سیذارتا (کتاب)

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

  • لطفأ حرف ذال را در اسم سیذارتا به دال تبدیل کنید.

نوشته: هرمان هسه منبع: مهری قدیمی نوران

سیدارتا پسر برهمنی است که، از درس‌های پدر و فرهیختگان، روحش اقناع نمی‌شود و آرامش به دست نمی‌آورد و در یافتن خویشتن خویش تلاش می‌کند. او پی می‌‌برد که آموزش کافی نیست و باید خودش جست وجو کند و راه را طی کند و بر خویشتن خویش چیره شود. او بعد از سال‌ها ریاضت، زندگی مادی را هم تجربه می‌کند و می‌‌فهمد که زندگی اش را بیهوده سپری کرده و می‌‌خواهد به حیات خود خاتمه دهد ولی ناگهان به یاد کلامی در دعای برهمنان می‌‌افتد که او را به ادامه راه و رسیدن به کمال فرا می‌‌خواند. او خود راه رستگاری را پیدا و مراحل سیر و سلوک را طی می‌کند. سیدارتا نشان می‌‌دهد که راه را در شناخت خویشتن، خود انسان باید پیدا کند و تمام جست وجو در جهت خویشتن است. راه سیدارتا از خانه پدری تا رود است؛ یعنی سمبل طبیعت، سیدارتا هماهنگی جزء با کل و با وحدت است.کلید واژه ها: سیدارتا، شمن، بودا، برهمن، شناخت خویشتن. • مقدمه هرمان هسه در سال ۱۸۷۷ در شهر کالو (Calw) آلمان متولد شد و سال ۱۹۶۲ در سوئیس درگذشت. هسه در خانواده‌ای مذهبی که سخت به آئین پروتستان پایبند بود رشد کرد. پدر و اجدادش از مبلغین پروتستانی بودند و در هندوستان، مرکزی تأسیس کرده بودند و بسیار مورد احترام بودند.هرمان هسه در سال ۱۹۱۱ از سفر هند تصاویری با خود آورده بود که نشان می‌‌دهند او ناظر و توصیف کننده بسیار خوبی از مناسبات هند است. گزارش او از هند بسیار ماهرانه است. یک دهه بعد سیدارتا نشان داد که این رمان عمیق تر از آن چیزی بود که هسه از خاطرات یک سفر داشت. • نقد و بررسی «سیدارتا» پسر برهمنی است که در کرانه رودخانه و در کنار زورق‌ها پرورش می‌‌یابد. دوستی دارد به نام گوویندا که با هم به درس‌های پدر و فرهیختگان و افراد دانا گوش می‌‌دهند. پدر از اینکه پسرش ولع یادگیری دارد بسیار خشنود است و وجود مادر مملو از عشق به سیدارتا. دوستش، گوویندا هم رفتار و روح و افکار والای او را دوست دارد اما سیدارتا احساس رضایت نمی‌کرد و روحش آرامش نداشت. احساس خلایی در زندگی داشت، و البته با گوش کردن به تعلیمات افراد دانا و روشنفکر نیز روحش اقناع نمی‌شد و آرامش واقعی را به دست نمی‌آورد. به خدا و آفرینش دنیا می‌‌اندیشید. او باید خویشتن خویش را می‌‌یافت. با دوستش تمرین می‌‌کردند که در خویشتن خویش غرق شوند و تصمیم گرفتند که از خانه پدری بروند و شمن شوند و به ریاضت بپردازند.زندگی معمولی دیگر برای او مفهومی نداشت، دنیا برایش تلخ بود و به ریاضت پرداخته بود. سیدارتا تنها یک هدف داشت؛ تهی شدن از هر چیز: از آرزو، شادمانی و از رنج و اگر به نفس غلبه می‌‌کرد، همه چیز در او بیدار می‌‌شد و در خویشتن خویش غرق می‌‌شد و سیذارتا غرق شدن در خویشتن خویش را از شمن‌ها آموخت. حس‌ها و خاطرات را در خود می‌‌کشت و به جانور و سنگ تبدیل می‌‌شد، اما دوباره به خود می‌‌آ مد، هزاران بار از خود گریخته بود و بازگشت او اجتناب ناپذیر بود.اما سیدارتا به این نتیجه رسید که فقط با آموختن نمی‌شود، بلکه باید خودش جست وجو کند. او تصمیم گرفت به محل اقامت بودا برود و شاگرد او شود.گوتاما؛ یعنی همان بودا، طریقه رهایی از رنج را یعنی رهایی از رنج این جهان و زندگی را آموزش می‌‌داد.کسانی که راه بودا را پیش گرفته بودند، رستگار می‌‌شدند. ولی سیدارتا آنجا را هم ترک کرد و راه خویش را دنبال کرد. او به بودا می‌‌گوید که حرف هایش را گوش کرده و مقصود او را، که رهایی از رنج است، دریافته و اینکه دریافته است که بودا به بالاترین مقصود رسیده و به این مقصود با جست وجوی خود رسیده است و نه از راه درس.سیدارتا می‌‌خواهد این راه را طی کند و بر خویشتن خویش چیره شود.پس با خود می‌‌اندیشد و پی می‌‌برد که آن چیزی که معلمان نتوانستند به او بیاموزند، خویشتن بود. او فهمید که راز خود را از خود باید یاد گیرد و شاگرد خود باشد.سیدارتا اکنون جهان را شناخته و می‌‌خواست جای خود را در این جهان پیدا کند و به دنبال آنچه درونش به او دستور می‌‌دهد، برود. سیدارتا با زنی زیبا آشنا می‌شود و زندگی مادی را تجربه می‌کند. در کنار این زن، دوست داشتن، مهرورزی و خوشی‌ها را می‌‌آموزد تا اینکه شبی خوابی می‌بیند و این زمانی است که تقریباً جوانی اش سپری و موهایش سفید شده است. او خواب می‌بیند که پرنده‌ای که این زن زیبا داشت در لانه اش مرده و سیدارتا آن را بیرون می‌‌آورد و دور می‌‌اندازد. گویی هر چه در درون خود، نیکی داشته، بیرون ریخته است و ترس وجودش را فرا می‌گیرد و حس می‌کند تمام زندگی اش را بیهوده سپری کرده است.بعد از این خواب، آن زن را ترک می‌کند. سیدارتا در واقع دیگر به مرگ خود راضی بود.سیدارتا دیگر حاضر نیست بیش از این بار زندگی بی محتوای خود را به دوش بکشد و می‌‌خواهد به حیات خود خاتمه دهد، اما در ساحل رودخانه ناگهان به یاد کلامی در دعای برهمنان می‌‌افتد که انسان را به ادامه راه و رسیدن به کمال فرا می‌‌خواند. در این هنگام از اندیشه خام خود منصرف می‌شود و سیدارتا خود را باز می‌‌شناسد.او باز هم توانسته بیندیشد و ندای درونش را بشنود و به دنبال آن بیاید. آن چشمه پاک هنوز در درون او زنده بود. آری، سیدارتا دریافت که ندای درون او درست بود. هیچ معلمی نمی‌توانست راه رستگاری را به او نشان دهد، او باید خود تجربه می‌‌کرد و به ناامیدی می‌‌رسید و دوباره زندگی نوین خود را آغاز می‌‌کرد. بالاخره سیدارتا در ساحل رودخانه می‌‌ماند.سیدارتا زندگی اش را برای مردی تعریف می‌کند و او به سیدارتا می‌‌گوید که رود با او سخن گفته است.روزی می‌‌رسد که افرادی از رودخانه می‌‌خواهند عبور کنند تا نزد گوتاما بروند؛ زیرا او در بستر مرگ است و یکی از آنها زن زیبا با پسرش است که جزء رهروان گوتاما شده است. این پسر در واقع پسر خود سیدارتا است، اما در راه این زن زیبا دچار مارگزیدگی می‌شود و می‌‌میرد و سیدارتا پی می‌‌برد که پسربچه، پسر خود او است. پسر را نزد خود نگه می‌‌دارد، اما چون پسرک به آن زندگی عادت نداشت، روزی سیدارتا را رها می‌کند و از آنجا می‌رود.سیدارتا به دنبال او می‌رود ولی او را پیدا نمی‌کند و باز می‌گردد، ولی در تمام این مدت به یاد یگانه فرزندش است تا اینکه تصمیم می‌گیرد به دنبال او برود و وقتی به رود نگاه می‌کند و خم می‌شود، چهره خود را می‌بیند که سیدارتا را به یاد چهره پدرش می‌‌اندازد و روزی را به یاد می‌‌آورد که پدرش را رها کرد و به زاهدان پیوست و پی می‌‌برد که پدرش هم همان درد را چشیده بود که او اکنون برای پسرش می‌‌کشد.سیدارتا با صحبت کردن با مرد و گوش سپردن به آوای رود، آرامش درونی خود را باز می‌‌یابد و درمی یابد که اگرچه آب همواره در گذر است، اما همیشه نیز پابرجا است. این درس بزرگی برای سیدارتا است. او اکنون راه رستگاری را یافته است. • • • پیرو خلاصه‌ای که از رمان ذکر شد، سیدارتا شناختی را که به دنبالش بود از طریق آموزش به دست نیاورد و سیر و سلوک خود را ادامه داد تا با آن زن زیبا آشنا شد و زندگی را براساس حواس تجربه کرد و بعد از آن دیگر زندگی برایش منزجر کننده شد، ولی در درون خود همواره شمن باقی مانده بود. زندگی جدیدی را شروع کرد و رمز رود را آموخت. وقتی سیدارتا با دقت صدای رود را گوش می‌‌کرد، دریافت که همه چیز به هم وابسته است؛ صدا ها، اهداف، رنج ها، میل ها، خوبی‌ها و بدی ها، همه اینها در واقع همان دنیا است، موزیک زندگی است و ناگهان به یاد کلامی در دعای برهمنان می‌‌افتد که انسان را به ادامه راه و رسیدن به کمال فرامی خواند. در واقع سیدارتای هرمان هسه، هماهنگی دنیا را دوباره بازیافته است.سیدارتا در زبان سانسکریت، نام کسی است که به هدفش رسیده است. • نتیجه هدف اصلی سیدارتا این است که به «من» زمینی غلبه کند تا خویشتن خود را بشناسد. در هر انسان دو گونه «من» وجود دارد: «من ذهنی» که قابل تغییر است و «من دومی» آنی است که با اولی ادغام است و «من شخصی» نیست، بلکه بخشی از خداست که در واقع خویشتن است که سیدارتا می‌‌خواهد به آن برسد. سیدارتا به دنبال وحدت «فکر و زندگی»، «روح و طبیعت» است.فقط در این صورت یک زندگی حقیقی و سپس فکر حقیقی ممکن است، به این دلیل هم سیدارتا نمی‌تواند آموزش را بپذیرد. آموزش از خارج داده می‌شود، نمی‌تواند با درون ارتباط برقرار کند، آن آموزش فقط برای کسی مفید واقع می‌شود که خودش تجربه کرده باشد. بیداری سیدارتا، یک بیداری در جهت «من» است؛ منی که تاکنون از آن فرار کرده است و فقط احتیاج دارد که مطیع آوای درون خود باشد. سیدارتا در واقع هنرمند و بازیگر زندگی شخصی خودش است. در انتها در کنار رود آخرین بیداری او است که خود را کاملاً جدا از زندگی گذشته اش حس می‌کند و به شناخت می‌‌رسد.رود نمادی است که در آن وحدت، محسوس و قابل تجربه است. در رمان سیدارتا، موضوع تماماً سر این مسئله است که راه را در شناخت خویشتن، خود انسان باید پیدا کند. اگر بخواهیم از راه سیدارتا صحبت کنیم، از خانه پدری تا رود است؛ یعنی سمبل طبیعت.نویسنده، این داستان را به عنوان تصویر قطعی اعتقادات مذهبی اش قلمداد کرده است. سیدارتا یک نوع فضیلت به نظر نمی‌رسد. بلکه هماهنگی جزء با کل، با تمامیت، با وحدت است.


برگرفته از آی کتاب