میرزاده عشقی

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد.

میرزاده عشقی.
میرزاده عشقی.

میرزاده عشقی (زادهٔ ۱۲۷۲ خورشیدی در همدان - درگذشتهٔ ۱۲ تیر ۱۳۰۳ خورشیدی در تهران). شاعر برجسته دوران قیام مشروطیت، روزنامه‌نگار و نویسنده ایرانی و مدیر نشریه قرن بیستم بود.

میرزاده عشقی که نام اصلیش «سید محمدرضا» و فرزند «حاج سید ابوالقاسم کردستانی» بود و در تاریخ دوازدهم جمادی‌الآخر سال ۱۳۱۲ هجری قمری مطابق ۱۲۷۲ خورشیدی وسال ۱۸۹۳ میلادی زاده شد.

وی به خاطر مخالفت با سردار سپه و جمهوری پیشنهادی او به دست عوامل او کشته شد.

میرزاده عشقی پیش از آغاز مبارزاتش به همراه رضاخان به همراه عده‌ای دیگر از اهل فکر، جهت کمک به عثمانیان در جنگ جهانی اول به آنجا سفر کردند. دیدن ویرانه‌های طاق کسری در مدائن باعث نوشته شدن اپرای رستاخیز شهریاران ایران شد.

عشقی پس از بازگشت در صف مخالفان جدی سردار سپه درآمد. شاید شعرهای عشقی به علت عمر کوتاه شاعریش هیچ گاه مجال پخته شدن پیدا نکردند اما صراحت لهجه، نکته‌بینی و تحلیل بسیار فنی او در مورد تحولات سیاسی و اجتماعی دوره خودش بسیار مشهوداست. به عقیدهٔ بسیاری از مورخین عشقی از مهم‌ترین روشنفکران مولود روشنگری پس از مشروطه بود.

مزار او در ابن بابویه و در گوشه‌ای متروک (در نزدیکی مزار نصرت الدوله فیروز) قرار دارد.

فهرست مندرجات

[ویرایش] زندگی

سالهای کودکی را در مکاتب محلی واز سن هفت سالگی به بعد در آموزشگاههای «الفت» و «آلیانس» به تحصیل فارسی و فرانسه اشتغال داشته، پیش از آنکه گواهی نامه از مدرسه اخیرالذکر در یافت کند در تجارتخانه یک بازرگان فرانسوی به شغل مترجمی پرداخته ودر اندک زمانی زبان فرانسه را به خوبی در یافته وبه شیرینی تکلم می‌کرد.

دوره تحصیلی این شاعر جوان تا سن هفده سالگی بیشتر طول نکشید، شاید سبب واقعی آن همان طبع بلند، فکر تند وروح شاعرانه اش بوده‌است. در آغاز سن ۱۵ سالگی به اصفهان رفت، سپس برای اتمام تحصیلات به تهران آمد، بیش از سه ماه نگذ شت که به همدان باز گشت وچهار ماه بعدش به اصرار پدر برای تحصیل عازم پایتخت شد ولی عشقی از تهران به رشت و بندر انزلی رهسپار واز آنجا به مرکز باز آمد.

هنگامی که در همدان بسر می‌برد اوائل جنگ بین المللی اول ۱۹۱۴-۱۹۱۸ میلادی به عبارت دیگر دوره کشمکش سیاست متفقین ودول متحده بود. عشقی به هواخواهی از عثمانی‌ها پرداخت وزمانی که چند هزار تن مهاجر ایرانی در عبور از غرب ایران به سوی استانبول می‌رفتند او هم به آنها پیوست وهمراه مهاجرین به آنجا رفت.

عشقی چند سالی در استانبول بود، در شعبه علوم اجتماعی و فلسفه دارالفنون باب عالی جزء مستمعین آزاد حضور می‌یافت، پیش از این سفر هم یک باربه همراهی آلمانیها به بیجار و کردستان رفته بود.

«اپرای رستاخیز شهریاران ایران» را عشقی در استانبول نوشت. این منظومه اثر مشاهدات اواز ویرانه‌های مدائن هنگام عبور از بغداد و موصل به استانبول بوده که روح شاعر رابه هیجان انداخته و شهپر اندیشه بلندش را به پرواز در آورد.

در سال ۱۳۳۳ ه. ق. «روزنامه عشقی» را در همدان انتشار داد. «نوروزی نامه» را نیز در سال ۱۳۳۶ ه. ق. پانزده روز پیش از رسیدن فصل بهار در استانبول سرود.

عشقی از استانبول به همدان رفت و باز به تهران شتافت. عشقی چند سال آخر عمرش را در تهران به سر برد، قطعه «کفن سیاه» را در دفاع از مظلومیت زنان و تجسم روزگار سیاه زنان و حجاب اجباری آنان با مسمط «ایدآل مرد دهقان» نوشت. در واقع این اثر با ثمرش تاریخچه‌ای تز انقلابات مشروطیت و دوره‌ای که شاعر می‌زیست می‌باشد. [1]

عشقی گاه گاهی در روزنامه‌ها و مجلات اشعار و مقالاتی منتشر می‌ساخت که بیشتر جنبهٔ وطنی واجتماعی داشت ،چندی هم شخصا روزنامه «قرن بیستم» را باقطع بزرگ در چهار صفحه منتشر می‌کرد که امتیازش به خود او تعلق داشت لیکن عمر روزمانه نگاریش مانند عمر خود او کوتاه بود وبیش از ۱۷ شماره انتشار نیافت.

در آخرین کابینه نخست وزیری «مرحوم حسن پیرنیا، مشیرالدوله» از طرف وزارت کشور به ریاست شهرداری اصفهان انتخاب گردید ولی نپذیرفت.

در آغاز زمزمه جمهوریت عشقی دوباره روزنامه «قرن بیستم» را باقطع کوچک در هشت صفحه منتشر کرد که یک شماره بیشتر انتشار نیافت وبر اثر مخالفت روزنامه اش باز داشت شد و خود شاعر نیز به دست دو نفر در بامداد دوازدهم تیر ماه ۱۳۰۳ خورشیدی در خانه مسکونیش جنب دروازه دولت، سه راه سپهسالار کوچه قطب الدوله هدف گلوله قرار گرفت .

[ویرایش] تجربه روزنامه نگاری

به گفتهٔ عشقی روزنامه «قرن بیستم» در زمان انتشارش تنها دو مشترک داشت.

«روزنامه قرن بیستم» که شماره‌های آن طی سه سال و اندی به زحمت از بیست گذشت، بسیار نا منظم انتشار می‌یافت، خواننده چندانی نداشت وشهرتی را اگر فرض کنیم شهرتی به دست آورد، مدیون نام خود عشقی بود.

با در گرفتن جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴ میلادی ۱۲۹۳ شمسی زمانی که بیست سال داشت، در همدان روزنامه‌ای با نام «نامهٔ عشقی» را به راه انداخت . شماره‌های اول وسوم این روزنامه به تاریخ‌های ۱۸ ذیقعده ۱۳۳۳ ه. ق. و۲۷ محرم ۱۳۳۴ ه. ق. ۱۲۹۳ شمسی خبر می‌دهد.

[ویرایش] سفر عشقی به خارج از ایران

باید سه سالی به درازکشیده باشد. اواخر جنگ به ایران باز گشت، مدتی در همدان ماند وسپس راهی تهران شد. در تهران به صف پور شورترین مخالفان قرارداد ۱۹۱۹ وثوق الدوله که مضمون آن تحت الحمایگی ایران بود، پیوست، به تبلیغ وتهیج وسخنرانیهای تند پرداخت .

در سال ۱۳۳۷ قمری که حسن وثوق (وثوق الدوله) قرارداد ایران وانگلیس را به وسیله جراید اعلام کرد، عشقی منظومه اعتراض آمیزی را در نتیجه تأثر از عقد قرارداد مزبور سرود وخود نیز در مقدمه اشعارشرحی نوشته‌است که به خط وامضاء خود شاعر است. در پی این اعتراضها وچامه سرایی‌ها، در تابستان سال ۱۲۹۸ شمسی (حسن وثوق) (وثوق الدوله رئیس الوزرا) عشقی را به همراهی جمعی از مخالفان قرارداد به زندان انداخت وجمعی دیگر را به کاشان تبعید کرد.

[ویرایش] پایان کار عشقی

مابین آقای «رحیم زاده صفوی» و «ملک الشعراء» و «میرزاده عشقی» که هر سه از کارکنان اقلیت بودند ترتیبی بر قرار شده بود که هفته‌ای دو روز در منزل «رحیم زاده صفوی» گرد آمده از ظهر تا شب وقت خود را به مذاکرات ادبی وتهیه مطالب برای روزنامه قرن بیستم که متعلق به میرزاده عشقی بود می‌گذرانیدند.

یک روز شنبه از هفته‌ای که روز سه شنبهٔ آن روز می‌بایست میرزاده عشقی به قتل رسد بعداز صرف ناهار رحیم زاده صفوی یکی از سه کتاب مزبور را باز کرده برای رفقا به فارسی نقل می‌نمود، در آن هنگام دوسه روز از انتشار آخرین شماره مشهور قرن بیستم گذشته بود، همان شماره مشهوری که حاوی شدیدترین حملات به دیکتاتور وقت و اطرافیان او بود تهدیدهای پیاپی به میرزاده عشقی می‌رسید وکار به جایی رسیده بود که شاعر نامبرده قیافهٔ مهیب مرگ را پیش چشم خود مجسم می‌یافت.در آن روز و آن ساعت که اتفاقا به قصه‌های آن کتاب در موضوع خواب ومرگ گوش می‌داد، غفلتا از جای پریده خطاب به رحیم زاده صفوی نموده گفت: حاشا که شما در این زمینه‌ها مطالعه می‌کنید خواهشمندم یک دقیقه هم به خواب من که دیشب دیده‌ام توجه نمائید، «خواب دیدم که در قلمستان زرگنده مشغول گردش هستم فراموش نشود که در آن زمان قلمستان زرگنده گردشگاه اهل تفریح وتفرج مرکز بود، در حین گردش دختری فرنگی مثل آن که با من سابقه آشنایی داشت نزدیک آمده بنای گله گزاری وبالاخره تشدد وتغیر را گذاشت و طپانچه ای که در دست داشت شش گلوله به طرف من خالی نمود. براثر صدای تیرها افراد پلیس ریختند و مرا دستگیر کرده در درشکه نشاندند که به نظمیه ببرند در بین راه من هر چه فریاد می‌کردم که آخر مرا کجا می‌برید شما باید ضارب را دستگیر کنید نه مرا، به حرفم گوش نمی‌دادند تا مرا به نظمیه بردند ودر آنجا مرا به اتاقی شبیه زیر زمین کشانیده حبس کردند. آن اتاق فقط یک روزنه داشت که از آن روشنایی به درون می‌تابید. من با حال وحشتی که داشتم چشم را به آن روزنه دوخته بودم ناگهان دیدم شروع به خاک ریزی شد و تدریجاً آن روزنه گرفته شد و من احساس کردم که آنجا قیر من است ...»

هنگامی که میرزاده عشقی این خواب را حکایت می‌کرد قیافه بیم زده و وحشتناکی داشت و رفقای او برای تقویت وتسلیت اوبه مزاح وشوخی می‌پردازند ولی رحیم زاده صفوی حکایت می‌کند:

حال میرزاده عشقی وقیافه ولهجه او در آن موقع طوری بود که در قلب من اثر بیم و وحشت را منعکس می‌ساخت، طرف عصر ملک الشهراء زودتر بیرون می‌رود و میرزاده عشقی با رحیم زاده صفوی بنای مشورت را گذارده می‌گوید من یقین دارم که همین روزها مرا خواهند کشت وبرای شماها نیز همین خطرها مسلما هست باید چاره‌ای بیندیشیم شاید من و تو هر طوری شده دو نفری ازیک راه که کمتر مورد توجه باشد به طور ناشناس به روسیه فرار کنیم، رحیم زاده صفوی هم چون قلبا بیمناک شده بود حاضر می‌شود از راه فروش واثاث خانه خود هر چه زودترمبلغی فراهم ساخته فرار نمایند وراه سفر به روسیه را از طریق شمیران شهرستانک انتخاب می‌کنند.

رحیم زاده صفوی پیشنهاد می‌نماید روز یکشنبه و دوشنبه خود عشقی هم کمک کند تا اثاث وی به فروش رسد وعصر غروب دوشنبه به عنوان گردش شمیران بی خبر از رفقا دونفری فرار نمایند. میرزاده عشقی از این فداکاری رفیقش که بی دریغ خرج سفر را تهیه می‌بیند خوشند شده ولیکن می‌کوید سفر باید به روز چهارشنبه بماند زیرا روز دوشنبه به شخص عزیزی وعده داده‌است که باید در زرگنده او را ملاقات کند .البته از گفتن نام زرگنده رحیم زاده صفوی متوحش شده اصرارمی کند که عشقی از این قصد در گذزد ولی چون قضیه به عوالم روحی وقلبی شاعر مربوط بوده‌است اصرار رفیقش بی اثر می‌ماند، شب یکشنبه را عشقی در خانه رفیقش می‌ماند وروز یکشنبه می‌رود با وعده این که شب سه شنبه خواهم آمد وروز آن شب در آوردن سمسار وفروش اثاث به تو کمک خواهم کرد لیکن شب سه شنبه بر خلاف وعده‌ای که عشقی داده بود به منزل رحیم زاده صفوی نمی‌آید وبالاخره روز سه شنبه طرف صبح بعداز مدتی که رفیقش انتظار او را می‌کشد وخبری نمی‌رسد محمد خان نوکرش را به خانهٔ عشقی می‌فرستد ،خانه عشقی در سه راه سپهسالار منزلی کوچک بود متعلق به مهدیخان نام که هم اکنون آن کوچه را عشقی می‌خوانند. خانه مهدیخان صحن محقر اما نظیف وبا درخت و گلگاری بود وبنابه مناسباتی رحیم زاده صفوی آن را برای شاعر اجاره کرده بود و خانه صفوی در نظامیه بود. همین که نوکر رحیم زاده صفوی به خانه عشقی می‌رسد در حدود دو ساعت قبل از ظهر «ابوالقاسم» نام «پسر ضیاء السلطان» با شخص دیگری که همراه اوبوده در کوچه می‌بیند که به سرعت از آنجا دور می‌شوند وسر کوچه اتومبیلی بوده که آن دونفر سوار می‌شوند واز طرفی سر وصدا ی زنهای همسایه را می‌شنود که فریاد می‌کنند «خونخوارها جوان ناکام را کشتند» و عجب آن است که در آن کوچه با آن که هیچ گاه گردشگاه پلیس و مأمورین تأمینات نبوده و نیست در ظرف یک لحظه هنوز محمد خان به در خانه عشقی نرسیده می‌بیند چند نفر پلیس و مامور تأمینات دوان دوان می‌آیند ومانند اشخاصی که از انجام قضیه مطلع باسشند به خانه عشقی ریخته شاعر مجروح را بیرون کشیده در یک درشکه که سر کوچه آماده بود می‌نشانند، عشقی که چشمش به محمد خان می‌افتد فریاد می‌کند «محمد خان به رفقا بگو به داد من برسند...» محمد خان از این پاسبانها بپرس مرا کجا می‌برند ... بابا من نمی‌خواهم به مریضخانه نظمیه بروم، مرا به مریضخانه امریکا ببرید... وهمین طور همین جملات را در خیابانها مخصوصا در خیابان شاه اباد با فریاد تکرار می‌کرده‌است، پلیس‌ها که گویا دستور مخصوص داشتند بر اثر داد فریاد عشقی راضی می‌شوند اول اورا به کمیساریای دولت ببرند که از آنجا مطابق میل او به مریضخانه امریکایی منتقل شود اما همین که درشکه به کمیساریا می‌رسد رئیس کمیساریا به پلیس‌ها فحاشی کرده می‌گوید چرا نظمیه نمی‌برید.» این به قراری که مسموع افتاد هنگامیکه «پسر ضیاء السلطان» و رفیقش می‌خواسته سوار اتومبیل شده بگریزد پاسبانی به نام «سید عباس» که نوبه خدمتش نبوده به اتفاق محمد خان نام هرسنی که نوکر «حاج مخبر السلطنه» بوده براثر داد وفریاد زنها «ابوالقاسم پسر ضیاء السلطان» را دنبال کرده دستگیر می‌نمایند ولی رفیقش فرار می‌نماید. ابوالقاسم مزبور تا شهربانی هم برده می‌شود که در مواجهه با عشقی هم حضور داشته ولی بعدا او را مرخص می‌نمایند که مدتی از تهران هم خارج می‌شود.

در حدود دو ساعت قبل از ظهر به ملک الشهراء در مجلس خبر می‌دهند که عشقی اورا در مریضخانه شهربانی خواسته‌است بلافاصله وفورا به ولیعهد محمد حسن میرزا کاغذ می‌نویسد که مشارالیه دستورداده طبیب‌های سلطنتی برای معالجه عشقی بشتابند و یک ساعت بعد از ظهر که به نمایندگان اقلیت خبر می‌رسد که عشقی در مریضخانه شهربانی بستری شده‌است، ملک الشهراء بهار و سید حسن خان زعیم و رحیم زاده صفوی به اتفاق چند نفر دیگر سوار شده به شهربانی که در میدان توپخانه بود می‌روند. به آنها گفته می‌شود که باید از خیابان جلیل آباد از در طویله سوار بروید که مریضخانه آنجاست، طویله سوار حیاط بزرگی داشت ودر سمت دست چپ چهار اتاق کوخ مانند که سقف آنها گنبدی بود مریضخانه نظمیه را تشکیل می‌داد و پیدا بود که آن کوخ‌ها سابقا جزء طویله بوده وبعد آن را از اصطبل جدا ساخته سفید کاری کرده تحویل مریضخانه داده بودند. اتاق اولی یک در به حیاط طویله داشت ویکی دو پنجره آن به خیابان جلیل آباد باز می‌شد.سه اتاق دیگر که تو در تو وراهرو آنها عبارت از دری بود که به اتاق اولی باز می‌شد واز اتاق دومی در بندی به اتاق سومی راه می‌داد دیگر آن اتاقها هیچ گونه در وپنجره به خارج نداشت وروشنایی هر یک از آنها از یک روزنه می‌رسید که در وسط کنبدی سقف قرار داده بودند و البته این ترتیب برای آن بود که مبادا مریض حسبی فرار نماید.همین که رفقای عشقی وارد اتاق اول شدند واز در گاه اتاق دومی منظره طویله مانند آن ساختمان‌ها وهر سه اتاق رامشاهده کردند ملک الشعراء به رحیم زاده صفوی که در حال گریه وزاری بود می‌گوید:

صفوی، خواب عشقی، صفوی که در حال تأثر بود متوجه مطلب نمی‌شود مجدداً ملک الشعراء بازوی وی را فشار داده می‌گوید:

صفوی، خواب عشقی وزیر زمین وروزنه را تماشا کن، آن وقت صفوی خواب عشقی را به یاد آورده

وقتی نگاه می‌کند در اتاق چهارمی یک تختخواب می‌بیند که میرزاده عشقی روی آن به خواب ابدی رفته ونور آفتاب از روزنهٔ سقف به سینهٔ او افتاده وشاید در آن لحظه که عشقی برای آخرین دم چشم بر هم می‌نهاده نور آن روزنه به صورت او می‌تابیده واین نکته که میرزاده عشقی هنگامی که چشم بر هم می‌گذارده‌است مژ گان او تدریجا روی هم می‌افتاده مانند همان حالتی بوده که شاعر در خواب دیده بود حیرت وشگفتی برای رفقا می‌گردد به طوری که مدتی ما ت و مبهوت گریه وزاری را فراموش کرده، به تماشای آن منظره وتطبیق آن با راست بینی و خواب شگفت انگیز عشقی مشغول می‌شوند و این خواب را رحیم زاده صفوی در روزنامه «شهاب» همان هفته و ملک الشعراء در روزنامه «قانون هفتگی» طی مرثیه نامهای که برای عشقی نوشته‌اند حکایت کرده‌اند.

[ویرایش] ترور عشقی

چند روزی بود که غبار اندوهی، سخت روح حساس میرزاده عشقی شاعر جوان را پوشانیده بود، رنجورشده بود و شبها آسوده نمی‌خوابید.

یگ شب عشقی تا خیلی از شب گذشته خوابش نمی‌برد. آن شب بر خلاف همه شب که بعداز شام به رختخواب می‌رفت میل خوابیدان نداشت. کسل بود، روحش گرفته و دردناک، از یک چیزناشناس در بیم و اظطراب بود ... روز بعد، به دوستی گفته بود که دلم می‌خواهد زنده بمانم وبرای آزادی ایران هر قدر می‌توانم بکوشم ... من که از این زندگی سیر شده‌ام، اگر خوشحالم زنده‌ام، برای این است که برای وطنم، فرزندی لایق و فداکار باشم وتا آنجا که میسر است برای نجات کشورم کار کنم.

دو سه شب بود که دو نفر ناشناس پیرامون خانهٔ عشقی کشیک می‌کشیدند. عشقی به نصیحت دوستانش از خانه بیرون نمی‌رفت. کسی را هم نزد خود نمی‌پذیرفت. ولی آن دو نفر ناشناس، پیوسته مرافب بودند که عشقی تنها بشود وبه سراغش بروند. تمام شب دوازدهم تیر ماه ۱۳۳۰ را عشقی ناراحت به سر برده بود. صبح آن شب عشقی، خسته، لب حوض دستهایش را می‌شست. پسر عموی او که از چندی پیش مراقب او بود بیرون رفته بود. کلفت خانه هم برای خرید رفته بود و در خانه را باز گذاشته بود. در حیاط باز شد و سه نفر بدون اجازه وارد خانه عشقی شدند، عشقی از آنها پرسید که چه کار دارند ؟آنها جواب دادند که شب گذشته، شکایتی از سردار اکرم همدانی به منزل او داده‌اند که عشقی آن را به چاپ برساند و اکنون برای گرفتن جواب عریضه آمده‌اند.

عشقی خندان تعارف کرده ومی خواست برای پذیرایی آنها را به اتاق ببرد ودر حالی که با یکی از آنان صحبت کنان جلو بود، یکی از دو نفر، از عقب تیری به سوی او خالی کرد. وبی درنگ هر سه نفر فرار کردند.عشقی فریاد کشید وخود را به کوچه رسانید. در آنجا از شدت درد به جوی آب افتاد. همسایه‌ها به صدای تیر وفریاد عشقی جوان، سراسیمه از خانه بیرون ریختند و «محمد هرسینی» قاتل را دستگیر نمودند. اسم قاتل «ابوالقاسم» بود. او از مهاجرین قفقاز بود.

عشقی را به بیمارستان شهربانی بردند. در تختخوابی افتاده ولحافی رویش کشیده شده بود. رنگش به کلی پریده بود وعرق مرگ بر چهرهٔ پاک و دلربایش نشسته بود. تنش سرد شده واز سرما به خود می‌پیچید. عشقی در زحمت وشکنجه درد شدیدی فرو بود. ناله می‌کرد وداد می‌زد که یا مرا از اینجا بیرون ببرید ویا یک گلوله دیگر به من بزنید وآسوده‌ام بکنید.

گلولهٔ سربی از طرف چپ زیر قلبش گیر کرده بود. خون زیادی می‌آمد. بعداز چهار ساعت درد و شکنجه، عشقی جوان وبدبخت چشم از جهان بربست. پیراهن خونینش را روی جنازه اش گذاشته وتابوت را به مسجد سپهسالار بردند. صبح روز بعد تمام تهران عزادار بود. دانشمندان، دانش آموزان، کاسب کارها واهالی محل طوق وعلم بلند کرده و جنازه شاعر جوان را در حالی که پیراهن خونین او روی تابوت بود برداشته وحرکت کردند. هر کس جنازه را می‌دید می‌گریست ومی گفت: تهران چنین سوگواری را یک بار دیگر نخواهد دید.

[ویرایش] تشییع جنازه عشقی

همان روز که عشقی ترور شده بود، ساعت سه بعداز ظهر عده‌ای از نمایندگان اقلیت ومدیران جراید اقلیت در مریضخانه نظمیه برسرنعش حاضر شدند، جمعیت هم کم کم در حال تجمع بود. «عباس خلیلی، مدیر روزنامه اقدام» نطق غرائی کرد، تمام حاضرین گریستند، پس از نطق خلیلی، نعش را در درشکه‌ای گذارده به طرف منزل عشقی حرکت کردند، عده زیادی درشکه واتومبیل از عقب نعش به حرکت در آمدند، «فرخی یزدی، مدیر روزنامه طوفان» نیز از مشایعت کنندگان بود، همین که درشکه فرخی یزدی به سر چهارراه «مخبرالدوله» رسید به رفیق خود می‌گوید ماده تاریخ خوبی پیدا کردم وآن «عشقی قرن بیستم» است.

پیکر عشقی را به خانه اش آوردند و در آنجا شسته وکفن کردند، شب را در مسجد سپهسالار به امانت گذاشتند که روز بعد تشییع نمایند.

شب در مسجد سپهسالار جمعیت زیادی ماند، زیرا فهمیده بودند که شهربانی می‌خواهد شبانه پیکر را برده محرمانه دفن نماید ونگذارد سر وصدا در اطراف آن بلند شود.

ولی درباریان واقلیت می‌خواستند که از تشییع جنازه عشقی استفاده کرده بفهمانند که مردم چه اندازه با دولت وقت مخالف هستند.

مدرس ودسته اقلیت همان روز اعلانی در شهر منتشر کردند که فردا هر کس می‌خواهد از جنازه یک سید غریب و مظلوم تشییع نماید صبح به مسجد سپهسالار حاضر شود. صبح جمعیت بی مانندی در مسجد سپهسالار گرد آمد، جنازه را حرکت داده تشییع فوق العاده پر ازدحامی که تاکنون نظیر آن دیده نشده بود به عمل آمد. پیراهن خونین عشقی را نیز روی عماری گذارده بودند. از تمام محلات شهر دسته جمعیت به مشایعت کنندگان می‌پیوست، می‌گویند در حدود سی هزار نفر در تشییع جنازه شرکت کرده بودند و با همان هئیت جنازه به «ابن بابویه» برده در شمال غربی آن مدفون ساختند.

این حقیقت دارد که دربار قاجار کوشید از قتل عشقی به سود خود و علیه قاتلانش که مدعی حکومت بودند بهره برداری کند وبه هر چه مفصل تر و مردمی تر شدن تشییع جنازه او کمک کرد.

[ویرایش] منابع

بخش‌هایی از نوشتار «شرح حال میرزاده عشقی» نوشته: فیروز خردمند ۱۳۷۹ بندر انزلی، با بهره‌گیری از مآخذ زیر:

  • یحیی آرین پور، از صبا تا نیما جلد دوم.
  • ادبیات سیاسی ایران در عصر مشروطیت - جلد اول - صفحه ۴۸۰ و ۶۷۲
  • قائد، محمد: میرزاده عشقی. صفحه ۱۹
  • حسین مکی: تاریخ بیست ساله ایران - جلد سوم - صفحه ۷۰.
  • کتاب خاطرات و مخاطرات.
  • کتاب سده میلاد – صفحه ۱۱۱.

برگرفته از وب‌گاه مغان ارس (برداشت آزاد با ذکر منبع)

ميرزاده عشقی (سيد محمدرضا کردستانی) از اطلس سرخ پيرهن ساخته‌ای… پيرايه يغمايی Tue / 23 08 2005 / 9:33

سه‌شنبه ١ شهريور ١٣٨٤

پيشکش به کردستان

ای دوست که گستاخ به شب تاخته‌ای از چهره‌ی صبح پرده انداخته‌ای تا در سفر عشق به مقصد برسی از اطلس سرخ پيرهن ساخته‌ای

عشقی پيش از اينکه مبارز باشد و در راه آرمانش به شهادت برسد ، شاعر است. آن هم شاعری نو آور ، با انديشه‌ای تازه و جوان. اما متأسفانه اِين بخش ازذهن درخشان او همواره در زير نقاب پر هياهوی سياسی بودنش پنهان مانده است. کسی چه می‌داند که اگر عشقی به درازای عمر نيما مانده بود ، در شعر فارسی چه تحولاتی روی می‌داد.

سيد محمد رضا کردستانی معروف به ميرزاده‌ی عشقی در سال ١٢٧٢ در شهرستان همدان چشم به جهان گشود. در کودکی برای فراگيری الفبا به مکتب‌های محلی همدان فرستاده شد. بعد از چندی به همراه خانواده‌اش به تهران آ مد و به مدارس الفت و آليانس رفت و در آن مدارس برای فراگيری زبان‌های فارسی و فرانسه به جد ّ ّ پا فشرد. اما پِش از دريافت گواهی نامه ، مدرسه را ترک گفت و در تجارتخانه‌ی يک بازرگان فرانسوی به کار پرداخت. اين کار نه تنها کمکی برای هزينه‌ی زندگی اوبود ، بلکه راهگشای آموختن زبان فرانسه‌ی او نيز گرديد. بعد از چندی به زادگاهش همدان باز گشت وپس از چهار ماه دو باره به اصرار پدر و ظاهراً برای ادامه‌ی تحصيل به تهران آمد اما به مسافرت در شهرهای داخلی ايران پرداخت و اين تغيير ناگهانی مقدمات ورود او را به زندگی اجتماعی فراهم کرد. در اوايل جنگ جهانی اول ، عشقی که بيست و يک سال داشت ، پس از نشر روزنامه‌ی کوتاه مدتی به نام " نامه‌ی عشقی " همراه هزاران نفر از آزادی خواهان رهسپار ترکيه شد و در استانبول اقامت نمود. وی در آنجا که مرکز تجمع روشنفکران و جنب و جوش نو آوران و پايگاه آزادی خواهان آن زمان بود ، بطور آزاد در کلاس‌های فلسفه و علوم اجتماعی آمو زشگاه‌های عالی شرکت کرد و ذهن پر شور خود را در جهت مسايل فلسفی و اجتماعی پرورانيد و هم در اين سفربود که هنگام عبور از بغداد و موصل با ديدن ويرانه‌های مداين ، عِرق ميهن پرستی‌اش به جوش آمد و اُپرای رستاخيز سلاطين ايران را نوشت. اين اُپرای ميهن پرستانه شور غريبی در ايرانيان بويژه در زردشتيان فارسی زبان هند برانگيخت ، چنانکه بعد‌ها دو گلدان نقره از سوی آنان برای عشقی فرستاده شد که در معبد زردشتيان تهران با تشريفات ويژه‌ای به او پيشکش گرديد. عشقی در ترکيه چندين کتاب و نشريه منتشر نمود.سپس بعد از چندی به ايران بازگشت و روزنامه‌ی قرن بيستم را بنيان نهاد. اين روزنامه در سه دوره (پس از قطع و وصل‌های متناوب) و مجموعاً در هفده شماره منتشر شد که دوره‌ی سوم آن بيش از يک شماره نبود و همان شماره بود که مرگ شاعر جوان را در پی داشت. قرن بيستم گو اينکه عمرش چونان عمر ِ خود عشقی کوتاه بود، اما در جامعه درد مند اثری ژرف بر جا‌ی گذاشت.اين نشريه چنان که از نامش پيداست ، بسيار نو آور و در ضمن بسيار تند رو بود و مقاله‌های بی‌پروا و بسيار نافذ آن خوانندگان ويژه‌ای را به سويش جلب می‌کرد. عشقی نيز در هر شماره افزون بر مقاله‌های آتشين ، شعر‌های مؤثر خود را چاشنی آن می‌کرد. نوگرايی اين روزنامه آن چنان بود که نيما يوشيج منظومه‌ی معروف و بلند خود، افسانه را در چند شماره‌ی پياپی برای چاپ به آن سپرد. در فاصله‌ی قطع و وصل‌ها‌ی روزنامه‌ی قرن بيستم،عشقی که برای مبارزه دمی آرام نداشت،شعر‌ها و مقاله‌های بی‌پروای خود را به نشرياتی ديگر از قبيل مجله‌ی گل‌های رنگارنگ و مجله‌ی مربی می‌فرستاد. نيش قلم او بيش از همه متوجه وثوق‌الدوله - نخست وزير وقت – و باعث و بانی قرارداد شوم ايران و انگليس بود. چرا که عشقی که عاشق پاک باخته‌ی ايران بود، اين قرارداد را معامله‌ی فروش ايران به انگلستان می‌ناميد و افزون بر آن وثوق‌الدوله را معلم الفبای فساد در جامعه می‌دانست :

وثوق‌الدوله علاوه از بستن قرار داد ايران و انگليس ، يک گناه بزرگتری را مرتکب شده و آن اينست که الفبای فساد اخلاق را در جامعه تدريس کرد. / قسمت اعظم ازشاگردان کلاس خيانت آموزی وثوق‌الدوله بی‌تقصيرند، در مملکت کار نيست، مردم بی‌کارند ، بی‌پولند ، معطلند ، بايد نان بخورند... چه بکنند؟ / گناه وثوق‌الدوله اينست که به مردم مشق " دله گی " داد ، گناه وثوق‌الدوله اينست که ايمان سياسی و وجدان را موهوم کرد. / قبل از زمامداری وثوق‌الدوله ، همين مردم مثل امروز بی‌پول بودند و هم نان می‌خواستند بخورند ، چرا آن روز سينه زن خيانتکاران نمی‌شدند؟ / چرا آن روز از حلقوم احدی ، زنده باد قوام السلطنه شنيده نمی‌شد؟ / چونکه آنروز مردم نمی‌دانستند که می‌شود پول گرفت و اين کلمات شرم آور را ادا کرد. اينها همه نتيجه‌ی تدريسات وثوق‌الدوله است ، اينها همه اثر تعميم " الفبای فساد اخلاق " است. / تمام اين بدبختی اثر شيوع اين الفبای منحوس فساد اخلاق يعنی رواج اين جمله‌ی پليد است : " هرکس پول داد بايد برای او کار کرد ، وجدان ، عقيده ، مسلک موهوم است " حالا ما اگر واقعا ً بخواهيم ريشه‌ی اين شجره‌ی خبيثه را از بن بکنيم بايد وثوق‌الدوله و عموم همدستان وثوق‌الدوله را به چوبه‌ی دار تحويل بدهيم.

سرانجام اين اشعار و آن مقاله‌ها باعث شدکه وثوق‌الدوله دستور دستگيری او را بدهد و عشقی چندی به زندان قلهک افتاد. در زندان به پيشنهاد دوستانش بر آن شد که برای رهايی،شفاعت نامه‌ای بسرايد و سرود اما از آنجا که روح جوانش سر کش تر از اين سخن‌ها بود فقط توانست دو سه بيت خوشايند - در زمينه‌ی جوانی و آرزو‌های خود بسرايد و از ممدوح طلب بخشش کند :

بس آمال نکو دارد ، جوان است آرزو دارد همانا آبرو دارد ، بر ِ امثال و اقرانش زبان آوردش ار محبس ، زبانش زان ِ تو زين پس! برآرش خواهی ار از پس و يا برکن ز بنيانش

و بعد از آن پشيمان می‌شود و با لحنی تلخ و گزنده ممدوح را به باد انتقاد می‌گيرد :

زبانم را نمی‌دانم گنهکار از چه می‌خوانی چه بد کرده که گردانم از اين کرده پشيمانش؟ اگر گفتست بيگانه ، چه می‌خواهد در اين خانه خيانت می‌نه بنموده ، چه می‌خواهيد از جانش؟ نگهداری اين کشور ، اگر نايد ز دست تو ، چرا با دست خود بدهی به دست انگليسانش؟

بدينگونه است که زندان نه تنها شاعر جوان را تنبيه نمی‌نمايد بلکه او را جسور تر هم می‌کند.چنانکه بعد از بيرون آمدن از زندان سخنگوی نسل جوان می‌شود و در روزنامه‌ی شورش مقاله‌ی تندی به نام اسکلت‌های جنبنده ، وکلای پارلمان – خطاب به زمامداران پير و از کار افتاده‌ای که کرسی‌های مجلس را نا عادلانه اشغال کرده اند،می نويسد :

ای اسکلت‌های جنبنده!...‌ای استخوان‌های متحرک!...‌ای هيکل‌های وصله وصله ، از دندان عاريه‌ای ، عينک به چشم بسته ، عصا به دست گرفته... کرسی‌های پارلمان تا عمر داريد ، در اجاره‌ی شما نيست ، مدت کرسی نشينی طبقه‌ی شما مدت‌هاست گذشته. معطل نکنيد ، برخيزيد! / از اين به بعد ديگر نوبت ماست!! رفقا! اين آقايان اينطور که محکم روی کرسی‌های پارلمان جلوس فرموده‌اند ، گمان نمی‌رود که با نصيحت و مسالمت برخيزند و جايگاه جوانان را برای جوانان بگذارند. چونکه اينها تازه جايشان را گرم کرده‌اند ، روی کرسی‌ها تنبل شده‌اند و حوصله ندارند از روی اين کرسی‌ها برخيزند ، سالها روی اين کرسيها چرت زده‌اند. اينها را بايد از روی اين کرسیها عنفا ً بلند کرد. / اگر چه بازوی بعضی از آنها را بايد با احتياط گرفت و بلند کرد چه از بس پوسيده‌اند ممکن است که بازوی آنها کنده شود. / ما ديگر بيش از اين نمی‌توانيم پشت در بهارستان معطل باشيم و ببينيم مدت چُرت فلان وکيل فرتوت کی تمام می‌شود.

بعد از اين مقاله در پاسخ اعتراض و تهديد به مرگ ، مقاله‌ی توفنده‌ی ديگری می‌نويسد و در آن اعلام می‌دارد که :

ما نمی‌ترسيم... ما مرگ را حقير می‌شماريم... ما می‌خواهيم در راه وظيفه کشته شويم. به شهادت برسيم. ما هرگز نخواهيم مرد. و با اين شعر ادامه می‌دهد که : خاکم به سر ، ز غصه به سر خاک اگر کنم خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟ من آن نی ام به مرگ طبيعی شوم هلاک وين کاسه خون به بستر راحت هدر کنم

آنچه مير زاده‌ی عشقی طالب آن است، يک تصفيه‌ی نهايی است. او هميشه در مقاله‌هايش عنوان می‌کند که بايد در سازمان‌های اداره کننده و بنياد‌های مالی و هر بنياد ديگر تصفيه‌ای به عمل آيد،حتا اگر با خون و خونريزی باشد.حتا ذهن شورشگر او پيشنهاد عيد خون می‌دهد :

پنج روز عيد خون!!! يعنی چه؟ حالا معنی می‌کنم : نخستين روز ماه اول تابستان تا پنج روز عموم طبقات مردم هر کس در هر اقليم و مملکت و شهر و قصبه و عشيره بدنيا آمده و سکنا دارد ، با لباس نسبتا ً نوين خود از خانه بيرون آمده و در ميدان عمومی که عامه جمع می‌شوند رجوع نمايند و از آنجا جمعيت با خواندن سرود‌هايی که برای (عيد خون) مخصوصا ً مهيا خواهد شد مبادرت برفتن خانه‌های اشخاصی که در طی سال گذشته مصدر امور و امين قوانين جامعه بوده و به جمعيت خيانت کرده‌اند و محاکم قضايی در جلب و مجازات آنها يا بواسطه‌ی فقدان اقتدار و يا بواسطه‌ی خصوصيت مسامحه کرده است ، خانه‌ی آنان را با خاک يکسان کرده و خود آنها را قطعه قطعه نمايند. بسم الله – چه تفريحی بهتر از اين؟! روز ششم هر که نجار است برود پی نجاری ، هر که بقال است برود پی بقالی ، هر که عطار است برود پی عطاری و بالاخره هر که هر کاره است برود سر کارش و مطمين باشد تا عيد خون سال ديگر قوانين و نواميس اجتماعی او و جامعه‌ی او از هر تعرض و خيانت و بليّه‌ای مصون خواهد بود. مطمين باشد تا سال ديگر مملکت او وثوق‌الدوله و يا نصرت الدوله و سردار معظم‌های نوعی پيدا نخواهد کرد و اگر هم پيدا شود در روز‌های عيد خون سال آينده او را در زمين دولاب نزديک سليمانيه چال خواهد کرد. ای دنيا! مطمين باش اگر عيد خون معمول گردد ، صد هشتاد از عده‌ی خيانتکاران تو کم خواهد شد.

مگو که غنچه چرا چاک چاک و دلخون است که اين نمايشی از زخم قلب مجنون است نمونه‌ی دل آزادگان بود گل سرخ چو اين کليشه‌ی اوراق سرخ ، دل خون است زبان عشقی شاگرد انقلاب است اين زبان سرخ زبان نيست ، بيرق خون است

عيد خون هر چندکه بسيار هيجان زده و بی‌تأمل پيشنهاد می‌شود ،اما مردم را بر می‌انگيزد و از آن طرف رعشه بر اندام خيانتکاران می‌اندازد.عشقی به پشتوانه‌ی مردم بويژه جوانان تند رو تر می‌شود. در اين ميان فرصتی می‌يابد تا دوباره روزنامه‌ی قرن بيستم را به چاپ برساند. اين بار قرن بيستم در قطعی کوچک تر و در هشت صفحه و روز هفتم تير ماه سال ١٣٠٣ به انتشار می‌رسد و فقط يک شماره دوام می‌آورد. زيرا مقالاتش آنقدر رسوا کننده است که چونان جرقه‌ای همه جا را منفجر می‌کند و همان است که به مرگ سر دبير جوان منتهی می‌گردد. بويژه اينکه حکم قتل او از اوايل خرداد – در زمان مناسب - توسط سرتيپ محمد درگاهی به قاتلان ابلاغ شده و اکنون بهترين زمان است! خانه‌ای که عشقی در آن زندگی می‌کند ،خانه‌ای است در سه راه سپهسالار،کوچه‌ی قطب الدوله، متعلق به مهدی خان ناظر. اين خانه دارای " بيرونی" و " اندرونی " است. اندرونی آن در دست خود صاحب خانه و بيرونی آن در اجاره‌ی عشقی است. در حياطی که در اجاره‌ی عشقی است ،عشقی و يک خدمتکار پير به نام زهرا سلطان زندگی می‌کنند و پسر عمويش هم مير محسن خان که تازه در شهربانی استخدام شده و در تأمينات کار می‌کند ، گاهی به آنجا رفت و آمدی دارد. اتاق عشقی مشرف به کوچه و دارای پنجره‌ای آهنی است که رو به کوچه باز می‌شود و او بيشتر زمانش را در آن می‌گذراند و مقاله‌ها و شعر‌هايش را آنجا می‌نويسد. بعضی از دوستان عشقی که در نظميه آمد و رفتی دارند خطر را احساس می‌کنند و به او هشدار می‌دهند که چند روزی را به هيچ روی پا از خانه بيرون نگذارد ، به اتاق رو به کوچه نرود ، در حياط را همواره ببند د و هيچ ناشناسی را مخصوصا ً هنگام شب به خانه‌اش راه ندهد. عشقی می‌پذ يرد. در را به روی خود می‌بندد و حتا چون چفت در محکم نيست ، سنگی پشت آن می‌گذارد و زهرا سلطان که متصدی کارهای خانه و خريد‌های بيرون است، تنها رابطه‌ی او با دنيای خارج می‌شود. روز دوشنبه نهم تيرماه در می‌زنند و خدمتکار پس از گشودن در با دو مرد ناشناس روبرو می‌شود که می‌گويند با آقای عشقی کار لازمی دارند و مشتاق زيارت ايشانند.خدمتکار سفارش‌های آقای خود را به ياد دارد ، بودن عشقی را در خانه انکار می‌کند. مردان ناشناس ظاهرا ً می‌روند ، اما همچنان سر کوچه منتظر می‌مانند تا عشقی برگردد. از آن روز تا دو روز ديگر (١١ تير ماه) کار زهرا سلطان سر دوانيدن اين مراجعان سمج است که پی در پی می‌آيند و می‌روند و اکنون ديگر يقين دارند که عشقی در منزل است. در فاصله‌ی اين دو روز چند نفر از دوستان عشقی از جمله ملک الشعرای بهار و رحيم زاده صفوی به ديدنش می‌آيند و حضور اين سايه‌های مزاحم را احساس می‌کنند. آنان ديگر باره به عشقی سفارش‌های لازم را می‌کنند و در ضمن خود تصميم می‌گيرند که به سراغ دو مرد ناشناس بروند و سر از قضيه در آورند. بنابراين هنگام بازگشت نزد آن دو می‌روند و می‌پرسند که با آقای عشقی چه کار دارند؟ آنان تظاهر می‌کنند که شکايت نامه‌ای پيرامون ظلم حاکم همدان آورده‌اند و می‌خواهند که آقای عشقی آن را در روز نامه‌اش چاپ کند. ملک الشعرای بهار می‌گويد که مقاله را به او بدهند و او خود آن را به عشقی خواهد داد. آن دو مقاله را می‌دهند و می‌پرسند که کی بايد برای جواب مراجعه کنند؟ اين بار باز بهار می‌گويد : من خودم خبرتان خواهم کرد! ظهر روز چهارشنبه يازده‌ی تير ماه ملک الشعرای بهار برای ناهار به خانه‌ی عشقی می‌آيد.زهرا سلطان زير زمين خنک خانه را برای آنان آماده می‌کند و تهيه‌ی خورش بادمجان می‌بيند. دو دوست هنرمند نيمروز داغ تابستان را در خنکای زير زمين به بحث و گفتگو می‌گذرانند و سعی می‌کنند که با گفتگو اضطرابی را که به جان هر دو چنگ انداخته از خود دور کنند. طرف‌های عصر ، بعد از شکستن گرمای هوا ، بهار از عشقی خداحافظی می‌کند و می‌داند از آن به بعد کوکب که از دوستان عشقی است خواهد آمد و مأمور مراقبت او خواهد بود. زهرا سلطان قاليچه‌ای کنار حوض می‌گستراند. عشقی که دو سه شب گذشته را اصلا ً نخوابيده اميدوار است که وجود کوکب - که شب را پِيش او می‌ماند - بتواند به او آرامشی بدهد تا شايد بتواند بخوابد. اما اين اميدواری بيش از آنکه خوشايند باشد ، فرساينده است ،چرا که روان شاعر جوان نيرومند تر از آن است که خطر را احساس نکند. پس همانگونه که سخنان دلگرم کننده‌ی دوستانش در او بی‌تأثير بوده ، گفته‌های شيرين کوکب هم در او بی‌تأثير می‌ماند و شب کوتاه تابستانی بر بام کاهگلی خانه ، برای شاعر مبارز سرشار از اضطرابی خفقان آور می‌شود. اکنون روز پنجشنبه دوازدهم تيرماه است : کوکب سپيده‌ی صبح رفته. ساعت هشت صبح زهرا سلطان در را می‌گشايد و برای خريد از خانه خارج می‌شود. در باز می‌ماند عشقی از پشت بام پايين می‌آيد و برای شستن سر و صورت به کنار حوض می‌رود. ناگهان صدای پا می‌شنود... بر می‌گردد و دو نفر ناشناس را در حياط خانه می‌بيند... عشقی همچنان که آنان را به دقت می‌پايد ، با قدرتمندی می‌پرسد که چه می‌خواهند؟ آنها می‌گويند که آمده‌اند تا جواب مقاله را بگيرند. يکی از آنان کنار دالان می‌ايستد و آن ديگری صحبت کنان به عشقی نزديک می‌شود. نگاه شاعر به روی او ثابت می‌ماند و يک لحظه خطر را فراموش می‌کند. وجدان کاری‌اش او را وا می‌دارد تا پاسخ نويسنده‌ی مقاله را بدهد. اما ناگهان قلبش تير می‌کشد... مرد ايستاده در کنار دالان از پشت سر به او شليک کرده... گلوله درست به زير قلب عشقی می‌خورد و او کف حياط در خون خويش در می‌غلتد... قاتلان می‌گريزند اهل محل و همسايگان با شنيدن صدای شليک از خانه‌های خود بيرون می‌ريزند. نوکر همسايه قاتل را می‌گيرد و تحويل پليس نظميه می‌دهد. اما قاتل روز بعد آزاد می‌شود و نوکر بيچاره چهل روز در زندان می‌ماند. نخستين کسی که بالای سر شاعر می‌رسد کاترين ارمنی است که يکی از زيباترين زنان روزگار خويش است. با اينکه خون بسياری از عشقی رفته ، اما هوش و حواسش بجاست و پشت سر هم تکرار می‌کند و خواهش پشت خواهش که او را به بيمارستان نظميه نبرند که بيمارستان دشمنان است. اما شاعر بيهوده نگران است... گلوله آنقدر کاری بوده که اين بيمارستان و آن بيمارستان ندارد... سرانجام او را به همان بيمارستان نظميه - که از همه مجهز تر است - می‌رسانند... ملک الشعرای بهار در مجلس است که پاسبان کلانتری دولت به او اطلاع می‌دهد که عشقی با تلفن شما را از بيمارستان نظميه می‌خواهد. بهار بی‌درنگ به بيمارستان می‌رود : " عشقی را ديدم بر يک تختخواب خفته و رنگ از رويش رفته ، بدنش سرد و عرق مرگ بر پيشانی بلند و جذابش نشسته است! معلوم شد گلوله را از پشت سر زده‌اند و به تهيگاه طرف چپ يعنی زير قلب خورده و در ميان تهيگاه مانده است... به محض رسيدنم عشقی به پشت برگشته ، نگاهی به من کرد و گفت " زود مرا از اينجا بيرون ببريد... عشقی که تا آخرين لحظه‌ی حيات در نهايت هوشياری است تفصيل " ترور" خود را مو به مو تعريف می‌کند و ملک الشعرای بهار اين آخرين گفته‌ها را با دقت می‌نويسد و به امضای او می‌رساند و آنگاه چهار ساعت پس از تير اندازی آن قلب تپنده در پيش چشم دوستانش از تپش باز می‌ايستد. ساعتی از ظهر گذشته انبوهی از دوستان عشقی حيرت زده و غمگين آن پيکر معصوم را برای غسل و کفن از بيمارستان به خانه‌اش می‌برند و به روی تنها فرش اتاقش که جز حصيری ساده چيزی ديگر نيست ، می‌خوابانند. عشقی در تهران غريب است مادر و خواهری ندارد که در سوگش مويه کنند ، اما تمامی همسا يگان از ارمنی و مسلمان و بزرگ و کوچک بر او سوگوار می‌شوند. عصر همان روز پيکر او به مسجد سپهسالار منتقل می‌گردد و روز بعد جمعه سيزده تيرماه ١٣٠٣ مراسم خاکسپاری او با استقبال تاريخی و بی‌سابقه‌ی مردم سوگوار برگزار می‌گردد... و آنگاه گور کنان ابن بابويه به روی جنازه‌ی جوان معصومی خاک می‌ريز ند که قلب پر شوری را با خود به جهانی ديگر می‌برد و ديگر گاه حکاکان بر سنگ مزارش اين رباعی را حکّ می‌کنند :

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند گر عاشق صادقی ز کشتن مگريز مردار بود هر آن که او را نکشند

بدينگونه دفتر زندگی جسمانی عشقی بسته می‌شود. اما زندگی شاعرانه‌ی او آغاز می‌گردد وبرای ما به ميراث می‌ماند.


ادامه دارد


مآخذ : از صبا تا نيما (جلد دوم) ؛ تأليف يحيی آرين پور ؛ تهران ، انتشارات فرانکلين ؛ چاپ چهارم تاريخ تحليلی شعرنو (ج١) ؛ شمس لنگرودی ؛ تهران ، نشر مرکز ؛ چاپ سوم چهار شاعر آزادی (جستجويی در سرگذشتو آثارعارف،عشقی،بهار،فرخی يزدی) ؛ محمد علی شپانلو ؛ تهران ، انتشارات نگاه ، چاپ اول کليات مصور ميرزاده عشقی ؛ علی اکبر مشير سليمی ؛ تهران ، انتشارات اميرکبير؛ ١٣٥٧


|  بازگشت به صفحه اول  |  اين متن را با ايميل بفرستيد  |  نسخه قابل چاپ  |
زبان‌های دیگر