بحث کاربر:Em shoori
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
شيعيگري به اين معني که خواست ماست از زمان بني اميه آغاز يافته. چون يعيگري تاريخچه بسيار درازي ميدارد, بلکه خود تاريخي ميباشد. ولي ما در اينجا آنرا به کوتاهي ياد خواهيم کرد.معاويه به دستاويز کشته شدن عثمان با امام علي بن ابيطالب به جنگ برخاست و پس از مرگ او خلافت را با زور و نيرنگ, بدست آورده در خاندان خود ارثي گردانيد. اين رفتار او به بسياري از مسلمانان گران افتاد, و کسان بسياري آرزوي خلافت کرده چنين خواستند که آنرا از دست بني اميه بيرون آورند. ليکن تا معاويه زنده مي بود کسي نيارست بجنبد. پس از مرگ او حسين بن علي به کوشش برخاست ولي از ناپايداري پيروانش کاري از پيش نبرد, و بدانسان که همگي ميدانند, کشته گرديد. سپس چون يزيد پسر معاويه مُرد و پسر او معاويه نام, پس از چهل روز خلافت از آن کناره جست و برخي آشفتگيها به ميان افتاد. عبدالله بن زبير در مکه و محمد بن حنفيه در مدينه به دعوي خلافت پرداختند, و مختار در کوفه برخاست که او نيز در نهان به خلافت ميکوشيد. ولي اينها نيز کاري نتوانستند و يکايک از ميان رفتند. سپس دو خاندان بزرگي با بني اميه به نبرد برخاستند: يکي عباسيان (پسران عباس عموي بنيادگزار اسلام), و ديگري علويان (پسران علي). عباسيان بنياد کار خود را به زمينه چيني نهاده چون ناخرسندي ايرانيان را از بني اميه ميدانستند و از آمادگي آنان به شورش آگاه مي بودند, نمايندگاني به ايران فرستادند که در اينجا نهاني به کوششهايي پردازند و دسته هايي از پيروان پديد آورند. ليکن علويان بسادگي برميخاستند و جنگ ميکردند و کشته ميشدند (چنانکه زيد بن علي, يحيي پسر او, محمد نفس زکيه, برادرش ابراهيم, حسين صاحب فخ و ديگران کشته شدند). از اينرو بني عباس کار را پيش بردند و با دست ابومسلم بنياد بني اميه را برانداخته خود بجاي ايشان خليفه گرديدند. کوتاه سخن آنکه از نيمه دوم سده نخست تاريخ هجري کشاکشهاي بسيار سختي بر سر خلافت پيدا شده نبرد و جنگ بسيار ميرفت. آرزومندان خلافت از هيچگونه کوشش در راه آرزو باز نمي ايستادند. خونها از هم مي ريختند. خاندانها برمي انداختند. دروغ و نيرنگ بکار ميبردند. در اين کشاکش ها پيروان علويان «شيعه» ناميده مي شدند که بهمان معني «پيروان» مي باشد. «شيعيگري» از همانجا آغاز گرديده. اين شيعيگري نخست يک کوشش سياسي بي آلايشي, و شيعيان بيشترشان مردان ستوده و نيکي مي بودند و پاکدلانه و غيرتمندانه در آنراه مي کوشيدند. چه بي گفتگوست که علويان به خلافت بهتر و سزنده تر ميبودند. در ميان اينان مردان پاک و پارسا بيشتر يافته ميشدي. بويژه در برابر بني اميه که بيشترشان مردان ناپاک مي بودند. چيزي که هست شيعيگري در اين سادگي خود نايستاد و هر زمان رنگ ديگري به آن زده شد. از همان زمانهاي پيش يکدسته به تندروي برخاسته چنين گفتند که در زمان ابوبکر و عمر و عثمان نيز علي به خلافت سزنده تر بود و آن سه تن ستم کرده اند که به جلو افتاده اند. اينرا گفته از ابوبکر و عمر و عثمان ناخشنودي نمودند. اين نخست آلودگي بود که شيعيگري پيدا کرد. چه راستي آنکه پس از مرگ بنيادگزار اسلام, ياران او که سران مسلمانان شمرده مي شدند, نخست به ابوبکر و سپس به عمر و سپس به عثمان خلافت داده بودند و علي ناخشنودي از خود نشان نداده بود و نبايستي دهد. در آن زمان که اسلام در شاهراه خود مي بود به هوس خلافت افتادن و دوتيرگي به ميان مسلمانان انداختن, بيرون رفتن از اسلام شمرده ميشدي, و پيداست که چنين کاري از امام علي بن ابيطالب نسزيدي. همان امام در زمان خلافت خود به معاويه مي نويسد: «آن گروهي که به ابوبکر و عمر و عثمان دست داده بودند, به من دست دادند و کسي را نرسيدي که نپذيرد و گردن نگذارد. برگزيدن خليفه مهاجران و انصار راست. اينان هرکس را برگزيده امام ناميدند خشنودي خدا نيز در آن خواهد بود»[24]. اين را نوشته مي خواهد معاويه را بنکوهد که در برابر خليفه ايستاده, و گناه او – يا بهتر گويم: بيرون شدنش را از اسلام – به رُخش کشد. کسيکه اين نامه را نوشته چگونه توانستي در زمان ابوبکر و ديگران ناخشنودي نمايد و ايستادگي نشان دهد؟! از آنسو تاريخ نيک نشان ميدهد که علي با آن سه تن با مهر و خشنودي زيست. چنانکه دختر دوازده ساله خود ام کلثوم را به زني به عمر داد, در کشتن عثمان نيز در آشکار ناخشنودي نمود و پسر خود حسن را براي نگهداري عثمان به درون خانه او فرستاد. ولي تُندروان شيعه پس از پنجاه شصت سال, به هوس و ناداني, دشمني به ميانه او با ابوبکر و عمر و عثمان مي انداختند و از بدگويي به آن سه تن باز نمي ايستادند, که چنانکه گفتيم نخست آلودگي بود که شيعيگري پيدا ميکرد. مي بايد گفت اين تُندروان نه همگي شيعيان, بلکه يکدسته از آنان مي بودند, و از همان زمانها در نتيجه يک داستاني – يک داستاني که خود نمونه اي از بدي و ناپاکي ايشان مي باشد – نام «رافضي» پيدا کردند. چگونگي آنکه در آخرهاي امويان زيدبن علي بن حسين(نوة امام سوم شيعيان) از مدينه بکوفه آمد, و چون ميخواست بازگردد شيعيان نگزاردند و پانزده هزار تن با او دست دادند (بيعت کردند), که بشورد و خلافت را بدست آورد. زيد فريب ايشان را خورده به کار برخاست, ولي چون هنگامش رسيد و بايستي آماده جنگ گردد دسته انبوهي از شيعه (که همان تُندروان مي بودند) به نزدش آمده چنين پرسيدند: «شما درباره ابوبکر و عمر چه ميگوييد؟!» زيد از آنان خشنودي نمود و ستايش سرود. شيعيان همين را دستاويز گرفته زيد را رها کرده پراکنده شدند. زيد گفت: «مرا در سخت ترين هنگام نياز رها کرديد». از اينجا آن دسته «رافضه» (رها کنندگان) ناميده شدند, و به شوند اين نامردي آنان بود که زيد کاري را پيش نبرده کشته گرديد. چنانکه گفتيم عباسيان در ايران دسته ها پديد مي آوردند و زمينه مي چيدند و سرانجام با دست ابومسلم خلافت را به چنگ آوردند. پيداست که آنان نيز با علويان دشمني مي نمودند. بني اميه از ميان رفته اين زمان کشاکش ميانه علويان و عباسيان افتاده, و در زمان اينان بود که محمد نفس زکيه و برادرش ابراهيم و يحيي بن زيد و حسين صاحب فخ و کسان ديگري کشته شدند. اينان چون با شمشير برميخاستند ناچار زود از ميان ميرفتند. در آن زمان يکي از کساني که دعوي خلافت ميداشت جعفر بن محمد بن علي بن الحسين مي بود (برادر زادة زيد و امام ششم شيعيان). اين مرد که پيرواني مي داشت يک راه نوين ديگري پيش گرفته چنين ميگفت: «خليفه بايد از نزد خدا برگزيده شود, و کسي که از نزد خدا برگزيده شده خليفه است چه توانا باشد و سررشته کارها را بدست گيرد و چه توانا نباشد و در خانه نشيند. آنان که از مردم ميخواهند رستگار گردند بايد به اين برگزيده خدا گردن گزارند و فرمان او برند و خمس و مال امام پردازند». بدينسان در گوشه نشسته, (بي دردسر) دعوي خلافت ميکرد و پيروانش گردن به دعوي گزارده گفته هاي او را مي پذيرفتند. ولي همانا از ترس بردن نام «خليفه» نيارسته خواسته خود را در زير نام «امام» پوشيده ميداشت. تا اين زمان «خليفه» و «امام» به يک معني مي بودي و همان خليفه را امام نيز ناميدندي[25]. ولي در اين زمان و در زبان اين دسته اندک جدايي در ميانه آنها پديد مي آمد. اينان امام را به معني «برگزيده شده از سوي خدا» ميگرفتند. اين داستان بسيار شگفتي بود. زيرا ديگر نيازي به آنکه در راه خلافت به جنگ و کوشش برخاسته شود باز نمي ماند و يک کسي مي توانست در خانه نشيند و دعوي خلافت کند و گروهي را, بيش يا کم, بسر خود گرد آورد. از آنسوي خلافت يا امامت نيز ارج خود را از دست داده يک چيز بسيار کوچک ميگرديد. اين دوم رنگي بود که شيعيگري پيدا ميکرد و يک جنبش سياسي رويه کيش ميگرفت. از آنسوي معني خلافت نيز ديگر شده چنانکه گفتيم خليفه (يا بگفتة خودشان: امام) يک پيشواي ديني مي بود نه يک سررشته دار سياسي. پيروان اين امام که همان تُندروان (يا رافضيان) مي بودند ميدان پيدا کرده و در تُندروي گام بزرگ ديگري برداشته چنين ميگفتند: «امام علي بن ابيطالب از سوي خدا براي جانشيني پيغمبر برگزيده شده و پيغمبر او را جانشين گردانيده بود. ابوبکر و عمر با زور او را به کنار زدند, و با زور او را واداشتند که به خلافت ابوبکر گردن گزارد». بدين دستاويز زبان نفرين و بدگويي به ابوبکر و عمر و عثمان و بسياري از ياران پيغمبر مي گشادند. به دروغ بافي گستاخ گرديده مي گفتند: «عمر چون رفتي علي را بِکِشد و بياورد که به ابوبکر بيعت کند دختر پيغمبر در را نمي گشاد. عمر او را ميانه لنگه در و ديوار گذاشت و او «محسن» نام بچه اي را سقط کرد و از همين گزند بود که از جهان درگذشت». از اينگونه داستانها که تاريخ آگاهي نمي داشت بسيار مي گفتند. چون بنيادِ کار را به گزاف گويي وتُندروي گزارده بودند رفته رفته از اين اندازه هم گذشتند و اينزمان سخنان ديگري به ميان آوردند: «هرکه بميرد و امام زمان خود را نشناسد بيدين مرده است»[26], «خدا ما را از آب و گِل والاتري آفريده و شيعيان ما را از بازمانده آن آب و گِل پديد آورده»[27], «خدا دوستي و پيروي ما را به زمينها نشانداد, آنها که پذيرفتند بارده شدند و آنها که نپذيرفتند شوره زار گرديدند؛ به کوهها نشان داد, آنها که پذيرفتند بلند شدند و آنها که نپذيرفتند پَست شدند؛ به آبها نشان داد, آنها که پذيرفتند شيرين شدند و آنها که نپذيرفتند شور گرديدند», «کارهاي شما هر روزه به ما نشان داده مي شود که اگر نيکو کرده ايد شاد باشيم و اگر بد کرده ايد اندوهناک گرديم», «معني قرآن را جز ما کسي نداند. همه بايد از ما بپرسند»... از اينگونه سخنان بسيار است که جز لاف زدن و گزافه گفتن شمرده نشود, و گوينده اش بيگمان بيدين و خداناشناس مي بوده, و ما نمي دانيم اينها را که گفته است و آيا راست است و يا دروغ و ساخته مي باشد. بدينسان يک راه جداي ديگري در اسلام پيدا شده و گروهي خود را از مسلمانان جدا گردانيدند. اينان دشمني سخت با دسته هاي ديگر نشان ميدادند و پسران اسلام از ابوبکر و عمر و ديگران را نفرين و دشنام دريغ نمي گفتند. در پندار اينان ديگران همگي بيدين مي بودند و تنها اين دسته از شيعيان دين مي داشتند. ديگران همگي به دوزخ خواستندي رفت و تنها اينان در بهشت خواستندي بود. خود را «فرقه ناجيه» ناميده ديگران را همگي گمراه و تباه مي شماردند. چيزيکه هست با اين کينه جويي و پافشاري, با دستور پيشوايانشان باورها و سهش هاي خود را پوشيده داشته با «تقيه» راه ميرفتند. جعفربن محمد که ما او را بنيادگزار اين کيش مي شناسيم, پسر خود اسماعيل را به جانشيني نامزد گردانيده بود. ولي اسماعيل پيش از وي مُرد (و اين مرگ او داستاني پيدا کرد که خواهيم نوشت). و اين بود پس از وي پسر ديگرش موسي الکاظم جانشين گرديد. در زمان اين امام خليفه عباسي بدگمان گرديده او را از مدينه به بغداد آورد و بيست و هفت سال در زندان نگه داشت تا درگذشت. پس از وي پسرش علي الرضا جانشين مي بود و اين همانست که مأمون به وليعهديش برگزيد و به خراسانش خواست, و اين خود پرسشي است که کسي که خود را از سوي خدا برگزيده براي خلافت مي شناخت و خليفه عباسي را «جائر و غاصب» ميدانست چگونه وليعهدي او را پذيرفت؟! پس از وي پسرش محمد التقي که دختر مأمون را نيز گرفته بود امام شد. پس از وي پسرش علي النقي جانشين گرديد. پس از وي پسرش حسن العسگري, که به شمارش خود شيعيان امام يازدهم مي بود, جايش را گرفت. ولي چون اين نيز مُرد, يک داستان شگفت تري در تاريخچه شيعيگري رُخ داد و شيعيگري بار ديگر رنگي به خود گرفت. چگونگي آنکه اين امام يازدهم را فرزندي شناخته نشده بود. از اينرو چون مُرد به ميان پيروانش پراکندگي افتاد. يک دسته گفتند: «امامت پايان پذيرفت». يکدسته برادر او جعفر را (که شيعيان جعفر کذّاب مي نامند) به امامي پذيرفتند. يک دسته هم چنين گفتند: «آن امام را پسري پنجساله هست که در سرداب نهان مي باشد و امام اوست». سردسته اينان و گوينده اين سخن عثمان بن سعيد نامي مي بود که خود را «باب» (يا درِ امام) ناميده ميگفت: « آن امام مرا ميانه خود و مردم ميانجي گردانيده. شما هر سخني ميداريد به من بگوييد و هر پولي ميدهيد به من دهيد» و گاهي نيز پيغامهايي از سوي آن امام ناپيدا ( به گفته خودش: توقيع) به مردم ميرسانيد. دوباره ميگويم: داستان بسيار شگفتي مي بود آن بچه اي که اينان مي گفتند کسي نديده و از بودنش آگاه نشده بود و اين نپذيرفتني است که کسي را فرزندي باشد و هيچکس نداند. آنگاه امام چرا رو مي پوشيد؟! چرا از سرداب بيرون نمي آمد؟!.. اگر پيشواست بايد در ميان مردم باشد و آنان را راه برد. نهفتگي بهر چه مي بود؟!... ليکن در شيعيگري دليل خواستن و يا چيزي را به داوري خِرَد سپاردن از نخست نبوده و کنون هم نبايستي بود. آنگاه شيعيان با آن پافشاري که در کيش خود مي داشتند و با آن دوري که از مسلمانان (يا سُنّيان) پيدا کرده بودند اين نشدني بود که از راه خود بازگردند, و ناچار مي بودند که هرچه پيش مي آيد بپذيرند و گردن گزارند. با اينحال چون کار عثمان بن سعيد و جايگاه والايي که براي خود بازکرده و به شيعيان فرمان ميراند, به کسان بسياري بويژه به آنانکه هوشيار مي بودند و پي به راز کار مي بردند, گران مي افتاد, از اينرو کشاکشهاي بسياري برخاست و ما نامهاي ده تن بيشتر در کتابها مي يابيم که آنان نيز به دعوي ميانجيگري از امام ناپيدا برخاسته و همچون عثمان بن سعيد خود را «در» ناميده اند. و عثمان يا جانشينانش آنان را دروغگو خوانده از امام «توقيع» درباره بيزاري از ايشان بيرون آورده اند. پس از عثمان پسرش محمد دعوي دري داشت. او نيز «توقيعها» از «ناحيه مقدسه» امام ناپيدا بيرون مي آورد و پولها از مردم گرفته به گفته خودش در توي خيک روغن به خانه امام مي فرستاد. پس از او نوبت به حسين بن روح نامي رسيد, پس از او محمد بن علي سيمري که همانا از ايرانيان مي بوده «در» گرديد. هفتاد سال کمابيش اين داستان در ميان مي بود. لکن چون سيمري را مرگ فرا رسيد کسي را جانشين نگردانيده «توقيع» از امام بيرون آورد که ديگر دري نخواهد بود و امام بيکبار ناپيدا خواهد بود. دانسته نيست اين کار او چه رازي ميداشت. از آن زمان شيعيان به يکبار بي امام گرديدند و بيسر ماندند ليکن چون «حديثهايي» از امامان در ميان مي بود, بدينسان: «در رخدادها به آنانکه گفته هاي ما را ياد گرفته اند بازگرديد. آنان «حجت» من به شمايند و من «حجت» خدا به آنان مي باشم», ملايان [28]و فقها به همين دستاويز خود را جانشين امام خواندند و به شيعيان پيشوايي آغاز کردند. به گفته خودشان آن چهار تن جانشينان ويژه «نواب خاصّه» مي بودند و اينان جانشينان همگي «نواب عامّه» مي باشند. اين که امروز ملايان آن جايگاه را براي خودشان بازکرده اند و مردم را زير دست خود ميشمارند و از آنان «خمس و مال امام» مي گيرند, بلکه سررشته داري (يا حکومت) را از آن خود شناخته دولت را «غاصب» و «جائر» مي شمارند, اين دستگاه به اين بزرگي ريشه و بنيادش جز آن دو «حديث» نمي باشد. از آنسوي در زمان عثمان بن سعيد و جانشينانش از داستان «مهديگري» نيز سود جسته امام ناپيداي خود را «مهدي» نيز شناخته اند و بدينسان رنگ ديگري به شيعيگري افزوده شده است, و چون مهديگري خود تاريخچه اي ميدارد مي بايد نخست آنرا باز نموده سپيس به سر سخن خود آييم. اينکه در آينده کسي پيدا خواهد شد و با يک رشته کارهاي بيرون از آيين (خارق العاده) جهان را به نيکي خواهد آ ورد پنداري است که در بسياري از کيشها پيدا شده: جهودان چشم به راه مسيح مي دارند, زردشتيان شاه بهرام را ميبيوسند, مسيحيان به فرود آمدن عيسي از آسمان اميدمندند, مسلمانان چشم به راه مهدي مي دارند. چنانکه دار مستتر (شرق شناس جهود نژاد فرانسه) در اينباره گفته[29] اين پندار از باستان زمان در ميان ايرانيان و جهودان مي بوده. ايرانيان که به اهريمن باور داشته کارهاي بد جهان را از او مي دانسته اند, چنين مي پنداشته اند که روزي خواهد آمد و کسي از نژاد زردشت بنام «سااوشيانت» پيدا خواهد شد و او اهريمن را کشته جهان را از همه بديها خواهد پيراست. اما جهودان چون آزادي کشور خود را از دست هشته به بندگي آشور و کلده افتاده بودند, يکي از پيغمبرانشان چنين نويد داده که در آينده پادشاهي (مسيحي) از ميان جهان خواهد برخاست و جهودانرا دوباره به آزادي خواهد رسانيد, که جهودان از آن هنگام مسيح را بيوسيده اند و کنون هم مي بيوسند. اين پندارها در ميان جهودان و ايرانيان مي بوده و هرچه زمان بيشتر مي گذشته در دلها بيشتر ريشه مي دوانيده و در انديشه ها بارج و بزرگي مي افزود. سپس در آغاز اسلام, بدانسان که دار مستتر از روي دليل نوشته و ما نيز در جاي ديگري[30] به گشادي سخن رانديم, با دست ايرانيان, به ميان مسلمانان راه يافته و در اندک زماني رواج بسيار پيدا کرده, که کساني که به آرزوي خلافت افتاده و مي کوشيده اند بيشترشان از آن سودجويي کرده, هريکي خود را مهدي مي ناميده اند و نويدها درباره نيکي جهان مي داده اند, و براي پيشرفت کار خود از دروغ سازي نيز نپرهيزيده هريکي «حديثي» يا «حديثهائي» از زبان پيغمبر يا امام علي بن ابيطالب مي ساخته اند. محمد بن حنفيه که گفتيم در مدينه به دعوي خلافت برخاست نخست کسي بود که پيروانش او را مهدي ناميدند, و چون مُرد گفتند نمرده است و در کوه رضوي زنده مي باشد و روزي بيرون خواهد آمد. زيد بن علي که در کوفه برخاست پيروانش او را نيز مهدي ناميدند و نويدها از نيکي حال اسلام با دست او به مردمان دادند. علويان که در مدينه گرد آمده به محمد نفس زکيه بيعت کردند ايشان نيز او را مهدي شناختند و با اين نام در همه جا شناخته گردانيده اند. عباسيان که گفتيم نمايندگان به خراسان فرستاده زمينه بزرگي براي خود مي چيدند, اينان نيز از مهديگري به سودجويي پرداختند و خيزش خود را همان پيدايش مهدي وانمودند. بدينسان نام مهدي از صده نخست اسلام در ميان مي بوده. چنين پيداست که اين شيعيان جعفري نيز از آن سود مي جسته اند چون گروه ناتواني مي بودند که در زير پرده «تقيه» مي زيستند همانا به خود نويد داده مي گفته اند: «مهدي از ما خواهد بود. کينه ما را از دشمنان خواهد جُست. ما را به چيرگي و توانايي خواهد رسانيد»... اين شعر را در کتاب ها به نام همان جعفر نوشته اند: لکل الناس دوله يرقبونها و دولتنا آخر الدهر يظهر[31] سپس که داستان امام ناپيدا پيش آمده و ناچار شده اند که چشم به راهش دارند همانرا مهدي نيز گردانيده اينبار به سودجويي درستي از آن افسانه پرداخته اند. اگر ديگران يک حديث ساختندي اينها صد حديث ساخته بنياد پندار خود را بسيار استوار گردانيده اند. چيزي که هست اينان به مهديگري نيز رنگهايي افزوده به سخنان شگفتي برخاسته اند: پيش از مهدي دجالي پديد خواهد گرديد. روز پيدايش مهدي آفتاب بازگشته از سوي مغرب خواهد درآمد. ياران امام که 313 تن بوده از شهرهاي شيعه نشين (شيعه نشين آنروزي) از طالقان و قم و سبزوار و کاشان و مانند اينها خواهند برخاست, با «طي الارض» خود را به مکه خواهند رسانيد. امام شمشير کشيده «يا الثارات الحسين» گفته به گرفتن خون حسين خواهد پرداخت, هرچه بني اميه و بني عباس است خواهد کُشت, چندان خواهد کُشت که پيرامون کعبه درياي خون گردد, مردم خواهند گفت: «در خون ريزي اندازه نمي شناسد», در پاسخ ايشان امام به منبر رفته با چشمهاي اشک آلود لنگه کفش پاره خون آلودي را (که لنگه کفش علي اکبر است) بدست گرفته خواهد گفت: «من اگر همة جهان را بکُشم کيفر اين کفش نخواهد بود». از اينگونه سخنان چندان است که اگر بنويسم بايد همچون مجلسي و ديگران يک کتاب جداگانه پردازم. اين است تاريخچه پيدايش کيش شيعي (کيش شيعي که امروز هست). بدينسان از صده دوم هجري پيدايش يافته و در بغداد و ديگر شهرهاي عراق و همچنين در برخي از شهرهاي ايران, پيرواني داشته. چون بنياد آن به گزافه و پندار گزارده شده بود, هرچه زمان مي گذشته چيزها به آن افزوده ميشده. امامان دانشهاي گذشته و آينده را مي دانسته اند, زبان چهارپايان و مرغان را مي شناخته اند, از ناپيدا آگاه مي بوده اند, رشته کارهاي جهان را در دست مي داشته اند, آرامش زمين و آسمان بسته به بودن يک امام است, روزي خوردن مردم به پاس هستي او مي باشد[32]. همچنين در دشمني با سه خليفه و ديگر سران اسلام که پايه ديگري از آن کيش مي باشد اندازه نشناخته روز بروز پافشارتر ميگرديده اند. در قرآن هر چه ستايش هست از آن امامان خود دانسته هرچه نکوهش هست درباره آن سه خليفه مي شمارده اند. در اين ميان دو چيز به پيشرفت اين کيش مي افزوده. يکي نام نيک امام علي بن ابيطالب, ديگري داستان دلسوز کربلا. امام علي بن ابيطالب, مرد بزرگي مي بوده و ستودگي هاي بسيار مي داشته, شيعيان از نام نيک او سود جسته چنين وامي نمودند که پيروان اويند. آن مرد بزرگ را بنيادگزار شيعيگري نشان داده و چنين مي فهمانيدند که جدايي سُني از شيعي از زمان آن امام, و بر سر خليفه بودن او با ابوبکر و عمر آغاز يافته, و اين کشاکشها و دشمني ها به پاس او مي باشد. از آنسوي درباره آن امام نيز به گزافه سرايي برخاسته او را هم از جايگاهش بيرون مي بردند: «پيغمبر گفته با دوست داري علي هيچ گناهي زيان نتواند رسانيد»[33], «خدا گفته دوست داري علي دژ من است و هرکه به دژ من درآيد از خشم من ايمن خواهد بود»[34]. در اينباره سخناني هست که اگر نوشته شود کتاب بسيار بزرگي گردد. اما داستان دلسوز کربلا: اين داستان از روزي که روي داد مايه خشم و افسوس بيشتر مسلمانان گرديد و کسان بسياري به خونخواهي برخاستند و خونها ريخته شد. ولي شيعيان جعفري از آن به بهره جويي سياسي پرداخته با برپا کردن بزم هاي سوگواري ياد آنرا تازه نگه داشتند و در اين باره سخنان شگفتي به ميان آوردند: «هرکسي بگريد يا بگرياند و يا خود را گريان وانمايد بهشت برايش بايا باشد». برسر خاکهاي امام علي بن ابيطالب و حسين بن علي و ديگران گنبدها افراشتند و آنها را زيارتگاه گردانيدند. به هر يکي زيارتنامه پديد آوردند: «هرکه حسين را در کربلا زيارت کند مانند کسي است که خدا را در عرشش زيارت کرده». اينها – اين گزافه گوييها – اگر هم از زمان جعفر بن محمد و جانشينان او و از زبان آنان بوده بي گمان چيزها به آن افزوده گرديده. بي گمان روزبروز در رويِش و بالِش مي بوده. گذشته از اينها, آن سبکباري که در شيعيگري از باياهاي سخت اسلام مي بود, و يک شيعي از جهاد و نماز آدينه و مانند اينها آسوده مي گرديد و بلکه مي توانست نمازي نخواند و روزه اي نگيرد و از هيچ بدي نپرهيزد و با رفتن به زيارت حسين و با گريستن به او همه گناهان خود را بيامرزاند, آن نويدهايي که درباره ميانجيگري امامان در روز رستاخيز و رفتن همه شيعيان به بهشت داده شده بود, آن برتري از گوهر و آفرينش که شعيان درباره خود باور مي داشتند و خود را از سرشت بهتر و پاکتري مي پنداشتند, آن دستگاه جانشين امام و سررشته داري و فرمانروايي که ملايان شيعه براي خود ساخته بودند, هريکي انگيزه ديگري براي کشاندن مردم ساده درون, بسوي شيعيگري و پايداري آنان در اين کيش مي بوده. يک چيز ديگري که مي بايد در اينجا ياد کنيم, آنست که باطنيگري که پديد آمده از همين شيعيگري مي بود, و باطنيان در دشمني با مسلمانان و در بهم زدن يگانگي و همدستي آنان چند گام بالاتر از شيعيان گزارده بودند. در زمانهاي ديرتر, شيعيگري چيزهاي بسياري را از باطنيگري گرفته است. از اين گذشته کوششهايي که باطنيان در راه بدست آوردن خلافت کردند, و نيروهايي که اندوختند, و فرمانروائيهايي که در مصر و يمن و ايران و ديگر جاها بنياد گزاردند, در رواج شيعيگري و در گستاخي و بيباکي شيعيان کارگر بوده است. ولي ما چون در اين کتاب از باطني گري سخن نرانديم, اينست از آميختگي شيعيگري با آن نيز سخن نمي رانيم. اين را بايد در کتاب جداگانه اي نوشت. اما رواج شيعيگري در ايران: اين خود تاريخ درازي داشته که ما ناچاريم در اينجا فهرست آنرا ياد کنيم. بايد دانست از روزي که عرب به ايران دست يافت انبوهي از ايرانيان چيرگي آنان را برنتافته براي رهايي به کوششهايي برمي خاستند, بويژه در زمان بني اميه که چون فشار ايشان بيشتر مي بود, دشمني ايرانيان با عرب بيشتر شده بود, و علويان که با بني اميه نبرديدند و مي کوشيدند, ايرانيان «لالحب علي بل لبغض معاويه» هوادار علويان مي بودند. از اينرو شيعيگري در ايران زمينه آماده ميداشت و کساني از علويان که گريخته به اينجا درآمدند در مازندران و گيلان فرمانروائيها بنياد گزاردند. سپس آل بويه که پادشاهي بنياد نهاده تا بغداد پيش رفتند, اينان چه از روي باور و چه از راه سياست, هواداري از شيعيگري نمودند و در عراق و ايران به رواج اين کيش بسيار افزودند. در زمان سلجوقيان, چون پادشاهان آن خاندان سُنّي مي بودند, از رواج شيعيگري کاست, سپس در زمان مغول, چون خاندان چنگيز به يک دين پابسته نمي بودند بار ديگر شيعيگري در ايران به رواج افزود, و يکي از پادشاهان بزرگ ايشان (سلطان محمد خدابنده) خود شيعي گرديد و سکه بنام دوازده امام زد. پس از برافتادن مغولان سربداران که در خراسان برخاستند, و مرعشيان که در مازندران پيدا شدند, و قره قويونلويان که به بخش بزرگي از ايران فرمان راندند, کيش شيعي ميداشتند و پيشرفت آنرا در ايران بيشتر گردانيدند. سيد محمد مشعشع در خوزستان که دعوي مهديگري مي داشت شيعيگري را با باطنيگري در هم آميخته بدآموزي هاي نويي را به ميان مردم انداخت. پس از همگي نوبت به شاه اسماعيل رسيد که چون برخاست به سُنّي کُشي پرداخته با زور و شمشير شيعيگري را به همه جاي ايران رسانيده نفرين و دشنام به ابوبکر و عمر و ديگر ياران پيغمبر را پيشه ايرانيان گردانيد. از اين زمان شيعيگري کيش رسمي ايرانيان گرديد و سياست کيش و کشور بهم آميخت, بويژه که اين رفتار اسماعيل و سُني کُشي هاي او پادکاري پيدا کرده سلطان سليم پادشاه عثماني هم در کشور خود به شيعه کُشي برخاسته چهل هزار تن را, از بزرگ و کوچک و زن و مرد, نابود گردانيد. سپس از علماي سنّي «فتوي» گرفته به جنگ شاه اسماعيل شتافت و در چالدران او را شکسته گريزانيد. از اينجا دشمني سختي ميانه ايران و عثماني پديد آمد و پادشاهان عثماني هر زمان که فرصت يافتند به ايران تاختند. سپس در زمان شاه طهماسب (پسر اسماعيل) و سلطان سليمان (پسر سليم) نيز جنگها و خونريزيها رفت. اسماعيل دوم (پسر طهماسب) خواست شيعيگري را از ايران براندازد و يا جلوگيري از نفرين و دشنام کند, زمانش فرصت نداده از ميان رفت. پس از وي در زمان سلطان محمد و شاه عباس و شاه صفي بار ديگر جنگهاي بسياري در ميانه رفت, و اين بار عثمانيان از علماشان فتوي گرفته و کشتار و تاراج هم ميکردند, و زنان و دختران را برده گرفته و با خود برده در بازارهاي استانبول و صوفيا و بلگراد مي فروختند. در پايان در زمان صفويان, چون افغانان به شوند دوتيرگي سنّي و شيعه به نافرماني برخاسته پس از جنگهايي به اسپهان دست يافتند و شيرازه کارهاي ايران از هم گسيخت, عثمانيان بازهم فرصت يافتند و به آذربايجان و کردستان و همدان لشگر آورده, چيره شدند و در ميانه خونهاي بسيار ريخته گرديد. سپس چون نادر برخاست اين شاه غيرتمند از يکسو به سر عثمانيان تاخته ايشان را از سراسر خاک ايران بيرون راند, و بارها لشگرهاي انبوه آنان را از هم پراکند, و از يکسو به کندن ريشه کينه و دشمني کوشيده چنين خواست که شيعيگري را از نفرين و دشنام پيراسته و از باورهاي گزافه آميز پاک گردانيده آنرا يک راهي از راههاي «فقهي» وانمايد, و شيعيان (يا بهتر گويم: جعفريان) را با مالکيان و حنفيان و حنبليان و شافعيان در يک رده نشاند, و ميانه آنان مهر و دوستي پديد آورد, و در اين راه به کوششهاي بسياري برخاسته بارها علماي سنّي و شيعي را پهلوي هم نشانده به گفتگو واداشت و بارها به عثمانيان فرستادگان فرستاده با اين شرط پيشنهاد آشتي کرد, و در مغان چون پادشاهي را مي پذيرفت از ايرانيان در اين باره پيمان گرفت. ولي اين کوششها بيهوده درآمد و آن پادشاه غيرتمند کشته گرديده از ميان رفت. شيعيگري به حال خود مانده تا به اينجا رسيد که امروز است. داستان آنرا با مشروطه نيز همگي مي دانيم. اينست فهرستي از تاريخچه رواج شيعيگري در کشور ايران. گفتار دوم