خاطرها میزداید؟
اما اینکه جانشینان او چه کردند، در این باب صحبت در پیش است زیرا بیمدرک نمیخواهیم سخنی بگوییم. در جای خود روشن خواهد بود که بهم افتادن سرداران اسکندر پس از او چه جنگها و خونریزیها و چه قتل و غارتها را باعث گردید و برای ملل و مردمان آن روز نزاع جانشینان او چقدر گران تمام شد. اگر از نظر یونانیها هم در شخص اسکندر دقیق شویم میبینیم که او به یونان ضرر و خسارتهایی رسانید که دیگر ترمیم نشد: یونان در دورهٔ هخامنشی با وجود اینکه کراراً حملات ایرانیها را دفع میکرد باز از آنها متوحش بود و این وحشت یونان را بر آن میداشت که بیدار بوده آزادی خود را حفظ کند، اخلاق و عادات ملی را از دست ندهد و مؤسسات تاریخی را پایدار بدارد. این بیداری، این جد و جهد و این کوشش و عمل نتایج نیکو برای یونان داشت. بهترین دلیل این معنی ترقی حیرتآور یونان است پس از جنگهای ایران و یونان که آثار آن در علوم و ادب و صنایع تا زمان ما باقی است، و قرن پریکلس را قرن طلایی آتن خواندهاند. بعدها هم یونان کمابیش چنین بود. ولی از وقتی که دولت هخامنشی منقرض گشت، یونان دیگر وحشتی نداشت و چون طوق بندگی مقدونیه را بگردن انداخت با سرعتی حیرتآور رو بانحطاط رفت، در قرون بعد هم یونان بآن درخشندگی سابق خود برنگشت زیرا بیزانس یک دولت روم شرقی بود نه یونانی که آنهمه مردان بزرگ بوجود آورد، مردانی که بعض آنها پس از ۲۴ قرن در فلسفه و ادب و صنایع مستظرفه هنوز بر افکار و سلیقههای ما استیلا دارند. همان سرزمین که در مقابل شاهانی مانند داریوش اول و خشیارشا برای حفظ استقلالش چنان پا فشرد که باعث حیرت مردمان معاصر و قرون بعد گردید. در زمان مهرداد ششم پنت یعنی یکی از اعقاب شاهان مذکور با شعف حاضر شد جزء دولت او گردد. (شرح این وقایع در جای خود بیاید).
ستایشکنندگان اسکندر از صفات بزرگ او این معنی را میدانند که هیچگاه مغلوب نشد. بعقیدهٔ ما عدم مغلوبیت بتنهایی برای ستایش کسی کافی نیست. جهانگیر وقتی مستحق ستایش است که لااقل بیش از خراب کردن آباد کند و دیگر باید در نظر داشت که او با کی طرف بود؟ با دولتی که در انحطاط کامل امرار وقت میکرد و متلاشی میگشت. اگر اسکندر بهطرف ایطالیا رفته بود بقول تیتلیو زود معلوم میگشت که تفاوت بین سرداران رومی و داریوشی که در ابتدای جنگ فرار میکرد چقدر است. اسکندر دیگر که پادشاه اپیر و همشیرهزادهٔ اسکندر مقدونی بود حقیقتی را بیان کرد: وقتی که باو گفتند که اسکندر ثانوی در آسیا فتوحات نمایانی کرده و حال آنکه او در ایطالیا هنوز کاری بزرگ انجام نداده، جواب داد: «او در آسیا با زنان طرف است و من در ایطالیا با مردان میجنگم». مقصود او از زنان، گروه زنان و خواجهسرایانی بود که داریوش در جنگ ایسوس با خود داشت و حرمهای سرداران او و نیز خود سرداران که زینتهای بسیار استعمال میکردند و سست شده بودند. بعقیدهٔ نگارنده، فیلیپ پدر اسکندر از او برتر بود، و فتوحات اسکندر را باید از دو چیز دانست: ۱– از زحمات فیلیپ در مقدونیه و تشکیل فالانژهای مقدونی، ۲– از نبودن سرداران لایق در ایران که از آنهمه وسایل مادی و معنوی، از دریاها، مواقع نظامی، رودها، تنگها، دشتها و غیره و غیره استفاده کنند تا اسکندر نه راه پیش داشته باشد و نه راه پس. شهر صور این نظر را کاملاً ثابت کرد: اتحاد یک مشت مردم قشونی را که در همه جا تا آن زمان فاتح بود هفت ماه معطل و کراراً در یأس و ناامیدی غوطهور ساخت، ممکن است گفته شود که بالاخره مغلوب گشت. صحیح است ولی اگر بحریهٔ ایران بکمک او آمده بود باز مغلوب میشد؟ بالاخره یک چیز میماند: گویند که اسکندر مشرق را برای تمدن یونان باز کرد. مشرق قدیم برای یونان قبل از آمدن اسکندر هم به آسیا باز بود و گروه گروه یونانی در مصر، سوریه، آسیای صغیر و بابل پراکنده بودند. دقتی در تاریخ تمدن یونان این مطلب را بخوبی ثابت میکند. اگر مقصود اشخاصی که این نظر دارند چنین باشد که چون اسکندر باعث استیلای عنصر یونانی در مشرق شد مشرق و مغرب بیکدیگر نزدیک گشتند و تمدن یونانی در مشرق انتشار یافت، پس در اینجا باید لفظ مشرق قدیم را بمعنایی دیگر فهمید، ولی چون نمیخواهیم بی مدرک و دلیل حرف بزنیم باید اثبات نظر خود را بجای دیگر محول داریم یعنی پس از اینکه تاریخ جانشینان اسکندر و حکمرانی سلوکیها و روی کار آمدن اشکانیان و کارهای آنان و شاهان ساسانی را بیان کردیم تمامی این وقایع را در نظر گرفته ببینیم که مشرق قدیم بمغرب نزدیکتر شد یا بعکس بر خصومت بین مشرق و مغرب افزود، و دیگر اینکه آیا واقعاً تمدن یونانی در مشرق قدیم بعمق رفت و از خود اثری مهم گذارد؟ پس عجالةً مقتضی است باین فصل خاتمه داده جریان وقایع را متابعت کنیم.
از آنچه گفته شد باین نتیجه میرسیم که اسکندر شخصی بود بزرگ و دارای صفاتی بسیار از خوب و بد، ولی جهانگیریهای او محن و مصائب بیحدوحصر برای ملل و مردمان آن زمان تدارک کرد و بنابراین هر گاه از نظر منافع بشر بنگریم او بیشتر گرفت و بسیار کمتر داد. با وجود این کشورگشاییهای او دورهٔ جدیدی در مشرق قدیم گشود که در ایران تا قوت یافتن دولت اشکانی و در آسیای صغیر، سوریه، و مصر تا استیلای رومیها در اینجا امتداد یافت. ما در اینجا از بعض خطاهای اسکندر مانند کشتن پارمنین، زجرهای فیلوتاس، قتل کلیتوس و کالیستن، اعدام طبیب هفستیون و غیره چیزی نگفتیم زیرا او در مقابل این لغزشها کارهای خوبِ بسیار هم کرد و دیگر وقتیکه دربارهٔ اشخاصی مانند اسکندر قضاوت میشود باید بافق نظر توسعه داد و چنانکه گویند مته روی دانهٔ خشخاش نگذاشت. او آدمی بود و آدمی نه از عیب مبری است و نه از خطا و لغزش مصون. (ایرانباستان ج ۲ صص ۱۲۱۲ ـ ۱۹۴۷). تاریخ بیهقی که در محاکمات تاریخی خود هیچوقت از منهج صواب و سداد منحرف نمیشود دربارهٔ اسکندر گوید: ما اعجب مثل العرب: نار الحلفاء سریعةالانطفاء، چه اسکندر مردی بود که آتشوار، سلطانی وی نیرو گرفت و بر بالا شد، روزی چند سخت اندک، و پس خاکستر شد و آن مملکتهای بزرگ که گرفت و در آبادانی جهان که بگشت سبیل وی آنست که کسی بهر تماشا بجایها بگذرد و آن ملوک و پادشاهان که ایشان را قهر کرد و آن را گردن نهادند و خویشتن را کهتر وی خواندند، راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران داشتهاست و آن را راست کرده تا دروغ نشود، گرد عالم گشتن چه سود؟ پادشاه ضابط باید چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد همچنان بگیرد و بگذرد و آن را مهمل بگذارد و همهٔ زبانها را در گفتن اینکه وی عاجز است مجال تمام داده باشد. و بزرگتر آثار اسکندر را که در کتب نبشتهاند آرند که وی دارا را که ملک عجم بود و فور را که پادشاه هند بود بکشت و با هریکی ازین دو تن او را زلتی دانند سخت زشت و بزرگ. پس اسکندر مردی بودهاست با طول و عرض و بانگ و برق صاعقه چنانکه در بهار و تابستان ابر باشد و بپادشاهان روی زمین بگذشته و بباریده و بازشده. فکأنه سحابة صیف عن قلیل تقشع. (تاریخ بیهقی چ ادیب از ص ۹۰ – ۹۱).
درباب این شهریار، افسانههای بسیار متداول گردیده. مؤلف برهان گوید: نام پادشاهی است که عالمگیر شد. گویند دخترزادهٔ فیلقوس است و پدرش دارا نام داشت و چون دارا دخترش فیلقوش را بسبب گند دهن پیش فیلقوس فرستاد و دختر از دارا حامله بود و اظهار میکرد تا بوی دهن او را با اسکندروس که آن را بفارسی سیر گویند علاج کردند و بعد از آن فرزند بوجود آمد او را اسکندر نام نهادند و نام مادر او ناهید بود و بعضی گویند اسکندر پیغمبر شد و او را ذوالقرنین از آن جهت گویند که دو طرف پیشانی او بلند برآمده بود. – انتهی. مورخین ایران ازجمله فردوسی برای پوشیدن ننگ شکست ایران از مقدونیه اسکندر را فرزند داراب از دختر فیلفوس مسماة به ناهید گفتهاند که فیلفوس پس از شکست از ایران آن دختر را بزنی بداراب داد و پس از آبستنی به اسکندر برای بوی دهان او، او را بپدر فرستاد و فیلفوس از ننگ، این معنی پوشیده داشت و اسکندر را فرزند خود خواند:
این پرده سدّ دولت و خاقان سکندر است | اسکندر دوم که دوم سدّ ازآن اوست |
خاقانی.
آنچه مادر بر سرتابوت اسکندر نکرد | من بزاری بر سر تابوت او ننمودمی |
خاقانی.
[ویرایش] دیدگاههای گوناگون نسبت به اسکندر
در منابع ایرانی پیش از اسلام از اسکندر با نفرین و بدی یاد میشود برای نمونه در ارداویرافنامه آمده: «اسکندر نفرینشده رومی دارای دارایان را بکشت و اوستای زرنوشتی را که در (شهر) استخر نگهداری میشد سوزاند و بسیاری از هیربدان و دستوران را بکشت و احوال دین مزدَیَسنی را پریشان ساخت و خود پس از چندی به دوزخ شتافت.»
با آنکه اسکندر مقدونی در آن متنها تصویری منفی داشته سدهها پس از آن و در اکثر منابع اسلامی با خلط داستان اسکندر با ماجرای اسکندر ذوالقرنین، از او به صورتی نیمه افسانهای و به عنوان پادشاهی حقیقتجو و عارف مسلک یاد میشود که به دنبال آب حیات آفاق عالم را درمی نوردد.
از اسکندر مقدونی (الکساندر از ماسادونیا) بهعنوان امپراتوری همجنسگرا یاد میگردد.
وی پس از فتح پارسه (پرشیا یا ایران امروزی) سردار خود سلوکوس را به حکمروائی بر ایران گمارد و بدین ترتیب وی سلسله سلوکیان را بنیان نهاد، تا بدانزمان که اشکانیان بر حکومت آنها به پارسه پایان دادند.
[ویرایش] منابع
[ویرایش] جستارهای وابسته
- کوینت کورس نویسنده تاریخ اسکندر