بحث کاربر:Ahangarnezhad

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

[ویرایش] نگاهي به شعرهاي »طعم روزهاي نيامده

«

حسن رباطي


حرف » شوكلوفسكي «را مي پذيريم كه : » شعر رستاخيز كلمات سات « و در تسلسل كلمات در يك شعر ممكن است تنها و تنها يك » كلمه « و فقط يك كلمه برپا كن اين رستاخيز باشد. همين يك كلمه به تنهايي بستر اعتبار يك شعر است. بدين اعتنا به ذات معنايي كلمه ، كه حتا در تفاسير اتفاقاً شعرگونه ي » اشعار « كلمه دلالت معنايي بر »خدا« دارد و به درك مفهوم كلمه مي توان نهانگاه و پيداگاه »كتاب كلمات« را به چشم ديد و به عقل سنجيد و با انديشه »ترازومداري« كرد. عيبي ندارد كه در پيچاپيچ هزاران كلمه ي قابل تفسير ـ و نه لزوماً در تفسيري يكه ـ يك كلمه اداي مقصود كند . هوشيار باشيم كه در زلزله خيز بحران هاي اجتماعي » دواويون« تنها وتنها به نهج يك غزل رفته اند و شگفت نيست اگر بگوييم آن غزل نيز مجلس آراي يك »بيت« بوده اند كه آن بيت نيز به » فرمان معنايي« يك » كلمه « بوده است . تمام مقدمات زيا و متؤخراست زيباتر حافظ » پيامبر نامرسل« در گرداگرد يك كلمه به گردش درآمده اند : »محتسب«. مگرنه اين است كه در » معين ابزار « دانش در رياضيات به ويژه در شاخه ي هندسي آن تمام فرضيات داده شده در خدمت يك مقوله » تنها« و » كلمه اي « هستند ؟ رأس مبحث اثبات قضيه است با فرض هاي » يكه اي « يا » چندبيتي« كه مثلاً مثلثي داريم با سه زاويه ، نيمسازهايي از اين سه زاويه موجود ، و نقطه ي ملاقات يا تقاطع اين سه نيمساز ممكن ـ و اينها همه در مفروضات ـ و حكم يا ادله ي آخرين براين عبارت است كه محل ملاقات سه نيمساز زواياي داخلي مركز » ثقل« مثلث است . اين دو كلمه » مركز ثقل« منظور غايي در اين مفصلات قضيه ي رياضي است و اتفاقاً مطمع نظر در تمام گيرودارهاي مفروضات »قضيه« مركز ثقل و به عبارتي نقطه ي سنگيني و يا »گرانيگاه« است . در شعر هم چنين است بله مي دانيم در شعر مفروضات نداريم ، اما فراموش نكنيم اعتبار انديشه در مركزيت خود وجود دارد بدين معنا كه اگر بپذيريم شعر »اتفاقي است كه در كلمه مي افتد« به همان نتيجه ي ظريف هندسي احساس درهمسايگي انديشه مي رسيم. شعر از منويات شاعر است ، حاصل » منويات« شاعر است .اين منويات به همان اعتبار »هندسيات« جامعه مداري روزگار شاعر مي باشد حتا در يك »كلمه« حتا از متن يك »هوره« كه عنواني شعري بس خطرپي از شاعري خطر جو در پهنه و عرصه ي شعر است . بنابراين در مفهوم يك مجوعه ي شعر ما پرسه ي همه جاي او را روا نمي داريم »ضايعات شعري« كه خود »معين كار« اوج شعر اند تا حد سماوي نه در خور بررسي است ، نه در ارزش انگشت گذاري ، آنچه از امهات يك ديد علمي هنري يك شعر است پيدا كردن آن كلمه اي است كه در دل بي شمار كلمات »بسيار شعر« به ما زل زل مي زنند ، پيدا كردن آن » كلمه« اتفاقاً كمك كننده ي بررسي تمام اشعاري هستند كه تشكيل يك » مجموعه ي شعر« داده اند ، حكم ما در بررسي مجموعه اشعار » طعم روزهاي نيامده « به همين استدلال و به همين منوال نه خير ، حرف ما و مدعاي ما در پيدايش آن » كلمه « اي است كه مقدرات مجموعه را تعيين كرده اند . يعني ، تكرار مي كنيم ما در مجموعه ي شعر »طعم روزهاي نيامده « ، »گرانيگاه « شعري كل مجموعه را در بطن يك شعر در جستجو هستيم و همينجا بگوييم حتا اين مقوله مستفاد از » سليقه «| نيست در كار استنتاج سليقه اي ، ما به »چشيدن« گونه گون مجبوريم ، اما در هندسيات هنري شعر كار يا سلايق ختم نمي شود ، آنچه اهميت دارد نظم ربطي ارتباط خطوط فكري در صحيفه ي هنر است. يك چيز ديگر هم بگوييم كه كار »معنايابي« را آسان كنيم ، اما در رسيدن به مبنا »آسان زدايي« كنيم چرا كه اعتقاد حاصل مطالعات ديريني ما براين است كه مقوله ي هنر در بطن تفهيمي خود معجون است از »سهل و امتناع« يا به قول عوام معناطلب ؟ »سهل و ممتنع« تذكر مي دهيم ، براي درك آنچه را كه ممتنع است بايد » سهل ياب« بود و اين همان مطلبي است كه حافظ عزيز راحت گفته است » راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش« آن توكل در مفهوم حافظانه اش كشف »ممتعنات« است و نه ايجاد ريسماني بين زمين و آسمان . اين گفتمان البته » عبوست« اخرين است در مقوله ماوراء طبيعي منهاي دانش پايه اي در كار ادراك يك مجموعه شعري كه در كل مجموعه يك قصه منورمي گردد و به هنر شعر در تاريخ هنرمتوسل مي شود عيبي ندارد كه ما يك شعر را شكار كنيم و در همين شعر »تاريخ شكاري« هنر بنماييم. گفتمان روشنتر ما اين است كه در يك مجموعه شعري »مقدمه« و »مؤخره« كليد سُل نتهاي يك موسيقي اند براي بيان يك آهنگ كه مثلاً بين در آمد و پس آهنگي و در بين همين دو پديده است كه بلوغ آهنگ در موسيقي به گوش مي رسد. پيش درآمد بهانه و يا راه يافتي است براي ورود آهنگ به پهنه ي شنيداري شنونده و ختم و تكرار عزت موسيقايي اش براي » اتمام حجت « هنر فرياد شده در آهنگ است بر سبيل مقصدي كه مي بايست به سمع برسد. كار مجموعه ي شعر و حتا في ذاته يك شعر همين است مگر نه اين كه ما در مقوله ي » مدح« » تشبيب« داريم يعني اين كه جوانه زدن ها در كار بلوغ عنصر مدح براي آن مقوله اي كه مداج در مدحش به خدمت كمربسته است ، حالا يا چه زشت يا چه زيبا وارد اين وادي نمي شويم ، كار دستمان مي دهد. شأن ساختاري يك مجموعه حتا در انتخاب عنوان مجموعه در شخصيت شعري ، همان تشبيبي است كه شاعر مي خواهد در »ظهور كلمه « ي خود به كار برد و بر اساس همين هندسه ي هنري شعر است كه ما در مجموعه شاعر »طعم روزهاي نيامده « به بررسي مي نشينيم ، ايراد ديگران را هم مي پذيريم و البته بسندگي ما در »مانند زدگي « مشت و خروار مناط اعتبار است ، يا مقلبالقلوب والابصار مستند هرآنچه راما گفتيم در شعر »تاريخ اجين « (از متن يك »حوره« ) دريافت مي كنيم. واقعيت هاي حقيقت معناتاريخ وقتي در جامعه ي هنر ارائه شود ما بار ديگر با»هنر تاريخ « يا بيان هنري تاريخ روبه رومي شويم بدين معنا كه از يك سو با واقعيت حقيقي تاريخ روبروايم و از سوي ديگر اين روبه رويي از بستر »هنر« در مفهوم شعر عبور داده مي شود. و همين نكته ظريف است كه قرائت تاريخ منجر به قرائت هنرمندانه ي تاريخ مي شود يعني هم مورخ تايخنگرصرف در قرائت شعر رنجه نمي شود و هم هنر وجود ظرف و لطيف هنر با خوانش آن شكسته »چيني وجود« نمي گردد به شرح ساده تر اين كه مقوله ي تاريخي كه در شعر تنيده شده و سفري كه اتفاقات واقعي و حقيقت معناي تاريخ را با تمام زيبايي شاكله ي شعري ـ تاريخي بيان داشته پنهان از انديشه ي سخت گير و نگاه لذت جوي هر دو فرقه نمي ماند. لازمه ي يك »هوره« داراي اين قاعده ي هنرمندانه است . بنابه استدلالاتي كه در شاكله ي مقاله ي خود به تعبيرنشسته گشتيم . يك »اصل تفاوت « را در اين گيرودار توضيح مي دهيم و آن اين است كه در حركت زماني اتفاقات مورخ پيچ واپيچ هايي وجود دارد كه شايد اولاً خسته كننده و »زبرفهم« باشند و در ثاني يا »مطبوع« يا سليقه ي نامطبوع با سلائق گردند ولي همين مزاحمت ادراك تاريخي در بيان هنري تاريخ از بين مي رود ، صيدصياد را هنرمندانه شكار مي كند و صيد و صياد باز هم هنرمندانه به تأمل تاريخي »اتفاق « به تعامل در شراكت قرار مي گيرند . اين تأمل تاريخي آن چنان لطيف ، ظريف و للعجب هندسي است كه به حد بسندگي علمي در علم تاريخ و هنر بازگويي تاريخ مي انجامد ـ ما سند معتبر تاريخي هنري قضيه را در مجموعه ي » سحوري« به شهادت مي آوريم در بيان هنري تاريخ اتفاق تلاطم هاي بحرين در روزگار خود ما به انتزاع بود و غلط است اگر گفته اند هنر صرف پيامبري زيبايي است نه خير . ما هنر تاريخ نويسي را هم داريم . ما هنر سياستمداري را هم داشته ايم ، هنر مرزداري و مرزباني را هم در گفتمان هاي حتا » نصيحتي « و پنديراكني داشته ايم ، در كار رياضيات و ساير علوم پايه صدالبته هنر ذي مدخل بوده است . ويژگي شخص هنر ، در تداخل با تاريخ روزگار ما از هر نوع دانسته است و در همين امروزه روز است كه مي بينيم اين هنر در لابلاي مصراع هاي يك شعر آزاد يك واقعيت تاريخي را هرچه مستدلتر ، هر چه مستندتر ، هر چه جسارت آميزتر ، به معنا مي نشيند : در ميدان » مصدق«ي كه بوي نفت مي دهد و [ادكلن و ماتيك] ، اينجا مگر به تعبير ما نه غير از آن است كه مسماي اسم ميدان با شريان حياتي ما در تاريخ كه »نفت« باشد درست تعبير شده است ، و نه اين است كه در همين ميدان در ظنز نامه ي زمانه » ارگي« به وجود مي آيد كه فرياد كنان آن روزش امروز در چهره جز » ادكلن و ماتيك « چيزي ندارد ، در ميدان مصدقي شعر شاعر اندوه نامه اي تداعي مي شود كه »تحسرتاريخي « نام دارد ، تحسري كه حاصل اش كز شدن »تو«هايي است بي باريدن فكرت به آن سوي نامهرباني هاي تاريخ ، در تمام دوران درام تاريخي ما ـ اگر بپنداريم تاريخ درامي دارد ـ در هيچ مقوله ي هنري به اين سادگي و صداقت تراژدي پاياني بيست و هشتم مرداد را هنرمندانه و مختصر نمي بينيم و به فراصت نمي افتيم ـ شاعر اين سفرهرچند جوان است و خود ناظر آن » نامردمي ها و نامرادي ها« نبوده است ، اما اعجاز بيان صادقانه اش او را به صورت تماشاگري آگاه ، هوشيار و داوري منصف در اذهان متصور مي كند. كدام يك از خبرهاي تاريخي آن بحران ضررآفرين تاريخ ما را در هياكل مردمي اين چنين زيبا ارائه مي دهد ؟ » برچشم رهگذري كه در صفرپيچيده / زل بزن / كه از متن بشر يك »هوره« / پاهايش را/ به سياهي خياباني مدرن/ دزدانه است. « خيابان سياه است كه از آسفالت است و اسفالت از نفت است ، و اسفالت از كارهاي مدرن است و اتفاقاً از پي » هوره « صرف » علي نظري « اش نيست الا فريادي زا گلو يا دزدانه در آن گيرو دار قدرت خطاكار و انديشه و تفكر حقوق جوي مردماني كه تشنه ي حق بودند. يك سوي قضيه قدرتي جهنمي بود كه بالاتر از خودش را قابل نمي دانست و سوي ديگر انساني بود كه در فخامت كلام و درسواد احقاق حقي برجهان نكبت و بلندپي برود مرزي اين مملكت فائق آمد و صد افسوس كه بعد از اين توفيق نتوانست نز باطل الهيان سياست آغشته پيروز شود و اين بود كه پس اين قضيه آن باستانگرايي افراطي ديرين چنان نضج گرفت كه جهان انديشه ي ايراني _»درپشت تريبون هاي تاريخ / از بوي شتر بيزار است يا بهتر بود گفته شود از بوي شتر بيزار شد. مصراع غلوي هنرمندانه است اما همين مصراع وقتي به تاريخ مي پيوندد و از كلمه نفرت مي گيرد ، » شتربيزاري« مي كند. در شعر » از پنجه هاي چنار« مگر ما غير از اين هنر و اتفاق تاريخ يم بينيم و درك مي كنيم كه در يك شايد عريان / پشت سرزبان هاي خاموش / گلويش / به دست درختي بالا كشيده شده است . و به همين ترتيب مجموعه شعر جليل آهنگرنژاد تسلسل شكست تاريخي روزگاران متفاوت اما در جغرافيايي واحد گز مي باشد. دشنامي كه آهنگرنژاد به آن كساني كه در حركت با معناي تاريخي اين مرز و بوم مانع ايجاد كردند و سنگ انداختند ، و توطئه ي جنوبي يا شمالي ريختند ، از اين بدتر كه شجاعانه مي گويد : [ اين متن را هيچ معلمي نمره نمي دهد ] در كنارزندگي كمي » الوند« لازم است آيا الوندتمثيلي از حركت ، فراز و فرود و ناايستايي و پويايي يك ملت نيست تا به اين علت از سوي تاريخ ـ معلم ـ نمره بگيريد. جليل آهنگرنژاد صادقانه و عاقلانه مي گويد در هميشه ي تاريخ كمي » الوند« لازم است. برشاعر ايرادي نيست چرا كه جز »الوند« نگاهگاهي ديگر براي در كنار بودن زندگي شايد يا نديده است يا در تصور الوند نشيني اش نگنجيده است ، و حرف آخر ما با اين شاعر دل نامكدر اين است كه : از تو شعر و باران آغاز [ شده است ] بقيه ي ناگفتني ها را مي گذاريم براي اهل گفتگو كه الحمدلله از شش انگشتان يك دست بيشترند !