کابل در شاهنامه
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
به موجب روایات اسطوره های حماسی کهن که در شاهنامه بازتاب یافته اند ، گرشاسب جد اعلای رستم ، جهان پهلوان معروف ، در شهر کابل عاشق پری چهره کابلی شد و توسط پیرمردی به نام «نیهاک» از پای در آمد و در یکی از دره های کابلستان به خواب مصنوعی فرو رفت و تا پایان کار دنیا همچنین در خواب خواهد بود. به موجب روایات اوستایی نطفه زرتشت در رودخانه هیرمند وجود دارد و در آخر زمان هنگامی که دنیا در را تیرگی و سیاهی ، ظلم و ستم فرا می گیرد. «سوشیانت» از نطفه زرتشت ظهور می کند و در آن هنگام فرشته ای از آسمان فرو د می آید و برای بیدار کردن گرشاسب ، از خواب طولانی سه بار می خروشد و با خروش سوم او ، گرشاسب از خواب مصنوعی در دل یکی از دره های کابل بیدار می شود و گرز خود را گرفته در کنار سوشیانت به راه می افتد و دنیای پر از ظلمت ، بیداد و ستم را پر از عدل و داد می سازد.
فهرست مندرجات |
ماجرای پیدایی رستم
کابل قلمروی فرمانروایی مهراب شاه کابلیست ، کسی که سرنوشت عشق دخترش «رودابه» با زال زر فرزند سام نریمان اختلال بزرگی در روبط سلطنت کابل و سیستان به وجود آورد ولی فرجامش نیک بود و با تدبیر و وساطت سیندخت همسر مهراب شاه کابلی با سام نریمان ، رودابه به عقد زال درآمد که رستم پیلتن ، پهلوان نامی ایران ثمره این وصلت بود.
ماجرای پیدایی رستم چنین آغاز می شود: زال در راه سفر به هندوستان به دربار مهراب شاه کابل حضور می یابد:
سوی کشور هندوان کرد رای | سوی کابل و دنبر و مرغ و مای | |
ز زابل به کابل رسید آن زمان | گزاران و خندان دل و شادمان |
مهراب شاه از نزول زال و مصاحبتش خوشحال می شود و با قدردانی مقدم او را گرامی می دارد و از رای و تدبیر شاهزاده سیستانی در شگفت می ماند. میزبانان زال از موجودیت دوشیزه پری چهره ، بلند قامت ، غزال چشم و شاهدخت کابلستان «رودابه» برایش خبر می دهند:
پس پرده او یکی دخترست | که رویش ز خورشید نیکوتر است | |
ز سرتا به پایش بکردار عاج | به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج | |
دهانش چو گلنار و لب ناروان | زسیمین برش رسته دو ناروان | |
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ | مژه تیرگی برده از پر زاغ | |
اگر ماه بینی ، همه روی اوست | اگر مشک بویی همه موی اوست | |
بهشتیست سرتاسر آراسته | پر آرایش و رامش و خواسته |
دل زال زر از این توصیف وسوسه برانگیز به جوش آمده و آنگاهی که هم رکابان و میزبانان ترکش می کنند ، در فکر خیال انگیز رودابه غرق می شود. هنوز فرصت تصمیم گیری را نیافته که مهراب شاه غافلگیرانه به خیمه زال بر میگردد:
همیرفت مهراب کابل خدای | سوی خیمه زال زابل خدای |
زال که اکنون فکر دورنمای زندگی چون هاله مرموزی روانش را فرا گرفته ، بایست به هر وسیله ای مهراب شاه را به خود رام سازد و برایش پیشنهاد کند تا خدمتی را شاه کابل برایش واگذار شود:
بپرسید کز من چه خواهی بخواه | ز تخت و ز مهر و تیغ و کلاه |
اما مهراب سرحد دوستی با مهمانش را کوتاه می گیرد و فقط می خواهد او را بر دور سفره رنگینس سر فراز بدارد و بس:
بدو گفت مهراب کای پادشاه | سرافراز و پیروز و فرمانروا | |
مرا آرزو در زمانه یکیست | که آن آرزو بر تو دشوار نیست | |
که آیی به شادی بر خان من | چو خورشید روشن کنی جان من | |
چنین داد پاسخ که این رای نیست | بخوان تو اندر مرا جای نیست |
با این پاسخ دل مهراب شاه اندکی زنگار گرفت و از خیمه زال بیرون شد ، اما شمع افروخته عشق رودابه در دل زال به لهیب سوزان و سرکشی مبدل گردید:
دل زال یکباره دیوانه گشت | خرد دور شد ، عشق فرزانه گشت |
زال مدتی در مهمانی مهرابشاه باقی می ماند تا اینکه رودابه پنج کنیزک خود را به بهانه سیر و گشت لب دریا و اصلا برای دیدار زال می فرستد.
پرستندگان را سوی گلستان | فرستاد همی ماه کابلستان |
و پرستندگان در صحبتی با زال می گویند:
خرامان ز کابلستان آمدیم | بر شاه زابلستان آمدیم | |
سپهبد خرامید تا گلستان | به نزد کنیزان کابلستان |
کنیزان در نتیجه این دیدار با زال پیوند او را با بانوی خودشان رودابه موافق می یابند و به زال وعده دیدار رودابه را می دهند. شامگاهان ، زال سوار بر رخش بادپیما به در دروازه کاخ رودابه نزول می یابد و تا سحر با رودابه به راز و نیازهای عاشقانه می پردازد و قول و قرار ازدواج با هم می دهند:
بدو گفت رودابه من همچنین | پذیرفتم از داور کیش و دین | |
که بر من نباشد کسی پادشاه | جهان آفرین بر زبانم گواه |
زال با موبدان به مشورت می پردازد و مصلحت را در آن می بیند تا ماجرا را توسط قاصدی به نزد پدرش سام نریمان به سیستان بفرستد. سام از شنیدن پیام زال در حیرت می افتد و پاسخ نامه فرزندش را چنین می دهد:
همی گفت اگر گویم این نیست رای | مکن داوری سوی دانش گرای | |
و گویم آری و کامت رواست | بپرداز دل را بدانچت هواست | |
از این مرغ پرورده و دیو زاد | چگونه برآید همانا نژاد؟ | |
گشاده تر آن باشد اندر نهان | چه فرمان دهد کردگار جهان |
سیندخت ، مادر رودابه که هنوز از این مهرورزی ها بی اطلاع هست فرستاده زنی را از سوی زال به نزد رودابه دستگیر می کند و موی را می کند ، تا بگوید چه اسراری در میان است. رودابه خود بی هیچ تردید و گمانی همه داستان را به مادرش بیان می کند ، اما سیندخت که خودش روزگار جوانی و عشق را دیده و با قهر و غضب های مهراب شاه نیز آشنایی دارد ، قلبش به سختی تکان می خورد و می گوید:
شود شاه ایران بدین خشمناک | ز کابل برآرد به خورشید خاک |
آنگاهی که مهراب شاه از دلدادگی دخترش با زال آگاه می شود ، در خود می لرزد و می خواهد همهمه بی انظباطی خانواده اش را با ریختن خون رودابه جبران نماید:
اگر سام یل با منوچهر شاه | بیایند بر ما یکی دستگاه | |
ز کابل برآید به خورشید دود | نماند برین بوم کشت و درود | |
چنین گفت سیندخت کای پهلوان | ازین در مگردان بخیره زبان | |
ز زال گرانمایه داماد به | نباشد همی از کهان و ز مه | |
که باشد که پیوند سام سوار | نخواهد از اهواز تا قندهار | |
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو | بود تیره روی بد اندیش تو |
تعبیرهای وساطت گرانه سیندخت هر چند در مهراب شاه بی تاثیر نمی ماند ، اما می خواهد تا رودابه را به حضورش بیاورند ، سیندخت سخت می ترسد که هنگامه قهر و غضب مهراب شاه گزندی به جان نازک رودابه نرسد:
بدو گفت پیمانت خواهم نخست | که او را سپاری به من تندرست | |
و زان چون بهشت برین گلستان | نگردد تهی روی کابلستان |
خشونت مهراب شاه بر سر همین قضیه به گوش شاه سیستان می رسد ، منوچهر به سام پدر زال که سپهبد سیستان است می گوید:
به هندوستان آتش اندر فروز | همه کاخ مهراب کابل بسوز | |
برآمد همه شهر کابل به جوش | و ز ایوان مهراب برشد خروش |
زال وضعیت پیش آمده را درک کرده و لازم دانست تا موقتا کابل را ترک گوید:
خروشان ز کابل همی رفت زال | فرو برده لنج و برآورده بال | |
همی گفت اگر اژدهای دژم | بیاید که گیتی بسوزد به دم | |
چو کابلستان را نخواهد بسود | نخستین سر من بباید درود |
سام موقع آن را می یابد به کابلستان لشکر کشد ، به همین منظور سیستان را به قصد حمله به مهراب شاه کابلی ترک می گوید. سپاه زال و سام در میانه راه با هم مقابل می شوند و زال پدر را از پایداری و تحمل خود اطمینان می دهد:
هنر هست و مردی و تیغ و یلی | یکی یار چون مهتر کابلی | |
نشستم به کابل به فرمان تو | نگه داشتم رای و پیمان تو | |
به اره میانم بدو نیم کن | ز کابل مپیمای با من سخن | |
بکن هر چه خواهی که فرمان تراست | به کابل گزندی بود آن مراست | |
کنون چنبری گشت پشت یلی | نتابم همی خنجر کابلی |
در ارایه های زال دیده می شود که او درگیری را بین سام و مهراب شاه کابلی گزندی برای خود می داند ، اما همین که خبر آمادگی رزم آوران سیستان به دربار کابل می رسد باز هم پادرمیانی سیندخت مساله را به سوی توافق و تفاهم سوق می د هد و همین است که آفتاب اقبال ایران طالع می گردد و زمینه ظهور رستم روئین تن فراهم می آید.
جنگ کیقباد با افراسیاب
آنگاهی که کیقباد به جنگ افراسیاب آماده می شود ، رستم در کابل به سر می برد و این سپه سالار ایرانی سپاه رزمی قباد را از شهر کابل فراهم می آورد و هم در رکاب یکدیگر عزم مقابله در برابر سپاه توران را می کنند:
بیک دست مهرای کابل خدای | بیک دست گستهم جنگی بپای | |
به پیش سپه رستم پهلوان | پس پشت او سرگشان و گوان | |
پس پشتشان زال با کیقباد | بیک دست آتش بیک دست باد |
به قول روایات شاهنامه عمده ترین وقایع جنگی و تدابیر برای ایران در کابل و زابل تدارک شده اند.
جنگ سیاوش با افراسیاب
افراسیاب به ایران لشکر کشیده است ، رستم در کابل نیست ، کاووس سراسیمه و هراسان به دنبال سردار جنگی و فراهم آوردن لشکر قوی برای مدافعه می رود. سیاوش که از فتنه نامادریش (سودابه) خسته و اندوهگین است به صورت داوطلبانه حاضر می شود تا مشکل پدرش را حل کند و روی به آوردگاه تورانین می نهد:
سیاوش از آن دل پر اندیشه کرد | روان را از اندیشه چون بیشه کرد | |
بدل گفت من سازم این رزمگاه | بخوبی بگویم بخواهم ز شاه | |
مگر کم رهایی دهد دادگر | ز سودابه و گفتگوی پدر | |
ز زابل هم از کابل و هندوان | سپاهی برفتند با پهلوان |
سیاوش سپاه افراسیاب را به سختی شکست می دهد و از بلخ تا ساحل جیحون اردوگاه می آراید.
زیبایی طبیعت کابل در شاهنامه
سیاوش فرزند کاووس شاه ایران به دلیل پیشامدهای ناگوار خانوادگی مجبور می شود از آمودریا گذشته و به خاک توران پناهنده شود ، در آن سوی دریا مناظر زیبای طبیعت و گل های خودروی و گیاهان دشتی توجه اش را جلب می کنند ، او این مناظر را در کابلستان دیده است. سیاوش که از کودکی تا جوانی تحت تربیت جهان پهلوان رستم در زابل و کابل بسر برده ، با دیدن این مناظر خاطره های رستم در ذهنش تداعی می شوند و به یاد وطن اشک در چشمانش حلقه می زند:
همه شهر از آواز چنگ و رباب | همی خفته را سر برآمد ز خواب | |
همه خاک مشکین شد از مشک تر | همه تازی اسپان برآورد پر | |
سیاوش چو آمد آب از دو چشم | ببارید و ز اندیشه آمد به خشم | |
که یادش آمد مرز کابلستان | بیا راسته تا به زابلستان | |
همه شهر ایرانش آمد به یاد | همی برکشید از جگر سرد باد |
خونخواهی سیاوش
سیاوس با صد نفر از سواران خویش از جیحون عبور نموده ، به ترمذ و سپس سوی چاچ (تاشکند) که مقر فرماندهی افراسیاب است مواصلت می نماید ، و با استقبال و شادمانی از سوی درباریان توران مواجه می شود ، پس از ازدواج با فرنگیس دختر افراسیاب روزگار شادمانی اش دیر نمی پاید و از سوی گروهی تورانی به قتل می رسد. رستم و سیستان از مرگ سیاوش اطلاع یافته و خود را به کابل می رساند و به منظور خونخواهی سیاوش لشکری را در کابل آماده ساخته و به توران حمله ور می شود:
بیک هفته با سوگ بود و دژم | به هشتم برآمد ز شیپور دم | |
سپه سر به سر بر در پیلتن | ز کشمیر و کابل شدند انجمن |
شاهنامه تصویر نیکویی از تدبیر ، غیرت و شجاعت مردم کابل اریه می دهد. اگر مشکلی اجتماعی رخ داده همه به مشاوره پرداخته تا راه حل مشترک یافته شود و اگر حمله خارجی به خاک ایران صورت گرفته است کابلیان نخستین مشتی بوده اند که بر فرق مهاجمان فرود آمده اند و سپاهیان کابلی نخستین گردان های دفاعی را در برابر دشمن ایجاد کرده اند.
به پادشاهی نشستن کیخسرو
داستان به پادشاهی نشستن کیخسرو در کابل توام با کار و تلاش در جهت سازندگی و تامین عدالت و داد در ایران و جهان است:
بهر جای ویرانی آباد کرد | دل غمگنان از غم آزاد کرد | |
ای ابر بهاران بیاورد نم | ز روی زمین زنگ بزدود و غن | |
جهان شد پر از خوبی و ایمنی | ز بد بسته شد دست اهریمنی | |
ابا زال سام نریمان بهم | بزرگان کابل همه بیش و کم | |
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه | که آمد به ده رستم نیکخواه |
و باز می بینیم که کیخسرو به منظور تامین ثبات در ایران لشکر نیرومندی می سازد که ارکان مهم فرماندهی آن از پهلوانان و جنگاوران ایرانی از جمله کابلی ، کشمیری و نیمروزی تشکیل می دهد:
ز کشمیر و از کابل و نیمروز | همه سر فرازان گیتی فروز | |
درفشی بسان دلاور پدر | که کس را نبودی ز رستم گذر |
حمله افراسیاب به ایران در نبود کاووس
زمانی که افراسیاب بر ایران حمله نموده و سپاه ایران را پراکنده و بخشی از مردم آن را به بردگی و اسارت تورانیان کشانیده است و از کاووس خبری در دست نیست ، در این هنگام مردم کابلستان و زابلستان و هندوان به منظور دفاع از خاک شان به دور رستم متشکل شده اند:
یکی موبدی رفت و پیمود راه | بر پور دستان یل کینه خواه | |
فرستاد هر سو به هر کشوری | بیامد به هر جایگه لشکری | |
ز زابل هم ز کابل و هندوان | سپه جمله آمد بر پهلوان |
کاموس کشانی عزم ویرانی کابل و زابل را می نماید ، اما کابل مدافعی چون رستم تهمتن دارد که نمی گذارد که زادگاهش ویران و جولانگاه دشمن گردد ، کاموس می گوید:
به زابلستان و به کابلستان | نماند نه ایوان و نه گلستان | |
نیندازد از دست گوپال را | مگر کم کند رستم زال را | |
بپایان شد آن رزم کاموس گرد | همی شد که جان آورد ، جان سپرد | |
تنش را به شمشیر کردند چاک | ز خون غرقه شد زیر او سنگ و خاک |
مرگ کاووس
پس از مرگ کاووس که آغاز شوربختی برای دانسته می شد و با بار بستن کیخسرو از ایران ، مردم باز هم به دور رستم و زال متحد گردیدند:
بباید شد سوی زابلستان | به پیش سپهدار کابلستان | |
ستاره شناسان کابلستان | همان پاک رایان زابلستان | |
بیارید از این در یکی انجمن | به ایران خرامیده با خویشتن | |
ز زابل بخوان و به کابل بخواه | همی تا بیایند با ما به راه | |
همه سوی دستان نهادند روی | ز زابل به ایران نهادند روی |
مرگ کیخسرو
بعد از مرگ کیخسرو ، زال پدر رستم منشور سلطنت را به نام رستم اعلام می کند که حوزه اقتدار آن شامل حدود زیر بوده و در این میانه کابل موقعیت مرکزی را دارا بوده است:
ز بهر سپهبد گو پیلتن | ستوده به مردی به انجمن | |
که او باشد اندر جهان پیشرو | جهاندار و بیدار و سالار نو | |
ز زابلستان تا بدریای سند | همه کابل و دنبر و مای و هند | |
دگر بست و غزنین و کابلستان | روارو چنین تا به کابلستان | |
نهادند بر عهد بر مهر زر | بر آیین کیخسرو دادگر |
اسفندیار
اسفندیار فرزند گشتاسب یکی دیگر از پهلوانان کابلستان می باشد که در مقابله با دیوان و پهلوانان ایرانی کارنامه هایی را به نامش رقم زده اند ، از جمله با رستم جنگیده است:
ورا هوش در زابلستان بود | ز چنگ یل پور دستان بود | |
نبیند بر و بوم زابلستان | نبیند کس او را به کابلستان |
در غرب شهر کابل جایی به نام قلعه اسفندیار وجود دارد که بعید نیست که این نام بالای مخروبه های یک قلعه کهنه و بر مبنی اسطوره پهلوانی اسفندیار گذاشته شده باشد. گشتاسب بر فرزندش اسفندیار در نصیحتی می گوید از فکر حاکمیت بر قلمروی رستم برحذر باشد:
که او راست تا هست زاولستان | همان بست و غزنین و کابلستان | |
به شاهی ز گشتاسب راند سخن | که او تاج نو دارد و ما کهن |
شغاد و مرگ رستم
شغاد از پشت سام و کنیزکی زاده شده و آنگاهی که بزرگ می شود و از تقرب رستم و اعزاز او در نزد بزرگان دودمان احساس عقده و کمبودی می کند و در فکر نابودی رستم راه و چاره می اندیشد و در میان سلطنت زابل و کابل نیز درز و نفاق ایجاد می کند. سپهدار کابل دخترش را به عقد شغاد در می آورد. شغاد از سپهدار می خواهد تا ظاهرا او را آزارمند ساخته و به ترک کابل وا دارد و در یک محفل که می و رامشگران شاه کابل را به مستی آورده اند چنین صحنه نمایشی را راه می اندازد:
ز خواری شوم سوی زابلستان | بنالم ز سالار کابلستان | |
چه پیش برادر جه پیش پدر | ترا ناسزا خوانم و بدگهر |
شغاد این صحنه را به خانواده زال و رستم در زابلستان انتقال می دهد ، زمانی که نزد پدر می رسد بعد از نوازش پدرانه از شغاد می پرسد:
چگونه است کار تو با کابلی | چه گوید وی از رستم زابلی | |
چنین داد پاسخ به رستم شغاد | که از شاه کابل مکن نیز یاد | |
مرا بر سر انجمن خار کرد | همان گوهر بد پدیدار کرد | |
نه فرزند زالی مرا گفت نیز | دگر هستی او خود نیرزد به چیز |
از این گفته ، رستم به خشم آمد و می گوید که تخت و بخت شاه کابل را برهم می زند و شغاد نابکار را بر تخت کابل می نشاند و بلافاصله لشکری ترتیب نموده و به جانب کابل رهسپار می شود. زمانی که رزم آوران آماده حرکت به کابل گردیدند ، شغاد مخفیانه به یر لشکر رستم می گوید:
بیامد بر مرد چنگی شغاد | که با شاه کابل مکن رزم یاد | |
که گر نام تو نویسم به آب | به کابل نیابد کس آرام به خواب | |
بیارد کنون پیش خواهشگران | ز کابل گزیده فراوان سران | |
چنین گفت که رستم که این است راه | مرا خود به کابل نباید سپاه |
شاه کابل پس از حرکت شغاد به سوی زابل عمله و فعله زیادی را به نخچیرگاه می فرستد تا در مسیر راه رستم و همراهانش چاه بکنند و دهن چاه ها را با چوب و خس بپوشانند:
سراسر همه دشت نخچیرگاه | همه چاه کندند در زیر راه | |
سپهدار کابل بیامد به شهر | زبان پر ز نوش و روان پر ز زهر |
سپهدار کابل با رستم روبرو و از اسپ پیاده می گردد ، سرش را برهنه و دست بر سر گرفته موزه از پای می کشد و به زاری می پردازد و از مژگان اشک خونین می بارد و از کرده شغاد پوزش می خواهد:
ببخشید رستم گناه ورا | بیفزود از آن پایگاه ورا | |
بر شهر کابل یکی جای بود | ز سبزه زمینش دل آرای بود |
شاه کابل در این سبزه زار برای رستم خرگاه آراست و می و رامشگران خواست و در حین گرمجوشی به رستم پیشنهاد کرد که نخچیرگاه جای مناسبی برای سیر و تماشا و شکار است و باید بدانجا بروند:
ز گفتار او رستم آمد به شور | از دشت پر آب و آهو و گور | |
بزد گام رخش تگاور به راه | چنین تا بیامد میان دو چاه | |
چو او تنگ شد در میان دو چاه | ز چنگ زمانه همی جست راه | |
دو پاییش فرو شد به یک چاهسار | نبد جای آویزش و کارزار | |
بدرید پهلوی رخش سترگ | برد پای آن پهلوان بزرگ | |
به مردی تن خویش را بر کشید | دلیر از بن چاه سر برکشید |
رستم از چاه بیرون آمد و شغاد را در برابر چشمان خود دید و دانست که این فتنه کار اوست ، او را صدا زد و گفت که ای بدبخت این کار توست و تو بدخواه منی و شغاد پاسخ داد که: «گردون گران ترا داد داد».
همانگه سپهدار کابل ز راه | ز دشت آمد به نخچیرگاه |
سپهدار کابل از ماجرا می پرسد و می گوید که پزشک بیاورند و به رستم می گوید که خستگی ها رفع می شوند اما نباید رخ مرا به خوناب بشویی. رستم از دارو و پزشک وی نفرت نشان داده و از دسیسه های ناجوانمردان در قتل کیقباد و سیاوش سخن گفت و افزود که اگر دام شما در قتل من کارا بود ، اتقام خون مرا فرامرز جهانبین (پسرش) می گرفت. رستم از شغاد می خواهد که تیر و کمان را آورد و رستم خشمگین تصمیم گرفت تا به ناجوانمردی های برادر بد آینش خاتمه دهد. شغاد در پس کنده چنار کهنسال میان تهی پنهان می گردد ، اما تیر رستم او را با درخت یکجا می دوزد. با آنکه دل رستم از غصه به تنگ آمده می گوید که: «از این بیوفا خواستم کین خویش»
بگفت این و جانش بیامد ز تن | بر او زارگریان شدند انجمن | |
خروشی برآمد ز زابلستان | ز بد خواه و از شاه کابلستان | |
فرامرز چون پیش کابل رسید | به شهر اندرون نامداری ندید | |
گریزان همه شهر ویران شده | ز سوگ جهانگیر بریان شده | |
ز کابلستان تا به زابلستان | زمین شد به کردار غلغلستان |
پیکر رستم در میان کفنی از پرچم ایران با عطر گلاب و کافور و تابوت ساج با مراسمی شاهانه طی دو روز از کابل به زابل رسید و در میان شور و نوای مردم در میان باغی به خاک شپرده شد. با مرگ رستم ماجراهای جنگی پایان نیافت و فرامرز به خونخواهی جهان پهلوان عزم کابلستان نمود:
سپاهی ز زابل به کابل کشید | که خورشید گشت از جهان ناپدید | |
چو آگاه شد شاه کابلستان | از آن نامداران زابلستان | |
سپاه پراگنده را گرد کرد | زمین آهنین شد ، هوا لاژورد |
مقابله فرامرز با شاه کابل آغاز شد ، از تصادف ابری پیدا گردید و باران و مه ، زمین و آسمان را در خود فرو برد ، اما فرامرز جایگاه و موقعیت شاه کابل را درست زیر نظر داشت:
ز کردار سواران ، جهان تار شد | سپهدار کابل گرفتار شد | |
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ | دلیران ایران به کردار گرگ | |
تن مهتر کابلی پر زخون | فگنده به صندوق پیل اندرون |
شاه کابل را به چاه شغاد ، حفره هایی که خودش برای رستم کنده بود ، بردند و او را دست بسته در چاه آویختند و چهل تن از اطرافیان شاه را آتش زدند و مرده شغاد را در میان درختان نیز به آتش سپردند.
چو روز جفا پیشه کوتاه کرد | به کابل یکی مرد را شاه کرد | |
از آن دودمان به کابل نماند | که منشور تیغ ورا برنخواند |
مردم زابلستان یک سال در سوگ پهلوان نامی خود فرو رفتند و جامه سیاه بر نت کردند.
شمشیر و خنجر کابلی
در شاهنامه از شمشیر و خنجر کابلی فراوان سخن رفته است. این شمشیرها و نیزه ها ابزار جنگی پهلوانان و مدافعان رزم های ملی بوده اند. گاهی مژه زیبا رویان را با خنجر کابلی تشبیه نموده و جای دیگر کارایی شمشیر کابلی را در مقابله های داد و بیداد سرنوشت ساز خوانده است. به چند نمونه توجه کنید:
بگو تا سوار آورم زابلی | که باشد با خنجر کابلی | |
سر مژه چون خنجر کابلی | دو زلفش چو پیچان خط بابلی | |
بندید یکسر میان یلی | با گرز و با خنجر کابلی | |
کنون چنبری گشت پشت یلی | نتابم همی خنجر کابلی | |
به یک روی بر لشکر زابلی | زره دار و با خنجر کابلی |
منبع
- مطالعات آسیای مرکزی و قفقاز. سال یازدهم ، دوره سوم ، شماره ۳۸ ، تابستان ۱۳۸۱