بحث رده:شاعران پارسی‌گو

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

فروغ فرخزاد

[ویرایش] مقدمه

   درباره فروغ زیاد گفتند و شنیدند ، ولي من سعي كردم چیزی بنویسم که تازگی داشته باشد.

یکی از منابعی که خیلی بدردم خورد فصل مربوط به فروغ در کتاب چهره و یاد ها نوشته محمود طلوعی بود . نکات جالبی درباره زندگی فروغ در این کتاب آمده که قبلا نظیرش گفته نشده بود . هر چند که خود آقای طلوعی تو مقدمه فصل نوشته بسیاری از ناگفته ها درباره فروغ را بعد از دیداری که با خواهر فروغ ، پوران ( که از او به عنوان زنی فرهیخته و بزرگوار یاد می کند ) داشته از پیش نویس مطلب حذف می کند. به نقل از پوران آمده : « آنچه درباره فروغ شایع شده بیشتر از جانب کسانی است که پس از مرگ او و هنگامی که فروغ زنده نبود تا جواب آن ها را بدهد ، برای خود نمایی و بزرگ نمایی ادعا کرده اند روابط عاشقانه ای با فروغ داشته اند. کسانی که این شایعات را پس از مرگ او بر سر زبان ها انداخته اند از کرامت و شرف انسانی بی بهره اند ، زیرا به فرض اینکه مردی با زنی رابطه ای داشته باشد ، صرف این ادعا و افشای رازی که به شهرت و آبروی آن زن لطمه می زند دور از شرف و جوانمردی است . به علاوه اگر در این رابطه گناهی وجود داشته باشد ، گناه مردی که زنی را فریب می دهد و با وعده و وعید یا تظاهر به عشق با او رابطه برقرار می کند ، به مراتب بیشتر از زنی است که فریب او را خورده است¬1 . »

   اما چرا تا به این حد درباره کیفیت زندگی فروغ و حواشی آن موشکافی می شود ؟ تا حدی که به جرات میتوان گفت نظیرش در مورد هیچ شاعر دیگری انجام نشده است ... 

اصلا چه لزومی دارد که اینقدر در مورد او زندگی نامه نوشته شود ؟ چیزی که خود فروغ چندان به آن علاقه نداشت ، مثلا پاسخی را که به سوال ایرج گرگین ( درباره زندگی و شرح حال ) در یک مصاحبه رادیویی به سال 1343 داده بخوانید : « والله حرف زدن در این مورد به نظر من یک کار خیلی خسته کننده و بی فایده ای است. خوب، این یک واقعیتی است که هر آدمی که به دنیا می آید، با لاخره یک تاریخ تولدی دارد. اهل شهر یا دهی است ، توی مدرسه ای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگیش اتفاق افتاده که با لاخره برای همه می افتد، مثل توی حوض افتادن دورۀ بچگی، یا مثلاً تقلب کردن دورۀ مدرسه، عاشق شدن دورۀ جوانی، عروسی کردن ، از این جور چیزها دیگر. اما اگر منظور از این سؤ ال توضیح دادن یک مشت مسائلی است که به کار آدم مربوط می شود، که در مورد من شعر است . پس باید بگویم که هنوز موقعش نشده. چون من کار شعر را بطور جدی هنوز تازه شروع کرده ام. » اما من فکر میکنم آگاهی از سیر حوادث زندگی یک هنرمند میتواند در درک و دریافت بهتر هنر او راه گشا باشد . در حقیقت کلیدی است برای باز کردن پیچیدگی های اثر هنری . خیلی اوقات بعضی تغییر جهت دهی ها ، ضد و نقیض گویی ها و حتی نماد ها ، تخیلات و ... ممکنه مخاطب را گیج کند اما آگاهی از حوادثی که بر خالق اثر گذشته میتواند مسائل را روشن كند . چون به هرحال قابل کتمان نیست که هنر هنرمند تحت تاثیر زندگی و تجربیات اوست. تجربیاتی که بخصوص وقتی به صورت شعر در مي آيند گاهی وقت ها حالتی رازگونه و ابهام آمیز میگرند . البته انتقادی هم وارد هست : بیش از حد درگیر کیفیت زندگی خصوصی هنرمند شدن ممکن است در قضاوت ما نسبت به ارزش هنر او تاثیر بگذارد و دیگر اینکه خیلی اوقات باعث می شود که مثلا برای هر گفته یک شاعر به دنبال قرینه و مصداقی در زندگیش بگردیم ، امری که درباره فروغ فراوان اتفاق می افتد . بنابر این رعایت اعتدال شرط است .مطلبی که ارائه مي گردد شرح کلی زندگی او (تا هنگام طلاق از شوهرش2) ، تحلیل محتوای اشعار و برداشت های شخصی من است . در تهیه این مطلب فراوان از نقد و تحلیل بزرگان استفاده کردم ( در کنار نظرات خودم ) که سعی میکنم همه جا با ذکر منبع باشد .


[ویرایش] زندگيـــنامه

فروغ فرخزاد در 15 دی ماه سال 1313 درخانه ای که امروز در جنوب تهران واقع شده و فاصله چندانی با میدان راه آهن ندارد به دنیا آمد. فروغ چهارمین فرزند و دومین دختر یک خانواده نه نفره بود . دیگر برادران و خواهران او بنام های امیر مسعود ، مهرداد ، فریدون ، پوران و گلوریا قبل یا بعد از او در همین خانه متولد شدند. مادر او توران وزیری تبار و پدرش سرهنگ محمد فرخ زاد بود. وی زمانی سر پرستی املاک رضا شاه را در کجور ( نوشهر ) به عهده داشت. پدر افسر خشنی بود که به قول دخترش پوران : « خانه را هم مثل سرباز خانه اداره می کرد » فروغ : « پدرم ما را از کودکی به آنچه که سختی نام دارد ، عادت داده است . ما در پتو های سربازی خوابیده و بزرگ شده ایم در حالی که در خانه ما پتو های نرم و اعلا هم یافت می شدند و می شوند. پدرم ما را با روش خاصی که در تربیت فرزندانش اتخاذ کرده بود پرورش داده. من یادم هست وقتی که به دبستان می رفتم تمام تعطیلات تابستان را با برادرانم در خانه می نشستیم و کتاب های قدیمی و بی مصرف و روز نامه های باطله را تبدیل به پاکت می کردیم و نوکر ما پاکت ها را به مغازه ها می فروخت و هر قدر پول از این راه در می آوردیم – به غیر از پول تو جیبی که پدرمان به ما می داد – اجازه داشتیم به هر مصرفی که دلمان می خواهد برسانیم . پدرم به این ترتیب می خواست به ما بفهماند که کار عار نیست و کسی که بتواند از بازوی خودش نان بخورد حق دارد آقای خودش باشد و سرش را همیشه بلند نگاه دارد ... و من اگر در نظر اطرافیانم متکی به نفس و سر سخت هستم این را مدیون نوع تربیت پدرم میدانم ... » « هنوز دفترچه های مشق کلاس دوم و سوم دبستان را دارم ، تمام ثروت مرا کاغذ های باطله ای تشکیل می دهد که در طول سال ها جمع کرده ام و به هر جا که میروم همراه خودم می برم » اما پوران فرخ زاد در کتاب نیمه های نا تمام خود شرح متفاوتی می دهد : « اگر یوسف خان اعتصامی که یکی از نخبگان فرهنگی زمان خود بود ، دمی از دختر دلبندش پروین ( اعتصامی ) چشم بر نمی داشت و بیشتر اوقات فراغت خود را پایریز پرورانیدن آن پرنده دست آموز می کرد ، پدر فروغ که به جز او فرزندان دیگری هم داشت که سال به سال بر شمارشان افزوده می شد توجه چندانی به فرزندانش نداشت و بیشتر اوقات خود را در خارج از خانه میگذراند و یا در میان کتاب ها و دفتر هایی که لبالب از گزینه هایی از گفتار یا اشعار بزرگان شعر و ادب بود ، و همیشه وقتی در برابر بچه ها ظاهر میشد که از خستگی روی پایش بند نبود ، نه توانی برای گفتن داشت نه حوصله ای برای شنیدن و اگر کسی به خود جراتی میداد و حرفی میزد یا سوالی میکرد که بیشتر مادر این کار را میکرد ، جز چند کلمه شکسته بسته جوابی نمی گرفت و اگر با سماجت ادامه می داد صدایش بیشتر تبدیل به فریاد های مجنونانه ای می شد که همه را از او فراری می داد . پدر حرف زدن بلد نبود ، خندیدن بلد نبود و نمی توانست با افراد خانواده رابطه ای بر قرار کند ... » با وصفی که پوران از احوال پدر می کند باور کردن این روایت مرسوم که فروغ تحت تاثیر پدر که علاقه مند به شعر و ادبیات بود به شعر روی آورد سخت به نظر می رسد. ادامه وصف این دوران را باز هم از زبان پوران بخوانیم : « بنابر این فروغ هم مانند دیگر بچه های خانواده ، اگر چه با پدر ، اما بی پدر بالید و چونان علفی خودرو در بیشه ای شلوغ رشد کرد که ریاست آن با مادری بود که در سراسر عمر کودک ماند و با وجود گذشت سال ها هرگز از دنیای کودکانه خویش پای بیرون ننهاد و بالغ نشد ! او به پرورش جسمی کودکانش توجه زیادی نشان می داد ، از آشپز خانه همیشه بوی غذای تازه می آمد .سفره که از سپیدی برق می زد پیوسته آماده بود ، خانه از تمیزی می درخشید و بچه ها با لباس های پاکیزه و اتو کشیده ، مو های شانه خورده و کفش های براق خود چشم بچه های محله را خیره می کردند ، اما همه آنان از چیزی مجهول رنج می کشیدند ، ترس بود یا تنهایی ، نوع خاص تربیت بود یا محیط خشن و منضبط و بیرحم خانه ؟! هر چه بود در آن زمان هیچ آشکار نبود که در پشت پیشانی آن ها چه می گذشت ، چه دردی داشتند و از چه کمبود هایی رنج می بردند ... » ميشود تصور کرد خانه فروغ چه جور خانه ای بوده است ! محیطی وحشتناک ، که هر استعدادی ، هر خلاقیتی ، هر تلاشی برای خارج شدن از چهار چوب تعریف شده پدر و مادر و مثل دیگران نبودن را سرکوب میکند. « مادر که تک فرزند و عزیز کرده خانواده خویش بود از کودکی خود سالار بار آمده بود و از ریاست بر دیگران لذت موذیانه ای می برد و چون زورش به دیگران نمی رسید فرماندهی بر خانه و افراد خانه را انتخاب کرده بود . او قوانینی را که خود وضع می کرد با خشونت در خانه اجرا می نمود و همه را سر به فرمان و تسلیم خود می خواست. خانه یک زندان بزرگ بود با حجره های متعدد و بچه ها اگر چه بدون لباس های راه راه ، اما زندانیانی بودند که باید سر ساعت می خوابیدند ، سر ساعت بیدار می شدند ، سر ساعت می خوردند ، سر ساعت لباس عوض می کردند و مثل عروسک های کوکی از خود هیچ اراده و اختیاری نداشتند . اما این خانه بزرگ ، خانه ای که در حفاظ پیچک های امین الدوله بیشتر از بویی خوش آکنده بود ، فقط یک فرمانده نداشت ، یکی دیگر هم بود که تا صدای جیرینگ جیرینگ مهمیز هایش از میانه کوچه بلند می شد و گام به گام اوجی ترسناک تر می گرفت ، بچه های حریص و شیطان خانه ، بی گناهان معصومی که به دلیل تربیت سختی که دیده بودند همواره خود را گناه کار می دانستند و مستوجب تنبیه ، دوان دوان در گوشه ای پناه می گرفتند تا از ضربات تند نوک چکمه های او که نامش پدر بود در امان بمانند و چه بسا آرزو می کردند که او هیچوقت به خانه نیاید ! ... » « پدر فریاد کشان دستور می داد ، مادر با صدای زیر عصبی اش فریاد می زد ، پدر با صدای بلند به مرغ و ماهی نا سزا می گفت . مادر ضجه می زد و به زمین و زمان بد می گفت و صحن مضطرب خانه از ترکتازی های این دو فرمانده ، که چون با هم هیچ موافقتی نداشتند اعلامیه هایشان را هم از مقر های مختلف سر فرماندهی صادر می کردند به سختی می لرزید ... » پر واضح است که پیامد چنین وضعی برای بچه هایی مثل فروغ عصیان و طغیان خواهد بود : « به جز این لرزه های گاه به گاه که اعصاب کودکانه بچه ها را فرسوده میکرد ، در ذهن های ناپخته و خام آنها ، کودکانی که با ارث ژنتیک پدر و مادر ، هر یک خود فرماندهی بودند خود سالار و از فرمان دادن بیشتر از فرمان بردن لذت می بردند ، چیزی دیگر هم در حال رشد بود ... چیزی بنام طغیان که در فروغ از همه شدید تر و نمایان تر بود و به اشکال مختلف بروز میکرد . دختری هوشیار ، زبان آور ، پر تحرک و شیطان که کمتر به دختر ها می مانست و رفتارش بیشتر پسرانه بود . از درخت ها بالا می رفت ، آواز می خواند ، فریاد می کشید ، به بچه های خانه و محله دهن کجی میکرد و شکلک در می آورد . از دیوار ها پایین می پرید ، خوراکی هایی رو که می خواستند به دستور پدر و مادر به زور به او بخورانند نمی خورد ، لباس هایی رو که به زور به تنش میکردند جسورانه پاره پاره می کرد و یا با گل و خاک باغچه کثیف می کرد ، از قفل و بند های مخصوص مادر بدش می آمد ، در تمامی گنجه های بسته را باز می کرد و در برابر هر چه در خانه ممنوع اعلام شده بود سر به عصیان بر می داشت ... » در همین احوال بود که فروغ دوران دبستان را به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل به دبیرستان خسرو خاور رفت . به تدریج و با فرا رسیدن دوران بلوغ ، فروغ به کلی تغییر شخصیت میدهد . پوران می نویسد : « فروغ شاد و شلوغ و شیطان پس از بلوغ تا اندازه زیادی تغییر شخصیت داد و دختری که در شیطنت ضرب المثل بود ، به دختری خاموش ، کم سخن و اندکی غمگین بدل شد که کمتر از خویش سر بر می آورد و شاخک هایش را برای دیدن دنیای پیرامونش تیز میکرد و بیشتر از دنیایی که با تمامی شرارت ها و نا هنجاری ها در پیرامونش می جوشید و می خروشید ، در خودش سیر می کرد و در جایی دیگر بود . جای دور و ناشناسی که هیچکس را جز خود او در آن راهی نبود ، چنان که خود او هم در یکی از نامه هایش می نویسد : همیشه سعی کرده ام چون دری بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد ! » بنابر این فروغ شروع به ساخت دیواری بدور خویش کرد تا خود را از دنیای پلید و پر رذالت اطرافش جدا کند . « سکوت او در این مرحله تماشایی و فکر آفرین بود ، حتی با خواهر ها و برادر هایی که تمامی دوران کودکی را با آن ها گذرانده ، با هم دروغ گفته ، گناه کرده ، کتک خورده و با هم گریسته و خندیده بودند بیگانگی می کرد و چنان از همه دوری می نمود که انگار راز سنگینی را از آنان پنهان می نمود ! » در همین دوران است که فروغ شروع به سرودن اولین اشعار خودش میکند . پوران می گوید : « فروغ که یکی از هوشیار ترین شاعران زمان ما است ، بی تردید اندکی پیش از بلوغ جنب و جوش واژگان موزون را در ذهنش احساس کرد و گسسته گسسته و با لکنت ، زبان به شعر گشود و با پشتوانی خوانده ها و شنیده ها ، دریافت ها و فرآیند های آن به ساختن شعر روی آورد ، اگر چه برای عرضه آن نه گوشی بود و نه حامی و فریادرس دلسوزی ! ... در جمع برادران و خواهران مستعد و شوخ و طنز گوی خود به راستی تنهای تنها بود و تا بر آن می شد که با خواندن آنچه بنام شعر به هم بافته بود در خانه خودی بنماید ، صدای خنده های شیطنت آلود بچه ها بلند میشد ، بچه های مدرسه هم بهتر از بچه های خانه نبودند ، آموزگاران هم که فکر می کردند آنچه را می گوید از این و آن می دزدد زیاد توجهی به او نشان نمی دادند ، اما همچنان راهش را پی می گرفت و بی شک از همان روز ها که « رفتند و رفتند » به خوبی می دانست که چه می خواهد و راهی کدامین مقصد است ! ... » خود فروغ در این باره می گوید : « وقتی سیزده یا چهار ده ساله بودم خیلی غزل می ساختم و هیچوقت آنها را چاپ نکردم . وقتی غزل را نگاه می کنم با وجود اینکه از حالت کلی آن خوشم می آید به خودم می گویم : خوب خانم کمپلکس غزل سرایی آخر تو را هم گرفت » و باز : « در چهار ده سالگی مهدی حمیدی شاعر ایده آل من بود » « من هیچوقت اوزان عروضی را نخوانده ام ، آنها را در شعر هایی که می خواندم پیدا کردم » در مهر ماه 1328 فروغ وارد هنرستان بانوان کمال الملک شد و شروع به فراگیری آموزش خیاطی و نقاشی زیر نظر استاد پتگر ، آقای کاتوزیان و خانم بهجت صدر کرد ... قطعه شعری از فروغ: آن روزها رفتند آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه با زيبايي رگهاي آبي رنگ دستي كه با يك گل از پشت ديواري صدا مي زد يك دست ديگر را و لكه هاي كوچك جوهر بر اين دست مشوش مضطرب ترسان و عشق كه در سلامي شرم آگين خويشتن را بازگو ميكرد در ظهر هاي گرم دود آلود ما عشقمان را در غبار كوچه مي خوانديم ما با زبان ساده گلهاي قاصد آشنا بوديم ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه مي برديم

و به درختان قرض مي داديم 

و توپ با پيغام هاي بوسه در دستان ما مي گشت و عشق بود آن حس مغشوشي كه در تاريكي هشتي ناگاه محصورمان مي كرد و جذبمان مي كرد در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم هاي دزدانه آن روزها رفتند آن روزها مثل نباتاتي كه در خورشيد مي پوسند

از تابش خورشيد پوسيدند 

و گم شدند آن كوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت و دختري كه گونه هايش را

با برگهاي شمعداني رنگ مي زد آه 

اكنون زني تنهاست اكنون زني تنهاست

این شعر در دفتر چهارم فروغ یعنی تولدی دیگر آمده است . نکته جالب اینکه در آلبوم بعدی : ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ... که پس از مرگ او منتشر شد ، فروغ رگ های آبی رنگ را که اینجا از زیبایی آنها صحبت میکند به مار هایی خفته تشبیه كرده که از دو سوی گلوگاه بالا میروند !  : مردي كه رشته هاي آبي رگهايش مانند مارهاي مرده از دو سوي گلوگاهش بالا خزيده اند خوب تاآنجا رسیدیم که فروغ به هنرستان کمال الملک رفت و شروع به یاد گیری خیاطی و نقاشی کرد . این دوران مصادف است با روی آوردن بیشتر او به شعر و همچنین آشنایی با پرویز شاپور و آغاز اولین تپش های عاشقانه قلب فروغ . « وقتی از خیاطی بر میگردم بهتر می توانم شعر بگویم » « ... یک وقتی شعر می گفتم ، همین طور غریزی در من می جوشید . روزی دو سه تا ، توی آشپز خانه ، پشت چرخ خیاطی ، خلاصه همین طور می گفتم . خیلی عاصی بودم . همین طور می گفتم . چون همین طور دیوان بود که پشت سر دیوان می خواندم و پر می شدم ، و به هر حال استعدادکی هم داشتم ، نا چار باید یک جوری پس می دادم . نمی دانم این ها شعر بودند یا نه ، فقط می دانم که خیلی به من آن روز ها نزدیک بودند ، صمیمانه بودند و میدانم که خیلی هم آسان بودند » اما آشنایی فروغ با پرویز شاپور : شاپور نوه خاله مادری فروغ بود ! خانواده او در همسایگی خانواده فرخ زاد در امیریه زندگی می کردند . پرویز شاپور حدود 12 سال از فروغ بزرگتر بود. پوران فرخ زاد می نویسد : « از زمان ورود به نو جوانی تا زمانی که فروغ حلقه عشق پرویز شاپور را که در واقع نخستین خواستگارش بود در دست کرد و در کنار او پیش روی آینه نقره ای نشست که در عقد کنان خواهر بزرگترش به کار رفته بود ، چند سالی بیشتر فاصله نیست . چند سالی لبالب از تجربه های سوزان و زود گذر نوجوانی ، وقتی که پوست می ترکد و قلب به هر بهانه ای تپش هایش تند تر می گردد ... » « دخترانی که پدر دلخواهی ندارند و چنان که باید و شاید مهر او را احساس نکرده اند ، پیوسته در بخشی از ناپیدای وجودشان سرگردان می مانند و چه بسا که این سرگشتگی تا پایان عمر نیز ادامه می یابد . این گروه از دختران به نخستین موجودی از جنس مخالف که با آنان از عشق سخن می گوید دل می بندند و خود را عاشق می پندارند و تنها سال های بعد در اوج پختگی فکری است که در می یابند در آن دوران فقط به « عشق » عشق می ورزیده اند و معشوق ابزاری بیش نبوده است برای شناخت عشق ! » « فروغ هم که هیچگاه از مهر پدر بهره ای نبرده بود ، همراه با چنین شورمندی هایی از دشت های پریانه نوجوانی گذشت ، نه به آرام و شادمان و خرسند ، که پدر از وقتی که دو دختر اول خانواده پشت سر هم پوست ترکاندند تا به هیئت زنانه در آیند ، به نسبت زیادی از گذشته خشن تر و نا مهربان تر بود . حالا که دیگر خود را نه با دو دختر بچه ساده و مطیع که با دو زن نوجوان عاصی رو به رو می دید ، برای نشان دادن خوی مرد سالاری دیرینه ، تنگ اندیشی ها و تعصباتی را هم از خود نشان می داد که از مردی درس خوانده و آشنا با شعر و ادب بعید می نمود » « زندگی در یک خانه با چند زن کار آسانی نیست ! این را پدر می گفت و همیشه اضافه می کرد : همین یک زن برای هفت پشتم کافی است و این دو نفر باید بروند دنبال کارشان ! مگر نه اینکه دختر ها را در دهات 9 ساله به شوهر می دادند ؟ پس حل مشکل آسان بود ، به خصوص که آن دو دختر شش هفت سالی هم از آن مرز گذشته بودند و خواستگارانی هم داشتند ! ... نخست دختر اول و سه ماه بعد دختر دوم که فروغ نام داشت ، اما نه به خواست و گزینش پدر که چند نفر از همشهری هایش را نامزد آنان کرده بود ، بل به گزینش خود شوهر کردند ... دختر هایی که از دنیا فقط محدوده خانه و مدرسه و فاصله مکرر آن را می شناختند و همچون پروانه ای در محدوده پیله از زندگی هیچ نمی شناختند و نمی دانستند چه می کنند . برای آن ها در آن زمان فقط دو چیز مهم بود ، یکی فرار از خانه ای که دو خود سالار جنگجوی نا موافق بر آن حکم روایی می کردند و دیگر عشق !... یا آنچه بنام عشق قلب هایشان را می لرزانید !... آنان که کودکانی حساس و خیالباف و رویایی و نادان بیش نبودند ، عاصی و بی قرار با جسارت تمام نامزد های انتخابی پدر را رد کردند و به عقاید مادر که زندگانی خودش را نتوانسته بود بسازد پشت کردند و با جفت هایی که خود برگزیده بودند پیمان زناشویی بستند و یکی پس از دیگری از آن خانه کوچ کردند و غائله پایان یافت . » خوب این شرحی از این دوران بود از زبان پوران خواهر بزرگ فروغ در کتاب نیمه های نا تمام .( براي اينكه شرح كاملي از زندگي فروغ به دست بياوريد مطالعه اين كتاب پيشنهاد مي شود.) اما مرجع خوب دیگری برای آگاهی از این دوران فروغ ، مجموعه نامه هایی است که وی برای شاپور نوشته است . « اولين تپش های عاشقانه قلبم نام کتابی است که در آن نامه های عاشقانه فروغ فرخ زاد از زمانی که او دختر 16 ساله دبيرستانی بوده تا 21 سالگی که در رم به تحصيل اشتغال داشته ، به همت کاميار شاپور ( تنها فرزند فروغ ) و عمران صلاحی ، طنز پرداز گرد آوری و توسط انتشارات مرواريد منتشر شده است »

البته این کتاب جز اینکه در برگیرنده نامه های « فروغ » است از نظر دیگری هم ارزشمند بوده  و آن تصویری است که بطور کلی از جایگاه زن در آن برهه از تاریخ ایران بدست میدهد .

این کتاب به سه بخش نامه های پیش از ازدواج ، زندگی مشترک و پس از جدایی تقسیم شده . در این قسمت به بخش اول این کتاب اشاره دارم : « در نامه های آغازين ، هيجانات جوانی و تپش های ملتهب قلب بی قراری نمودار می شود که خواهش هايش در ديدن ، ملاقات کردن و گشت و گذار رفتن با معشوق خلاصه می شود » البته به غیر از این عشق ها و گلایه ها به نکاتی ارزشمندی در باب زندگی آن دوران فروغ پی می بریم . مثلا این بخش از نامه فروغ ، به نوعی تائید کننده همان صحبت پوران است که فروغ در وجود پرویز بیشتر محبت های ندیده از سوی خانواده را جست و جو می کرد : « يك دختر جوان آن هم دختري كه هيچ وقت پابند تجمل و تفريح و زرق و برق نيست وقتي ازطرف خانواده ، از طرف پدر ، مادر ، خواهر و برادر خود محبتي نديد وقتي در ميان آنان كسي نبود تابتواند به فكر و احساسات و تمنيات روح و دل او وقعي گذراند طبعا وقتي كسي را پيدا كرد كه همه ي آرزوهاي خود را در وجود او منعكس و متمركز ديد به يك باره همه ي محبت و همه ي علاقه ي خود را به پاي او خواهد ريخت و از خلال محبت و عشق او محبت هاي ديگري جست و جو خواهد كرد . محبت هايي كه از آنها محروم بوده يعني محبت مادر مهر پدر عشق برادر و علاقه ي خواهر... پرويز... من همان طوري كه براي تو شرح دادم در زندگي خانوادگي زياد خوشبخت نبوده و نيستم . من مادر را دوست دارم ولي مادر من هرگز نتوانسته و نخواسته است براي من به راستي مادر باشد . پرويز ... من امروز چرا بايد پنهان از او نامه هاي تو را دريافت كنم ؟ چرا ؟ مگر مادر نبايد تنها رازدار و محرم اسرار دخترش باشد مگر من نبايد همه ي غم ها و رنج هاي درونم را با مادرم در ميان گذارم ؟ ولي مادر من هرگز با آن محبت و صميميتي كه من آرزو مي كنم با من روبه رو نشده و سعي نكرده است به اسرار دل من آشنا شود من پدرم را دوست دارم . ولي پدر من كجا مي تواند و فرصت مي كند به دختر جوانش توجهي داشته باشد . و در چه موقع وظيفه ي پدري خود رانسبت به من انجام داده است ؟ مگر پدر نبايد راهنماي فرزندش باشد ؟ من به برادرانم علاقه دارم ولي آنها جز آزار دادن من و جز فراهم كردن وسايل ناراحتي من كار ديگير نمي توانند انجام دهند آنها هيچ وقت با من صميمي و يك دل نبوده و نيستند ... مي داني از تو چه مي خواهم ؟... يك محبت بزرگ يك عشق سرشار يك محبتي كه هر جز آن را محبتي ديگر تشكيل داده باشد من از تو مي خواهم كه با محبت خود به محروميت هاي من در زندگي پاسخ دهي من در محبت تو محبت مادر مهر پدر و علاقه ي خواهر و برادر را جست و جو مي كنم من از تو مي خواهم در عين اين كه محبوب من هستي مثل پدر راهنماي من مثل مادر رازدار من و مثل خواهر تسلي دهنده ي من باشي »

در جایی دیگر شاهد گوشه ای از زندگی محنت بار فروغ در خانه پدری هستیم ، البته رگه هایی از طنز هم در این نوشته به چشم می خورد :

« ... امشب ديگر از دست داد و فرياد و دعوا و مرافعه به اين اتاق پناه آورده ام من از وقتي كه خودم را شناختم با اين چيزها مخالف بودم و هميشه آرزوي يك زندگي آرام و بي سر و صدا را مي كردم ولي گاهي اوقات خدا هم با آدم لجبازي مي كند. چه مي توان كرد . همين الان توي حياط مشغول توطئه چيني هستند تا چراغ مرا از من بگيرند مي داني اين اتاق كه گنجه ي من در آن قرار دارد چراغ برق ندارد و لامپ مدت هاست سوخته ... من هم هر شب تقريبا يك ساعت از چراغ نفتي استفاده مي كنم . صاحب خانه ها عصباني شده اند. مگر مي شود هم نفت سوزاند و هم برق . اين منطق آنهاست در صورتي كه روزي يك پيت نفت فقط براي روشن كردن اتو و اجاق مصرف مي شود . از صبح تا حالا مشغول جدال و مبارزه با اهل خانه هستم آن قدر گريه كرده ام كه هنوز چشمانم مي سوزد پرويز به من ايراد مي گيرند كه چرا هر روز براي تو نامه مي نويسم من نمي فهمم آخر مگر این كار گناه است مگر من بدبخت آدم نيستم و حق ندارم كسي را دوست داشته باشم و براي او نامه بنويسم . من حق ندارم به خانه ي شما بروم حق ندارم پايم را از خانه بيرون بگذارم من ديوانه مي شوم آخر مگر من زنداني هستم مگر من به جز خانه ي شما جاي ديگري رفته ام مگر من جوان نيستم و احتياج به گردش و تفريح ندارم مي گويم تنها نمي روم دنبالم بياييد هر كسي مي خواهد بيايد مگر مي شنوند گريه مي كنم فرياد مي زنم هيچ كس توي اين خانه حرف حساب سرش نمي شود .يا اگر شعوري دارد از ترس نمي تواند اظهاري كند همه خودخواه همه مستبد و زورگو هستند من هم آخر سر فرار مي كنم جز اين چاره اي نيست يك وقت متوجه مي شوند كه من ديگر نيستم . چند روزي بود با هيچ كس حرف نمي زدم فكر مي كردم اين طور بهتر است چون اگر من بخواهم يك كلمه حرف بزنم زود ديگران از فرصت استفاده مي كنند و دو مرتبه آن صحنه هايي كه من از ديدنش نفرت دارم تجديد مي شود امروز صبح قيچي گم شده آخر من دزد هستم مگر من قيچي راقايم كرده ام تا بفروشم من خودم قيچي دارم بعد از يك ساعت استنطاق و بازپرسي همين كه من در گنجه ام را باز كرده ام به گنجه ي من حمله كرده اند من در اين خانه فقط يك گنجه دارم ولي اختيار آن هم با من نيست هر وقت كسي چيزي بخواهد زود از غيبت من استفاده مي كند ميخها كشيده مي شود و مقصود انجام مي يابد بعد دو مرتبه قفل به حالت اوليه در مي آيد بعد از رفتن تو من سعي مي كردم هميشه اين نصيحت تو را كه مي گفتي با دقت باشم عملي كنم هر روز لباس هايم را سركشي مي كردم اسباب هايم را مرتب مي كردم گنجه ام را پاك مي كردم ولي متأسفانه در حمله ي تاريخي امروز همه ي اشيا آن به هم ريخته و ضايع شده البته من چيز مهمي نداشتم ولي اين كار شايسته اي نبود من هم تا مي توانستم دفاع مي كردم پرويز جان به خدا بمب افكن هاي امريكايي در كره آن قدر خرابكاري نكردند كه صاحب خانه ها امروز در گنجه ي من كردند . بالاخره قيچي پيدا نشد و من راحت شدم يك ساعت بعد از بخت بد من ماتيك گم شد من كه هيچ وقت ماتيك استعمال نمي كنم باز مرافعه باز دعوا كه تهمت دزدين ماتيك ... آه من بايد چه قدر احمق باشم كه حاضر شوم به خاطر يك ماتيك اين همه دعوا و مرافعه گوش بدهم ( چراغ مرا بردند حالا من چه كار كنم ) ( بعد از يك دعواي مفصل بقيه نامه ام را برايت مي نويسم آن هم در تاريكي ) بالاخره ماتيك پيدا شد و خوشبختانه اين دفعه گنجه ي بدبخت از خطر حمله ي مجدد محفوظ ماند . عصري به علت اين كه زود براي خوردن چاي اقدام كرده ام يك مشت سنگيني توي كله ام خورده بعد چون قصد رفتن به خانه ي شما را داشتم يك ساعت دعوا و گريه كرده ام و بالاخره هم شـــب شده و مغلوب و سرشكسته تاريكي را بر روشنايي پر از جار و جنجال ترجيح داده ام . اين است زندگي روزانه ي من . »

یا ببینید گوشه ای از مشکلات این نامه نگاری ها را :

« ... من آن شب يك ساعت به تو سفارش كردم كه اسمت را روي پاكت ننويس آن وقت تو با آن اسم كذايي و آن خطي كه كاملا معلوم بود كه خط توست وهمه هم فهميدند نزديك بود آبروي مرا ببري اين دفعه براي كاغذ تو يك پاكت خودم نوشتم و فرستادم اسم تو جواد شريعتي است ولي فراموش نكن كه اين اسم مستعار فقط به پاكت تعلق دارد نه به كاغذ آن و تو ديگر احتياج نداري زير نامه ات را هم اسم مستعار بگذاري اسم خودت را بنويس من اسم خودت را بيشتر دوست دارم پاكت را حتما سفارشي كن چون اگر اين كار را نكني حتم دارم كه اين دفعه مامانم پاكت را باز مي كند و آن وقت نتيجه را خودت حدس بزن »

یا :

« ... بسيار اتفاق افتاده است كه من در اين خانه گناه ديگران را به گردن گرفته ام و به جاي ديــگران تنبيه شده ام كتك خورده ام فقط به اين اميد كه آنها با من صميمي تر شوند باور كن راست مي گويم ولي يكي دو ساعت بعد همان كسي كه من گناهش را به گردن گرفته ام بر سر موضوعي جزيي با كمــال پر رويي و وقاحت به روي من تاخته و هزار حرف زشت و نسبت ناروا به من داده است . اين چيزها مي گذرد من هرگز از اين مردم پست توقع محبت و كمك ندارم پدر من هرگز در فكر من نيست مادر من با من دشمن است و ديگران كه جاي خود دارند »

در این میان ظاهرا فقط پوران به فکر فروغ هست : « در ميان افراد خانواده خودمان خواهرم را مي پرستم زيرا او هميشه و در همه حال براي من حامي و پشتيبان فداكاري بوده است . به جز خواهرم هيچ کدام از آنها به وظيفه ي خود آشنا نيستند و آن روح صميمي كه بايددر ميان افراد يك خانواده حكمفرما باشد در ميان ما نیست و من مسلما با اين وصف نمي توانم خوشبخت باشم و از نعمت محبت هاي پاك و بي شائبه برخوردار گردم »

در بخش هایی از این نامه ها به روح سرکش و عاصی فروغ پی می بریم :

« فكر نكن كه آدم بيچاره اي هستم نه من هم مي توانم ‌آنها را اذيت كنم يك كلمه حرف من كافي ست تا فريادشان را به آسمان بلند كند . من هرگز نمي توانم قبول كنم كه مادر حق دارد گلوي آدم را هم بگيرد و آدم را خفه كند .من مي توانم ساكت بنشينم ولي تا موقعي كه فحش ها فقط نثار من مي شود و تا وقتي كه بي جهت به معبود من يعني تو اهانت كنند آن وقت كاري مي كنم كه ديوانه شوند و فرياد بزنند . من با كمال ميل اينجا مي مانم آن قدر اذيت مي كنم تا از خانه بيرونم كنند بعد با هم زندگي سعادت آميزمان را شروع مي كنيم . » « تو نمی دانی من چقدر دوست دارم بر خلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و افکار و عقاید مردم رفتار کنم ... پیوسته فکر می کنم هر طور شده باید یک قدم از سطح عادیات بالا تر بگذارم . من این زندگی خسته کننده و پر از قید و بند را دوست ندارم » یا : « من نمی دانم تو در این باره چه فکر می کنی ولی من همیشه دوستدار یک زندگی عجیب و پر حادثه بوده ام . شاید خنده ات بگیرد اگر بگویم من دلم می خواهد پیاده دور دنیا بگردم ، مثل بچه ها توی خیابان برقصم ، بخندم ، فریاد بزنم . من دلم می خواهد کاری بکنم که نقض قانون باشد »

نکته جالب این که فروغ به خاطر عشق شاپور و شاید هم به قول پوران برای فرار از خانه پدری حاظر شده بود با تمام شرایط سخت زندگی مشترک و بی پولی پرویز کنار بیايد . مثلا در محاسبه ای که برای خرج نامزدی کرده بود حداقل 400 و حداکثر 500 تومن رو پیش بینی می کند و تازه باز هم به شاپور می نویسد" اگه فکر می کنی زیاده بگو از خرج های غیر ضروری ( یا به قول خود فروغ مزخرفات ) کم کنم." یا مثلا ببینید صورت اشیایی را که به نظر فروغ برای آغاز زندگی مشترک کافی است :

« پس وسايلي كه ما بايد بخريم و البته بعدا تكميل مي شود به قرار زير است 1- يك مشمع 2- يك ميز 3- پرده و پارچه براي تختخواب و چهارپايه ها 4- چهارپايه ي چوبي تخت چوبي (‌البته بدون رنگ خيلي ارزان ) 5- وسايل آشپزخانه ( بشقاب و قاشق چنگال قابلمه باديه يك قوري برقي به جاي سماور اجاق يا منقل اگر لازم باشد وسايل چاي خوري ) اتو و چيزهاي ديگري كه من به فكرم نمي رسد ولي حتما لازم است از اين وسايل بشقاب و وسايل چاي خوري را مي شود به وسيله ي دادن لباس هاي كهنه به كاسه بشقابی تهیه کرد ! »

به هر حال به هر ترتیبی که بود و بعد از کش و قوس های فراوان و مسائل زیادی که سر مهریه و غیره مطرح شد بالاخره این وصلت سر گرفت و فروغ در شانزده سالگی دست به دست نخستین مرد زندگی خود داد.

 فروغ و پرویز بالاخره با هم ازدواج کردند .  

شرحی از ابتدای زندگی مشترک را از زبان محمود طلوعی بيان مي كنم : « پرویز کارمند وزارت دارایی بود که همزمان با ازدواج با فروغ به اهواز منتقل شد و فروغ را با خود به اهواز برد . زندگی آنها در آغاز به خوبی گذشت و اولین بار که آنها را پس از ازدواج دیدم هر دو از زندگی خود راضی به نظر می رسیدند . فروغ از پرویز صاحب پسری شد که نامش را کامیار گذاشتند ، ولی تولد او به جای این که پایه های زندگی زناشویی پرویز و فروغ را محکم تر کند ، سر آغاز اختلاف و بگو مگوی بین آنها بود ، زیرا فروغ که با چاپ نخستین شعر هایش در مجلات تهران شور و شوق بیشتری برای شعر گفتن پیدا کرده بود بیشتر اوقات خود را در عالم تخیل و رویا به سر می برد و گاه و بیگاه برای چاپ شعر هایش یا آشنایی با سر دبیران مجلاتی که اشعار او را چاپ می کردند به تهران می آمد و به گفته پرویز شاپور وظیفه مادری خود را از یاد برده بود » همانطور که محمود طلوعی می نویسد فروغ بیش از پیش به سرودن شعر روی آورده بود و شعر هایش هم در مجلات آن روز ایران مثل روشنفکر و فردوسی چاپ می شد. « ... زمانی بود که من شعرم را به عنوان یک وسیله تفنن و تفریح می پنداشتم ، وقتی از سبزی خرد کردن فارغ می شدم پشت گوشم را می خاراندم و می گفتم خوب بروم یک شعر بگویم ... » اما این وسیله تفنن کم کم به موضوعی جدی تبدیل شد . هر چند که بعد ها خود فروغ این دوران شاعری سه دفتر اول رو چندان جدی نمی گیرد . و البته این مربوط به دوران بعد از تولدی دیگر است که فروغ حقیقتا تولدی دیگر یافته بود .

شرح چاپ اولین شعر فروغ « گناه » رو با هم بخوانیم : گفتیم که فروغ مرتبا برای دیدار با سردبیران نشریات از اهواز به تهران می آمد. ماجرای چاپ این شعر در مجله روشنفکر هم مربوط به همان دوران است . فریدون مشیری دبیر بخش شعر مجله بود . شرحی که مشیری از اولین دیدار با فروغ می گويد خیلی جالب است : « دختری با موهای آشفته ، با دست هایی که از جوهر خود نویس آغشته شده بود ، با کاغذی تا شده که شاید هزاران بار آن را میان انگشتانش فشرده بود ، وارد اتاق هیات مدیره تحریریه مجله روشنفکر شد و با تردید و دودلی ، در حالی که از شدت شرم ، کاملا سرخ شده بود و می لرزید ، کاغذش را روی میز گذاشت ... » مشیری فروغ را نیمه وحشی با موهای آشفته و دست های جوهر آلوده توصیف می کند ! که بیشتر یک دختر خانم به نظر می رسید تا یک زن. فروغ سه شعر به مشیری ارائه می کند و او از میان آنها گناه را برمي گزيند . مشیری از گستاخی این شعر حیرت می کند ! به خصوص با توجه به فروغ که مثل یک دختر خجالتی با دست های جوهری جلو او نشسته بود ! هر چند که با توجه به فضای آن دوران سرودن چنین اشعاری مسئله چندانی نداشت [!!!] اما نکته اصلی" گناه" این بود که یک « زن » آن را سروده بود . تا قبل از آن تاریخ نظیر چنین جسارتی از هیچ زنی دیده نشده بود . بگذاريد یك پرانتز باز کنم و اندكي در مورد زنانگی ، یعنی یکی از مشخصه های اصلی شعر فروغ بنویسم . شما شعر شاعران زن قبل از فروغ را نگاه کنید ، چه شعرای گذشته چه معاصرانی مثل پروین اعتصامی ، تقریبا هیچ قرینه ای بدست نمی آورید که به شما بگوید شاعر زن بوده است . می شود گفت با توجه به اینکه تاریخ کشور ما یک تاریخ مرد سالار است ، متاسفانه ادبیات ما هم با تاثیر پذیری از همین واقعیت ادبیاتی مذکر بوده . به طوری که شعر شاعران زن ما هم لحنی مردانه دارد . شعرای زن قبل از فروغ تقریبا هیچگاه احساسات و عواطف زنانه را در شعرهايشان منعکس نکردند . اما شعر فروغ کاملا زنانه است . و از این نظر فروغ به عنوان یک « خط شکن3 »! بسیار اهمیت دارد. هر چند هستند کسانی مثل پگاه احمدی که اعتقاد دارند : « فروغ هیچگاه قادر نشد از این زنانگی خارج بشه و احساس خود رو به همه آدم ها تعمیم بده . مدام بر این زن بودن تاکید داره و نا خود آگاه ابزار و آلت دست زنانگی خود قرار گرفته »

هر چند که بعد از فروغ شعرای زن بسیاری پیدا شدند و تحت تاثیر فروغ – حال چه این تاثیر را منفی بدانیم یا مثبت – اشعاری بسیار بی پروا تر سرودند ، اشعاری که خیلی ها آنها را فاقد ارزش هنری میدانند ، اما در بررسی شعر فروغ باید این نکته را در نظر داشته باشیم که شعر او ، از آنجا که به ذات اصالت دارد و تکرار کار دیگران نیست ، در نتیجه ارزشی بسیار فراتر دارد . 

بر گردیم سر داستان چاپ گناه : مشیری برای چاپ شعر با یکی از دوستان خود در نشریه مشورت می کند و آن دوست در پاسخ می گوید : « آقا ، چاپ کن بره ! »

گنه كردم گناهي پر ز لذت درآغوشي كه گرم و آتشين بود گنه كردم ميان بازواني كه داغ و كينه جوي و آهنين بود در آن خلوتگه تاريك و خاموش گنه كردم چشم پر ز رازش دلم در سينه بي تابانه لرزيد ز خواهش هاي چشم پر نيازش

در آن خلوتگه تاريك و خاموش 

پريشان در كنار او نشستم لبش بر روي لبهايم هوس ريخت

ز اندوه دل ديوانه رستم

فروخواندم به گوشش قصه عشق ترا مي خواهم اي جانانه من ترا مي خواهم اي آغوش جانبخش

ترا اي عاشق ديوانه من 

هوس در ديدگانش شعله افروخت شراب سرخ در پيمانه رقصيد تن من در ميان بستر نرم

بروي سينه اش مستانه لرزيد

گنه كردم گناهي پر ز لذت كنار پيكري لرزان و مدهوش خداوندا چه مي دانم چه كردم در آن خلوتگه تاريك و خاموش 4

به قول مشیری : « چاپ کردیم و نرفت ! » جنجال و اعتراض وحشتناکی بعد از چاپ این شعر بوجود آمد و هر چند که فروغ با این شعر مشهور شد و طرفدارانی دست و پا کرد اما چند برابر اون برای خودش دشمن تراشید ! همه جا به فروغ گفتند زن بدکاره . عده ای از قم نامه نوشتن و فروغ را تکفیر کردند . محمود طلوعی در کتاب چهره ها و یاد ها در فصل مربوط به فروغ و حین شرح گفتگوی خودش با پوران فرخ زاد اشاره به چاپ شعر گناه میکند ، پاسخ پوران جالب است : « بسیاری از اشعار فروغ زائیده تخیل یا آرزو های برآورده نشده اوست ... من نمیگویم فروغ در عمر کوتاه خود مرتکب خطایی نشده است ، اما کدام یک از ما خطا نکرده ایم . چرا خطا ها و گناهان خودمان را نمی بینیم و خطا های دیگران را زیر ذره بین می گذاریم ؟ ... » با توجه به توصیفی که فریدون مشیری از سر و وضع فروغ در هنگام ارائه گناه جهت چاپ می کند میتوانيم با احتمال بالایی نتیجه گیری کنيم که گناه همون زائیده خیال فروغ است . فروغ بعدا در دفتر اسیر و در شعر رمیده به نوعی جواب منتقدانش را میدهد :

گريزانم از اين مردم كه با من

به ظاهر همدم ويكرنگ هستند 

ولي در باطن از فرط حقارت بدامانم دو صد پيرايه بستند از اين مردم كه تا شعرم شنيدند برويم چون گلي خوشبو شكفتند ولي آن دم كه در خلوت نشستند مرا ديوانه اي بد نام گفتند

فروغ در این زمان در تهران و در خانه پدری سکونت داشت . چاپ این شعر باعث شد پدر ( که همیشه با شعر گفتن فروغ مخالف بود ) جلوی او بایستد و فروغ را مایه ننگ و بی آبرویی خانواده بخواند . فروغ قهر می کند و از خانه بیرون میرود ( یا به روایتی بیرونش میکنند ! ) و مدتی در یک خانه اجاره ای در خیابان شاه زندگی می کند . بعد از چندي بر میگردد اهواز پیش شاپور .

در بهار 1331 چاپ اول اسیر ، نخستین دفتر شعر فروغ منتشر شد. کامیار ، تنها فرزند فروغ در 29 خرداد 1331 به دنیا آمد. پوران فرخ زاد : « فروغ تا وقتی کامیار ، پسرش به دنیا نیامده بود ، هنوز زن نشده بود . بچه بود ... ولی وقتی کامی به دنیا آمد ، فروغ شکفته شد ، ناگهان زیبا شد . و از این پس اختلافات میان او و شاپور زیاد تر و شدید تر شد ... بالاخره اختلافات بالا گرفت ... » موضوع خیلی روشن است : پرویز شاپور با وجود ذوق سرشاری که در هنر داشت آدمی بسیار منطقی و به قول معروف دو دو تا چهار تا بود که از همسرش انتظار داشت در خانه به کار خانه داری و بچه داری مشغول باشه . اما فروغ با آن روحیه سرکش به هیچوجه حاضر نبود دست از هنرش بردارد. بعضی اشعار مجموعه اسیر ، دفتر اول شعر فروغ ، به نوعی منعکس کننده اختلافات بین فروغ و پرویز است . مثلا بخوانید شعر عصیان را که میشود با قاطعیت گفت خطاب به پرویز است و او را برای اینکه مانع تکامل هنر و شعر گفتنش است نکوهش می کند :

به لبهايم مزن قفل خموشي كه در دل قصه اي ناگفته دارم ز پايم باز كن بند گران را كزين سودا دلي آشفته دارم بيا اي مرد اي موجود خودخواه بيا بگشاي درهاي قفس را اگر عمري به زندانم كشيدي رها كن ديگرم اين يك نفس را

منم آن مرغ آن مرغي كه ديريست 

به سر انديشه پرواز دارم سرود ناله شد در سينه تنگ به حسرتها سر آمد روزگارم به لبهايم مزن قفل خموشي كه من بايد بگويم راز خودرا به گوش مردم عالم رسانم طنين آتشين آواز خود را بيا بگشاي در تا پر گشايم بسوي آسمان روشن شعر

اگر بگذاريم پرواز كردن 

گلي خواهم شدن در گلشن شعر لبم با بوسه ي شيرينش از تو تنم با بوي عطرآگينش از تو نگاهم با شررهاي نهانش دلم با ناله خونينش از تو ولي اي مرد اي موجود خودخواه مگو ننگ است اين شعر تو ننگ است بر آن شوريده حالان هيچ داني فضاي اين قفس تنگ است تنگ است مگو شعر تو سر تا پا گنه بود از اين ننگ و گنه پيمانه اي ده

بهشت و حور و آب كوثر از تو 

مرا در قعر دوزخ خانه اي ده كتابي خلوتي شعري سكوتي مرا مستي و سكر زندگاني است

چه غم گر در بهشتي ره ندارم 

كه در قلبم بهشتي جاوداني است شبانگاهان كه مه مي رقصد آرام ميان آسمان گنگ و خاموش تو در خوابي و من مست هوسها تن مهتاب را گيرم در آغوش

نسيم از من هزاران بوسه بگرفت 

هزاران بوسه بخشيدم به خورشيد در آن زندان كه زندابان تو بودي شبي بنيادم از يك بوسه لرزيد بدور افكن حديث نام اي مرد كه ننگم لذتي مستانه داده مرا ميبخشد آن پروردگاري كه شاعر را دلي ديوانه داده بيا بگشاي در تا پر گشايم بسوي آسمان روشن شعر اگر بگذاريم پرواز كردن گلي خواهم شدن در گلشن شعر

اما در جایی دیگر فروغ که قهر کرده و از اهواز به تهران آمده بود ، شعر خانه متروک را می سراید که بیانگر نوعی احساس پشیمانی است :

دانم اكنون از آن خانه دور شادي زندگي پر گرفته دانم اكنون كه طفلي به زاري ماتم از هجر مادر گرفته هر زمان مي دود در خيالم نقشي از بستري خالي و سرد نقش دستي كه كاويده نوميد پيكري را در آن با غم و درد بينم آنجا كنار بخاري سايه قامتي سست و لرزان سايه بازواني كه گويي زندگي را رها كرده آسان دورتر كودكي خفته غمگين در بر دايه خسته و پير بر سر نقش گلهاي قالي سرنگون گشته فنجاني از شير پنجره باز و در سايه آن رنگ گلها به زردي كشيده پرده افتاده بر شانه در آب گلدان به آخر رسيده گربه با ديده اي سرد و بي نور نرم و سنگين قدم ميگذارد شمع در آخرين شعله خويش ره به سوي عدم ميسپارد دانم اكنون كز آن خانه دور شادي زندگي پر گرفته دانم اكنون كه طفلي به زاري ماتم از هجر مادر گرفته ليك من خسته جان و پريشان مي سپارم ره آرزو را بار من شعر و دلدار من شعر مي روم تا بدست آرم او را

یا شعر در برابر خدا که باز هم بیانگر حس ندامت و همچنین سرگشتگی و پریشانی است :

از منجلاب تيره اين دنيا بانگ پر از نياز مرا بشنو آه اي خدا ي قادر بي همتا يكدم ز گرد پيكر من بشكاف بشكاف اين حجاب سياهي را شايد درون سينه من بيني اين مايه گناه و تباهي را دل نيست اين دلي كه به من دادي در خون تپيده آه رهايش كن يا خالي از هوي و هوس دارش يا پاي بند مهر و وفايش كن تنها تو آگهي و تو مي داني اسرار آن خطاي نخستين را تنها تو قادري كه ببخشايي بر روح من صفاي نخستين را آه اي خدا چگونه ترا گويم كز جسم خويش خسته و بيزارم هر شب بر آستان جلال تو گويي اميد جسم دگر دارم

از ديدگان روشن من بستان 

شوق به سوي غير دويدن را لطفي كن اي خدا و بياموزش از برق چشم غير رميدن را عشقي به من بده كه مرا سازد همچون فرشتگان بهشت تو ياري به من بده كه در او بينم يك گوشه از صفاي سرشت تو يك شب ز لوح خاطر من بزداي تصوير عشق و نقش فريبش را خواهم به انتقام جفاكاري در عشقش تازه فتح رقيبش را آه اي خدا كه دست توانايت بنيان نهاده عالم هستي را بنماي روي و از دل من بستان شوق گناه و نقش پرستي را راضي مشو كه بنده ناچيزي عاصي شود بغير تو روي آرد راضي مشو كه سيل سرشكش را در پاي جام باده فرو بارد از تنگناي محبس تاريكي از منجلاب تيره اين دنيا بانگ پر از نياز مرابشنو آه اي خداي قادر بي همتا

کلا اشعار دفتر اسیر همینگونه هستند . به قول عباس احمدی :

« شعرهاي کتاب اسير، صحنه ي جنگ و گريز بين "ايد" و "سوپرايگو" است. در اين جنگ و گريزها، فروغ ابتدا به وسوسه هاي نفس اماره تسليم مي شود و غرايز جنسي خود را بر خلاف سنت ها ، ارضا مي کند ، اما پس از آن، دچار عذاب وجدان مي شود و در برابر حمله هاي "سوپرايگو" عقب مي نشيند و احساس گناه و ندامت مي کند. اما باز تسليم غرايز جنسي خود مي شود و باز دچار عذاب وجدان مي گردد و باز دوباره شلاق "قاضي وجدان" را بر گرده خود احساس می کند » یکی دیگر از شعر های جالب این دفتر ، شعری است تحت عنوان دیو شب . باز هم اشاره به کامیار فرزند فروغ دارد . مادر برای فرزند قصه میگويد و او را از دیو شب می ترساند . سر انجام دیو به سخن می آيد و خطاب به فرزند میگويد سرت را از دامن این مادر گنه کار بردار که او از من دیو تراست !

لاي لاي اي پسر كوچك من ديده بربند كه شب آمده است ديده بر بند كه اين ديو سياه خون به كف ‚ خنده به لب آمده است سر به دامان من خسته گذار گوش كن بانگ قدمهايش را كمر نارون پير شكست تا كه بگذاشت بر آن پايش را آه بگذار كه بر پنجره ها پرده ها را بكشم سرتاسر با دو صد چشم پر از آتش و خون ميكشد دم به دم از پنجره سر از شرار نفسش بود كه سوخت

مرد چوپان به دل دشت خموش 

واي آرام كه اين زنگي مست پشت در داده به آواي تو گوش يادم آيد كه چو طفلي شيطان مادر خسته خود را آزرد ديو شب از دل تاريكي ها بي خبر آمد و طفلك را برد شيشه پنجره ها مي لرزد تا كه او نعره زنان مي آيد بانگ سر داده كه كو آن كودك گوش كن پنجه به در مي سايد نه برو دور شو اي بد سيرت دور شو از رخ تو بيزارم كي تواني بر باييش از من تا كه من در بر او بيدارم ناگهان خامشي خانه شكست ديو شب بانگ بر آورد كه آه بس كن اي زن كه نترسم از تو دامنت رنگ گناهست گناه ديوم اما تو زمن ديوتري مادر و دامن ننگ آلوده! آه بردار سرش از دامن طفلك پاك كجا آسوده ؟ بانگ ميمرد و در آتش درد مي گدازد دل چون آهن من ميكنم ناله كه كامي كامي واي بردار سر از دامن من

بعد از چاپ اسیر اختلافات شاپور با فروغ بالا می گیرد. شاپور حتی شروع به تمسخر شعر فروغ میکند که از هنرمندی مثل او بعیده ! واکنش فروغ گاهی تهاجمی و گاهی هم ابراز ندامت است . حتی جایی به پرویز می گوید من کي ادعای شاعر و هنرمند بودن کردم ؟ فروغ این دوران ، فروغی سرگشته و حیرانه که ظاهرا خودش هم نمیداند به دنبال چیست . شاید هم میداند اما تردید ها رهایش نمی کنند . این سرگشتگی و شاید بهتراست بگويم سیالی ذهن به خوبی در نامه هایی که فروغ در این دوران به پرویز نوشته نمایان است . اختلافات زن و شوهر بالا می گیرد و به گفته خانم وزیری تبار ( مادر فروغ ) : فروغ می خواست بعد از دو سال زندگی مشترک از پرویز طلاق بگیره . اما خوب وجود بچه ( کامیار ) و همچنین فشار خانواده و ... باعث شد که درنهایت فروغ در حالت عدم تعادل روانی خیلی بدی مدتی در بیمارستان روانی « رضاعی » بستری شود . در 1334 فروغ بار دیگر به حالت قهر از اهواز به تهران آمد . پدرش فروغ را در خانه راه نداد بنابر این فروغ به منزل یکی از دوستانش ، یعنی طوسی حائری همسر سابق احمد شاملو رفت . طوسی حائری بعد ها در مصاحبه با یکی از مجلات هفتگی تهران اعتراف کرد که او فروغ را به جدایی از همسرش تشویق کرده است . « من و مهری رخشا ( از دوستان دیگر فروغ ) احساس کردیم که فروغ و شوهرش تجانس روحی ندارند و فکر کردیم این ازدواج جلوی رشد فکری فروغ را می گیرد . من شوهرش پرویز شاپور را خیلی خوب می شناختم ، وقتی که با احمد شاملو زندگی می کردم شاپور زیاد به خانه ما می آمد و چنین به نظر می رسید که اینها برای یکدیگر ساخته نشده اند . به هر حال بعد از اینکه با فروغ آشنا شدم – شاید غلط یا درست – او را کم و بیش به جدایی از همسرش تشویق کردم و فروغ پنج شش ماه بعد از شوهرش جدا شد » .

به هر حال هر طور که بود فروغ فرخزاد در 17 آبان سال 1334 از پرویز شاپور جدا شد . دادگاه حق نگهداری کامیار رو به شاپور داد و از آن به بعد فصل تازه اي در زندگي فروغ شروع مي شود.


[ویرایش] پاورقي

1: تمامي مطالب دقيقا عين مطلب گرفته شده از كتب نامبرده شده است و اينجانب در مورد محتواي آنها هيچ مسئوليتي ندارم.

2: ادامه زندگي نامه فروغ به دليل زيادي مطلب و همچنين نا مناسب بودن بعضي از آنها در اين رساله ارائه نمي گردد. 3: اين كلمه- (( خط شكن ))- دقيقا عين كلمه اي است كه نويسنده به كار برده است. 4: اين شعر دقيقا عين شعر خانم فرخزاد است كه در مجله انديشمند به چاپ رسيده بود. چون در مورد زندگي فروغ حرف و حدیث بسیار وجود دارد ، تصمیم گرفتم به جاي نتیجه گيري در این مورد به شرح كلي از زندگی فروغ بپردازم:

1313:تولد در 8 دي ماه در تهران ، محله اميريه ، کوچه خادم فرزند سوم خانواده با نام شناسنامه ای فروغ و با خواهران و برادراني به نام های پوران دخت ، امیر مسعود ، فریدون ، گلوريا(كولي)،مهرداد و مهران. 1319:نخستين جرقه هاي ترواش ذهني 1325:ورود به دبيرستان «خسرو خاور» 1326:سرودن غزل هاي عاشقانه اي كه از ترس پدر پاره مي شود و به چاپ نمي رسد. 1327:ازدواج دوباره پدر و تاثير منفي بر روحيه بچه ها 1328:ورود به هنرستان بانوان «كمال المك»،فراگيري خياطي و آموزش نقاشي زير نظر بهجت صدر ، علي اصغر پتگر و مهدي کاتوزیان . ازدواج با پرویز شاپور در بیست و سوم شهریور ماه با 15 سال اختلاف سن. اقامت در اهواز و آبادان در كنار پرویز شاپور. 1330:اختلاف با پرويز و بازگشت به خانه پدري چاپ نخستين شعرش يعني گناه و اعتراض هاي شديد به چاپ اين شعر رفتن از خانه پدر و اجاره اتاقي در خيابان شاه برگشتن به خانه پرويز شاپور 1331:تولد پسرش كاميار در بيست و هفتم خرداد ماه انتشار اولين كتابش " اسير" و" در فصل بهار" وضعيت بد روحي و بستري شدن در بيمارستان رواني رضاعي 1332:بازگشت به تهران به همراه پرويز شاپور 1333:چاپ شعر به خواهرانم در شماره 31 مجله اميد ايران ؛ شعري كه در كتابهايش هيچ اثري از آن نيست. 1334:جدايي از پرويز شاپور در 17 آبان ماه بستري شدن چند روزه در بخش رواني بيمارستان

1335:منتشر شدن ديوار و گنجاندن شعر گناه در آن و تقديمش به پرويز شاپور چند روز تمرين براي اجراي نمايش عروسي خون به كارگرداني احمد شاملو آغاز سفر به ايتاليا و آلمان در پانزدهم تير ماه شركت در چند فيلم به عنوان سياهي لشكر ، هنگام حضور در ايتاليا. مشاركت در دوبله به زبان فارسي ، زير نظر آلكس آقابابايان در ايتاليا. 1336:ترجمه مجموعه اي از اشعار آلماني به كمك برادرش امير مسعود كه درسال 1377 به چاپ رسيد. بازگشت به ايران در مرداد ماه . انتشار داستان كوتاه بي تفاوت در مجله فردوسي ، در سوم دي ماه انتشار داستان كوتاه كابوس در مجله فردوسي ، در دهم دي ماه 1337:انتشار عصيان استخدام در سازمان فيلم گلستان فراگيري تدوين فيلم از ابراهیم گلستان 1338:آغاز تدوين فيلم مستند يك آتش اعزام به انگلستان از طرف ابراهيم گلستان ، براي آموزش دوره تدوين 1339:بازي در دو نمايش به كارگرداني شاهين سركيسيان – كه در مرحله تمرين متوقف ماند و اجرا نشد: مرغ دريايي اثر آنتوان چخوف و كسب و كار ميسيز وارن اثر برنارد شاو. 1340:بازي در فيلم كوتاه خواستگاري ساخت اپيزود گرما از فيلم مستند دو اپيزودي آب و گرما اعزام مجدد به انگلستان براي آموزش سينما ساخت دو آگهي تبليغاتي براي دو شركت روغن پارس و روزنامه كيهان گويندگي در فيلم مهر هفتم بازي در فيلم نا تمام دريا به كارگرداني ابراهيم گلستان بر اساس داستان چرا دريا طوفاني شده بود ؟ نوشته صادق چوبك . مشاركت در ساخت فيلم مستند موج و مرجان و خارا 1341:ساخت فيلم مستند خانه سياه است در دوازده روز ساخت مستند كوتاه رنگي براي موسسه كيهان 1342:دريافت جايزه بهترين فيلم از جشنواره اوبرهاوزن آلمان به خاطر فيلم خانه سياه است خودكشي نافرجام با خوردن قرص. انتشار تولدي ديگر ، در اسفند ماه ؛ و تقديم آن به ابراهيم گلستان

1343:انتشار برگزيده اشعار فروغ فرخزاد بازي در فيلم خشم و آيينه به كارگرداني ابراهيم گلستان سفر به ايتاليا و آلمان فعاليت آزادي خواهانه كه در سال هاي بعد هم ادامه پيدا مي كند – و چند بار دستگيري 1344:مشاركت در تدوين فيلم خرمن و بذر تصادف در راه شمال و زخمي شدن ابراهيم گلستان كه همسفر اوست. خودكشي نا فرجام با خوردن قرص رو آوردن به نقاشي 1345:تقدير از فيلم خانه سياه است در جشنواره پزارو ايتاليا و سفر چهار ماهه به ايتاليا تصادف اتوبوس حامل او و زخمي شدن ساير مسافران در تهران لغو حكم اعدام چند محكوم سياسي در پي نامه فروغ و اعكاس آن در چند روزنامه انحراف اتومبيلش از مسير به دليل جلوگيري از برخورد با ماشين حامل دانش آموزان دبستان شهريار قلهك و به بيرون پرت شدن او در خيابان لقمان الدوله در درّوس ، انتقال به بيمارستان هدايت قلهك و سپس به بيمارستان رضا پهلوي تجريش ؛ مرگ پيش از هر اقدام پزشكي ، در بيست و چهارم بهمن ماه. دفن در بيست و ششم بهمن ماه در تهران ، دربند ، گورستان ظهيرالدوله. مسعود وحيد به نقل از: http://heartagram.blogfa.com