بحث کاربر:Paydar

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

  • با سلام. مطلبی که در صفحهٔ «جامعه شناسي انقلاب ايران» کپی می‌کنید، منبع‌اش را ذکر کنید. منبعی که ذکر می‌کنید باید حق‌تکثیرش آزاد باشد. ضمناً مقاله‌تان را اندکی خلاصه کنید و بخش‌بندی‌اش کنید تا آسان‌تر بتوان در مورد محتوای آن تصمیم گرفت. --شروین افشار 22:36, ۱۷ دسامبر ۲۰۰۵ (UTC)

[ویرایش] آسياي وارون : جامعه شناسي انقلاب ايران

پانزده ساله بودم که چون بسياری از هم سالان خود، از مدرسه بيرون زدم و به جنبشی پيوستم که چندی بعد "انقلاب اسلامی" نام گرفت. من هم چون ديگر کسانی که آن روزها در خيابان ها روز را به شب می آوردند تا "مرگ" را نثار اين و آن کنند نمی دانستم انگيزه ام از فريادهايي که می کشيدم چه بود. بعدها، از لابلای کتاب هايي که خواندم، دريافتم هر چه را داشتم برای آن داده بودم که "آزادی سياسی" را بستانم. اگر چه، چند ماهی بعد و برای سال ها از زبان رهبر انقلاب شنيدم که برای حکومت "کوخ نشين ها " يا "مستضعفين"، شاه را از تخت سلطنت پايين آورده، به مرگ در تبعيد فرستاده بودم؛ گاهی هم می شنيدم که "ما برای اسلام قيام کرديم". اتفاقاً هم راهان من در آن روزهای زمستان 57 هم بيش و کم چون من بودند. يکی برای بهره مندی از ثروت نفت که به او نمی رسيد، ديگری برای اسلام که در خطر افتاده بود، سومی عليه بی بند وباری فرزندانش که راهی برای مقابله با آنها نمی يافت، يکی برای تحقق ديکتاتوری کارگران و آن ديگر هم برای آزادی سياسی بود که به هم پيوسته بودند تا به حکومت شاه پايان بخشند. بيست سالی طول کشيد تا از زبان ژيسگاردستن، رييس جمهوری فرانسه در سال انقلاب، بشنوم که در آن روزهای سال 57، دولت های انگليس و آمريکا هم -که به آنها مرگ می فرستادم- در کنار من در خيابان ها بودند تا شاه را به زير کَشند. با گذشت ماه ها از شروع تظاهرات (نامی که در آن زمان به حضور مخالفان در خيابان ها داده شد) کم کم صدای آقای خمينی بر ديگر صداها پيشی گرفت هم چنان که خواسته ی تظاهرکنندگان هم از يک خواسته ی مبهم به آرمانی برای "استقلال، آزادی، و جمهوری (يا حکومت) اسلامی" توسعه يافت. من هم يادگرفتم آن ها را که در چپ و راستم مشت گره کرده ی خود را به آسمان پرتاب می کردند برادر و خواهر خود بدانم و پدر و مادر خود را که در خانه چشم به راهم بودند بيگانه.

با رفتن شاه و بازگشتن آقای خمينی از تبعيد 13 ساله، که در ماه های آخر به اقامت در پاريس منتهی شده بود، ده روزی پر هيجان بر من و ديگر مردم گذشت و با يک روز مقاومت کم هزينه و اعلام "بی طرفی ارتش در مسايل سياسی" از سوی ستاد ارتش، حکومت پهلوی پايان يافت. گفتنی آن که آقای مهدی بازرگان، که برای تشکيل دولت موقت انقلاب چند روزی پيش از آقای خمينی حکم گرفته بود، در همين ده روز يکی دو بار استعفا داده بود. دولت او، که به حکم خود آقا شکل گرفته بود و حالا بايد اقتصاد بازمانده ی کشور را راه می انداخت، سازمان اداری را بازسازی می کرد و نظم را به کشور و نظاميان را به پادگان ها باز می گرداند، از فردای 22 بهمن بود که درگير کشمکش با روحانيونی شد که در هر شهر و ديار، به کمک پيروان حالا مسلح خود، مال "طاغوتيان" را مصادره می کردند و آنان را به جوخه ی اعدام می سپردند. از طنز تاريخ آن که ماجراجوترين همه ی اين روحانيون، آقای علی مهدوی کنی، که دار و دسته ای مسلح به نام کميته ی انقلاب اسلامی را سرکردگی می کرد و بيش ترين سنگ ها را در راه دولت بازرگان انداخته بود نُه ماه بعد با حکم همان آقا جانشين دولت مستعفی بازرگان شد.

مخالفت آقای خمينی ظاهراً با "رفتار غير قانونی شاه در نقض حق نظارت روحانيون بر مصوبات مجلس" شروع شد اما با گذران سال ها در تبعيد به مخالفت با اساس سلطنت پهلوی و همه ی سياست های آن، حتی در مبارزه با قاچاق مواد مخدر، گسترش يافت. با اين حال، آنچه آقای خمينی را از ديگر روحانيون ممتاز می کرد تنها در اين مخالفت خلاصه نمی شد. ديدگاه سياسی وی، علاوه بر برداشت خاصی که از برخی اشارات متون مذهبی برای حق حکومت روحانيون -يا به قول وی: علمای اسلام- داشت و از آن ولايت فقيه را بيرون می کشيد، بيشتر حاصل نگرش ويژه ای به تاريخ ايران در دوره ی نزديک به او بود. به گمان وی انقلاب مشروطيت اساساً به کج راهه رفته بود - جالب آن که آقای خمينی بارها از شيخ فضل اله نوری به نام شيخ شهيد ياد کرد ولی هرگز از بنيان گذاران و حاميان روحانی مشروطيت از بهبهانی و طباطبايی گرفته تا روحانيون ناموَر نجف هيچ سخنی به ميان نياورد؛ حکومت پهلوی غيرقانونی بود و مخالفت آقای حسن مدرس با تأسيس آن، حتی به قيمت ماندن قاجار بر سر کار يا به تعويق انداختن تشکيل جمهوری در ايران بايسته بود؛ دکتر مصدق "نامُسلِم" بود و آقای کاشانی صدای مظلوميت اسلام در نهضت ملی کردن صنعت نفت. از تأييد بی دريغ وی از نحله ی خاصی از روحانيون که با پهلوی از آغاز مخالفت کرده بودند که بگذريم، تأييد ضمنی قاجار، که تقريباً در همه ی تحليل های تاريخی آقای خمينی نمايان است، از عناصر ممتازکننده ی ديدگاه تاريخی آقای خمينی است. اين تأييد، با چشم بستن بر هر عيبی که در قشر روحانيون وجود داشت، يک گرايش قشری در همين حال تندروانه، در ذهن يک فعال سياسی دوران پهلوی باقی می گذاشت. وی معتقد بود "روحانی دزدی نمی کند اما برخی دزدان به لباس روحانيون درمی آيند". باري در پاسخ به شيخ خود که برنامه ی رضاشاه را برای تصفيه روحانيت از افراد بی سواد به کمک مراجع قم تأييد می کرد گفته بود که رضاشاه می خواهد از اين راه روحانيت را از ريشه برکند.

دلايل مخالفت آقای خمينی با حکومت پهلوی را تنها می توان از لابلای سخنان پراکنده ی وی در اين مهم استخراج کرد. آن چه او در سخن رانی روز 12 بهمن 57 در بهشت زهرا گفت بيشتر در رد حکومت موروثی و اثبات مشروعيت حکومت انتخابی بود تا مشخصاً پيرامون دلايل مخالفت وی با حکومت پهلوی. پيش از آن دو بار بر برنامه های حکومت شوريده بود که پس از يک بلوای خونين در تهران و اطراف آن - در 15 خرداد 1342 - که به کشته شدن سی و چند نفر انجاميده بود، منجر به تبعيد او به ترکيه و سپس عراق گرديد. يک بار در رد لايحه ای بود که شـرط مسـلمان بودن, سوگـند به قرآن كريم و مرد بودن انتخاب كنندگان و منتخبين را برای مجلس شورا حذف می کرد. بار ديگر در اعتراض به انقلاب سفيد شاه در بهمن ماه سال 41 بود که آقای خمينی آن را انقلاب سياه می خواند. اصول انقلاب سفيد، يعنی اصلاحات ارضی - يا الزام عمده مالکان به واگذاری بخشی از زمين های کشاورزی به روستاييان، تشکيل سپاه دانش، سپاه بهداشت و ترويج آبادانی - يا فرستادن تعدادی از سربازان به روستاها برای سوادآموزی و بهبود وضعيت بهداشتی روستاييان و آموزش روش های نوين کشاورزی به آنان، اصلاح قانون انتخابات با لغو ماده ای که به موجب آن زنان حق رأی‌دادن در انتخابات نداشتند هم چنين برگزاری انتخابات سراسری با حضور هيأت نظارت، سهيم کردن کارگران در سود کارخانه ها با واگذاری بخشی از سهام به آن ها، و ملی کردن جنگل ها و مراتع و معادن، بر آقای خمينی گران آمده بود و طبعاً در راه حذف اسلام از زندگی مردم اجرا می شد. با اين حال در سخن رانی روز 12 بهمن 57 در بهشت زهرا، که به نوعی خلاصه ی بيانيه ی سياسی آقای خمينی به حساب می آمد، شاه متهم بود که "همه چيز ما را به باد داد، مملکت ما را خراب و قبرستان های ما را آباد کرد، مملکت ما را از ناحيه ی اقتصاد خراب کرد، کارهايي که به عنوان اصلاح کرده، افساد بوده است، فرهنگ ما را عقب نگاه داشت، تمام انسان ها و نيروی انسانی ما را از بين برد، خودش و مجلسش و دولتش غير قانونی بودند." نه همه ی مخالفان شاه البته در مخالفت خود به اين اندازه مبهم، اما در شرايط ايران مردم پسند، سخن می گفتند. با اين حال، غير قانونی بودن شاه و مجلس بارها مورد اشاره ی وی قرار گرفته بود. اين اشاره می توانست يا به تغيير خاندان سلطنتی ايران از قاجار به پهلوی که در مجلس شورا تصويب شده بود برگردد و يا به ماده ای از قانون اساسی مشروطيت که مشروعيت هر مصوبه ی مجلس را منوط به تصويب هيأتی مرکب از پنج تن از روحانيون کرده بود که به انطباق آن با شرع رأی می دادند. با فرض اول شايد بتوان نتيجه گرفت که آقای خمينی همچنان قاجار را برای سلطنت قانونی می دانست. اين فرض قابل رد يا اثبات نيست ولی قطعاً آقای خمينی با حکومت پدر و پسر از ريشه مخالف بود. از اين که بگذريم فرض ديگر قابل تأمل است چرا که خيلی زود آقای خمينی به اين نتيجه رسيد که وجود يا عدم تطابق با شرع نمی تواند در بسياری از برنامه های دولت و حکومت تعيين کننده باشد. تنها چند سالی از حکومت وی گذشته بود که مجمع تشخيص مصلحت نظام را برای بررسی و تصويب قوانينی تأسيس کرد که به مصلحت حکومت (نظام) تهيه می شوند اما با شرع تطابق ندارند. به بيان ديگر، اين شورا قوانينی خلاف شرع را برای مصلحت حکومت تصويب می کرد. وجود و اختيارات اين شورا در بازنگری قانون اساسی در سال 1368 به ماده ای از قانون اساسی تبديل شد. استدلال آقای خمينی آن بود که حکومت خود از احکام اوليه ی دين است و قانونی که تصويب کند مقدم بر ديگر احکام است. بعد از فروکش طوفان های سياسی يک قرن گذشته ايران، که از مشروطيت شروع شد، نگاهی به آن مخالفت با حکومت پهلوی و مجلسش و تأسيس مجمعی برای مصلحت عبرت آموز است. آشکارا تجربه ی چهل سال فعاليت ناکام سياسی، از تدوين کشف الاسرار -که در اشعاری که در حاشيه آن آورده بود تخلص "هندی" را برای خود برگزيده بود- تا بيانيه های سياسی سال 57 و بالاخره سخن رانی 12 بهمن آن سال در بهشت زهرا، به آقای خمينی آموخته بود که لحن مردم پسند تری برگزيند و به جای گفتن از حق حکومت روحانيون، از حقوق مردم، تکاليف حکومت و لزوم پای بندی به قانون بگويد.

انقلاب اسلامی را می توان ضد انقلاب مشروطيت به حساب آورد. انقلاب مشروطيت، نه برای تغيير حکومت که برای تأسيس عدالت خانه آغاز شد. اين خواسته به وضوح در برابر محکمه هايي بود که روحانيون، بنا به قوانين نانوشته ای که در همه جا منطبق بر شريعت جا زده می شد، اداره می کردند و در آن ها بدون دادرسی و تجديد نظر و بيش تر بر اساس وجهی که از طرفين دعوا می رسيد، حکم می کردند. تدوين يک قانون مدنی که مبنای عدالت خانه باشد سنگ بنای قانون اساسی مشروطيت بود. خود شيخ فضل اله نوری هم به وضوح به روحانيون وقت هشدار می داد که تأسيس عدالت خانه عليه منافع روحانيون است نه شاه. پس از انقلاب اسلامی قانون مدنی با قوانين شرعی جای گزين شد، تحصيل در مدارس دينی شرط قضا قرار گرفت، داوری به روحانيون سپرده شد، و هيأت منصفه، وکيل، دادسرا و حق تجديد نظر برای مدتی طولانی اما کاملاً رسمی از نظام دادرسی حذف گرديد. در مشروطيت، مظفرالدين شاه اصرار داشت  که مجلس را "شورای اسلامی" بخواند و مشروطه طلبان برای پيش گيری از حذف نمايندگان به جرم نامسلمانی آن را "شورای ملی" نام دادند. اگر چه در قانون اساسی مصوب 1358 نام مجلس همان "شورای ملی" بود آقای خمينی با فرمانی که بعداً در بازنگری سال 68 در اصلاح قانون اساسی منظور شد همگان را موظف کرد رسماً آن را "مجلس شورای اسلامی" بخوانند. صفت "ملی" از ديگر بنيادها و سازمان ها چون "راديو و تلويزيون ملی ايران" و "هواپيمايي ملی ايران" حذف و به جای آن نام اسلام يا جمهوری اسلامی نشست. عدالت خانه يي هم که در انقلاب مشروطيت مستقل از حکومت تشکيل شد در بازنگری قانون اساسی در سال 68 تماماً زير نظر ولی فقيه درآمد. 

به درستی "انقلاب ايران بی نام خمينی هيچ جای دنيا شناخته شده نيست"؛ افزون بر اين، آن چه در سال های پسين بر ايران رفت و جهت حکومت ايران را تعيين کرد بی کم و کاست دست پخت آقای خمينی بود. انقلاب اسلامی، برای دسته ای از روحانيون، به رهبری آقای خمينی، بازتاب کينه ی متورمی بود که در اين قشر از آغاز مشروطيت برای سردم داری مردم پاگرفته بود. نه عجب که خيلی زود شيخ فضل اله نوری در رديف شهيدان تاريخی روحانيت برای تحقق حکومت اسلامی درآمد و نام او را بر بزرگ راه ها و ميدان ها گذاردند. پس از او نوبت به سيد حسن مدرس و آقا نوراله نجفی و ديگر عمامه به سر هايي رسيد که به هر روی روزی با "اين پدر و پسر" کج تابيده بودند يا با سلف آن ها -قاجار- هم دردی نموده بودند. پدر و پسری "که مملکت ما را خراب و قبرستان های ما را آباد" کرده بودند. بيش از يک سال بر من گذشت تا دريابم معنای ديرياب اما تفسيرناپذير اين سخن آقای خمينی، آبادی کشور در دوران قاجار بود. اما انگيزه ی فعاليت سياسی آقای خمينی را می توان در جای ديگری جست وجو کرد؛ روزی که در جوانی در "کشف الاسرار" خود در پاسخ به کسروی گفته بود که به وی نشان خواهد داد که روحانيون هم سردم داری می دانند. ادعايي که از خمينی جوان يک سياست مدار اهل قدرت ساخت. هرچند پس از چهل سال انتظار، سال مندی و زهد، در بهمن 57 چون يک سياست مدار آرمان گرا وارد کشوری شد که "هيچ" احساسی برای بازگشتن به آن نداشت. ماه اين "عارف مقدس" تنها دو هفته در آسمان دل تابيد تا گلوله های انتقام چهل ساله، که از فردای 22 بهمن بر بام مسکن وی شليک می شد تا "سرلشکر"هايي که قرار بود "آقا" باشند "نه نوکر" را، از خدمت زندگی رهايي بخشد، پرده ی آن تقدس را هم دريد.

هرچند توجهی چهل ساله به صندلی قدرت به تدريج آقای خمينی را پخته تر کرد و به او آموخت تا با ادبيات سياسی قابل فهم تری با ديگر مخالفان پهلوی در ماه های منجر به بهمن 57 سخن گويد و آينده ای آزاد و دموکرات تر از فرانسه را به مردمی که حالا او را امام خود می خواندند وعده دهد، ده سال پس از انقلاب، به ويژه از روزی که قم را برای درمان بيماری قلبی برای هميشه به مقصد تهران ترک کرد، به تدريج آيت اله را به همان سياست مدار قدرت گرا و بی آرمان سال های جوانی بدل کرد که روحانيت را در برابر ديگران، به تمامی تقديس می کرد و در برابر خود آن ها را مرتجع می دانست و پشتيبانی از "ولايت خودش -فقيه" را حافظ کشور می خواند و ماندن خود و جانشينانش بر سرير قدرت را بر اجرای احکام اسلام هم مقدم می شمرد؛ تا آنجا که، در نامه ای که به جانشين خود –آقای خامنه ای- نوشت و او را به ناآشنايي با ولايت فقيه سرزنش کرد، ولايت مطلقه ی فقيه را بر اصول اوليه اسلام هم مقدم دانست و چندين بار، در سخن رانی هايش از مردم پرسيد "مگر معنا دارد کسی جان خودش را برای آزادی ديگران از دست بدهد؟ فقط برای اسلام بود که مردم قيام کردند".

اگر همه ی گفته های بعدی آقای خمينی را بپذيريم که انقلاب اساساً برای اسلامی کردن دولت و سياست بود، تا همين جا انقلاب در هدف اساسی خود شکست خورده بود: دور کردن دست حاکمان از مال و جان مردم. مگر دينی کردن سياست، معنای ديگری داشت جز آن که حقوق مردم محترم شمرده شود و کسی بی محاکمه سزا نبيند. بعدها روحانيون و ديگر بازي گران آن روز صحنه، که خود دستی در نابودی جان و ضبط مال مردم داشتند، قصه های زيادی بازگفتند که خود هم باور به اعدام بسياری نداشته اند و گاهی عزيزی از يکی را ديگری به جرم ناکرده اعدام کرده بود.

روحانيت اگر هم با مشروطيت يا پايان يافتن قاجار دست خود را در حکومت های محلی خود بسته می ديد اما از اواخر دوره ی صفوی تا انقلاب 57 قطعاً، به ويژه بخش روضه خوان آن، مؤثرترين نقش را در فرهنگ عموم مردم داشت و خوب يا بد، آن چه در سال های پس از انقلاب به عنوان فقر فرهنگی از آن ياد می شد، محصول خود روحانيت بود. يکی از روحانيون منصف بود که گفت روحانيون با هر چه رنگ نو داشت از گوجه گرفته تا راديو و درس خواندن پسرها و بعد دخترها در مدارس امروزی، سال ها مقابله کردند و چماق حرمت را بر سر آن کوفتند و مردم را شوراندند تا آن را ريشه کن کنند. از روزی که آقای خمينی گفت "با سينما مخالف نيست و با مظاهر تمدن مخالف است" نزديک به سه دهه گذشت و جمعيت جوان کشور به چندين برابر رسيد اما يک سينما هم تأسيس نشد که هيچ، آن ها که در انقلاب سوخته بودند هم ديگر بازسازی نشدند. مگر همين روحانيون نبودند که مردم را از تماشای تلويزيون هم برحذر می داشتند؟

پنجاه روز پس از پيروزی بود که ملت به راهنمايي و تأکيد آقای خمينی در انتخاب "آری" يا "نه" برای "جمهوری اسلامی نه يک کلمه کمتر نه يک کلمه بيشتر" به آن آری گفتند. دولت بازرگان مأمور برگزاری انتخابات برای تشکيل مجلسی شد که قانون اساسی پيشنهادی را -که توسط گروهی از حقوق دانان نوشته شده بود و يک جمهوری تمام عيار بدون هيچ حقی برای روحانيون را وعده می داد- بررسی کند؛ قانونی که آقای خمينی در حاشيه ی آن نوشته بود که "مطابق اسلام" است. مجلسی که قرار بود اين کار را در دو ماه انجام دهد تشکيل شد و با تلاش نايب رييس غير روحانی اش - حسن آيت، که از اتفاق از هواداران مظفر بقايي و از مخالفان سرسخت دکتر مصدق، رهبر جنبش ملی شدن صنعت نفت در سال 1332 هم بود - قانون پيشنهادی را زير و رو کرد و به تصويب شکل جديدی از حکومت به نام «ولايت فقيه» پرداخت که آقای خمينی طی ده نشست خودمانی در نجف آن را بر اساس برداشت های شخصی اش از اشاراتی از پيامبر اسلام تشريح کرده بود. تغيير اساسی قانون پيشنهادي در همان مجلس هم مورد اعتراض گروهی از نمايندگان، از آن ميان آقای محمود طالقانی روحانی خوش نام و سياست مداری آرمان گرا قرار گرفت که چند روز بعد با مرگ ناگهانی او، داستان خاتمه يافت. دولت به دليل اطاله ی کار مجلس تصميم به انحلال آن گرفت. تصميمی که با اشاره ی آقای خمينی عملی نشد. در عوض چند هفته بعد، استعفای دولت بازرگان در اعتراض به اشغال سفارت آمريکا در تهران، پذيرفته شد . پس از يک درنگ چند روزه، آقای خمينی اشغال سفارت را "انقلاب دوم" ناميد و مخالفت خود را با همه ی عرف سياسی جهان آشکار کرد.

در تب و تاب اشغال سفارت آمريکا (13 آبان 1358)، حاصل کار مجلس بيرون آمد (24 آبان 1358) و با وجود مخالفت صريح روشن فکران و گروهی از روحانيون به سرعت به تصويب مردم رسيد (12 آذر 1358). قانونی که حکومت را حق خدا می شمرد تنها ده سال دوام آورد تا در يک بازنگری، با شمول بر آن چه آقای خمينی رفتار خلاف قانون خود بر حسب ضرورت دوران جنگ خواند، کاملاً به مبنايي برای نوعی خليفه گری تمام عيار، يا به تعبير خود وی، "ولايت مطلقه ی فقيه" تبديل شود. "پيامبر در جان و مال مؤمنين بر خود آن ها مقدّم است". معنايي که آقای خمينی از اين آيه می فهميد به طور ساده مقدم بودن هر گونه تصميم پيامبر اسلام بر هر فرد ديگری بود. بی درنگ آقای خمينی يادآوری می کرد که علما، که خود از آن ها بود، وارث پيامبر هستند؛ نتيجه آن که تصميم شخص او بر اختيار همه ی مسلمانان بر جان و مال خودشان مقدم است. اين سابقه ی ذهنی، وقتی تقدس و خطا ناپذيری مرجعيت دينی هم کنار آن نشيند، نتيجه ای جز ولايت مطلقه نمی زايد. آقای خمينی حتی وقتی در نجف نظريه ی سياسی خود را تشريح می کرد پنهان نمی داشت که به حکومت فردی، حتی بر جان و مال مردم هم، اعتقاد مقدس دارد چه رسد به حق چنين حاکمی در تصميم برای اموال و ثروت های عمومی. آن چه او پنهان کرد اما در ماه های پيش از بهمن 57 بود که صدها خبرنگار صدای او را به مردم در ايران و جهان می رساندند و او نه تنها از ولايت مطلقه سخن نگفت که گفت روحانيون به مدارس بازمی گردند و در کشور آزاد و مستقلی به نام ايران تنها به نظارت بر حکومتی که منتخب مردم باشد، می پردازند. "ميزان رای مردم است حتی اگر به ضرر خودشان باشد" چشم اندازی بود که انقلاب در پيش روی مردم گشوده بود و "ما موظفيم مردم را به بهشت ببريم حتی اگر خودشان نخواهند" چيزی بود که به وقوع پيوست.

با اين حال، آنچه آقای خمينی را از پوست خود درآورد و نمای نامطلوبی از درون او برای آيندگان به يادگار گذاشت هرگز محدود به انگيزه ی قدرت طلبی بی حد پيرمردی که پا به هشتاد سالگی می گذاشت نمی شد. آقای خمينی، مانند هر صاحب قدرت ديگری، چون ميدان باورها و کنش های مردم را آماده ی خودکامگی و بلکه تقديس کننده ی آن يافت به راهی رفت که پيش از او ديگران هم رفته بودند. او عميق ترين تأثير را بر زندگی نسل هايي که حتی او را به ياد نمی آورند باقی گذاشت اما جام زهر خود از دست همان ها نوشيد که او را تقديس ها کردند و تا مقام خدايي ستودند و خون هر که را او نمی پسنديد روا می دانستند. از بازی روزگار آن که جانشين او هم که در آغاز از روحانيون معتدل و اهل فرهنگ بود به دام همسانی گرفتار آمد که نام هيچ کس جز خود را بر ديوار تقديس برنمی تافت و آن کرد که نه در جهان قدرت، که در علم يا هنر هم، نامی ندرخشد مباد که لحظه ای ستايش گران به سوی ديگری نگاه کنند؛ نه آن که بزرگان اهل هنر و فرهنگ را در دوران هم او بود که به تهمت جيره خواری بيگانه خوار کردند؟ و نه آن که باقی مانده ی روحانيونی که نام آن ها هم گاه در کنار نام او برده می شد را در همان دوران آن چنان بی آبرو کردند که سر بلند نکنند؟ مگر آن چه بی درنگ انقلاب 84 نام گرفت آشکارا برای يک دست کردن حکومت اجرا نشده بود؟ خواسته ی يکه تاز ميدان بودن از مرزهای زمان هم گذشت و به بزرگان پيشين هم رسيد و به مرده ريگ ايران باستان يا پس از اسلام هم دل نسوزاند تا آن جا که چيزی از گذشته ی ايران نمانده بود که از تخريب حاکم در امان بماند از پارسه ی باستان گرفته تا ميدان نقش جهان. ناگفته نماند که آن ها که به نام وزير يا شهردار يا هر تصميم گيرنده ی ديگر کمر به نابودی تاريخ گذشته ی ايران و آثار باقی مانده ی آن بستند حتی آن اندازه اهل فرهنگ و کتاب خوان نبودند که ارزش آن چه را می سوختند بدانند . غالب مسؤولينی که تصميم های بزرگی برای تخريب گذشته ی ايران گرفتند، گذشته ای که آقای خمينی دوهزار و پانصد سال ستم شاهی خوانده بود، به سختی می توانستند تاريخ انقلابی که آن ها را بر سر کار آورده بود را هم باز گويند چه رسد آن که از آن دوران ستم شاهی چيزی بدانند.

خشم آقای خمينی در بزرگ ترين اقدام انقلابی اش 7 ماه پس از به دست گرفتن کار بر سر دولت موقت فرو آمد که چرا "شير و خورشيد" را از شناس نامه ها و اسناد دولتی پاک نکرده است. البته چند سالی لازم بود تا عکس آقای خمينی نه تنها بر اسکناس که تا زمينه ی گذرنامه و بسياری ديگر از اسناد دولتی بنشيند؛ بر خلاف آن چه در روزهای انقلاب بر منابر می گفتند که تصوير آدمی، شاه هم که باشد، نبايد بر اسکناس چاپ شود.

خود وی گاه و بی گاه دردی را که از "پدر و پسر" بر دل داشت در دو نماد خلاصه می کرد: "دانش گاه" و "ارتش"؛ مگر نبود که اگر پدر و پسر هم می خواستند به چيزی افتخار کنند که آن ها را از قاجار ممتاز می نمود همين دو را بر هر چيز مقدم می داشتند؟ آقای خمينی می گفت که اين دو را بايد اصلاح کرد تا جامعه اصلاح شود. راه اصلاح هم آن بود که برای هر دو رقيبانی ارزان ساخت که خالی از همه ی فساد آن ها باشند. پس از 25 سال البته می شد بی نظمی، زياده خواهی، دخالت در زندگی روزانه ی مردم و دخالت مستقيم در مسايل سياسی و اقتصادی کشور را در ارتش موازی، و رواداری هرگونه ی معامله ی اقتصادی را در آموزش گاه هايي که در برابر دانشگاه درست شد مشاهده کرد.

تغيير مهمی که در تبيين دلايل انقلاب از استقلال و آزادی و جمهوری اسلامی به اسلام يا حکومت مستضعفين پيش آمد نتيجه ی بديهی واقعيت هايي بود که مردم و سردمداران پس از تأسيس حکومت جديد با آن روبرو شدند. با اذعان گاه و بی گاه گردانندگان کشور در سال های پسين انقلاب مبنی بر درست بودن برنامه های توسعه ی اقتصادی دولت پهلوی و رشد اقتصادی دو رقمی سال های آخر و رويارويی با واقعيات جهان دو قطبی در دوران حکومت شاه، راهی برای انقلاب نمی ماند مگر آن که با پذيرش ايدئولوژي های چپ سده ی بيستم آن را جنبش توده های محروم عليه بورژواری تلقی کنيم. مگر حکومت مستضعفين در اوج يکی از بی نظير ترين دوره های رشد اقتصاد ايران معنای ديگری جز يک جنگ طبقاتی داشت؟ تنها مشکلی که به وجود می آمد و هم چنان به تئوری "انقلاب برای اسلام" هم نياز بود آن که روحانيون به راستی نماينده ی طبقه ی محرومی که آقای خمينی مستضعفين می خواند، نبودند و تنها می توانستند در قالب جنبشی برای اسلام، نقش راهبر و سپس حاکم را بر عهده گيرند.

ايدئولوژی حکومت، که حيات آن سخت به آن وابسته می نمود، هر چند که ادعا می شد همان اسلام است، بيشتر ترکيبی بود از برداشت های شخصی آقای خمينی از تاريخ عصر، گرايش های اخلاقی - اقتصادی حجره داران، و شعارهای سياسی عوام زده، که البته تقدس خود را از استناد به اسلام می جست. در اين ترکيب ويژه گناهی کبيره بود اگر آستين پيراهن مردی کوتاه بود؛ بيش از پانزده سال مردانی که تمام ساق خود را نمی پوشاندند اگر از خشم ماموران حکومتی دست و جان سالم می رستند اجازه ی ورود به ساختمان های دولتی را نداشتند. چنين اخلاق تنگ نظرانه ای، اگر چه هيچ ارتباطی با آموزه های دينی نداشت، به خوبی می توانست حضور حکومت را در همه ی حوزه های زندگی شخصی يادآوری و تثبيت کند. ديری نپاييد اما که بسياری از خانواده هايي که به دين داری مشهور بودند راه خود را از دين حکومت جدا کردند. چيزی که در ادبيات عصر به عنوان حزب اللهی و انقلابی از مسلمان و مؤمن تفکيک شد.

شگفت انگيز نبود كه تنها بخشی از جامعه که حکومت اسلامی را نپذيرفت روحانيت بود. بنابر آن چه آقای خمينی وعده کرده بود خمس و زکات هم بايد تحويل دولت اسلامی می شد تا در بودجه منظور شود. اما خود او هم جرأت نکرد در مقابل روحانيون قم بايستد و از مردم بخواهد که وجوهات شرعی را به دولت بدهند نه به قم. طرفه آن که آنها هم که وجوهات پرداخت می کردند حتی آنها که از ته قلب به حكومت آقای خمينی ايمان داشتند حاضر نبودند وجوه شرعی خود را به حکومت بدهند.

با تسخير سفارت آمريکا و گروگان گيری کارمندان سفارت در 13 آبان 58 که به تعبير آقای خمينی "انقلاب دوم" بود موجی از تندروی چپ گرايانه بر مبنای اين حرکت کودکانه شکل گرفت و حکومت را به دنبال خود کشيد غافل از آن که در پايان ماجرا اين دولت ايران بود که بايد فعالانه به آن پايان می داد يا حداقل شرايطی را برای آزادکردن گروگان ها تعيين می کرد. چه، اولين بار بود که حکومتي از گروگان گيری اعضای سفارتی در خاک خود به دست گروهی تندرو حمايت می کرد. ماجرا 444 روز به طول انجاميد. در همين روزها بود که آمريکا برای آزادی اتباع خود طرح ناموفق تسخير سفارت را اجرا کرد و با نااميد شدن از آزادی اتباعش به همراه ديگر کشورهای غربی، با ناديده گرفتن اشغال بخش هايي از جنوب و غرب ايران و تسليح عراق به سلاح های شيميايي، عملاً از حمله ی عراق به ايران در 29 شهريور 1359 حمايت کرد. ايران، که جنگ در دو جبهه را ناممکن می ديد، توافق نامه ای را "با شيطان بزرگ" در الجزيره امضا کرد که عمده ی ادعای ايران در آن بازگرداندن اموال شاه و خانواده اش بود. ادعای کينه توزانه ای که با تفسيری که آمريکا از مفاهيم حقوقی مندرج در قرارداد داشت حتی يک دلار هم به ايران باز نگرداند. در مقابل دولت ايران پذيرفته بود ادعاهای اتباع حقيقی و حقوقی آمريکايي با تشخيص دادگاه آمريکا از محل وديعه ی يک ميليارد دلاری دولت ايران نزد دولت الجزاير پرداخت شود. با وجودی که متن قراداد در ايران منتشر نشد انتقادهای جدی نسبت به آن انتشار يافت. در پاسخ، کسی که قراداد را امضا کرده بود گفت که "چرتکه نيندازيد". سال ها بعد وی در اقدامی مشابهِ چرتکه انداختن آمريکا را متهم کرد که به مفاد قرارداد عمل نکرده است. ماجرا به همين جا پايان نيافت و بيست و چند سال بعد که رييس جمهوری اسلامی -که انتخاب خود را انقلاب 84 خوانده بود- از سوی آمريکا متهم شد در گروگان گيری دخالت داشته است به شدت از اين اتهام، که در انقلاب دوم نقشی داشته، تبری جست.

ايران حالا هم کاپيتولاسيون را پذيرفته بود هم در گير جنگی شده بود که برای سال های آتی سرنوشت ايرانيان را رقم می زد و حقيقتاً فرصتی برای چرتکه انداختن باقی نمانده بود. آقای خمينی حمله ی عراق را به دزدی تشبيه کرد که "آمده سنگی انداخته و رفته". اين ديد از حمله ی دشمن بود که فرمانده ی روز سپاه پانزده سالی پس از پايان جنگ گفت که "ايران هيچ گاه آماده ی يک جنگ تمام عيار نشد." و به قول هم او با يک ديپلماسی متفاوت می شد از وقوع جنگ جلوگيری کرد يا آن را به عقب انداخت.

ايرانيان شکست خورده از اعراب گوشه گوشه حکومت هايي برپا کردند تا از قيد حاکمان نو برهند، حاکمانی که افتخارشان تا قرن ها به انتسابی بود که برای خود به ساسانيان دست و پا می کردند، تا در نهايت با تشکيل دولت صفوی، ايران دوباره با پرچم و ارتشی مستقل در برابر ارتش خلافت ايستاد و ايرانيان، که تا حال متهم به گرايشات مجوسی (زردشتی) بودند، به تشيع رو آوردند و به حساب اعراب سنی، زندقه و بی دينان يا بدعت گذار شمرده می شدند، و در آخرين تحولات سياسی منطقه رسماً منافعی در تضاد با اعراب داشتند، به ويژه که در حل مساله اروند رود و اختلافات خليج پارس هم نشانی از قدرت خود را به اعراب نشان داده بودند. با چنين سابقه ای بسيار دشوار و پر هزينه است که دولت ايران مدعی حکومت اسلامی شده، در پی صدور انقلاب اسلامی خود به کشورهای مسلمان برآيد و خود را مادر شهر (ام ا لقرای) جهان اسلام بداند و همه ی دولت های عربی و اسلامی را دست نشانده کفار بخواند. عراق به نمايندگی از همه ی کشورهای عرب با ايران جنگيد. همان ها که بايد به قبله ی تهران سجده می گذاردند.

سال های جنگ برای من و ديگر مردم يادآور از دست دادن است. مردمی که بارها در تاريخ خود هجوم بيگانه را تجربه کرده بودند بی آن که بدانند از چه روي خانه و کاشانه شان غارت می شود و خون شان بر زمين می ريزد، يک بار ديگر، بی خبر از آتشی که قدرت جويان مقدس در بيرون مرزها برای آن ها افروخته بودند هشت سال افتادند و ايستادند و سوختند و دم بر نياوردند چرا که حاکمان می خواستند پايه های نظام را در داخل محکم کنند. سال ها از قبول آتش بس گذشت و صدام به خاطر همه ی جنايت های کوچک و بزرگی که کرده بود محاکمه شد به جز برای بزرگ ترين جنايتش. در هنگامه ی حمله به کويت، سازمان ملل متحد صدام را در حمله به ايران مقصر شناخته بود؛ با اين حال تا محاکمه صدام در 14 سال بعد حاکمان اسلامی هيچ ادعانامه ای عليه او يا برای گرفتن غرامت تنظيم و ارائه نکرده بودند! "تعهد يا تخصص" موجی بود که بيش از يک سال هر بحث ديگری را در فضای سياست زده کشور تحت الشعاع قرار داد و هدف آن برکنارکردن مديرانی بود که در رده های پايين از سر دانايي و تخصصی که داشتند بر کار مانده بودند. با پديدآمدن زمينه ی لازم، موجی از تصفيه اداره ها و سازمان ها شروع شد و "مکتبی ها" به سرعت قدرت را در تمام لايه های پايينی آن هم اشغال کردند. گاه اما آن چنان ناتوانی جانشين ها عيان بود که آقای خمينی در وصف يکی گفت که "عقلش از علمش بيشتر است." پای تصفيه به شرکت های خصوصی، که حالا به نفع مستضعفان مصادره شده بودند، هم رسيد و در مدتی کوتاه به بهانه ا ی واهی و برای تثبيت قدرت، همه نيروی انسانی کارآمد و کاردان کشور را از کار برکنار کرد و بذر بسياری از خرابی های پسين را که حاصل نادانی بود پاشيد. يک بار ديگر پدر مهربانی که همه ی ملت به اتفاق آرای به حکومتی که او می خواست "آری" گفته بودند کاردان ترين فرزندان خود را از کار برکنار و از داشتن يک زندگی ساده در ايران محروم کرد. انقلاب فرهنگی سال 59، اوج ستيز ميان آن چه شده ايم و آن چه بوده ايم - و بايد به آن بازگرديم - در دانش گاه رخ داد و به اخراج اساتيد دانش گاه، اخراج گروهی دانشجويان، پالودن کتاب های درسی، تبديل دانش گاه ها به نهادهای وابسته به دولت، ايجاد نهاد نمايندگی ولايت فقيه و سپس واحد نظامی بسيج دانشجويي، و اجبار دروس دينی و انقلابی برای همه ی دانشجويان انجاميد. پس از انقلاب فرهنگی، دانش گاهی به تمامی حکومت پسند بازگشوده شد. نه از دانشجويان مخالف خوان خبری بود و نه از بسياری از اساتيد. "هسته ی گزينش" هم در وزارت فرهنگ راه افتاد تا برگزيدگان آزمون سراسری را غربال کند. حالا ديگر ملاک پذيرش در دانشگاه عمل کِرد و باورهای خويشان دور و نزديک هم شده بود و همه ی همسايه ها از احوال و اعتقادات خانواده ی متقاضی ورود به دانشگاه هم پُرسيده می شدند. چه استعدادهای برتر که به خاطر کوتاه بودن ريش يا مشارکت نکردن در نماز "جمعه و جماعت" اجازه ی ورود به دانشگاه نيافتند. در مقابل طلاب علوم دينی فرصت يافتند تا بر اساس دوره ای که در حوزه می گذراندند صاحب مدارج دانشگاهی مانند دکترا تلقی شوند. گفتنی آن که هم چنان امتيازی که از دوران پَهلَوی به طلاب دينی داده شده بود تا از خدمت سربازی معاف باشند برقرار ماند و طلاب به ارتش اسلام نپيوستند.

ريشه ی بسياری از رياکاری های مردم در همين سال ها تقويت شد تا بتوانند از کمترين حقوق برای يک زندگی معمولی برخوردار شوند. ترس از خويش و غير، هم سايه و هم کار و هم کلاس، مردم پنهان کار را به تاريکی مطلق بُرد و مردم بی پروا را به پای چوبه ی دار.

حاکمان ايران به تمامی از دل مردم برآمدند و مردمی ترين حکومت ايرانی را پايه گذاشتند. حکومتی که بيشتر مردم با بالا و پايين دست آن احساس خودی می کنند، ايشان را می شناسند و آن ها را، اگر چه نمی پسندند، چون آشنايان دشنام می دهند. آقای خمينی حکومت "مستضعفين" را آرمان خود می دانست و يک موی آن ها را با همه ی کاخ نشينان عوض نمی کرد. سال ها بايد می گذشت تا مرد دريابد که مستضعفين آن ها بودند که او را تأييد می کردند نه آن کسان که به نان شبی نيازمند بودند و انقلاب از جان آن ها هم نگذشت. وی کوشش فراوانی لازم نداشت تا اطرافيان خود را از ضعيف ترين طبقات فرهنگی و به ويژه بی خبرانی برگزيند که ظاهراً او را، و در پس پرده منافع خود را، بی پرسش می پرستيدند و به فرمان او هرگونه بی رسمی را در جهان سياست يا در جان و مال مردم روا می دانستند. در انتخاب مديران پس از انقلاب، در هر رده كه بودند، اگر بتوان تنها يك الگو جست آن در اصرار بر رياست نابخردترين هر گروه بر ايشان بود.

اولين رييس جمهوری انتخاب شد. از همان آغاز، دوستان نا منتخب آقای خمينی، که نمی توانست پيوند خود با آنان را به انتخابات مشروط کند و حالا هر کدام برای خود دار و دسته ای داشتند يا به مقامی منصوب شده بودند، بنای ناسازگاری با او را گذاشتند که در ميدان جنگ با عراق هم فرماندهی قوا را برعهده داشت. برای چندمين بار از آغاز جنبش آقای خمينی، اوباش به صحنه آمدند و منتخب مردم را پينوشه خطاب کردند. مجلس به اشارت آقا حکم بر بی کفايتی رييس جمهوری کرد و آقای خمينی در وصف او، که بی درنگ کشور را ترک کرده بود گفت "بنی صدر می خواست مرا هم ديکتاتور کند". اين جمله به ويژه از آن روی قابل تأمل است که آقای خمينی بار ديگر از ادبيات معمول سياسی کمک گرفت تا ديدگاه خود را آشکار کند در حالی که از آن واژه ها معنايی را منظور می کرد که فقط برای خودش شناخته بود. کاری که پيش از اين در ستايش مبهم آزادی و استقلال و انتخابات و حق مخالف کرده بود. هيچ کس نمی دانست چگونه منتخب مردم در برابر منتصبين می خواست او را به ديکتاتوری بکشاند. همه ی تحليل هايي که بعداً هم از سوی مخالفين پيروز اولين رييس جمهوری در ذمّ او نشر يافت تأييدی بر بی اعتقادی مخالفان او به اصول اوليه آزادی و دموکراسی بود. اصولی که دو دهه بعد نبودِ آنها از سوی اصلاح طلبان حکومت هم مورد تأييد قرار می گرفت. اين که او مانند يک قهرمان نايستاد تا برای اعتقاد خود به آزادی جان دهد يا رفت تا از اعتقاد خود، زنده، دفاع کند يا هر رفتار سياسی درست يا نادرست ديگری که او بعدها نشان داد نمی تواند ناجوان مردی روحانيونی را پنهان کند که در راه رسيدن به قدرت بي چون وچرا هر نامردمي را روا مي داشتند. واقعيتی که ظاهراً مدتی بعد برادر آقای خمينی، که از او سالمندتر بود، در نامه ای گله آميز به برادر کهتر يادآور شده بود. ساعاتی بعد، وزير دفاع دولت بازرگان و فرمانده وقت عمليات چريکی جنگ، آقای مصطفی چمران در جبهه ی جنگ جان باخت و راه هرگونه داوری برای رسيدگی به کارنامه ی آقای بنی صدر در جنگ هم بسته شد!

خلع رييس جمهوری علاوه بر ابعاد شخصی آن، آشکارا نشان داد که در جمهوری اسلامی، همان گونه که قانون اساسی اش پيش بينی کرده بود، رييس جمهوری نه تنها قدرت انجام کاری را ندارد حتی از اظهار نظر بر خلاف ساختار قدرت پشت پرده هم محذور است. با وجود اصلاحاتی که 8 سال بعد در قانون اساسی به وجود آمد تا اختيارات رييس جمهوری افزايش يابد آقای خاتمی که در استفاده از اختيارات قانونی هم با محدوديت مواجه بود، رييس جمهوری را يک "تدارکات چی" خواند و آقای هاشمی، بی پرده گفت که "رييس جمهوری هر که باشد تفاوتی ندارد چرا که سياست ها و برنامه های نظام مشخص است و رييس جمهوری موظف است بر طبق آن ها عمل کند". از همه ی اين ها روی هم اين پرسش برمی آيد که آيا بنيان گذار جمهوری اسلامی واقعاً يک نظام جمهوری را منظور داشته، يا اين بار هم برای واژه های معمول ادبيات سياسی معنای ديگری را در ذهن داشته است .

موج تصفيه ی مخالفان که از فردای انقلاب شروع شده بود با خلع رييس جمهوری، قربانيان تازه ای از ميان فعالان سياسی، جوانان و دانشجويان، يا بی خبرانی که در سازمان های دولتی يا نظامی از رييس جمهوری حمايت می کردند، گرفت. ماجرايي که در سه دهه بارها تکرار شد و هر بار بخش ديگری از علاقه مندان سياسی کشور را از ميان برد و حلقه ی حاکم را تنگ تر کرد. آقای خمينی، به حق، به ديگر انديشان نشان می داد که "شعور سياسی ندارند"؛ به آنها که توان پيش بينی يا تأييد هرگونه تغيير رفتار ناگهانی او و حکومتش را نداشتند و امروز به ساز ديروز می زدند. تقدس واقعيت حاضر نابودی ناباوران را روا می کرد هر چند واقعيت لحظه به لحظه تغيير می يافت تا حکومت را برای هر که مانده بود گوارا کند. با اين حال، اين که آقای خمينی ديدگاه ها و سخنان خود را آگاهانه يا در برخورد با واقعيات برای تسخير کامل قدرت اصلاح می کرد بر او و بر ديگر سياست مداران قدرت خرده ای نيست؛ اگر عيبی هست در تقديس سياست مداران و تلاش قدرت گرايانه ی ايشان است تا مرز پرستش.

از ميان اين سال های غنی از تحولاتِ اجتماعیِ بی هدف، نسلی پديد آمد سر گشته و سردرگم. نمی خواهم به بحران هويت اشاره کنم. هويت فردی و اجتماعی هر فرد به دست خود او ساخته می شود. هويت هر کس با انتخاب هايش شکل می گيرد و با پاسخش به آن چه با آن روبه رو می شود. منظور من از نسل سردرگم در اين جا نسلی است که احساس نمی کند به کاری مشغول است که بايد. احساس "موقت" بودن، "گذرا" بودن، و انتظار برای روزهايي که بايد برسد. اين تأثيرِ سال ها بحران های پياپی است آيا که اين مردم را منتظر روزهای ديگر بارآورده يا بازتاب احساس حاکمان در گذرابودن اين دوران؟ مردم منتظرند تا روزی برسد که به کار خود بپردازند و حالا، تنها برای گذران اين روزهای مبهم، تنها بخشی از زندگی شان را می زيند. برای اساتيد دانش گاه روزها می گذرد تا فرصتی بيابند برای رفتن به غرب، برای دانش جويان درس خواندن راهی است برای رفتن؛ حتی آن ها که رفته اند در انتظار روزی که بازگردند.

تنها قشری که تا مدتی احساس خودی می کرد و غربتی با جامعه نداشت و به کار خود مشغول بود حجره داران بودند. شايد تنها گروهی که با رفتن شاه پابه پای جمهوری اسلامی آمد و به آن شکل داد و از آن حمايت کرد و از حاصل آن بهره برد گروهی از حجره داران بود که در آخرين سال های پهلوی جهت گيری اقتصادی آن حکومت برای توسعه ی ساختارهای اقتصادی نو، به ويژه در تأسيس شرکت های تجاری و فروش گاه های بزرگ، را به زيان خود می ديد و آن را برنمی تافت. نظام نوين اقتصادی می توانست درآمد قشر وسيعی از روحانيون را نيز به خطر اندازد که آبشخور اصلی آن وجوهات شرعی ای بود که بايد از همان حجره داران تأمين می شد. اين گروه زودتر از روحانيون با حکومت پهلوی درافتاد و آغازگر مبارزه ی خشونت آميزی بود که به دست فرزندان ديگران اجرا می شد.

حجره داران تنها کسانی نيستند که صاحب حجره ای در بازارند. حجره داری يک فرهنگ است که با مشاغلی شکل می گيرد که مبنای آنها خريد و فروش است. حجره داری اتفاقاً به بسياری از مشاغل برتر مانند وکالت يا طبابت يا تدريس هم دست انداخته است. اين قشر در حال توسعه در حالی که منابع ثروت را در اختيار دارد با وجودی که به لحاظ خلق و خو هم خيلی با باورهای حکومتی سازگار نيست، پايگاه اجتماعی حکومت را تشکيل می دهد. چرا که تنها در شرايط موجود است که می تواند با فعاليتی که منجر به تشکيل ثروت نمی شود از منابع محدود ثروت طبيعی بهره ی فراوان ببرد. حجره داری را نبايد با بازرگانی يکی شمرد. در کشوری که بازرگانی عمده ی فعاليت خدماتی-توزيعی، و کشاورزی عمده فعاليت توليدی را تشکيل می داده، بازرگانان ساکنان اصلی شهرها بوده اند. هر چند بازرگانان نيز صاحب حجره بودند و از اين رو تاريخ حجره داری به آنها بر می گردد اما حجره داری و بازرگانی تنها در برخی ويژگی ها به يک ديگر شبيه اند مثلاً در تشکيل طبقه ی ناپيدای اجتماعی و در برخورداری از فرهنگ قشری؛ در مقابل، بازرگانان در ميان مردم می زيسته اند و هم فعاليتی مبتنی بر صدور و ورود کالا داشته اند در حالی که حجره داران همه ی فعاليت شان محدود به خريد و فروش کالا يا توزيع است. اتفاقاً از اصول قانون اساسی حکومت روحانيون، از ميان بردن بازرگانی خصوصی بود. نخبگان در هر نظام سياسی نقش اصلی را در توسعه اقتصادی و ايجاد ثروت بازی می کنند و طبيعتاً به طور متوسط دست رسی بيشتری به منابع ثروت و قدرت دارند. از اين رو طبقه ای از اجتماع را راهبری می کنند که پايگاه اجتماعی حکومت به حساب می آيد. در دوران قاجار، پاي گاه اجتماعی حکومت بر دوش مالکين (زمين داران)، اميران محلی و روحانيون بود. پدر و پسر سعی تمام کردند تا حکومت خود را بر دوش طبقه ی نورس تحصيل کردگان و متخصصين سوار کنند. طبقه ای که، با رشد چشم گير شاخص های اساسی توسعه در دهه ها ی 1340 و 1350، به جای گاه اجتماعی برتر و زندگی مرفه تری دست يافت و محرک بسياری از جوانان طبقه ی متوسط برای ادامه ی تحصيل در دانشگاه های داخل يا خارج شد. اعزام شش صد تن از دانش آموزان برجسته ی کشور در اولين سال های حکومت پهلوی برای تحصيل در دانش گاه های اروپا از مهم ترين اقدام های آن حکومت برای تشکيل پاي گاه نوين حکومت بود هم چنان که اصلاحات ارضی اقدامی مؤثر در سست کردن قدرت زمين داران. با اين حال اين جمعيت نخبگان تنها بخش بسيار کوچکی از جامعه ی شهرنشين را تشکيل می داد، دارای تشکل اجتماعی نبود، با فرهنگ و جامعه ی سنتی غريبه بود، به عنوان پای گاه اجتماعی حکومت پهلوی مسؤوليتی در خود احساس نمی کرد که هيچ، از درون تناقض های حل نشده ای داشت در ربط جای گاه خانوادگی خود، يعنی کارمندان و بازاريان متوسط، با جامعه ی توسعه يافته ای که قرار بود رهبری تحول به سوی آن را برعهده گيرد. جانشينان پَهلَوي بر دوش حجره داران تکيه کردند. با پاگرفتن حجره داران طبقه ی اقتصادی نوينی در جامعه ی ايران پديد آمد که روش کسب درآمد به اجزای خُرد يا درشت آن قوام می بخشيد. اين طبقه از فرهنگ طبقاتی مشخصی برخوردار نيست و مرزهای آن با مشاغل يا سطح درآمد هم محدود نمی شود. وجه مشترک اعضای اين طبقه در فعاليت مالی برای کسب سود تضمين شده - با حداقل درصد مشخص در سال - بود. برای اولين بار در تاريخ يک کشور در حال توسعه، حجره داران صاحب درآمدهايي شدند که ايشان را در بالادست همه ی نخبگان قرار می داد. ثروتی که در مالکيت اين قشر در آمد به شدت درون گرا، نازاينده، و در همين حال افزاينده بود. عمده ی ثروتی که در سال های حکومت اسلامی از ايران خارج شد به دست همين قشر برای ايجاد پای گاه های بين المللی برای روزهای ناخوشايند بعدی بود - بی آن که حجره داران خود هيچ علاقه ای برای خروج از کشور داشته باشند. حجره داران لازم داشتند از گذشته ی و پای گاه اجتماعی خود فاصله بگيرند. از حاصل رفتار حجره داری هر آبادی به دو شهر بالا و پايين تجزيه شد. افتخار حجره داران در بريدن از مردم و زيستن با هم سلکان خود بود. طرفه آن که تنها وزرا و سياست مدارانی در جمهوری اسلامی موفق بوده اند که از همين قشر برخاستند و با اخلاقيات ويژه ی حجره داری وزارت خانه يا اداره ی خود را می چرخاندند. وزيری که به گمرک می رفت و با پرداخت رشوه کالای وزارت خانه ی خود را سريعاً ترخيص می کرد، از موفق ترين وزرای جمهوری اسلامی بود.

اين گونه بود که انقلاب، که قطع ريشه های وابستگی صنعتی را وعده داده بود، تکيه گاه نيم بندی را هم که حکومت پهلوی بر دوش توليدکنندگان داشت سست کرد و بنيان حکومت به تمامی بر دوش قشر توزيع کننده استوار شد. حاصل، وابستگی کامل اقتصاد به فروش نفت برای تأمين خواسته های افزاينده ی توزيع کنندگان شد که واردات می توانست درآمد افزون تری برايشان به ارمغان آورد تا توليد ملی يا صادرات. 

حجره داران حتی سال ها پس از انقلاب هم توانستند شهردار تهران را، که با تأسيس دوباره ی فروش گاه های زنجيره ای الگوی توزيع سنتی را به خطر انداخته بود، به پای ميز محاکمه و عاقبت زندان و انفصال از خدمات دولتی بکشانند.

روحيه ی حجره داری، که دامنه ی شمول خود را به همه ی اصناف گسترد، آموزش و پرورش را به محيطی برای تبليغ ساعت کار خصوصی معلمان بدل کرد. بهداشت و درمان را به تمامی موضوع معامله کرد تا جايي که برخی پزشکان درمان بيمار را منوط به پرداخت وجه نقدی پيش از درمان در دفتر کار خود و بدون حساب رسی، و چندين برابر استانداردهای بين المللی نمودند. مغازه داران را بر مشتريان سلطه ای بخشيد که برای خريد کالا اين مشتری بود که بايد به فروشنده احترام می گذاشت. صنعت خودرو را با متوقف کردن هر گونه رقابتی، به بازی گر اصلی بازار سرمايه تبديل نمود و خودرو را به يک کالای سرمايه ای، که با پيش خريد آن سود کلانی نصيب دست اندرکاران و خريداران می شد. بلايي که متشابهاً به سر دستگاه فاکس، سپس کامپيوتر، و بی هيچ رقابتی بر سر خط تلفن همراه آمد تا بازار دلالی را برای دولت و دولتيان فراهم کند تا در برابر ظلمی که به مصرف کننده می شد تا يک خط تلفن را به صدها برابر قيمت های جهانی دريافت کند، سکوت کنند. در همه ی اين بازی های اقتصادی البته دست اين و آن از ملت هم آلوده می شد و حداقل آن که رضايت گروهی با نان بادآورده و بی حساب تضمين می شد. اين که همه ی فضايل اخلاقی از بازار ايران رخت بر بست از همين جا بود که اساساً تلاش برای ايجاد ثروت ناکام می ماند در حالی که اندک جنب و جوشی برای کسب ثروت از طريق مبادله، با زير پا گذاشتن همه ی اصول اخلاقی، به ثروت های افسانه ای می انجاميد. اين که نظام مالياتی ايران هم در خدمت حجره داران در آمد، از توانايي ايشان برای خريد مأموران مالياتی ناشی می شد. ماليات کارکنان ادارات دولتی يا عمومی عمده ی درآمد مالياتی را تشکيل می داد و حجره داران، که ده ها برابر متوسط به ثروت دست رسی داشتند تنها درصد ناچيزی از درآمد مالياتی دولت را تأمين می کردند.

حجره داران چگونه به وجود آمدند؟ شايد نفوذ فرهنگ حجره داری به افکار روحانيون حاکم به مدت ها پيش از انقلاب ايران بازگردد اما آن چه در سال های اوليه ی پس از انقلاب و در طی جنگ رُخ داد خواه نا خواه موجد طبقه ای می شد که حالا می توان آن را حجره داران ناميد. دولتی کردن اقتصاد، انحلال و مصادره ی اموال شرکت های بازرگانی کلان، و اعتماد به مغازه داران بازار، که حالا انجمن اسلامی هم داشتند، در هشت سال جنگ فرصتی بی نظير برای مغازه داران خرده پا و مريدان پيش نمازهای بازار درست کرد تا با دَر اختيار گرفتن کامل نظام توزيع شبه کمونيستی دوران جنگ عملاً آن چه را از درآمدهای ارزی که مستقيماً در جبهه ی جنگ نمی سوخت در قالب "شرکت های تعاونی توزيع کالا" در چنگ خود آورند. اين تنها قشر برنده ی جنگ، با پايان يافتن جنگ و اطمينان از آرامش نسبی و سياست های دولت وقت، که می خواست سرمايه دارانی را که ده سال پيش به جوخه ی اعدام سپرده بود ايجاد کند، به سرعت همه ی بخش های تجاری اقتصاد را در انحصار خود در آورد و بخش های توليدی را نيز به خدمت نظام خودساخته ی توزيع کشاند. اقتصادی که در خرابی های جنگ کمر خم کرده بود به اين ترتيب در چنگ نظام توزيع افتاد و نه آنچنان که کشورهای ديگر در شرايطی مشابه رفتند، به خدمت نظام توليد. نه عجب که بر خلاف روند همه ی کشورهای در حال توسعه - روندي که در دهه های کوتاه پهلوی هم تجربه شده بود - ارزش فعاليت يک حسابدار از يک مهندس بالاتر رفت.

اما تلاش آن دولت، که رييسش - آقای هاشمی رفسنجانی- مدعی بود "از دوران مادها تاکنون ايران به اندازه ای آباد نشده که در دوران هشت ساله ی او"، برای تشکيل مصنوعی سرمايه داران با بذل و بخشش سرمايه ی ملی در قالب امتيازات ويژه به نور چشمی ها، به تقويت قشر پول داران منجر شد که تنها زمينه ی امن فعاليت اقتصادی را در نظام پُر سرعت توزيع می ديد نه در روند پر دردسر و طولانی مدت توليد. پول دار بر خلاف سرمايه دار - که ريشه در زمين دارد - مهاجر است، و به زمين گير شدن بی علاقه. دست رسی فوری به پول دارد، می تواند دارايي خود را پنهان کند و در خرج آن می تواند کاملاً اخلاقی يا غير اخلاقی، قانونی يا غير قانونی رفتار کند.

در همان روزها که کشور در آتش جنگ می سوخت و هر روز غمناک جوانانی بود که جان خود را در مرزها می باختند و جسم شان در گوشه گوشه ی ايران به خاک سپرده می شد آقای خمينی وصيت نامه ای را که خود آن را سياسی - الهی ناميد سر به مهر به شورای نگهبان و آستان قدس سپرد تا پس از مرگش گشوده شود. هفت سال بعد بود که معلوم شد وی "با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد"، تنها توصيه اش که در لابلای صفحات طولانی آن پنهان شده بود حفظ حکومت، به هر بها، بود. توصيه ای که خَلَف او به درستی درک کرد و سال ها بعد گفت تنها در صورتی قدرت را ترک خواهد کرد که کربلايي ديگر به پا کند؛ بی آن که اشاره کند در اين کربلا او، حاکم مطلق و فرمانده کل قوا، نقش چه کسی را خواهد داشت. قبول آتش بس همان گونه که پيرمرد خود گفت نوشيدن جام زهر بود. او نه برای اولين بار اما برای خرد کننده ترين بار با واقعيت قدرت در جهان نو آشنا شد و توانست ديد که ارتشی را که جهان را فتح کند ديگر نمی توان از مسجد روانه ي کارزار کرد. پايان جنگ پايان همه ی پندارهايي بود که برای فتحِ جهان، هشت سالی، به گوش جوانان خوانده شده بود. بسياری با پايان جنگ به آقای خمينی پشت کردند، بسی در دين و آيين خود ترديد کردند، غيرت مندانی بودند هم که در کارزارهايي که پس از پذيرش قطع نامه در گرفت خود را به دست گلوله سپردند تا نباشند و بعد از جنگ را نبينند. گروهی اما برای غنيمتی که در جنگ با دشمن به دست نياورده بودند باز گشتند تا آن را در خانه بجويند. همين گروه اخير بود که در سال های بعد مهم ترين نقش را در ميدان سياست بازی کرد؛ سلاح به دستانی که مرگ را می شناختند و آموخته بودند که دشمن را "در کنار خود" ببينند و او را از پا درآورند. همان سال بود که اولين نشانه های ترديد در باره ی ضرورت جنگ يا ادامه ی آن پس از بيرون راندن ارتش عراق از خاک ايران از زبان سردم داران حکومت آشکار شد. با اين حال سال های بعد بود که کم کم ناگفته ها گفته آمد و معلوم شد که "با جنگ بود که نظام را تحکيم کرديم." و گرنه می شد که از آن پيش گيری کرد يا آن را خيلی زودتر به پايان برد. اما اين همه ی آن چيزی نيست که بايد گفت. جنگ فرصتی خوب برای سرکوب هر ديگرانديشی به نام امنيت ملی بود. آقای خمينی حتی نمايندگان مجلس را، که وزيری از دولت وقت را استيضاح کردند، "بدتر از اسراييل" خواند. نه تنها گروه های چپ را، که ياران ديرين اما غير روحانی آقای خمينی، چون اولين رييس جمهوری هم، به نام جنگ بود که زبان از حلقوم شان کشيدند. مردم را هم به نام جنگ بود که زبان بريده و رام، به خلق و خوي اطاعت درآوردند. ايدئولوژی حکومت يا همان اخلاقی که لازمه ی اعمال قدرت آن بود هم در جنگ بود که قوام يافت. اما انحصار حکومت در دست روحانيون بزرگ ترين دست آورد جنگ بود. تقدسی که مردم برای جبران آن چه از دست می دادند لازم داشتند تا تسکينی بيابند تنها در مساجد و به دست روحانيون و، در کنار آن ها، نوحه گری مرشدان بود که به دست می آمد. حجره داران هم در جنگ بود که به وجود آمدند. در جنگ بود که سپاهی که در ابتدا برای پاسداری از انقلاب، قاعدتاً برای چندی تشکيل شده بود تا بعدها مانند جهاد سازندگی و ديگر بنيان های موقت در ساختار رسمی دولت جذب شود، دليلی محکم برای رسميت يافت، چه که در برابر دشمن خارجی ايستاده بود؛ اما تقويت شد که به دشمن داخلی بپردازد. اينها بود که آقای خمينی جنگ را "نعمت" و "برکت" می خواند. خشم برافروخته ی پيرمردی که با پذيرش آتش بس (قطع نامه ی 598 سازمان ملل) "جام زهر" نوشيده بود، تنها با اعدام نزديک به 3000 تن از نوجوانان در بند، به گناه خوشنودی از حمله ی ناکام گروه کوچکی در روزهای واپسين جنگ به مرزهای غربی - حمله ای که از اتفاق حاصل توافقی با دولت عراق برای از ميان بردن مخالفان هر دو حکومت در همان روزها به نظر می رسيد - اندکی فروکش کرد تا چندی بعد، از آخرين زبانه ها ی خود را متوجه جان نويسنده ای بريتانيايي - سلمان رشدی نام- کند که کتابی "عليه اسلام و پيامبر و قرآن" منتشر کرده بود. ايرانيان امّا هيچ گاه فرصت نيافتند کتابی که لندن را "پايتخت ولايت" خوانده بود بخوانند و آن گاه به قتل نويسنده اش دست يازند. آخرين روزهای حيات امام خمينی به تغيير قانون اساسی برای تضمين انحصار ولايت فقيه در چنگ روحانيون وفادار به او، گسترش اختيارات ولايت فقيه و تبديل آن به ولايت مطلقه، و حذف شرط مرجعيت دينی از مقتضيات ولايت گذشت. او بی آن که نتيجه ی کار را ببيند تنها کسی را که سال ها به نام جانشين او معرفی می شد، تا دعاگويان ستايشش کنند، يک شبه "شيخ ساده لوحی" خواند که "از اول هم شايستگی ولايت" را نداشته است. شيخ ساده لوح که وفادارترين يار آقا بود و 25 سال پيش از آن توانسته بود با فعاليتی درخور پير خود را از اعدام رهايي بخشد، و پس از سال ها زندان، در سال 58، در مقام رييس مجلس قانون گذاری، ولايت فقيه را در قانون اساسی بگنجاند و هشت سالی هم مبنايي دينی برای آن دست و پا کند و در حوزه آموزش دهد، به جرم مخالفت با رفتار فراقانونی وليّ فقيه و اعدام هزاران جوان زندانی، برای هميشه گوشه نشين خانه شد و به حبس غير رسمی جانشين امام درآمد. امّا و هزار امّا که اگر امام روزی چند پيش تر از ميان رفته بود هم او ولیّ فقيه می شد. شايد در اين درسی باشد که حکومت به جز بر مبنای انتخاب مردمی که آگاهی از ايشان دريغ نمی شود، و نقد آزادانه ی انديش مندان و برای تأمين رفاه و امنيت مردم مشروعيت ندارد. به علاوه آن که روح مردم سالاری در توانايي مردم برای "خلع حاکمان" است و گرنه امروزه روز اغلب حاکمان با انتخاب برکار مي آيند امّا تنها برخی از آن ها با رأی مردم از کار کنار می روند. کارنامه ی سياسی آقای خميني به تلخی پايان يافت. او می توانست فاصله ی گاندی هندی در آغاز سده ی بيستم را با ماندلای آفريقايي در پايان آن پُرکند و نمونه ای صلح آميز از فعاليت سياسی و تحمل رنج و محروميت برای آزادی و رفع بی عدالتی در سراسر جهان ارائه کند. چه، حکومت بر قلب ملتی را به دست آورده بود و نيازی به انتقام نداشت تا پايه های قدرتش را تحکيم کند. با اين حال، به اعدام تنها سران حکومت پَهلَوی هم رضايت نداد و آتشی را که در اولين روزهای قدرت با تخريب گور رضاشاه و اعدام و مصادره اموال سرمايه داران و نظاميان افروخت و تا اعدام هزاران جوان دربند در آخرين ماه های زندگی در سن 88 سالگی گرم داشت دامان همه ی آ نان را نيز سوخت که ساليان فرقت و محنت خطر همراهی و حمايت از او را به جان خريده بودند و او را تا آخرين پلکان قدرت همراهی کرده بودند - تنها به گناه پای بندی به آرمان و ارزش هايي که برايش زندگی خود را داده بودند. اميد ملی ايرانيان برای آزادی، امنيت، سربلندی و ثروتی که حاصل کار باشد هم در ميان سوختگان دفن شد و حکومتی ديگر پاگرفت که در آن هم هزينه ی فعاليت سياسی "جان" بود. زندگی آقای خمينی در دفاع از حقانيت روحانيون و حق حکومت ايشان -که از اتفاق با اکثر آنان هم سرِ ناسازی داشت- به زندگی يک فعال سياسی قشری تقليل يافت.

انقلابی در دوران جنگ سرد، که به گمان بسياری راه سومی در برابر سرمايه داری و کمونيسم می گشود، به همت آقای خمينی، روحانيون واپس گرايي که وی نمی توانست با ايشان بستيزد و گروه های خامِ چپ گرا به حرکتی به سوی گذشته، به تاريک ترين لايه های گذشته، انجاميد و نه تنها ايران که همسايگان ايران و در سال های بعد بيشتر کشورهای مسلمان را به نسبت فاصله ای که با ايران داشتند دست خوش گرداب هايي کرد که هنوز از قدرت تخريبی آنها نکاسته است. بذرهايي در سرزمين های اسلامی برای خشونت پاشيده شد که ريشه کن کردن هرزه ی آنها تا قرن ها ناممکن می نمايد. هاله ی تقدسی که مريدان به دور او کشيده بودند و او خود در ضخيم کردن آن سهمی بسيار داشت مانع از آن بود که کسی از عقلانيت موضع آقای خمينی پرسش کند. اگر مخالفتی هم شد و به نيستی مخالف انجاميد بر سر مشروعيت و محدوده ی دخالت در زندگی ديگر انديشان بود. هيچ يک از مريدان، که تعداد آنان اندك هم نبود، از اين که او برای آن ها تصميم بگيرد ناراضی نبودند. آن ها منتظر بودند تا او به جای آن ها بيانديشد و به آن ها ابلاغ کند تا تکليف خود را بدانند. بارزترين نمود اين بازنشستگی خرد در درگاه قدرت مقدس وقتی بود که همه ی آنها که برای جانشين رسمی اش تا ديشب دعا می کردند امروز، با يک اشاره ی آقای خمينی، عکس "شيخ ساده لوح" را از در و ديوار اداره و مدرسه پايين آوردند؛ يا آنجا که هفته ای پيش تر مهندس بازرگان را به جرم دعوت برای به پايان بردن جنگ خائن خواندند و آن گاه هم راه با امام خود جام زهر را نوشيدند و آتش بس خفت باری را پذيرفتند چه که "ما وظيفه مان را انجام می دهيم و مسؤول نتيجه نيستيم". به ياد می آورم دانش جويانی که آقای خمينی را چون بتی می پرستيدند اندکی خم به ابرو نياوردند آن هنگام که او، بدون تصويب يا آگاهی مجلس، آتش بس را -پس از مرگ و نيستی بسياری که می شد از آن پيش گيری کرد- پذيرفت؛ اما چون آقای خمينی دو روز بعد از جام زهری گفت که با اين کار نوشيده بود سر به ديوارهای دانش گاه گذارده برای سوز رهبر خود می گريستند. سال ها مبارزه به نام اسلام و زير و روکردن منطقه ی نفوذ اسلام، از دست دادن فرصت های تکرارنشدنی جهش و رشد ملی ايرانيان، بر باد دادن تصويری که از ايران چون گاه واره تمدن بشری برای جهانيان ساخته شده بود - و جای گزينی آن با تصور کشوری آفريقايي كه مردمش، به عربی سخن می گويند و در بيابان هايي شتر می چرند که در آنها نفت می جوشد - تقديس قتل و تخريب در ميان مسلمانان جوان منطقه، جان بيش از يک ميليون جوان که در جنگ با عراق از ميان رفتند، زندگی نزديک به سه ميليون نفر که برای فرار از قهر همه گير حکومت به هر دَری زدند و اگر جان به در بردند به کشورهای ديگر کوچ کردند، فرار صدهاهزار متخصص که سال های بعد برای بازگشتن شان تلاش های نافرجام زيادی شد، زندگی نسل هايي که سرنوشت آن ها با انقلاب دگرگون شد، و بر باد رفتن بيش از دوهزار ميليارد دلار از منابع نفت، برای روحانيون هم حاصلی نداشت جز کام يابی چند آقازاده در دست اندازی به ثروت نفت با هزينه ی نفرتی دائمی و ريشه دار از دين و آيين.

اما بهايي که برای فروکش کينه ای شخصی و در نهايت ولايت مطلقه فقيه پرداختيم به سه دهه حيات ملی، عمر چندين نسل، هزاران ميليارد دلار ذخاير نفتی، نام و آوازه ی خوش ملت ايران، و تصوير صلح جويانه ای که از شرق مسلمان برای جهانيان وجود داشت، محدود نمی شود. ما از کيسه ی کشورهای همسايه هم خرج کرديم و آنها را با خود به زير کشيديم. مگر نه آن که آن چه صدام با عراق کرد حاصل ماجراجويي روحانيونی بود که می خواستند انقلاب را صادر کنند و خودکامه ی عراق را، که خود را در خطر می ديد، واداشت تا به کمک ديگر دولت های عرب، و با حمايت دولت های غرب از ترس آمدن کمونيسمی ديگر به نام اسلام، به ايران حمله کند؟ و اکنون عراق، چون ملتي عقب افتاده و بی خبر از تمدن، تاوان آزمندي روحانيون براي حكومت بر جهان را مي دهد.

خدمت يا خيانت سياست مداران به دست آوردهای ايشان است نه صرف تلاش يا نيت هاشان؛ و بی ترديد ميراث بزرگ آقای خمينی برای ايرانيان حکومت اسلامی بود با همه ی ويژگی هايش. آن چه در سال های پسين بر ايران رفت و جهت حکومت ايران را تعيين کرد بی کم و کاست دست پخت آقای خمينی بود. از ولايت مطلقه تا دخالت بسيج در فعاليت های سياسی، نظارت استصوابی شورای نگهبان تا سپاه پاسداران برای سرکوب مخالفين انقلاب در داخل، مجمع تشخيص مصلحت و قوه ی قضاييه و زندانيان سياسی و دادگاه های انقلاب و دادگاه ويژه ی روحانيت و جلوگيری از تشکيل احزاب. عجب آن که اين همه برای آن درست شد تا نهادهای قانونی و بهنجاری را که به هر حال تحت حکومت شخص او قرار داشت و قانوناً جانشينانش هم از حکومت بر آن ها بهره مند بودند زير سلطه ای فراتر از قانون درآورد.

آقای خمينی گفته بود که خرابی های پدر و پسر را سال ها طول می کشد که آباد کنند. خرابی، اگر که بود يا نبود، هشت سال جنگ و ويرانی پس از يک انقلاب، دو برابر شدن جمعيت کشور و تغيير نسبت شهر نشينی، تحريم های طولانی مدت کشورهای غربی روی کالاهای صنعتی، سازندگی هر چه بيشتر کشور را اجتناب ناپذير می کرد. برای ساختن، زمينه فراهم بود و نيروی انسانی لازم هم به وجود آمده بود و با افزايش گاه و بی گاه قيمت نفت سرمايه ای بيش از آن چه بتوان جذب کرد هم در دست بود. اما برنامه ای برای آبادانی وجود نداشت. ملل ديگر در شرايطی مشابه ساعت کار را افزايش دادند، تعطيلات را به حداقل رساندند، ريخت و پاش را مذموم شمردند و سن بازنشستگی را بالا بردند. دولت ايران، در راهي مشابه اما در جهتی خلاف، ساعت کار هفتگی را کاهش داد؛ بازنشستگی پيش از موقع را تشويق و تسهيل کرد؛ سرمايه گذاری خارجی را دشوار ساخت؛ تعطيلات مذهبی رسمی را به دو برابر پيش از انقلاب رساند؛ در اخراج نيروهای کاردان خود سنگ تمام گذاشت؛ ريخت و پاش و حيف و ميل درآمد های نفت را پيشه ی خود ساخت و به جايي رسيد که رييس جمهوری اش هدف از تشکيل حکومت را آبادانی مساجد و تسهيل ظهور امام غايب خواند. اين نبود جز آن که گروهی که در گذشته رنجی نبُرده بود که از حاصل آن بِزَيد، ارزش کار را نمی دانست. وقتی در اين ميانه شد که، به حساب نخست وزير وقت، متوسط کار مفيد يک نفر در کشور به هشت دقيقه در روز رسيد. اين در حالی بود که همه ی مردم از بامداد تا شام گاه برای لقمه نانی جان می دادند. نه تنها بازده بخش توليد که همه ی شاخص های اقتصادی پايين ترين حد خود را در ميان کشورهای در حال پيش رفت يا عقب مانده لمس کرد. نيروی جوان کشور به اعتياد کشيده شد و رکورد جهانی اعتياد از آن ايران شد و سرمايه ای که بايد به کار می آمد تا برای مردم آينده ای شود يا به برگزاری مجالس روضه و عزا گذشت و به اعزام دست جمعي دانش آموزان به حج، يا ميان خودی ها پخش شد تا دعاگو باشند؛ اگر چيزی هم ماند هزينه ی سوء سياست خارجی شد. اين همه اما به ريال ايرانی بود و معادل ارزی آن از روزن گشادی از کشور خارج می شد.

اين ها در حالی بود که بيش از يازده ميليون جوان، آموزش ديده و نديده، از سر بی کاری به تخريب خود و جامعه پرداخته بودند. جوانانی که سرمايه ی کشور به نام آنها می رفت تا با لقمه ای نان زنده بمانند چون کشتی نشستگانی روز را به شام و شام را به فردا می بردند که کاری جز سوراخ کردن کشتی نمی کردند. مجموع سرمايه گذاری انجام شده در چين که همين سال ها معجزه ی اقتصادی چين را به بار آورد کمتر از درآمد نفتی يک برنامه ی پنج ساله بود و از درآمد نفتی مازاد بر بودجه در نيمه ی اول دهه ی هشتاد تجاوز نمی کرد.

ناتوانی و اخلاق حجره داری در داخل کار را به جايي رساند که ده ميليون نفر شب را گرسنه به سر می بردند تا فردا به دريوزگی نانی به دست آرند، که نمی آمد. دشوار نبود عاقل را که دريابد که کودکانی که امروز در کنار خيابان شب را به روز می آورند فردا انتقام اين جفا را از همه ی مردم خواهند گرفت. تنها چند سالی طول کشيد تا آن کودکان و بسياری ديگر بر آمدند و به جبران آن همه سختی ها که بی سزا کشيده بودند روز و شبِ مردم را با حمله مسلحانه به بانک ها يا حجره ها و ره گذران تار کردند.

حکومت اسلامی به معماری می ماند که هر صبح کارگران را بر سر کار بخواند و چون ملات ساختند و اسباب کار فراهم آوردند همه را مرخص کند. اين گونه بود که همه ی مردم کار می کردند، ثروت ملی هزينه می شد، و هيچ کاری هم انجام نمی شد. رفتار نظام مند يک سازمان در حقيقت مجموعه ی روابط کارگزارانی است که با تکيه بر خرد و تجربه برای رسيدن به اهداف سازمان تلاش می کنند. راهی برای پياده سازی يک نظام عقلانی وجود ندارد مگر آن که عاقلانی در جای جای زنجيره ی تصميم (قدرت) قرار گرفته باشند. در اين صورت روابطی را با يک ديگر برقرار خواهند کرد که به استحکام سازمان و حرکت جهت دار آن به سوی اهدافش منجرمی شود. مجموعه ای از نابخردان تنها به پيچيدگی روابط درون سازمان يا رابطه ی سازمان و مشتريان خواهد انجاميد، که در قوانين و آيين نامه های بی هدف و دست و پاگير انعکاس می يابد، بی آن که به کارآيي سازمان کمکی رساند. مديران شايسته از ميان استعدادهايي ظاهر می شوند که به موقع مجال بروز يافته اند. اگر اين جا و آن جا بودند کسانی هم که می توانستند با توان مديريت خود گرهی از کار بگشايند آن چنان از کار به دور ماندند تا پياز توانايي شان، نشکفته و ناآزموده، خشکيد. باور نداشتن به دانش تنها يک خاصيت اخلاقی کارگزاران حکومت نبود بلکه اعتقادی راسخ، حاصل تعليمات روحانيون بود که دانش از ديانت و طبابت خارج نيست.

در روزگاری که هر کشور در پی يافتن ميراث تاريخی خود يا دست و پا کردن گذشته ای آبرومند برای خود است، دولت ايران با ننگين خواندن گذشته، ميراث تاريخی کشور را به همه ی همسايگان تعارف کرد. دعوا بر سر يافته های باستانی در برابر ميراث فرهنگی ناچيز بود با اين حال خيلی زود دست اندازی به تاريخ و جغرافيا-تاريخ ايران هم رسيد و نام خليج پارس در ميان کشورهايي که قرار بود به خلافت نوپای اسلامی در تهران تن دهند به خليج عربی تغيير يافت و مالکيت بی گفت و گوی ايران بر برخی جزاير خليج پارس هم به شدت به مخاطره افتاد و همسايگان کوچک را جسوری داد تا به آنها دست اندازی کنند. با فروپاشی شوروی و استقلال مناطقی که در دوران قاجار از بدنه ی ايران جدا شده بود فرصتی پيش آمد تا ايران آغوش بگشايد و روابط بازرگانی و سياسی گسترده ای را با هم ميهنان ديروز و همسايگان امروز برپاکند و راه آنها را به خليج پارس بگشايد و نفوذ فرهنگی خود را باز زنده کند. سياست خارجی، که از قم اداره می شد امّا، زود مسأله را به جايي کشاند که راه شهروندان کشورهای شمالی به ايران بسته شد و به سوی کشورهای جنوب خليج پارس گشوده، هيچ؛ مبادلات اقتصادی به توسعه ی زبان و فرهنگ ترکی در آسيای مرکزی و گرايش به اتحاد با ترکيه هم انجاميد. دشمنی با ايران پا گرفت تا اندکی بعد، با ورود آمريکا به منطقه، برای برداشت منابع نفتی خزر، حق تاريخی و مسَّلم ايران بر منابع اين دريا هم، که می بايد با کشورهای دوست و نوپای همسايه ی خزر حل و فصل می شد، به موضوعی از اختلافات ايران و آمريکا، که حالا دست در دست همسايگان هم داشت، تبديل گشت. فرصتی طلايي برای انتقال نفت خزر به خليج پارس - که می توانست منبع درآمدی پايدار و بی هزينه برای چندين دهه برای ايران فراهم کند - به کف همسايگانی افتاد که هيچ مزيتی برای اين کار نداشتند جز آن که دنيا را به چالش نمی کشيدند و به جنگ نمی خواندند. به علاوه، فرصتی برای آمريکا به وجود آمد تا کنترل کامل دريای خزر را هم در دست گيرد و منافع ايران، در دريايي که به نام ايران خوانده می شد، به چنگ ديگران افتد و ايران جسارت سکوت ناراضی هم نداشته باشد و به تمامی به آنچه بر سر منافع ملی آمده، رضا دهد.

در سه دهه ی حکومت اسلامی دنيا به کجا رفته است؟ چين کمونيست در سال هايی که ايران در آتشِ جنگ با هم کيشان می سوخت، توانست سرمايه و تخصص غرب را به کار گيرد و به يکی از بزرگ ترين اقتصادهای جهان تبديل شود، آمريکا و اروپا را در برابر قدرت صادراتی خود به زانو درآوَرَد و ذخيره ی ارزی کشور را به يک تريليون دلار برساند. آسيای ميانه از چنگال حکومت شوروی رهايي يافت و در چند سال خود را بازسازی کرد و بي درنگ رقيب و شريک پر ادعای ايران بر منافع خزر و نفت آن دريا شد. امارات متحده و ديگر کشورهای کوچک جنوب خليج پارس توانستند نه تنها مديريت و سرمايه ی غربی را، که کار و سرمايه ی ايرانی را نيز جذب کنند و در پناه تأمين امنيت سرمايه، ساختار و زيربنای محکمی برای بازرگانی و تبادلات جهانی فراهم آورند و به دريچه ی ورود کالا به ايران هم تبديل شوند. هند به راهنمايي خردمندان بر تنش های درونی و فقر فائق آمد، هندی های متخصص را به کشور بازگردانيد و از دهه ی 80 دارای بالاترين نرخ رشد در آسيا شد. ترکيه با نقش دوگانه ای که در جنگ ايران-عراق برای تأمين کالای مورد نياز دو کشور بازی کرد، هم از خطر دست اندازی دو طرف درگير رَست، هم سرمايه ی لازم برای يک جهش بزرگ اقتصادی را فراهم آورد، و به جرگه ی اروپا پيوست. اندونزی و مالزی از کشورهای کوچکی در جنوب شرقی آسيا به توليدکنندگان رديف اول جهانی تبديل شدند و مدعی تاريخ تمدن منطقه ی اسلام گرديدند. يونان و اسپانيا ديکتاتوری را پشت سر گذاشته، با يک برنامه ی درست به بالاترين نرخ رشد اقتصادی در اروپا دست يافته، از پايه های اتحاديه ی اروپا گشتند. با فروريختن ديوار برلين، آلمان شرقی با استبداد چهل ساله وداع گفت. استبداد کمونيستی شوروی و يوگسلاوی فروريخت و بيش و کم با تنش ها و جنگ هايی که گذشت، راه رشد و ترقی کشورهای نوپا هموار شد. پاکستان بارها کودتا را تجربه کرد اما از رشد اقتصادی باز نايستاد و به بازی گری مهم در معادلات نظامی منطقه تبديل شد.

وقتی بستر اجتماعی پذيرای خردمندی و تغيير باشد خردمندان پديد می آيند، رشد می کنند و جامعه را به پيش می برند. آن گاه که چرخ جامعه وارون خرد بچرخد فراغت لازم برای رشد آدم های بزرگ، نويسنده، شاعر، نابغه ی علمی، خواننده و هنرمند وجود ندارد. شبهه تکاپويي هم اگر از استعدادهای ذاتی رخ نمايد معمولاً به تباهی فرد و تف سربالای اجتماع تبديل می شود: نه فقط گامی به جلو نمی برد که چرخ باز می گردد و آن ذره ی ناهمگون را ِله می کند. سردم داران اگر پرکار باشند و هوشمند، هوشمندان را بالا می کشند و کم کاران را بها نمی دهند. اما چون حاکمان تن آسا باشند يا کم خرد، هوشمندان را زير چرخ حماقت درهم می شکنند. در ساختار استبدادی تنها يک نام است که بايد بدرخشد و خبر و مدح و نامی اگر هست تنها پيرامون او باشد و تنها يک قاب عکس بر ديوار بماند. رژيم پَهلَوی، مستقل از سياست های درست يا نا درستش از همراهی بسياری از نوابغی برخوردار بود که از مشروطيت به بعد در ايران درخشيدند. اولين گروه آشنا با علوم روز را رضا شاه با انتخاب از ميان بهترين های مدارس همه ی شهرها برای تحصيل به اروپا اعزام کرد که تا پايان رژيم پهلوی بار مديريت کشور را در عمل و تدريس را در دانشگاه ها بر دوش داشت. حتی خردمندترين مخالفان آن رژيم هم از ميان همين نخبگان هوشمند بودند. تاريخ حکومت بعد از انقلاب اما گواه تلاشی است که برای حذف هر نامی به جز رهبر فرزانه می شد. با وجود درخشش گاه و بی گاه برخی ايرانيان در جهان علم يا هنر يا ورزش، در خانه نامی از آنها نبود. در اولين موج مهاجرت در دو سال اول انقلاب، بيشتر متخصصين ايرانی کشور را به مقصد آمريکا ترک کردند. موج های بعدی در سال های مخوف دهه ی 70 و آن گاه با ناکامی دولت خاتمی در تأمين آزادی های اجتماعی و در آخر با روی کار آمدن دولت کريمه ی احمدی نژاد -که به حق واقعيت تمام ايده هايي بود که اوباش، برای حکم راندن نه بر سر کوی که بر سرير کشور، در سر می پروردند- شکل گرفت. کار به جايي رسيد که تعداد دانش آموختگانی که عمدتاً با گرايش مهندسی هر ساله از ايران خارج می شدند از تمام دانش آموختگان سال رشته های مهندسی دانشگاه های ايران پيشی گرفت. فرار مغزها، يا مهاجرت آنها - نامی که آقای خامنه ای بر آن گذاشته بود تا کراهت آن را بپوشاند - به نخبگان علمی محدود نشد و به سرعت به بسياری از کارآفرينان، صنعتگران، هنرمندان و صاحبان سرمايه هم رسيد تا جايي که سرمايه ی انسانی و مالی ايرانی موجد آن چنان آبادانی کشورهای کوچکی در همسايگی شد که مدعی حاشيه های مرزی ايران در آب و خاک هم شدند.

سکولاريسم، يا جدايي دين از سياست، که بعدها هم آرمان انديشمندان (روحانی و غير روحانی) شد و هم هدف حمله ی حاکمان (روحانی و غير روحانی)، در غرب برای حفظ استقلال دولت از دخالت کليسا پاگرفت در حالی که انگيزه بسياری از دين داران ايرانی که به آن باور آوردند برای حفظ دين شد از دخالت دولت. سکولاريسم دو رويه ی مکمل هم دارد: جدايي دين از سياست: برای تقدس زدايي از قدرت تا بتوان آن را نقد کرد؛ و جدايي قدرت از ثروت: تا به طمع ثروت هر بی هنری به هر قيمتی حتی با کشتار مردم قدرت جويي نکند، و آن نيز که آمد و شد ارباب قدرت امنيت اقتصاد و ثروت را به خطر نياندازد. جريان انقلاب ايران با هر دو آرمان سکولاريسم درافتاد و از "طلبه ای" که می خواست به "حوزه ی قم" برگردد و به نظارت بر حکومت رضايت می داد و ديگر روحانيون را حتی از نامزدی برای شغل های اجرايي هم بر حذر می داشت، خداوندگاری بی خطا، صاحب جان و مال مردم ساخت که کلماتش - حتی اگر از ترکيب دستوری نيمه درستی هم برخوردار نبودند - چون آيه های وحی، بی هيچ کم و کاستی، بر در و ديوار به خط خوش نوشته شدند و برای نسل های بعد آموختن آن ها چون "کلام نور" الزامی شد و نام او را، در حيات خودش، بر هر کوی و برزن نهادند. چهارسالی نگذشت که سردَم داران يا خانواده هاشان، رنج نابرده، مالک زمين و هوای کشور شدند. بسياری از کارخانه داران يا سرمايه گذاران هم برای آن که بتوانند به حيات اقتصادی خود ادامه دهند از چپ و راست پيش کش می فرستادند و وجوهات شرعی. گاه هم که آداب نمی دانستند يا يکی را از قلم می انداختند به عقوبت گرفتار می شدند و به عنوان مفسد اقتصادی همه ی مُلک و مال را از دست می دادند و به کنج زندان می افتادند.

انقلا ب ايران در روزگاری رخ داد که در ميان همه ی روشن فکران آزادی انديش اروپا هم انقلاب تنها راه اصلاح به حساب می آمد؛ ايده ای متأثر از آرمان چپ که علی شريعتی آن را با تمام توان پرداخت و زمينه ی جنبشی عليه ساختار اجتماعی موجود را حداقل در ميان دانشجويان و کتاب خوانان پديد آورد. اکنون که با فروريختن اتحاد شوروی رخنه ای جدی در باورهای انقلابی چپ پديد آمده و انقلاب ايدئولوژيک ايران هم حاصل خود را نشان داده، شايد بتوان دست آوردهای انقلاب کمونيستی و انقلاب ايران را با يک ديگر مقايسه کرد.

انقلاب های کمونيستی به توسعه ی علمی و صنعتی اهميت دادند و در بيشتر کشورها به تحول صنعتی چشم گيری منجر شدند؛ به عدالت در توزيع ثروت با جديت تمام همت گماشتند حتی اگر در اين راه به فساد نزديک شدند يا به فقر اقتصادی دامن زدند؛ بی سوادی را در سال های اوليه انقلاب ريشه کن کردند؛ به توسعه ی فرهنگ و تاريخ شناسی هر کشور، از آشنايي نوجوانان با موسيقی گرفته تا مطالعات عميق و وسيع مردم شناسی و تاريخی، به جد، همت داشتند؛ به حفظ باقی مانده ی تاريخی-فرهنگی کشورها حتی توسعه ی موزه ها و نگاه داری از کاخ هايي که سرنشينان آنها را به زير کشيده بودند اهميت بسيار دادند؛ در مدت زمانی کوتاه، دانش گاه های بزرگی ايجاد کرده، دانش مندان بسياری تربيت نمودند.

در مقابل هدف انقلاب اسلامی با فقدان هر گونه ايده ی روشنی برای تحول اقتصادی - صنعتی تنها به تغيير شکل حاکمان خلاصه شد. در زمينه ی اقتصاد، سخنان آقای خمينی برای رايگان کردن آب و برق، آباد کردن دنيا و آخرت، و دست انداختن منتقدين که "ما برای خربزه قيام نکرديم" و "اقتصاد مال خر است" تصوير درستی از آن چه در دولت های پسين انقلاب پيش آمد به دست می دهد.

کمونيسم پاسخ روشنی به دو پرسش اصلی حاکميت يعنی قدرت و مالکيت می داد. دو پرسشی که انقلاب ايران تنها پس از سرنگونی شاه و تأسيس حکومت به آنها پرداخت. مصادره ی اموال که هم زمان با اعدام بسياري از "مفسدان فی الارض" صورت گرفت آن چنان گسترده شد که در سال های بعد سازمان های مشخصی اداره ی اين اموال را بر عهده گرفتند. يکی "بنياد اموال در اختيار ولايت فقيه" و ديگری سازمانی که ابتدا به نام مستضعفين و سپس به نام جانبازان جنگ ده ها ميليارد دلار ثروتی را که در بخش صنعت و کشاورزی مصادره کرده بود تا به صاحبان واقعی آنها (يعنی مردم!) بازگرداند به تدريج مستهلک کرد يا به بهايي ناچيز به دوستان انقلاب بخشيد.

در سلسله مراتب قدرت نيز کمونيسم مشخصاً از ديکتاتوری پرولتاريا، پنجاه سالی پيش از انقلاب روسيه هم سخن گفته بود در حالی که انقلاب اسلامی به نام دموکراسی و آزادی و ديگر واژه های مقدس ادبيات سياسی عصر شروع شد و به ولايت فقيه و آن گاه ولايت مطلقه فقيه پايان يافت. ولايتی که به قول آقای خمينی، حتی رييس جمهوری وقت و ولیِّ فقيه بعدی هم معنای آن را به درستی نفهميده بود.

انقلاب های کمونيستی با هدف توسعه ی علمی، افزايش قدرت اقتصادی، و عدالت اجتماعی شکل گرفتند و به زودی منجر به توسعه ی علمی و صنعتی کشوری چون روسيه يا چين شدند. اين توسعه در مرحله ی آشتی با غرب توازن قدرت را تا حد زيادی به نفع طرف کمونيست شکل می داد. هدف انقلاب اسلامی به تحقق اسلام خلاصه شد. پس از سال ها نه تنها توازن قوا به نفع ايران يا اسلام به هم نخورده، كه منابع اقتصادی کشور کاهش يافته، از تعداد نسبی دانشمندان کشور به شدت کاسته شده، صنايع دست دوم و نامرغوب با هزينه ی بالا و بازدهی کم اقتصاد کشور را می مکد و در جغرافيای منطقه، ايران که روزی قدرتمندترين کشور منطقه به حساب می آمد، حالا به چالش برای حفظ تماميت ارضی خود در برابر کشورهای کوچک منطقه گرفتار آمده، و در داخل هم با ادعاهای گاه خونين قوميت های ديرين ايرانی برای جدايي روبروست. جمهوري آذربايجان در شمال، عراق در غرب، و امارات عربی و قطر در جنوب نمونه هايي از دست اندازی به تماميت ارضی ايران را به نمايش گذاشتند. از اين رو حتی اگر آشتی با غرب صورت گيرد ايران در موقعيتی بسيار ضعيف تر از گذشته، به عنوان گناه کاری پشيمان پذيرفته خواهد شد نه هم پايي مدعی.

اختلاف بنيادين انقلاب اسلامی با انقلاب های کمونيستی مانع بهره گيری حاکمان اسلامی از روش های سرکوب مخالفان يا بستن فضای سياسی که در کشورهای کمونيستی معمول بود نشد. ترکيبی از همه ی روش هايي که در شوروی يا کره ی شمالی به کار می رفت تا جهان آن سوی مرزها را غرق در تباهی و در آرزوی کمونيسم نشان دهد و زبانِ ناباوران را از حلقوم بيرون کشد با کمی چاشنی تقدس می تواند تصوير روشنی از آن چه در راديو و تلويزيون حکومت اسلامی می گذشت يا در پشت ميله های انفرادی بر سر مخالفان می آمد به دست دهد. شگفت نيست اگر "انقلاب در انقلاب" برای به زيرکشيدن و سر به نيست کردنِ گروهی از ياران حکومت در سال 84، يادآور اقدام مشابهی از سوی استالين در کودتايي عليه فرمان بران خودش بود. ايده ی انقلاب 84، که احمدی نژاد چون بازيچه ای آن را نمايندگی می کرد، پنهان اما ساده بود: بستن درها و پنجره ها می تواند اختيار چهارديواری را منحصر به ارباب خانه کند. اسلام، با اين قرائت نه با جمهوری يا انتخابات هم خوان است نه با قانون اساسی يا اعلاميه ی جهانی حقوق بشر، چنان که حکومت اسلامی هم نه نيازی به سفير در ديگر کشورها دارد و نه علاقه ای به پذيرايي از سفرای دولت های کفر. مگر نه آن که شيخ جماعت، که دست به خون آلوده داشت، سال ها بود که همين را می گفت و بسياری نشنيده اش می گرفتند؟ آقای خمينی وعده ی حاکمانی عارف را داده بود که جهان و حکومت بر آن در نزد آن ها به اندازه ی پاره کفشی نمی ارزيد. حالا عارفان بر سر کار، از خون يک ديگر هم نمی گذشتند. حکومتی که مبتنی بر فضايل واقعی يا دروغين شخصی باشد دير يا زود روزهای آشوب و فروپاشی را تجربه خواهد کرد حتی اگر در بهترين حالت حکومتی کارآ باشد؛ چه رسد به حکومت ناکارآمدی که همه ی فضايل اجتماعی، که حاصل اندکی خردمندی بود، را انکار کرده بود تا خراشی بر بت رهبری نيافتد. حالا آن بت بزرگ شکسته و بر اجساد پرستندگان خود ريخته بود. حاکمان حتی شرم نداشتند که اگر آقازاده ای بی گناهی را کُشت يا دست در مال کسی انداخت، آن را ناديده بگيرند و جان باخته را مستحق مرگ بخوانند. در اين جا از ويژگی قابل تأمل رژيم های استبدادی هم که به دوام آن ها می انجاميد نيز خبری نبود؛ آن که با پسر يا پدر هم بر سر قدرت شريک نمی شدند؛ چنان که پدر پسران خود را می کشت و پسران پدر را، تا حساسيت حکومت نسبت به حفظ قدرت کاهش نيابد، و چشم پوشی بر خودی راه را بر شورش مردم نگشايد. آقای خمينی خوب بر اين تقدس قدرت در برابر زندگی نزديکان هم واقف بود که تا زنده بود اجازه نمی داد "احمد" صاحب منصبی شود. احمد ناآزموده امّا با مرگ پدر وارد گود شد بی آن که دست پنهانی که ديگر آقازاده ها را حمايت می کرد ببيند؛ و البته جان بر سر همين بازی گذاشت.

تاريخ انقلاب ايران به خوبی گواه است که در جامعه ی خردستيز علم گريز، بازی گران هر چه خردمندتر، زودتر صحنه را ترک می کنند و تنها ابلهان تا پايان می مانند يا فرصت جويان. در چنين جامعه ای هر چه بيشتر بايد تندی کرد و تعصب نشان داد تا راه باز شود و پلکان قدرت بر بام بلندتری فرو آيد. هر کس اندکی از خرد بهره داشت سرکوب شد و کار به جايي رسيد که دون ترين لايه های اجتماعی، بی خبران محض از جهان و مافی ها، نمايندگی مردم ايران را در ساختار قدرت به دست گرفتند. اصرار رييس وقت جمهوری که مديرانش نبايد دانش آموخته ی شرق و غرب باشند عيان ترين نماد مخالفت با دانش بشری و عرف جهانی بود. بی گمان آنها که چشمی ديده و گوشی شنيده داشتند نمی توانستند هيولای بی خردی را، که به مدد ثروت و سلاح، قدرت را در چنگ داشت، ناديده بگيرند.

تحول اجتماعی با نقد خويشتن اجتماعی آغاز می شود، هم چنان که تحول فرد از زمانی که او در باور و رفتار خود ترديد عقلانی کند. تحول اجتماعی اروپا وام دار نقد بی پروای انديش مندانی است که سده ها است باورها و اخلاق جامعه ی مسيحی، سنتی و اشرافی آن را نقد می کنند. انقلاب مشروطيت در ايران با نقد خويشتن شروع شد؛ انقلاب اسلامی با تقديس خويشتن. بی ترديد اسلامی که توانست در دوران رونق انديشه های چپ گرا، دانش جويان و دانش آموختگان را به دنبال خود کشد و رهبری يک روحانی را در سال های بعد برای ايشان تحمل پذير کند، تنها و تنها حاصل جانی بود که دکتر علی شريعتی، با واژگانی که از ادبيات سياسی چپ وام گرفته بود، در تاريخ و باورهای شيعی دميده بود تا آن را در قالب يک بديل در برابر کاپيتاليسم و سوسياليسم زنده کند . لازمه ی اين تلاش البته نقد حال غرب و شرق در برابر ستودن گذشته ی خود بود و دست آورد آن بازگشت به خويش. آن چه در سال های پس از انقلاب رخ داد به لحاظ ساختاری همان بود که شريعتی می خواست: امامت در برابر دولت، بيعت به جای انتخاب. حاصل هم، همان گونه که شريعتی می خواست، بازگشتی به گذشته بود؛ گذشته ای که شريعتی زوال و ناکامی آن را از ناخوشايندی ارباب قدرت می ديد. به اين گونه اما گروهی به ميان آمد خودستا، که دانش جديد را هم حاصل توطئه ی قدرت مداران غرب می شمرد و ملاک درستی باور و کردار خود را آن می دانست که با پندار و رفتار غربی در تضاد بود. اين روح خويش ستايي جواز خوبی بود که ديگر انديشان را فريب خورده بخوانيم و دانش مندان را غرب زده بناميم. حتی يک مورد استثنا نمی توان يافت که در انقلاب ايران به نام غرب زدگی حرمت کسی را از ميان برده باشند و آن کس دانش آموخته نباشد.

روحانيون در حکومت کردن - در اهداف و در روش و در تصوری که از حقوق حاکم دارند - تفاوت عمده ای با بنيان گذاران قاجار يا سلسله های مشابه ندارند. اين از بخت بد است که ملّت همان "رعيت" نيست و جهان آن ها را به حال خود نمی گذارد. تشابه با ديگر سلسله های پادشاهی ايران مانع از آن نيست که ناکارآمدی حکومت روحانيون را در اهداف خود نيز ناديده بگيريم. نزديک به سه دهه حکومت مقدس، با اتکاء به مذهب، و پر ريخت و پاش، مبتنی بر درآمد روزافزون نفت، به آبادانی کشور نيانجاميد که هيچ، به اندک آبادی مساجد يا مدارس مذهبی هم منجر نشد؛ به علاوه، يک شبی هم بر کام حکومت گران نگشت؛ و دوباره دست نشاندگان بيگانه فرصت يافتند سكان سياست و امنيت كشور را در دست گيرند. سه دهه بحران نه تنها دامان کشور و اقتصاد و نسل های پياپی ايران را گرفت که شب و روزِ حکومت گرانِ ايران را هم تار و تيره داشت. هر وعده ی اخبار راديو يا هر صفحه ی روزنامه ای در اين سال ها پر بود از واژ هايي چون "خطر" و "دشمن" و "موقعيت حسّاس" تا آمار کشتگان و تهديدهای خارجی و ...، تا آنجا که اخباری چون از دست رفتن ده ها هزار نفر در زلزله های رودبار و بم تنها يکی دو روز رونق بازار سياست را در بحران فروشی کساد می کرد.

انقلابی که بر دوش همه ی مردم به قدرت رسيد تا اين جا ريشه های خود را به نفع حجره داران قطع کرده بود که نوبت مرشدان رسيد. مرشدان را نبايد هم کار يا هم بر روحانيون به حساب آورد. در واقع آن بخشی از روحانيت که توانست ويژگی های مرشدی از خود نشان دهد در سال های پسين انقلاب بر کار ماند و ديگر روحانيون فاصله ای با حکومت يافتند که شايد بيش تر از فاصله ای بود که با حکومت پهلوی احساس می کردند. مرشدان که به طور صنفی رقيب روحانيون بودند از اسلام تصويری هيجان انگيزتر و اغراق آميزتر از تصوير سنتی ارائه می کردند. ايشان که سابقه ای طولانی در رقابت با روحانيون داشتند در سال های جنگ توانستند خدمتی غير قابل چشم پوشی را در گرم کردن مجالس تکريم رفتگان جنگ ارائه دهند. مجالسی که در طی آن ها فرصت اشاعه ی تصويری عوام پسند از دين يافتند و توانستند ضرورت جای گاه اجتماعی خود را برای مردم جااندازند. دست رسی به بلندگو و داشتن مريدان پَر و پا قرص، بی آب و نان هم نبود و به زودی درآمد بی ماليات برخی مرشدان از ستاره های مشهور موسيقی غرب هم فراتر رفت. بی ترديد اما همه ی آن ها که می توانستند در بلندگو باز دَمَند بايد دعاگويان درگاه می بودند. مرشدان که گاه نقش مهمی در تشکيل يک هويت قشری برای حجره داران بازی می کردند توانستند در سال های بعد روحانيون را اين بار نه پای منبر، که بر صندلی رياست جمهوری به چالش بکشند.

از روزی که دانشگاهيان و روشن فکران را، به جرم ناتوانی و اعتمادناپذيری (سخن آشکار آقای خمينی)، از کار برکردند، قدرت جويي عاميانه، از باقی مانده ی اصحاب انقلاب ابتدا روحانيون را بر کار کرد، سپس جای آنها را به آرامی به حجره داران داد و، از ده سالی پيش، رفت که آن را به سلاح بندان شبه نظامی بسپارد. آن روز که حزب اله و حسين اله کرم به پشت پرده رفتند و ظاهراً پايان يافتند، هر بيدار دلی می ديد که غده ای که رشد کرده تا قرن ها در تاريخ ايران باقی خواهد ماند هم چنان که حسن صباح و دار و دسته اش قرن ها ماندند تا مغول ريشه ی آن ها را برکَنَد. اين جريان مستقل از آيين و ملت، برخواسته از تمايل اوباش به سردمداری بود و به هيچ اصل و قانون و منطقی پابند نبود. ابلهي بود اگر آن را از نقض قانون برحذر کرد يا به عقوبت قانونی هُش داشت. اين جذام تاريخ می ماند تا وقتی با پيکره ی ملی ايرانيان يک بار ديگر دفن شود. بيست سال حکومت پنهان آقای مهدوی کنی و هيأت موتلفه جا را به حکومت آقای مصباح و همه ی طمع اوباش برای نفس کشی از ملت داد.

سه دهه یِ گذشته امتداد طبيعی تاريخ ما است از دوره ی قاجار، اگر دوران پهلوی را قيچی کنيم. اگر ترديدی هست آن که، آن را ادامه ی حکومت هر روز بازنده، سر در خود و در همين حال شيفته ی اروپای ناصرالدين شاه بدانيم يا تجديد دوران زبونی مردم گرايانه ی مظفرالدين شاه، يا که ادامه ی استبداد صغير محمد علی شاه؛ با اين تفاوت که به مدد درآمد نفت و کنترل اطلاعاتی، آن چنان هم صغير نيست. روحانيون، حکومت را آزمودند، غربال شدند، تنها اندکی ماندند و بسياری، از کرده پشيمان يا از ناکرده برحذر، به مدرسه بازگشتند. حجره داران هم ماندن در پشت پرده ای که راه های داراشدن شان را پنهان کند، چون هميشه، بر بازي گری آشکار در صحنه برتری دادند. با اين حال، بازی دادن بازي گران را فراموش نکردند تا چرخ بر مدار آن ها بچرخد. از يک دهه ی پيش، شايد هم پس از جنگ، آزمندی عاميانه برای فرمان دادن، اتفاقاً به رهبری گروهی از روحانيون قم که خود را از اين جا و آن جا مانده می ديد و پس از انقلاب، در تقسيم غنايم چيزی به چنگ نياورده بود، با فرمان مقدس "قتل" وارد ميدان شد. فرمانی که آن قدر مقدس هست که عاميان تشنه ي حکومت بر جسم و جان آدميان را سيراب کند. با کمتر از اين نمی شد برای بی خبران شيدايي کرد. عالِمی، که افتخار حوزه بود، گروه خزنده ای را به وجود آورد که در تسخير هر صندلی قدرت، اگر لازم شد صاحب قدرت حاضر را از پای درآوَرَد. با نگاهی عام به تسخير همه ی ميدان ها، بی دفاع ترين ميدان داران اصحاب قلم و كتاب بودند که يا در نيمه ي دهه ي 70 به راحتی از پای درآمدند يا پس از انقلاب 84، با انتصاب شيخي بر رياست دانش گاه تهران، به گونه اي نمادين سلطه ي مرشدان را پذيرفتند؛ چرا كه شيخ اين جماعت سال ها در قم از قلم داران خون دل ها خورده بود! اظهار اطاعت محض به خليفه هم راه منبسط شدن را هموار و بی منازع می کرد به ويژه آن که مرد پای مرجعيت خود را سست می ديد و سخت نيازمند اطاعت جماعتی بود که در پنهان سند مرجعيتش را در دست داشت.

اين پايان ماجرا فقط برای دار و دسته ی مؤتلفه يا حکومت بازاريان سنتی، يا رفسنجانی و بازاريان نوپوشش يا خاتمی و دوستانش نبود. سربازان ترک که خليفه عباسی را در سرکوب ديگران ياوری کردند همان ها بودند که در سده های پسين خليفه را، پيش از حمله ی مغول، در بغداد زندانی کردند و هر وقت لازم ديدند يکی را سر بريدند و يکی ديگر را بر تخت نشاندند. قزل باش ها هم دخالت در کار حکومت صفوي را به جايي رساندند که در يک سال سه پادشاه را برکنار کرده، سر بريدند و ديگری را به جای او برگزيدند. از همين رو بود که شاه عباس چاره را در انحلال قزل باش ديد. و چه بدبخت ملتی که هم چنان در اين چرخه ساده تاريخ بازی می خورد.

در نگاه پير تاريخ مي شد آن نوسانات سال هاي اول انقلاب را بيش و كم در استقرار سلسله هاي شاهي ايران، در 2500 سالي كه وزير فرهنگ "منحوس" خواندشان، هم ملاحظه كرد. امّا سه دهه حكومت به نام اسلام هم طولاني تر از دوران حكومت پُربار رضاشاه شده بود و هم بر 25 سالي مي چربيد كه محمدرضاشاه از مرداد 32 تا بهمن 57 حكومت كرده بود و زيربناهاي توسعه ي پايدار اقتصادي را پي ريزي نموده بود. سی سال فرصتی طولانی است برای ساختن يک کشور اگر حاکمانی دانا و توانا بر آن حکم رانند و فرصتی است کوتاه برای ارضای حس بی پايان قدرت پرستی آن ها که کاری نمی توانند کرد.

جبر اجتماعی می تواند به قدرت خردکننده ای دست يابد که همه کس را توان ايستادن بستاند. انديش مندان در اين سال ها به دنبال تغييری بودند که حتی زمينه ی لازم برای شروع آن را هم نمی يافتند. اين راز ناکام يابی نخبگان هم بود؛ ناهم خوانی با دور و بر. پذيرش اجتماعی زمينه ی رشد فرد را پديد می آورد. يک سوی اين پذيرش، قبول ساختار و مشروعيت قدرت از سوی فرد است و سوی ديگر آن امکان رشد و واگذاری قدرت به فرد توانا از سوی اجتماع است. در ديگر سو، خردمندان بی دفاع ترين مردمانند در برابر هجوم اوباشيگری. نخبه ی ايرانی در کشور خود با آن چه می گذرد کنار نمی آيد؛ در نتيجه يا از کشور می گريزد يا به حاکم می پيوندد و مردم را می دوشد، يا تخريب گر می شود تا بنيان جامعه را براندازد، و يا خود را از پا درمی آورد. از ديگر مشخصه های زندگی عليه اجتماع، انکار فضيلت های اجتماعی، تظاهر به ضد اخلاق، و تخريب ذهنی همه ی اسطوره ها و قهرمانان ملی است.

همان گونه که هويت فردی هر يک از ما در برابر وجود رهبری انکار شد و از ميان رفت، هويت مستقل اجتماعی و اقتصادی يک يک شهرها و آبادی ها هم رنگ باخته، تنها در ارتباط با پايتخت معنا يافت. ساختار سياسی حکومت که به تمامی مرکز گرا بود در توزيع ثروت و بهره مندی در سطح کشور هم بازتابيد به گونه ای که ثروت ملی به تمامی در شهر تهران متمرکز شد و تصميم برای کوچک ترين مسأله ای در هر شهر و آبادی به تصميم در تهران منوط شد. شهری که حکم رانان هزاره ها آن را بنا نکردند از بيم زمين لرزه ای ويران گر يا شايد برای آن که سبزی دامنه ی البرز را برای منافعی بزرگ تر نگاه دارند، حالا مانند فيلتری عمل می کرد که لايه های مختلف آن ثروت را به خود جذب می کردند تا چيزی به حاشيه ی خود شهر هم نمی رسيد چه رسد به ديگر آبادی ها. با وجودی که جمعيت کشور در طول سه دهه دو برابر شد، هم راه با همان انتقاداتی که از رژيم شاه برای بزرگ کردن شهرها شده بود، جمعيت تهران از سه برابر هم گذشت و 85 % ثروت ملی که خواه نا خواه از منابع ملی بود نه حاصل کار، در تهران تمرکز يافت. گذشته از ثروت، تفاوت اساسی تهران با ديگر جاهای کشور در ادبيات روز پايتخت نشينان هم رسماً بازتاب يافت و شهروندان کشور اساساً به دو نژاد "تهرانی" و "شهرستانی" تقسيم شدند و البته دومی به معنای عقب افتاده بود. اين شرايط بود که ايران را آماده ی تجزيه به دو کشور، يکی در مرکز و ديگر در پيرامون نمود. افزون بر آن، برای بسياری پايتخت نشينان اين تصور را به وجود آورد که از تافته ای جدا بافته اند و با دست رسی کافی به ثروت مستحق دوری گزيدن از مردم عقب افتاده ی شهرستان. اين احساس در بسياری از ايشان، که سر و سّری با حکومت داشتند، شکل گرفت که از کار آنان است که چرخ مملکت نمی خوابد و مردم شهرستان از گرسنگی نمی ميرند. به اين گونه حکومت به يک قشر جغرافيايي مردم متکی شد که به سبب دست رسی فوق العاده ای که به ثروت های ملی برايشان فراهم آورده بود تا رضايتشان را بخرد خلق و خويي متفاوت با حکومت و باورهايي که تبليغ می کرد پيدا کرده بودند. اين قشر بود که قوام بخش حجره داران بود. بدتر از همه آن که اين بار اگر محمد علی شاهی هم بر سر کار آيد و بر پايتخت نشينان بی رسمی کند ديگر عشاير و اصفهانی ها و آذری ها و خراسانی ها و گيلانی ها هم توانی ندارند که برای آزادی تهران خرج کنند.

برای اولين بار در تاريخی مدون بشر، نقش مديرانی که اساساً بايد در محل کار خود حضور زندگی کنند به پايتخت نشينانی واگذار شد که گاهی با هواپيما به شهری که بايد در آن می بودند سری می زدند. اصطلاح مديران پروازی محصول همين دوره از حکومت بود. مرکز گرايي به تقسيم مردم در بهره مندی از اموال ملی هم انجاميد. سرمايه ای که بايد برای توسعه ی ورزش ملی اختصاص می يافت برای قهرمان پروری هزينه شد و تشکيل مراکز آموزش استعدادهای درخشان برای آموزش دانش آموزان برتر جاي گزين سرمايه گذاری لازم برای ارتقای آموزش و پرورش شد. هدف اين نخبه پروری ها هم نه ايجاد مرجعيتی برای نخبگان بلکه پُر کردن گوش دنيا بود با دست آوردهای حکومت. طُرفه آن که محصول اين سياست ها هم که قرار بود قهرمان يا دانشمند اسلامي باشند سرافکنده از اين که در ميان مردمی عقب مانده رسته بودند، بي خبر از تاريخ سرزمين خويش، غالباً ايران را برای هميشه به مقصد غرب ترک گفتند.

به ميزانی که جامعه ای حقوق بيشتری طلب کند و در برابر آن از حوزه ی اعمال نفوذ حکومت بکاهد آن حقوق تعريف می شوند، به وجود می آيند، و موضوع فشار به حکومت و عقب نشينی آن می گردند. حقوق اجتماعی از وقتی به وجود می آيند که طلب شوند. تا وقتی آزادی انجام کاری طلب نشده، حکومت ناآگاهانه يا کاملاً آگاه صاحب اختيار فرد در ممانعت از انجام آن است. حکومت در جامعه ی بدوی به گستردگی زندگی اجتماعی و به عمق فرديت همه افرادی است که در حوزه ی جغرافيايي اش می زيند. در جامعه ی مدرن از وسعت و عمق دخالت حکومت به همان اندازه کاسته می شود که يک فرد از واگذاری آن چه را حق خود می داند به حکومت خودداری می کند. با عقب نشينی حکومت از حوزه ی زندگی يک فرد، اين حق برای همه ی افراد به وجود می آيد. از همين روست که هرگاه فرد کاری کند که تجاوز به حريم حکومت تلقی شود و بلافاصله عقوبتی ببيند با گذشت چندی، حکومت در آن نقطه آسيب پذير شده، کم کم جبهه ی دفاعی خود را يک قدم به عقب می برد. اين بهترين راه اصلاح هر رژيم سياسی است. راهی که اروپا سده ها است که می پيمايد و به آخر نمی رسد چرا که هنوز همه ی حقوق فرد و اجتماع ادعا نشده که به وجود آيد.

يك قانون اساسي تنها می تواند به حقوقی اعتراف کند که تاکنون تقاضا و تثبيت شده اند. از اين رو يک قانون اساسی ماندگار نمی تواند به حقوق مردم به شيوه ی حداکثری اعتراف کند. بلکه می تواند به شيوه ی حداقلی بر آزادی های مردم صحه گذارد و دامنه ی حقوق فرد را تنها محدود به حقوق ديگر افراد کند. از سوی ديگر چنين قانونی بايد به شيوه ی حداکثری قدرت حکومت را محدود کند. اين نقطه ی مقابل تصوری است که آقای خمينی از حکومت به معنای حداکثری داشت و آن را بر هر اصل ديگری مقدم می دانست. همه ی افراد، با هر عقيده يا سليقه ای، از حق مساوی برخوردارند حتی اگر در آن عقيده يا سليقه با اکثريت اجتماع هم راه باشند. هر نوع سرکوبی فرد يا سلب حقوق او به دليل ناهنجاری اجتماعی يا ناسازگاری با روح جامعه يا باورهای رايج يا هر چيز شبيه آن تجاوز به حقوق فرد است.

ساختار سياسي حكومت اسلامي به هيچ روي متناسب با زمان و جهان نبود. ساختار عشيره اي با حق بهره مندي مطلق حاكم، بي نياز از پاسخ گويي. هر پنجره اي كه به جهان خارج باز مي شد مي توانست نوري بتابد و چشمي را بينا و خفته اي را بيدار كند و زباني را بگشايد. از همين رو بود كه بعد از 27 سال، رهبر سست رأي حكومت تسليم تاريك ترين انديشه اي شد كه شيخي در قم پرورده بود. بستن پنجره ها مي تواند راه هرگونه اعتراضي به نام حقوق بشر، قانون يا مردم سالاري را ببندد هم چنان كه تغيير بنيادين نام و شكل نظام، از جمهوري اسلامي به حكومت اسلامي، مي تواند به دغدغه ي انتخابات خاتمه دهد مباد كه نامحرمي به قدرت راه يابد؛ شايد در باقي مانده ي كوتاه عمر، طعم يك فرمانفرمايي مطلق گواراي جان او شود؛ دريغ اما كه ارگ حکومت را تنها بادی لازم بود که در هم شکند، حتي اگر كه تار استبداد محکم بود. همان ها که او را در يک دست کردن حکومت برای او ياوری کردند، در همان دم، او را آخرين سنگري مي ديدند كه فتح مي بايد. براي اعمال يك حكومت بي منازع هم تنها اوباش به اندازه كافي بي خبر بودند و چشم بسته و آزمند. دهان چاكي را بر صندلي رياست جمهوري نشاندند كه پا جای پای هيتلر و استالين  گذارد؛ از دانش  بي بهره اي كه به هيچ زبانی سخن به فصاحت نمی گفت جمعی کوتاه تر از خود را که جهان نديده باشند گردآورد. باشد كه طمع اين جماعت هم فرو نشيند شايد روزي راه براي سياست جويان آرماني و دانا گشوده شود. انقلاب 84 به تمام معنا انقلابي در انقلاب بود؛ برآيند انتقام جويي دشمنان روحاني آقاي خميني در قم و سپاهيان ناكام جنگ آماده شد تا باقي مانده ي انقلابيون 57 را به سراي نيستي بفرستد و يك انقلاب فرهنگي تمام عيار، از نوع چيني را، برپاكند. "نگاه به شرق"، كه مسؤول امنيت ملي مي گفت، سرمشق انقلابيون نورسيده بود در نفس گيري از مردمي كه خسته تر از آن بودند كه پايداري كنند و دل مُرده تر از آن كه پاي مَردي. 

برخی زيرکی و ذکاوت سردم داران روحانی ايران را راز بقای آن می شمردند و برخی سر ايشان را در آخور بيگانگان می ديدند و دوامِ دولتِ آن ها را خواست بيگانه می شمردند. در حالی که راز بقای حکومت سی ساله ي روحانيون بسيار ساده و در همين حال ترس آور است. به تعليم آقای خمينی، که در روزگار حياتش به خوبی آن را آزمود و آموخت، مخالف حکومت را پيش از آن که به دنيا بيايد بايد سر به نيست کرد. اصطلاح متداول اين سال ها "خنثی کردن توطئه ی دشمن در نطفه" بود. در عرصه ی زندگی شهروندان اين هيچ معنای نداشت جز آن که کسی که بخواهد به براندازی حکومت بيانديشد بهتر آن که از آغاز پا به جهان نگذارد. نه عجب که روزنامه های بسياری در همان شماره ی اول توقيف شدند و نويسندگان و صاحبان آنها اگر جان ندادند جان در راه زندان و محکمه سوختند. و نه نيز آن که بسياری از نوجوانان که قرار بود به جرم "فريب خوردن از بيگانگان" يا "معانده با نظام اسلامی" مادام العمر در زندان بمانند يک شبه، به جرم ارتداد به جوخه ی اعدام سپرده شدند. ثروتِ نفت و قدرتِ سلاح و مريدِ آزمند زبان عاقلان را هم بريده بود که اگر هم جان نباخته بودند در گوشه ی زندان جان می دادند و آبرو.

"اداره ی کشور بر لبه ی پرت گاه"، سياست موفقی که می توانست هم پاسخی برای ناتوانی حاکمان برای بهبود اقتصاد و برقراری امنيت باشد و هم دليلی برای سرکوب هر صدای ناموافق خودی يا ناخودی، سه دهه ادامه يافت بی آن که حاکمان پنهان کنند که از حکومت مفهومی جز در اختيار داشتن قدرت و ثروت نمی شناسند و برنامه يا هدفی برای کاربست قدرت در تأمين رفاه مردم ندارند. کشاندن شرايط سياسی به دوراهی ميان "تلاشی کشور" يا "ماندن حکومت" به خودی خود هم می توانست بسياری از ميهن دوستان را ناچار به سکوت کند. چنين بود كه هميشه از ترس فاجعه ی بزرگ تری که می توانست اتفاق افتد به رياست احمقی تن داديم تا ما را يک قدم، قدمی بازگشت ناپذير، به همان فاجعه نزديک تر کرد.

مردم در حکومت اسلامی موضوع حکومت اند، يعنی اساساً وجود دارند تا حکومت معنا پيدا کند. اين که يک روحانی بلند پايه - که منصوب آقای خمينی در شورای نگهبان بود و تا پايان در اين سمت باقی ماند - مردم را صغير و نيازمند قيّم می شمرد، نه خطای کلامی بود نه ديدگاه شخصی. اين سخن از عمق باور روحانيون حاکم برمی آمد که "مردم چون گله ی گوسفند و روحانيون چوپان آنها هستند". مگر خود آقای خمينی هم در تقريرات ولايت فقيه اش همين را نگفته بود؟ طبقه بندی مردم هم بر اساس ميزان حکومت پذيری آن ها بود. دير نپاييد که خود آقای خمينی همان 9/99% که به جمهوری اسلامی او رأی آری داده بودند را بر اساس ميزان وفاداری يا حکومت پذيری به منافق و مؤمن، يا دشمنان و دوستان اسلام تقسيم کرد. جانشين او کلمات "خودی" و "ناخودی" -يا دشمن- را بيشتر می پسنديد. با کاهش يافتن تعداد "مردم"، نقش اساسی و نوينی برای ايشان تعريف شد: ابزار سرکوب ديگران. نقشی که ابتدا مردم بايد با تجمع در خيابان و تأييد برنامه های حکومت برای مقابله با تهديد خارجی ايفا می کردند حالا بايد با اوباشيگری برای سرکوب تهديد داخلی بازی می نمودند.

در حكومت اسلامي دين هم روزگاري بهتر از مردم نيافت. دين داری در سال های پس از انقلاب تحول از اسلام شريعتی به اسلام جمکرانی را تجربه کرد؛ تحول از تصويری شورانگيز، آرمانی و عدالت جويانه از اسلام و تشيع به مجموعه ای از باورهای خرافی که بزرگان حوزه های دينی هم از آن ها دوری می جستند اما برای عوامی که همه چيز را از دست داده بودند و به دنبال مقصری برای ناداری خويش و مرهمی برای دردهايشان می گشتند، يا برای حجره دارانی که می خواستند در هيچ معامله ای زيان ندهند، پذيرفته می نمود. درحقيقت سرنوشت حکومت اسلامی به دست همان روحانيونی افتاده بود که آقای خمينی ايشان را مرتجع می خواند. براي حاكمان، دين ابزار حكومت بود و مي توانست به ايدئولوژي مبهم آن رنگ قدسي ببخشد.

معماري در دوران حكومت اسلامي، چون ديگر يادگارهاي ماندگار روزگار، تنگ نظري و فقدان يك الگوي هنري را تجربه كرد. بافت تاريخي و سبز شهرها هدف تخريب قرار گرفت و جاي خود را به مجموعه هاي بتني درهم تنيده اي داد كه در آن ها خلوتي براي آزادي رفتار فردي يا فضايي براي زندگي اجتماعي وجود نداشت.

تاريخ نگاري دوران بيشتر به انتشار خاطرات مردان دست دوم حكومت پهلوي، در آن چه كه به مذاق حاكمان اسلامي خوش مي آمد، محدود شد امّا آموزش تاريخ سرنوشتي بدتر از آن يافت و كتاب هاي نحيف درس تاريخ در مدرسه ها پُر شد از نگاهي يك سويه به روايت ديني تاريخ، كه با آدم و حوا آغاز مي شد و در مقابله ي پيام بران و شاهان ستمگر ادامه مي يافت. اگر تنها يك خُرده بر حكومت پهلوي وارد باشد آن در نبودِ آموزش گسترده تاريخ در آموزش و پرورش بود. اين كوتاهي در حكومت اسلامي ابعادي صدچندان يافت و تاريخ و اسطوره ي ايران زمين موضوع اين كوتاهي شد.

كسي كه چيزي را نمي شناسد نمي تواند به آن علاقه اي داشته باشد. ايران و فرهنگ ايراني كه حالا هدف حمله ي حاكمان ايران بود طبعاً نمي توانست موضوع علاقه ي نسل نورسته اي باشد كه مقصد نهايي زندگي خود را در كشورهاي غربي مي يافت. سه دهه خفقان در آموزش رسمي تاريخ، هم راه با دروغ پردازي در باره ي گذشته ي سرزمين، موجد احساس نفرت از وطن براي نسلي شد كه تنها پس از انقلاب را به ياد مي آورد.


پي نوشت؛

در روزگاري كه شخصيت من و تاريخ مردمي كه از ايشان برمي آيم به هم آميخته اند و نمي توانم در ميان مردمي زيست كنم و سرنوشت خود را از باورها و كردارشان برهانم زندگي ام آن گاه از زنده بودن فراتر مي رود كه جهاني را كه ترك مي گويم بهتر از جهاني باشد كه به آن پاگذاشتم. آرمان و ناكامي هاي انقلاب ايران گرچه براي من به بهاي يك زندگي تمام شد امّا دوست دارم درس هايي كه از آن آموختم را با هر ايراني كه بتوانم در ميان گذارم.

• يك پارچگي سياسي و جغرافيايي ايران، با به رسميت شناختن و احترام به تنوع قومي و فرهنگي مردمانش، تنها پايه ي قابل اعتماد هر گونه تحول سياسي است. • براي كشوري با تنوع قومي و فرهنگي ايران، حكومت ايالتي يا فدرال استوارترين ضامن يك پارچگي ايران است. • شكل حكومت هر چه باشد، اين رأي مردم است كه براي مدتي كوتاه به يك حاكم مشروعيت مي بخشد. اين رأي، وكالت براي اعمال خواست مردم است و همان گونه كه حقي بيش از اين به حاكم نمي دهد، موجد هيچ تقدسي هم براي او نيست. • حاكمان بي ترديد نامقدس ترين مردم اند؛ چه، اطمينان دارند كه مي توانند به جاي ملتي به درستي تصميم بگيرند. امّا خون آنها همان انداره مقدس است كه زندگي ديگران. به نفع همه ي سياست پيشگان است كه مرگ را از فرهنگ سياسي ايران بزدايند اگر نمي خواهند خود قرباني آن باشند. به گواهي تاريخ كمتر سياست پيشه ي ايراني در بستر آرامش جان داده است. • پاي بندي ملت به فضايل اخلاقي، شهامت در بيان حقيقت، يك رويي و پرهيز از رياكاري، و قناعت به دست آورد خويش است كه حاكمان را از پنهان كاري، زورگويي و دست اندازي به مال مردم باز مي دارد؛ چنان كه سخت كوشي و همت ورزي حاكمان است كه ملت را به كار وامي دارد. اگر روزی برسد که همه ی مردم از آن چه بر کشور می گذرد روگردان شوند، حتی آنها که منافع خود را در ادامه ی روش ها و منش های حاکم می بينند به اين باور برسند که اين راه به جايی نمی برد و اگر بتواند منفعت شخص آنها را هم تأمين کند نمی تواند نسل خود آنها را سعادتمند سازد، آن گاه روزگار نابخردي حاكمان، ستايش قدرت و دست اندازي حكومت به جان و مال مردم به پايان مي رسد. باور كنيم كه زيستن در جامعه ای آباد بهتر از داشتن در جامعه ای فقير است همان گونه كه فرمان پذير خردمندان بودن بهتر از فرمان رواي بي خردان. راه تحول مردم ما راز تحول حكومت است. • كسي كه به روشي غير دموكراتيك قدرت را به چنگ آورد نمي تواند در فرمان روايي به رأي مردم پاي بند باشد. هر كس كه مدعي پاي بندي به آزادي و رأي مردم است بايد بكوشد كه با آزادمردي و آگاهي رأي مردم را به دست آورد تا هم مردم را و هم خود او را فرصتي براي تمرين آزادي و دموكراسي فراهم آيد. حاكمي كه با انتخابات بر سر كار آيد تنها نيمي از شرط مردم سالاري را دارا است. نيمه ي درست تر مردم سالاري به ترك آرام قدرت است با رأي مردم. • حق حكومت منحصر است به منتخبين اكثريت مردم، اما نقد حكومت حق همه ي مردم است. • هر كس مي تواند خود را در برابر رأي مردم بيازمايد اما هيچ كس نمي تواند حقي فراتر از رأي مردم براي خود ادعا كند چه اين حق را داده ي خداوند بداند چه حاصل دستي كه بر سِلاح دارد. • براي حفظ آيين و امنيت ملي، و با نظر به تاريخ، نيك آن است كه روحانيون و نظاميان به كار خود بپردازند، خود را در برابر رأي مردم قرار ندهند و به رأي مردم گردن گذارند. • دامنه ي حكومت، حداكثر، تا مرز زندگي خصوصي مردم مي رسد ولي هيچ گاه به آن داخل نمي شود. آيين، آداب، باور و پوشش هر كس حوزه ي شخصي او است و تا جايي كه جا را براي ديگران تنگ نكند موضوع دخالت حكومت نيست. نمي توان به نام باور يا هنجارهاي اكثريت، كسي را از عمل به باورهاي خودش بازداشت. • در انتخاب براي حكومت تنها كسي مي تواند مورد اعتماد قرار گيرد كه راي و منش خود را به روشني و با واژگان قابل فهم و غير قابل تفسير تشريح كرده، پاي بندي خود را به آنها نشان داده باشد. تازه چنين كسي را هم نبايد لحظه اي بي نظارت مردم گذاشت. • جان و مالكيت هر كس بر آن چه دارا است محترم است. تنها در برابر شكايت خصوصي و پس از احراز در دادگاه صالح است كه مي توان مالكيت فرد را تنها در مدعا عليه و نه بيش از آن مورد پرسش قرار داد. بهتر است يك بار از آن چه برخي به ناروا صاحب شده اند گذشت اما بنيان مالكيت را استوار كرد تا راه توسعه هموار شود. • مبناي هر تصميم سياسي درست حفظ مصالح ايران و منافع ايرانيان است. بر حكومت است كه منافع ملي را از راه برقراري روابط صلح جويانه با همه ي دولت ها تأمين كند.