بحث کاربر:Alijanvand
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد.
--Alijanvand ۲۰:۰۰, ۲۹ سپتامبر ۲۰۰۶ (UTC)اويندار/ داستان کوتاه1
موقع كوچ سارهاست. آسمان غبار آلود است و باد پاييزي برگهاي جدا شده از شاخهها را به هر طرف ميبرد. سارها فوج فوج براي لحظاتي در آسمان ظاهر ميشوند و دوباره بر كشتزارهايي كه محصول آن را گرداوري كردهاند, فرود ميآيند. همه سرگرم جمعآوري باقيماندههاي محصولاند. كنار هر دسته از افراد راديويي قرار دارد كه گويندهاش با هيجان تمام , لحظه به لحظه آمار تازه واردين را اعلام ميكند. هيجان و دلشورهاي گرم قلب ده را فرا گرفته است. در اين ميان دو چشم فرسوده, كوچهي بنبست را زير نظر دارد و راديو دو موجبغدادي كنارش ميخواند. هر صدايي كه به گوشش ميرسد، راديورا خاموش ميكند و گوش به زنگ ميماند. حال و هوا، حال و هوايهميشگياش نيست. ده برايش رنگ و بوي تازهاي گرفته است. از چند روز پيش لباسها را شسته, خشك كرده و مرتب داخل چمدان چوبي چيدهاست ـ لباسهايي كه بيد زده و تنها نقشي از تار و پود را دارندـ گلابپاش را پر گلاب, منقل پر زغال و اسفند را آماده كرده است. قدرت عجيبي پيدا كردهـ خنديدن، گريه كردن، راه رفتن و نگاه كردن به چهرهاـ برايش آسان شده است. احساس ميكند همه چيز تمام شده و انتظاري دركار نيست. «فقط بايد چاي دم بكشه تا يك استكان چاي داغِ داغبرات بريزم، بخوري و مثل اون وقتا راهي باغ بشي. هشت سالِ تمامعلفهاي هرز هر طور كه دلشون خواست رشد كردند. پرچينهاريختن، درختها يكي يكي خشك شدن، حالا همه چيز تمومشده. شايد همين پاييز دوباره شاخهها جوونه بزنن و شكوفههادوباره باز بشن؛ كه ميشن! كرمها بايد بدونن كه عمرشون سراومده. شاخههاي خشك هرس ميشن و پرچينها دوباره دور باغروميگيرن. نه! حالا زوده عزيزم. خستهاي. ضعيف شدي. وقتشه بريزيارت. بري بگردي، هر جا و هر شهري كه دلت ميخواد بريببيني. پولش هم جور ميشه. غصشو نخور خدا كريمه!» به اتاق ميرود و قاب عكس را برميدارد، پاك ميكند و به سينه ميفشارد. ازنالههاي هميشگي خبري نيست. آرام قاب را روي طاقچه ميگذارد و اتاق را مرتب ميكند. رو به روي قاب عكس مينشيند. راديو رابغل دستش ميگذارد. سخنگو رجز ميخواند. پشترجزخوانياش مارش جنگ پخش ميشود. براي چند لحظه دَوَرانسرش شروع ميشود. شبحها ميآيند. دهانها باز و بسته ميشوند«ننه! مفقود يعني اين كه مرده و جنازش پودر شده، يعني آتيشگرفته يا افتاده تو قير داغ» «ننه! يعني يه جايي مرده كه نتونستن بيارنش. يا حيووناي درندهخوردنش» بلند ميشود و دستانش را دور سرش از چپ و راستتكان ميدهد گويي غباري را از گرد سرش ميپراكند. چند بار باصداي بلند داد ميزند: نه! نه! لال شيد. گم شيد. نمرده ميدونم كهمياد! خودش قول داد كه برميگرده. زبونتون لال شه ايشااله. دورخودش ميچرخد. كلمات احاطهاش ميكنند.- زندان، شكنجه،قير، اسير، تاريكي، زنجير، خون، سيم خاردار، مرگ. دستانش راهمچنان دور سرش تكان ميدهد و از اتاِ بيرون ميزند. فاصلهايوان تا در حياط را لنگان لنگان و با عجله ميپيمايد. چادرگلدارش را روي سرش مياندازد. چادر پشت سرش كشيدهميشود. سعي ميكند انحناي قامتش را صاف كند. لحظهايميايستد و دوباره ادامه ميدهد. راهي مسجد ميشود.- آن موقع ازروز كسي در مسجد پيدا نميشود- دنبال روحاني ميگردد. بازحمت قامتش را راست ميكند و چفت مسجد را ميگشايد. بهسمت منبر ميرود. لحظهاي درنگ ميكند و دوباره راه رفته را باز ميگردد. «نه! همه چيز تموم شده! ميدونم كه تموم شده. همين روزاس كه خودش بياد. ميدونم با ماشين ميآرنش. يواشكينميآد. اووخته كه بايد به اون خواباي لعنتي بگم، كه همشون دروغميگفتن» كابوسها زنده ميشوند. جواني در خاك و خون غلت ميزند و شعلههاي آتش تنش را ميسوزاند. كمك ميخواهد و بعدهم آن بوقِ لعنتي توي گوشهايش، رهايش نميكند. «حالا ديگه تموم شد. همتون دروغ ميگفتيد. تو! صورت خانم. تو! علييار. تو! جنت. همتون دروغگوايد. لامذهبيد. حالا فهميديد كه چقدر اشتباهكرديد؟» دستها و موها را حنا بسته، خاكستري موهايش نارنجيشده و دستانش گرم و قوي شدهاند. از هيچ كس بدش نميآيد. حتي از صورت خانم و جنت و علييار با آن حرفهاي هميشگي كه ميزدند. «حالا هر چقدر ميخوان بپرسن.» راديو را بر ميدارد و به حياط باز ميگردد. ميبيند كنار باغچه نشسته است، ريحان و تره چيده و منتظر است تا اولين نان كه از تنور بيرون بيايد، لاي نان بگذارد و با ولع بخورد «اونارو خوب نشستي عزيزم بده به من برات بشورم.» پاي تك درخت بيثمر ساكش را بر ميدارد رو به مادر ميكند: ـ مادرناراحت نباش هر طور شده بر ميگردم بهت قول ميدم. ناراحتنباش. «ميدونم كه قولت قوله. تو مرد شدي» با انگشتان دستميشمارد: «نوزده. اينم هشت، ميشه بيست و هفت سال. تو مردي شدي. ميدونم هر طور شده مياي» پاي درخت مينشيند و دستانش را بالا ميآورد و نجواكنان ميگويد: «خوب نگاه بكن تا چشماتو ببينم. با عزرائيل جنگيدم. از تو آتيش نون در آوردم. شب و روز به يادت گذروندم. به باغ آب دادم، نَمردم! ببين هيچي از هيشكي قبول نكردم. حتي اونايي كه با ماشين مياومدن در خونه.» دور و بَرَش را نگاه ميكند. آرام دستانش را پايين ميآورد. «ميدونم كه مياي عزيزم!» راديو را روشن ميكند. مارش جنگ پخشميشود. مارشي كه بعد از هر موشكباران يا حمله و پاتكها پخش ميشد. سخنگوي جنگ دل مردم را به تپش مياندازد. خاطرات جنگ را زنده ميكند. پدرها كنج كوچهها مينشينند تا قوت زانو بگيرند. خواندن اسامياي كه تا آن لحظه رسيدهاند تمام ميشود. راديو را خاموش ميكند و به كوچه سرك ميكشد. كسي در كوچه نيست. ماشيني وارد نشده، تنها صداي خرمنكوب و همهمهي كارگران و گاهي ماِق گاو گرسنهاي به گوش ميرسد. چند لحظه دم در حياط مينشيند. با عجله از جا بر ميخيزد. «بايد همه چيز را آماده كنم. شايد نتونم موقع اومدنش همهي كارا رو بكنم. اوخت همه ميريزن اينجا. شلوغ ميشه و ديگه نميتونم كاري بكنم.» سماور راآب ميكند. قوري چيني بست خورده را كنارش ميگذارد. گلابپاش و اسفند و زغال را داخل حياط كنار در ميگذارد. لباسهاي مورد نظرش را ميپوشد و راديو را روشن ميكند. صداي ماشيني به گوش ميرسد. با راديو و پاي برهنه به حياط ميرود. گوش به صدا ميايستد. صدا نزديكتر ميشود. بدنش داغ ميشود. رعشه اندامش را ميگيرد و راديو از دستش ميافتد. قوهها هر يك بهكناري پرت ميشوند. صدا نزديكتر ميشود. با زحمت خود را به در ميرساند. كلون در را گم كرده. صداي پاي چند تني كه با هم ميدوند، دلهرهاش را شديدتر ميكند. «مژده آوردن. بخدا اومدن.» «باز شو لعنتي! ميخوام ببينم كه دورِشو گرفتن. باز شو. دِ باز شو.» در را ميگشايد. دورهگردي با وانت سر كوچه ايستاده و داد ميزند: «پلاستيك كهنه ميخريم. بچهها از هر طرف به سويش ميدوند. «نه!نه! حتماً مياد. صداي پاشو دارم ميشنوم.» سر كوچه بنبست مينشيند. دختري با طبق انگور پيش ميآيد، سلام ميكند و ميپرسد: عمه منتظري! كسي قرار است بيايد؟ ـ آره... نه! ـ بفرما انگور بردار. بياختيار خوشهاي انگور بر ميدارد. دختر ميگذرد. با نگاهش قدمهاي او را دنبال ميكند تا در پس كوچه گم ميشود. «تورو بايد براش بگيرم. خيلي نجيبي. خودم ميآم خواستگاريت.» خوشه انگور جا ميماند و لنگ لنگان كوچه بنبست را ميپيمايد تا به انتها ميرسد. بر ميگردد و بازشوهاي بنبست را مينگرد. يكي كاهدان علييار است و ديگري آغل گوسفندان جنت. كسي در بنبست زندگي نميكند. در را ميگشايد. فاصلهي حياط تا ديوار غربي و بعد از ديوار... آن طرف تپههاي دوردست، خورشيد را درپناه خود پنهان ميكنند. «ديگه شب شد. شب نميآد. ولي فردا مياد. بايد زودتر بخوابم تا صب زودتر پاشم.» كنار چراغ خوراكپزي ـ همان جا كه اكثر ظرف و ظروفش را دور خودش ميچيند ـ بازانوهاي تا شده و انحناي قامتش روي بالش سر ميگذارد. شب آرامآرام سايه ميگستراند. سگها پارس ميكنند و جارچي خبري نامفهوم را براي عموم جار ميزند. شعري را كه هميشه مادرش ميخواند، زير لب زمزمه ميكند و آخر هر بيت ميگويد «ميدونمكه مياي». به خواب ميرود. صبح روز شنبه است. عموم مردم جمع شدهاند تا دربارهي مسير جادهاي كه قرارست از وسط خرمن جابگذارد تا به ده همجوار برسد، تصميم بگيرند. خودرو نظامي با چند سرنشين وارد ميشود. چند تن از افراد دور ماشين جمع ميشوند. همهمه بين جمعيت ميپيچيد. نا باورانه همه اسم يادگار را تكرار ميكنند. تمام جمعيت يك باره هجوم ميآورند و يادگار را بر روي دستها بلند ميكنند. جمعيت را مينگرد و چهرهها را يكييكي شناسايي ميكند. پيرزنها را نگاه ميكند. سر و صداي عجيبي بلند شده و در يك لحظه همهي آبادي زن و مرد و كوچك و بزرگ دور يادگار حلقه ميزنند. به سمت سرازيري كوچهي مسجد روانه ميشوند. جلوتر از همه، صورت خانم و جنت به طرف كوچه بنبست ميدوند. علييار بعد از آنها و پشت سَر، تمام جمعيت ده. صورت خانم كوبه در را ميگيرد و پشت سر هم ضربه ميزند. بادست با پا، داد ميزند: «يادگار، يادگار.» نفسنفس ميزند. جنت نيز به او ميرسد. قلوه سنگي را بر ميدارد و چند ضربه به در ميكوبد. «آهاي عمه! يادگار. يادگار.» نفسهايشان آرام ميشود. بوي گندي را احساس ميكنند. جنت و صورت خانم نگاه به نگاه هم همزمان از يكديگر ميپرسند: «ازكي اونو نديدي؟» و هر يك به ديگري: «چند روز است.» جمعيت ولولهكنان از راه ميرسد. پسربچهها از ديوار كوتاه حياط بالا ميروند و سَرَك ميكشند. كسي در حياط نيست. تنها سيني اسفند و گلابپاش كنار در به چشم ميخورد. لنگههاي درِ اتاق ِساكت روي هم افتادهاند. نسيم كه ميوزد بوي سنگين و غيرقابل تحمل، افراد را وادار به گرفتن دماغهايشان ميكند. يادگار روبهروي لنگههاي در چوبي، يخ زده به دو چشم فرسوده و خشك شدهي نقش بسته بر در نظر دوخته است. صداي كوبه همچنان در بنبست ميپيچد و حاضرين نام يادگار را تكرار ميكنند. علييار از ديوار بالا ميرود و خود را به آن طرف مياندازد و بعد در را به روي همگان ميگشايد. زنان و مردان يكي پس از ديگري بعد از يادگار وارد ميشوند و يك قدم آن طرفتر ميمانند. چهار گوشه حياط، روبهروي در، سمت ايوان، كنار باغچه، كنار تنور، هر كجا كه نگاه ميكني، ميبينياش كه ميخندد و ميگريد. صداي سُرنا در غبار حياط طنين افكن ميشود. گوشهاي مردان و پسران مشغول پايكوبياند و گوشهي ديگر زنان و دختران كلِزنان صورت خود را خنج مياندازند. سايهها طويلتر ميشوند. و آسمان آرامآرام رنگميبازد.
سهامآباد- آذر 70
اِوينْدا'رْ= اصطلاح كردي. منتظر و چشم به راه.
داستان کوتاه2 كيا
كيا! پاشو طبق عادتش, زودتر از زن و تنها دخترش، بيدار ميشود. تو حال و هواي گرگ و ميش سراغ تاكسياش ميرود. كاپوت را بالا ميزند. فولي را نگاه ميكند، آب رادياتور، سر شمعها و بعد... روشن ميكند. دورماشين ميچرخد. به خيالش ميرسد كه سراغ ماشين نيامده، بلكهماشين سراغ او آمده و از خانه بيرونش كشيده است. سرپاييني كوچه چراغها را روشن نميكند. خلاص تا اول ايستگاه ميراند. چند مسافر را سوار ميكند. سياهي آسمان رنگ باخته و سوز سردي ميوزد. پشت رل نشسته و همه جا را خوب ميبيند. «خودمونيم ديگه نه از آن دوربين لعنتي خبري هست و نه از آن تنوره آثاري. همه چيز تموم شد. گريسكاري و جابهجا كردن آن تنلش, گازوئيل كشيدن و يخ بستن در دامنههاي آلواتان و گلولهگذاري اون نرهغول توي آن زمهرير كشنده, همه و همه! راستي كه باورم نميشه! كيا! راستي اون ستوان لعنتي چرا هميشه تو رو ايشّك خطاب ميكرد؟ تو كه ازش نمي ترسيدي؟ چرا دستوراتشو مو به مو انجام ميدادي؟ چرا اينقدر جون ميكندي؟ به خاطر تانكم. در عوض تانكم هميشه آماده بود. به خاطرَش هزار تا تشويقي توي پروندم بود. درست عين ساعت كار ميكرد و عين كسي كه خرما بخورد و هستهاش را تف بكند، هشت سال گلوله تف كرد. هزار تا تشويقي، در كنارش، هزار تا توبيخي. ـ خودسرانه به ديدباني رفتن، از پادگان فرار كردن و به منطقه رفتن ـ چه بيچارگي كشيدي تا برگهي مأموريت گرفتي.» دستي شانههايش را تكان ميدهد. پول را ميگيرد و نگه ميدارد. ميگويد: «خاكريز اول پيادهشن.» آنها كه ميشناسندش لبخند ميزنند. چند تن به سمت ماشين هجوم ميآورند. ـ آقا فلكه دوم؟ ـ نه! خاكريز سوم بياد بالا. خانمي ميپرسد: «آقا آخر بلوار ميخوره؟» جوابي نميشنود. «كيا! آرام. دل و رودهي همه را درآوردي.» «ميخواي مينهارو از خواب بيدار كني؟» «موقع استتاره خارهارو ثابت كن، بادهاي تندي در راهند.» «شني را بازديد كن.» «ببين! تاچشم كار ميكند، تا نزديكهاي تنگه، تانك خوابيده، اما تانك تو چيز ديگريست. چغر و محكم. باهاش زندگي كردي، خوابيدي، بيدار شدي، غذا خوردي، استراحت كردي، گلِ و شُل بدنه و زير شكمش را تميز كردي. گلولههاشو دستمال كشيدي» «در عوض شبهاي عمليات بيوقفه و پشتسرهم گلوله تف كرد. آبروتو حفظ كرد.» «كيا! قطره شستشو توي گوشهات بريز. اين بوقي كه توي گوشهات پيچيده كار دستت ميده. اوخت بايد يك عمر خودِتو تف و لعنت كني كه چرا علاج اين زوزهي سگ رو نكردي!» «كيا! پاشو تانكت نمونه معرفي شده.» «انگشتان پات سرما زده، مواظبشان باش واِلا سياه ميشن.» «برو دفتر گروهان، نامهي نامزدت رسيده. زخم دستات خوب شده ميتوني عروسي كني.» ـ آقا نگهدار! آقا! آقا! آ... آ... قا... هُووش... مرد چهارشانه با صورتي نتراشيده، اهانتبار سر شانهاش را ميكشد و داد ميزند: «عاشقيمگه؟» كيا با لبخند سردي ميگويد: «ببخشيد حواسم پرتشد. عشق و عاشقيِ چيكار ميشه كرد.» شهر از رفت و آمد صبحگاهي پر شده. خيليها يا دير از خواب بيدار شدهاند يا تاكسي خالي پيدا نكردهاند. تاكسي كيا پر و خالي ميشود. «كيا! پاشو. حالا كه با انتقاليت موافقت نشده و اينجا موندگاري پس اخماتو واكن. سربازا تو سنگر منتظرند. يه كارتِ مبارك باد برات رسيده كه روش نوشته لطفاً تا نشود. كيا روزا چقدر كوتاه شدن. مخصوصاً روزاي عمليات. يه دفعه يادت ميافته و ميپرسي بچهها امروز چندشمبس؟ ميفهمي جمعهاس! دلت يه لحظه هواي خونه رو ميكنه، بعد ديگه وقت نداري تا جمعهي بعد. پاشو صورَتِتو اصلاح كن. آب ولرم شده، تا آفتاب غروب نكرده آبي به سر و كولت بريز قبل از اينكه شپيش بزني! آجيل و تنقلات رو ببر تو سنگر شب يلداست. براي بچهها داستان عشقتو تعريف كن. بگو چطور جوش آوردي و دل از دهنت بيرون زد. كيا! وقتي رفتي درِ خونَهشون، با همون سر و وضعنظامي, بگو چهجوري ساكتو كنار گذاشتي، مِن و مِن كردي و نشستي. گفتي مادر به جون خودش قسم يا آره يا...» سنگيني دست روي شانهاش دستور ترمز فوريست. نگه ميدارد. به جز خانمي كه پشت سر كيا نشسته است، همگي پياده ميشوند. ميپرسد: خانم ميدان مين يا ايستگاه ديدهباني؟ غرولندكنان ميگويد: «بيعار اگر اهلش بودي، الان بيرقت در باد آواز ميخواند. مثل اين جمع بيشمار.» با دست به پرچمهاي گورستان اشاره ميكند و ادامه ميدهد:«آنها كه اهل ديدباني بودند رفتند و شماها مانديد براي...» كيا دستي به روي داغمه پيشانياش ميكشد و در آيينه لبهاي زنرا ميبيند كه مدام باز و بسته ميشوند. «پاشو صليب مقدسپيشانيتو دارو بزن. پاشو با اين وضع ميخواي بري پيش دخترت؟شوهرش ندادي؟: يه تار موي سرش را با تموم دنيا عوض نميكنم!پاشو برو بيمايِ لشگر برگ اعزام بگير برو مركز گوشهاتو دوادرمون كن. نگو بادمجان بَم آفت نداره. نگو هشت سال رو سرمخمپاره باريده و من قسر دررفتم. كيا با يه دونه هشت روي بازوت،وارد نظام شدي، حالا با دو هلال زير هشتا ميري كه تصفيه حساببكني. كيا ميتوني بشماري چند تا از دوستات سوختن. راستيراستي كه بيآفت بودي. اون سرباز شمالي كه سَر پُست، تانكخلاص شد و لهش كرد؟ يادته، گوشت و خونش با خاك قاطي شد؟تيكه و پارهاش را نايلون پيچ كردي و با پيك فرستادي». «بايد تصفيهحساب كني. چون ديگه كارآيي نداري عين گوشهات. در عوض باپولي كه ميگيري اگه يه مقدار هم قرض و قوله كني ميتوني ماشينبخري و باهاش كار كني. وقتي پرسيدند مباركه چند خريدي؟گفتي: ارزون! يك جفت گوش و هشت سال عمر». بلوار به انتهاميرسد و داد و فرياد زن بلند ميشود: مگر خواهر و مادر نداريپيرمرد كثيف منو كجا ميبري. اگه ترمز نكني خودمرو پرتميكنم.من همه كس و كارم قربوني شما پس فطرتا شده تا شماراحتتر باشين و به اعمال پست و حيوانيتون ادامه بدين. اونا درخون تپيدن تا شماها به هوسهاتون برسين، بيشرفِ پست نگ ...ـهد... ا... ر. «كيا اضافه دريافتي داشتي. فوِالعاده زياد گرفتي بايد اولبري دارايي لشگر حسابتو درست كني و بعد تصفيه حساب!» زن مشت محكمي به جمجمه كيا ميكوبد. ناخودآگاه ترمز ميكند.صدايي در مغزش سوت ميكشد لبهاي زن به سرعت باز و بستهميشوند. صورتش خشمگين است. چشمان كيا رفته رفته كم سو وتاريك ميشوند. كيا تانكترو زدند؟ نه فقط يه شوخي بود. وقتيتپانچه را كنار گوشت شليك كرد، ياد دخترت افتادي كهميخواست با نايلوني كه پس گردنت تركاند تو را بترساند.
كرجـ 1375
داستان کوتاه 3
پُورْتِخْ
طبقه چهارم اسكلت فلزي سرد و نمور يكي از آپارتمانهاي شهرك، رديف وسط. ملات را مخلوط ميكنم مبادا يخ بزند. دوبارهو دوباره. كارگرها دير كردهاند. ملات را روي سفالهاي يخ زدهميكشم. ريسمان كار را از دو طرف مهار ميكنم. نميخواهم باز هممهندس بيايد، دست به كمر بزند، عينكش را جابجا كند، و سر نيمهكچلش را بخاراند و بگويد: «آنجا، آنجا را چرا شاقولي كارنكردهاي؟ اوستا قباد! گَندش را درآوردهاي، حواست كجاست؟مگر قول شرف ندادي؟ تو اصلاً شرف داري؟» - دارم؟ بله! شايد هم... دندان بر جگر خاموش. ـ چشم آقا مهندس هرچي كه شما بگيد. ملات را تخت كرده و سفال روي سفال ميچينم. ـ قباد! هواسردهِ. مگر آدميزاد نيستي؟ ـ آدميزاد؟ اطرافم را نگاه ميكنم. دربلوكهاي همجوار تك و توكي مشغولند. رگهاي بعد و بعد. كنج ونبش گونيا نشده است. از داربست پايين ميآييم. نزديك ظهر شده وهنوز از آفتاب خبري نيست. ـ اوستا قباد اگر شرف داري دفعه بعد كه كارت خراب شد، قبل ازاين كه من بگم... ـ دارم. باشد مهندس قول ميدهم. نكند مهندس بيايد. چرا اين دستهاي لعنتي به فرمانم نيستند. «قباد! مگر قبل ازاينهاهم شغلت اين نبود؟ مگر صدها خانه نساختي، هر كدام با فيلپوش و پتكانه؟ قوس شاخ بزي و طاقنمايِ كاشي؟ قباد چت شده؟اين كه يه راستهچيني بيشتر نيست. همه را بايد برچينم. رگ اول،دوم و...» ـ اوستا قباد! صداي مهندس سراسر وجودم را مضطرب ميكند. يك راستسراغ لباسها ميروم. ـ اوستا قباد! ـ دارم، دارم به جز اين چيزي ندارم. همه را خرجشكردم. مال و حال هر چه كه بود. همين را دارم فقط! سوز سرما ميوزد. بدنم داغ ميشود. شهر را مه و دود فرا گرفتهاست. «قباد! به پشت بام چرا؟» بخار از يقهام بيرون ميزند. پلهها روبه پايين. روي پاگرد اول رو به رويم منتظر ايستاده است. مات ومبهم. ميگريزم. باد سرد سوت ميكشد. پلهها ميپيچند. دور ميزنم. دوباره ميپيچند. بالا ميروم. پايينميآيم. سقف دور سرم ميچرخد. دَرِ اتاِها از جلو چشمانمميگريزند. به انتها ميرسم. دوباره بر ميگردم. سرمها با پرستارهاميگذرند. نردهها و پلهها بالا ميآيند. سالن بوي دوا و شاش تندميدهد. به زيرزمين ميرسم. بشكه، تيرآهن، سفالِ شكسته و يكمنبع تازهساز يا تازه پوسيده كه از لولههايِ آن آب نشت ميكند. رو به بالا بر ميگردم. درها با شيشههاي دودي صُلب و بيحركت. مرديچغر، بلند، با يك دسته مدرك، درون شيشهها اين پا و آن پا ميكند.كلاه نقابدارش را برميدارد. سر و ته سالن را نگاه ميكنم.مهندسنزديك ميشود. ـ اوستا قباد! فرار ميكنم. نميخواستم كسي مرا ببيند. مردها و زنها باروپوشهاي سفيد و قهوهاي و خاكستري، سيماني و گچي، ميآيندو ميگذرند. رو به روي درِ شيشهاي ميايستم. مرد نيز ميايستد.كلاه كاموايم را برميدارم. كلاهش را برميدارد. نزديك ميرومنزديك ميشود. نگاه به نگاهم. «قباد! دليلي داري كه او را بشناسي؟»سرم به در شيشهاي ميخورد. در را باز ميكنم. كسي پشت درنيست. سالن بزرگ با اتاِهاي متعدد. واحدهاي نيمهكاره! بعضيسفيدكاري شده و بعضي دست نخورده مانده. سردم ميشود. ـ اوستا قباد خسته نباشي! در ديگري را فشار ميدهم. به سختي باز ميشود. ديوارهاي سربي رنگ با قفسهها و كشوهايي ساكت. از دو طرف نگاه به نگاه هم خوابيدهاند. وسط سردخانه لكههاي خونِ يخزده و قنديلهاي نارنجي از زير كشوها آويزان شده است. كشو اولي پيرمردي تكهپاره، دومي زني بيسر، سومي نوزادي كبود، چهارمي سربازي و... كشوهاي يخزده را ميگشايم. «قباد! چيكار ميكني؟» «دنبالش ميگردم. ساكش را برايم آوردند. قبلاًهم چند بار آورده بودند. يك بار شيراز پيدايش كردم. يك بارمشهد و يك بار هم خودش آمد با چشم پلاستيكياش!» اكثر كشوهابازند. در ورودي را ميبندم. بوي مرده، بوي نا پيچيده است. آخرين كشو را باز ميكنم. مردي دَمَر افتاده است. چنگ به موييخزدهاش ميزنم. «نه! آرامتر قباد!» دستم را زير صورتش نگه ميدارم. بر ميگردانم. گردنش نميچرخد. «قباد! چيكار ميكني؟» «مهندس گفته در خانه مرده، به درد خدايي مرده، خونشچرك داشته كه مرده. قلبش چرك داشته كه مرده. مريض بوده كهمرده!» مدارك را بر ميدارم. دوباره كنار كشو ميگذارم. تلاش ميكنم تا صورتش را بچرخانم. يخزده با دهان باز و چشم شيشهاينيمه نگران. ـ اوستا قباد شاقولي نيستي؟ تيشه كارت افتاد. - نميخواهم؛ از اولش هم چيزي نخواستم. فقط خودش راميخواهم! چه فرِ ميكند كه... ـ اوستا قباد! چرا تعطيل ميكني؟ كارگرهايت كو؟ ابزارت را كجاميبري؟ برو سرِ كارت! «نميخواهم بگذارمش تا تكهتكهاش كنند كه بدانند شيميايي شده يا در خانه مرده.» روي چشمهايش دست ميكشم. چشم شيشهاي باز ميماند. دوباره ميبندم، دوباره باز ميشود. دستي به چشمهايم ميكشم. دهانم بسته است. زبان در دهانم ميچرخد. جنازه را جلوميكشم. پاي عاريتي باز شده، پاچه شلوار نظامياش، خِز صداميدهد و پاي عاريتي را واميگذارد. ـ اوستا قباد! كيسه كارت؟ «نميخواهم.» «قباد مداركت؟ مگر نميخواستي...» «نه! چه چيز را ثابتكنم؟ نميخواهم. نه! نميخواهم فراريش دهم. نميخواهم از پزشك قانوني بگريزم.» «قباد! فراريش نده!» «قباد! مگه نگفتي بذار بره تو نظام تا مثِ خودم بدبخت نشه؟» دستم دور كمرش حلقه ميشود. «قباد! همين جا بود. همين جا كه دست گرفتي، يه تيكه آهن زير گوشت، استخوانش را ميساييد و شب تا صُب ناله ميكرد» «حالا سبك شده، عين پَر كاه و هيچ حرفي نميزند.» پلهها را بالانميروم. سمت چپ رو به تاريكي ميگريزم. - اوستا قباد! چرا دور خودت ميچرخي؟ زمستونه، زود شبميشه! كيسه كارت را بردار و برو خونه! «نه! نميخواهم ببرمش خونه.» رو به رويم, مقابل در خروجي مردي باجنازهاي در بغل اطرافش را مينگرد. ميگريزم. موتورخانه را دورميزنم. جنازه را كناري ميگذارم. به بيرون سَرَك ميكشم.نگهبانهاي در اضطراري مواظبند. ميمانم. سرما گوشهايم راسنگين كرده است. ـ اوستا قباد! دست و صورت توي آب بشكه نشوي. گِلآلوده! روي جنازه خم ميشوم. چهرهام در آب بشكه كج و معوج ميشود. چشم شيشهاي نيمهباز مانده! دوباره دست ميكشم، دوباره بازميماند. آب بشكه را به هم ميزنم. نگهبانهاي درِ ورودي شهرك دست از كار كشيدهاند. به كوچه ميزنم. «قباد! بهش ميگفتي حال اكه كوچيكي كولت ميكنم؛ تا وقتي كه تو بزرگ شدي و من پير، كولم بكني.» سرش را روي شانهام گذاشته يخ تنش كمكم آب ميشود و ازپشت گردنم قاطي عرِ تنم روي بدنم سُر ميخورد و پايين ميريزد. شب از راه رسيده نه ماهي و نه ستارهاي. راه كوچه تاريكي را پيش. ـ اوستا قباد! اوستا قباد! محاصرهام ميكنند. ـ ايست! بگذارش زمين! تكون نخور! نميخواهم فرار كنم. جنازهي برادرم را پاي ديوار ميگذارم. دستي زورمندبه طرف ديوار پرتم ميكند و جيبهايم را ميگردد. يك مترِ زنگزده، يك تراز سي سانتي در جيب پالتوام پيدا ميكنند. با اشارهدستِ مسئول، فرد مسلح از حالت قراول روي خارج ميشوند. - بابا! اين وقت شب اينجا چيكار ميكني؟
پاييز 74- تهران
داستان کوتاه 4
بِرين•
به كمين مورچهها، روي بام متصل به ايوان مينشيند. دمپايي را در ميآورد. كيسهاش را كناري ميگذارد و مورچهها را يكي يكي شناسايي ميكند. صدايي ميخواندش: ـ آمد! به جان داشيم. «نه! هنوز نيامده است. اون كه من ميخوام نيامده.» لانه را نگاه ميكند. ميداند مورچهها كي از لانه بيرون ميآيند و كي برميگردند. صفشان را به هم ميزند. ـ اي دفه دروغ ني. به خدا راس ميگم.پاشو همه چيز تمام شد. موهاته شانه كن. دست ميبرد و درشتترين مورچه را ميگيرد. - اي خاك به سرت. او كه نه ننهداره، نه... ميدانم يه راست سراغ تو را ميگيره. دوباره سعيميكند. عجلهاي در كارش نيست. ديگري را ميگيرد. از دستش ميگريزد. دشنام ميدهد. ـ ببين همه دورش جمع شدن. رو دسميچرخانندش. آبرومانَه نبر. حلقهات كجاست؟ مورچهاي لابهلاي انگشتانش اسير شده است. مورچه ديگري را نيز ميگيرد. پا روي پا انداخته و به مبارزه چشم دوخته است. از دست، پا، سر و دُم همديگر، گاز ميگيرند. نبرد سختي درگرفته است. باز هم مورچهي ديگري را وارد معركه ميكند. چند مورچه به تن و بدن يكي نيش ميزنند. گازهاي مهلك و كينه توزانه! دست قطع ميشود. پا ميشكند و جنگ همچنان ادامه دارد. ملوكه تشويقشان ميكند: «بكُشيد. بزنيد. پدرشَه درآريد. نذاريد بجمبه. اسيرش كنيد. بزنيد. بايد زيرپيرهنشَه درآره، بگيره بالا! هواپيما، تانك، توپ، هرچه آمد نترسيد. نُه سال اسيرش كنيد. شكنجَش كنيد. قبر خالي براش بكَنيد. دستهدسته، موهاي ژوليده و كثيف از دو سوي گونههايش، آويزان شده است. با مورچهها وَر ميرود. زبان تختش را لايِ دو رديف دندان درشت صدفي، تنگ گذاشته است. آب دهانش ميريزد. گاه قاهقاه ميخندد و دست ميزند و گاهي ميخواند: «آخ ليل و داخ ليل» و گاه فرياد ميكشد: «پدر سگ نزن گناه داره» كيسهاي پر از هسته خرما، همراهش ميچرخاند. ـ ملوكه! رفتند سورنا و دهل بيارند. اسب زينكنند. من هم اسفنددود ميبرم جلوشان! پاشو! نه سال هرچه خرما خورده و فاتحه فرستاده، هستهاش را داخل كيسه انداخته است. ميگويد: «خبر دارم وقتي كيسه پر بشَه، خودش مياد. دعاهام نميذاره بميره. اُن قبر كه چيزي تُوشْ ني!» كيسه را بر ميدارد و نزديك رانش ميگذارد. چيزي به پر شدنش نمانده است. مورچهها هنوز ميجنگند. به پيغامها و سفارشهايش فكر ميكند كه بهخورشيد و ماه داده بود. روزها پيغام ميداد و شبها پاسخ ميگرفت. آخرين پرتو مايل آفتاب به چشمهاي ملوكه ميتابد. دست از كار ميكشد. به گفتگويِ روزانهاش مينشيند:«اي آفتاو تو ميري! ببين كيسهام نزديكَه پر بشَه! فقط يه جمعه بِرَم سر مِزار پُرِشكردم. همه چنجههايي كه مردم بريزن جمع مُكنم. نبايد همَهشَه خودم بخورم. صدايِ سورنا و دهل نزديك ميشود. «بش بگو. بگو دير نكنه.» هيئت مردانهاي جلو نور را ميگيرد. سايه ميافتد. باد آستينش را ميرقصاند. از لابهلاي عصا و پا، دستههاي نور پرتاب ميشوند. ملوكه فرياد ميزند: برو كنار! رفت! بذار بهش بگم. دست را سايهبان چشم ميكند. گردن به رد نور ميگيرد. آخرين پرتوها جمع ميشوند. صدايي از درون سايه، ملوكه را صدا ميزند. كلاه كاموايي از سر برميدارد. ـ ملوكه! ملوكه! كيسهاش را برميدارد. آفتاب غروب كرده است. زير لب تصنيف قديمي را ميخوانَد و ازپلهها پايين ميرود.
مهر 74- تهران • برين= اصطلاح كردي به معناي زخم
داستان کوتاه 5 صبا
ـ ستوان يكم پياده صبا! - من بغل ميگشايد. گويي آسماني را در آغوش ميكشد. زانو ميزند وخاك را ميبوسد. پيشاني به خاك ميرساند. قامت راست كرده،كوير پشت سر را مينگرد. خاكِ سوخته! پر از آتشباريها ودرگيريهاي ممتد. مملو از جنازههاي باد كرده. خاك و خاك. چند قدم آنطرفتر سفيدپوشهاي صليب سرخ به كار ثبت و ردوبدل اوراق و مبادله هستند. دستي شانه صبا را ميجنباند. ـ آقا راه بيفت همه رفتند! قدمها را تندتر ميكند تا به نفر جلويي برسد. اتوبوسهاي هر دو كشور، در ازدحامجمعيت گم شدهاند. صبا نگاه از خاك بر نميدارد. پشت سر را نگاه ميكند و خيره ميماند. انبوه سربازان و جنگافزارها. صفآرايي دشمن، ماشين جنگي، دود و آتش! فريادها، صحنهي جنگ و فراز و نشيبها. بر ميگردد و آغوش ميگشايد. چشمانش را ميبندد و هرآنچه كه هست و نيست را در آغوش خود ميفشارد. هوا را به درون ريهها ميفرستد. نگاهي به افق، به كوههاي دوردست و دشتهاي اطراف مياندازد. آسمان آرام و بيپرواز گنجشكي و زمين اين گونه پرهياهو و قلبي پر از گفتهها و نگفتهها. آدمها به سر و شانههايشان ميآويزند. صورتشان را غرقِ بوسه ميكنند. صبا بيآن كه تأملي بكند يا با كسي چيزي بگويد، غرِق در انديشه خود نجوا ميكند: «گفتم كه ميآم. روزآ به آفتاب و شبا به ماه گفتم. هر پاييز به باد، هر بهار به رعد. گفتم كه ميآم و ديدي كه اومدم. ديدي كه موندم. بهشان گفتم هر قدر كه ميخوايد بزنيد، هر قدر كه ميخوايد شكنجه بديد، زخم كنيد، غذا نديد، زندونم كنيد. بهشان گفتم ميمانم. ديدي كه موندم. در سكوتم خستهشان كردم. گفتههايم راجور ديگري تعبير ميكردند. از توجيه خودم بيزار بودم. ديدي كههيچ نگفتم و موندم. گذشهام پر از تكرار خاطرات توست. پر از آن همه درد و رنج. شب نخوابيهامي پشت سر هم! ديدي كه اومدم... به مريضيام ميخنديدم. با تب شبهام گرم ميشدم و به بازيچهاش ميگرفتم. به شپشهاي سلول ريشخند ميكردم. با موشها دوست بودم و پارس سگها را ميفهميدم. صبا داخل ستون چپ و راستش را نگاه ميكند. مابين زمين و آسمان معلق مانده است. بين گذشته و آينده، ماندن و گذشتن، سكوت و تكلم. انتظار و اميد، غم و شادي و بين قفس و آزادي! تراكم جمعيت، راه رفتن را مشكل كردهاست. خانوادهها ولوله ميكنند. تنپوش اسيراني كه داخل شدهاند را ميكشند. دست به سر و رويشان ميمالند. سرِ دست ميگيرندشان. اتوبوسها در اطراف و لابهلاي اين توده بيشمار به كندي در حركتند. بعضيها سوار شده و تا نيمه از شيشه بِدَر آمده ودست تكان ميدهند. شادي ميكنند. ميخندند. ميگريند. دست ميزنند. پدران و مادراني، حيران و مضطرب به ستون بلند چشم دوخته و چهرهها را در پي گمشده خود ميكاوند. جمعيت هجوم ميآورد و صبا را روي دستها بلند ميكنند. قبل از ديدن صورتش بيشتر مردم ستارههايش را ميشمارند. صبا تقلا ميكند از روي دستهاپايين بياييد. مانند همقطارانش فرنج ليموييرنگ به تنشزار ميزند. «از ننو اي كه به دو تا درخت باغچهبسته بودي هيچ وقت پايين نيفتادم. آرام تكانم ميدادي و مرا ميخواباندي. حتي زماني كه از دانشكده برميگشتم، عادت داشتمسرم را روي پايت بگذارم و بخوابم. در دريايي از آرامش وخلسه شنا ميكردم. سبك ميشدم و وقتي بيدارم ميشدم، مورچههايي كه از ننو بالا اومده بودند را نگاه ميكردم. هر كدام يك نقطهي سفيد را گاز گرفته بودند. ميگفتم بيا ببين. اينا هم مثل ما دنبالِ زندگيان. نه با هم ميجنگند نه نقطه سفيد همديگر رو ميقاپند. توي سنگر هم هميشه اين حرفها بود بچهها ميگفتند: ميبايستمعلم ادبيات ميشدي و ليلي و مجنون و شيرين و فرهاد را درسميدادي. تو را چه به مصاف؟ شايدم راست ميگفتن. دنيا از من بيزاربود و من از خون. درد زخمهاي خودم را هيچ وقت احساس نكردم. زخمها رابيمحل ميكردم خودشان خوب ميشدند. فقط دو بار رفتم بيمارستان اونم يه گلوله و يه تركش خورده بودم كه از بدنم بيرون كشيدند. خونريزي سربازها برام غيرقابل تحمل بود. يكي يكي جلو چشمانم جان سپردند. با گاز مسموم شدند. ديوانه شدند، تاول زدند و خون و كثافت قي كردند. تنها چند نفر جان سالم بدر بردند. تشنه و زخمي به هر طرف رو ميكردم ناله بود و گلوله. جيپم متلاشي شد. به هوا پرت شدم. بيهوش شدم و خودم را در بيمارستان اردوگاه پيدا كردم. كتك خوردم. به اردوگاه بينام و نشان تبعيد شدم و ماهها در سلول انفرادي بودم و ماندم. هشت سال. هشتاد سال. هشتصد سال.» جلو در اتوبوس، خبرنگار كلماتي را پشت سر هم تكرار ميكند. لبخند ميزند و قبل از اين كهجواب سؤال قبلياش را گرفته باشد بيوقفه سؤال ميپرسد. صبا تنها چيزي را كه ميفهمد اين كه: چه احساسي داريد؟ با تحكم جواب ميدهد: ميمانم! چندلحظهاي نگاه به نگاه خبرنگار ميدوزد و بعد سوار اتوبوس ميشود. همهمه و غوغا مرز مشترك را فرا گرفته است. صبا هيچ صدايي را نميشنود. وانتي نظامي با بلندگوي نصب شده روي اتاقش مارش آشنايِ جنگ را پخش ميكند. صبا از شيشه اتوبوس يك بار ديگر دشت را نگاه ميكند. همه را براي شناسايي و پرسوجوهاي انفرادي داخل اتاقكهايي ميبرند. صبا زودتر از همه مخاطب قرار ميگيرد. پروندهاش را ميگشايند. «لشكر 45 قرارگاه عملياتي رزمي جنوب غربگروهان ضربت.» آخرين سند، دستور ترفيع از ستاد فرماندهي و ارتقاء به درجه سروان تمامي و گزارش تشيع و خاك سپاري. پلاك هويت ضميمه پرونده است. صبا شبانه ميگريزد و راه خانهاش را در پيش ميگيرد. «چرا اينجوري. نميدونم, نميدونم! مردهام يا زندهام؟ شايد با همان پرتاب و بيهوشي اول مرده باشم. شايد كالبدي ديگر و روحي ديگر است. شايد آزادي كابوس بوده و در چنگ وهم افتادهام. قدرتي براي فرار نمونده. چه ميدانم شايد كفگير طاقتم به ته ديگ خوردهاست.» به مرغ عشقي فكر ميكند كه جفتش مُرده بود و او خواست قبل از مأموريتش آزادش كند. مثل تكه گوشتي بيجان، جسمِ مرغ به خاك درغلتيد. صبا مرغ را برداشت و دوباره داخل قفسگذاشت. دانست كه پرندگان بعد از چندي در قفس ماندن، ديگر قادر به پرواز نخواهند بود و بالهايشان كرخت و بيمصرف بر اندامشان سنگيني ميكند. به سختي راه ميرود. به آسمان مينگرد. قرص ماه كامل شده است. به خود نهيب ميزند:«بايد بالهايم را دوباره به كار بيندازم!» تندتر راه ميرود. رو به ماه ميكند: - ديدي آمدم؟ ممنونم كه اين همه سال, پيغام منو رسوندي. ممنونم. ديدي كه گفتم ميمونم. تمام قوايش را در عضلات پاهايش جمع ميكند و تندتر قدم برميدارد. نور چراغ ماشيني سايهاش را امتداد ميدهد. بر ميگردد و ناخودآگاه دست بلند ميكند. سوار ميشود. ميگويد از مسافرت آمده و پولي برايش نمانده است. راننده تنها، چراغ داخل را روشن ميكند. به چهره صبا زل ميزند و ميپرسد: «كي آزاد شدي؟» به خياباني ميرسد، كه منتها عليهاش كوچه ابريشم است. تنش داغ ميشود و ديدگانش چيزي را نميبيند. چشم بسته ميگويد آقا ته خيابان پياده ميشوم. ابتدايِ كوچه ميايستد. قلبش به شدت ميتپد. زبان در كامش نميچرخد. به انتهاي كوچه چشم ميدوزد. زانوانش ياراي ايستادن ندارند. شخصي كنارش ايستاده بيآنكه به صورتش نگاه كند، دست روي شانهاش ميگذارد و به آن تكيه ميكند. پاگن و ستارهاش را مرتب ميكند. خودرويي رد ميشود. بلوز و شلوار ليمويي رنگ و كلاه كاموايياش نمايان ميشود. دوروبرش را نگاه ميكند.كسي آنجا نيست. حريصانه درها راميشمارد. نه اشتباه نيست. فقط چند خانه رشد كرده و مغازهها پس و پيش شدهاند. سنگكي همان جاست كه بود. به خم آخر كوچه ميرسد. رعشهاي شديد اندامش را فرا ميگيرد. نه ساك، نه لباس، نه گل و نه سوغات، هيچ چيز همراه ندارد. عاري اما سنگين. لرز امانش را بريده است. دكمه نيمهتنهاش را تا بالا ميبندد. موهاي سرش را مرتب ميكند. به گوشتهاي اضافهاي كه روي جمجمهاش مثل قارچ روييده، دست ميكشد. سعي ميكند قيافه آن زمانش را به ياد بياورد. نميتواند. ميداند كه خيلي فرق كردهاست. سه دندان از دندانهاي پيش كم دارد. چند داغمه زخم روي صورتش. موهاي سربي رنگ شده. چيز ديگري تغيير نكرده. چهارچوب بدنش هم كه سالم است. ـ قابل شناسايي هستم؟ نه! نه! نميخواهم خوابشان را آشفته كنم. دو سال و نيم بهاضافه هشتسال؟ نه! بخواب دخترم. به در ورودي نزديك ميشود. دست ميبرد كه شاسي زنگ را بفشارد. ميماند. آرام آرام به عقب برميگردد و در خانهها را يكي يكي شناسايي ميكند. نميداند ساعت چند است. اكثر پنجرهها يا تاريكند يا نور رنگي كمسويي را منتشر ميكنند. تا سر كوچه باز ميگردد. تك و توكي ماشين از خيابان ميگذرد. عابري در كوچه نيست. روي ستارههاي خود دست ميكشد. به آسمان نگاه ميكند. ستارهاي در آسمان نيست. كلاه كاموايي را سر ميگذارد و زير نور چراغ برقِها اعلاميهها را ميخواند. مراسمختم، سالگرد، مژدهي افتتاح چلوكبابي، چهارمين سالگرد، پنجمينسالگرد، هشتمين. اسمها را ميخوانَد. تصاوير را نگاه ميكند. كسي را نميشناسد. بالاتر اعلاميهاي رنگ باخته به ديوار چسبيده است. جلوتر ميرود. كلمات قابل خواندننيستند. عكسِ رنگ باخته را نگاه ميكند. ـ چه كسي است كه اينقدر به گذشتهام شباهت دارد. هر كه هست من نيستم. چطور ميشود به ديوار چسبيده باشم وقتي كه زندهام. نه من نيستم. عقب عقب از ديوار فاصله ميگيرد. چشمان پوسيده تصوير به او زل زده است. به سرعت به سمت در ميرود. نيرويي بازدارنده در يك قدمي در نگهاش ميدارد. به آسمان نگاه ميكند. يك جفت كلاغ قوخ قوخ كنان ميگذرند. جلوتر ميرود. دست دراز ميكند. آرام روي شاسي سُر ميخورد و قبل از اين كه به شاسي فشاربياورد، دستان بيجانش ميافتند. چيزي نمانده كه قلب از سينهاش بيرون بجهد. ـ پريوشرصداي قلبم را نميشنوي؟ در را باز كن! ياريام كن. نميتوانم. ببين چند قدم بيشتر نمانده. نميتوانم. نميتوانم. نيمهي سايهي اندامش روي فلز در و نيمهي ديگر, تا خورده روي آستانه چسبيده. رعشهاي اندام سايه را فرا ميگيرد. آرام سُر ميخورد و عقب مينشيند. صداي كركرهي مغازه سكوت صبح را خرد ميكند. به سمت صدا ميچرخد. چراغ سنگكي روشن ميشود. سعي ميكند چهرهي شاطر را به ياد بياورد. حافظه ياري نميكند. هرچه در ذهن دارد, چهره و اسامي اردوگاهيان است. دو خانه آن طرفتر روي پلهاي در پناه درختي مينشيند و به دختري ده سال و نيمه و مادري تنها ميانديشد. ـ كسي مرا به ياد ميآورد؟ آيا اين همان كوچه است؟ چندين شب متوالي نخوابيده است. پلكهايش روي هم ميافتد. دختري بچهاي دو سال و نيمه, با دو بال زيبا و سفيد و موهايي شنگرفي و صورتي مرمرين در خط مقدم مابين نيروهاي خودي و دشمن دست و پا ميزند. معاونش ستوان شعاعي داد ميزند كه تو نيا من هستم. دختر ناله ميكند. آتشباري سنگين دودي غليظ را ميپراكند و دختر در هالهاي از شعله و دود قرار ميگيرد. حيوانات درنده از هر طرف در تاخت و تازاند. صبا پشت رل مينشيند و باسرعتِ تمام به سوي دختر ميراند. شعاعي داد ميزند نيا! نيا! قبل از اين كه به دختر برسد. هيئتي قد علم ميكند و موشك آر پي جي را به سمت صبا قراول ميرود. موشك با خرمني از آتش شليك ميشود و با حركتي آهسته به سويش پيش ميآيد. صبا موشك را ميبيند كه آرام نزديك ميشود اما قادر به كاري نيست و همچنان پيش ميرود. تلاش ميكند مسير جيپ را تغيير دهد. فرمان نميچرخد و درست رو به روي موشك حركت ميكند. موشك به جيپ اصابت ميكند. صبا اندام تكهتكهاش را در هوا ميبيند كه پخش ميشود. سر و چشمانش درست مقابل دختر به زمين ميافتد. چشمانش را ميگشايد چيزي به طلوع باقي نمانده است. ـ خوابيدم؟ نه! من بيدار بودم. چطور ميشود اينجا خوابيده باشم؟ دخترم! به سمت نانوايي ميرود. شاطر مشغول صابون زدن وزنه است. ديگري خمير دور پاتيل را با كاردك ميتراشد. لحظهاي درنگ ميكند. بيم آن دارد كه زبان در كامش نچرخد. قدم پيش ميگذارد و سلام ميكند. شاطر بيآن كه سر به ردّ صدا بچرخاند عليك ميگويد و احوالي ميپرسد. به هرم آتش نگاه ميكند. دل يخزدهاش هواي آتش دارد. درِ پيشخوان را بلند ميكند و به سمت داج ميرود. ميپرسد: «شاطر جون چند ساله تو اين محل كار ميكني؟» - ده پونزده ساله، چطور مگه؟ - ميگم اين خونه آخريه، ابرام سنگ تراش رو ميشناسي؟ - خدا بيامرزدش. مرد خوبي بود. از وقتي كه اون جَوون عزيزش تو آتيش جنگ سوخت، ديگه ابرامي وجود نداشت. بعد از سه چهارسال با فاصله چند ماه با خانمش دقِ كردند. خدا بيامرزها! شاطرسري به نشانه افسوس تكان ميدهد... سنگك را از تنور بيرون ميآورد و تعارف ميكند. صبا ميپرسد: « خونهشون چي؟» - دست عروس و نَوهشه. از نانوايي بيرون ميآيد. شاطر ميپرسد: « آقا مگه نون نميخواستي؟» صبا جوابي نميدهد و به سمت خانه قدم تند ميكند. روز شده و مردم يكييكي از خانهها بيرون ميآيند. طاقت از كف داده است. به چند قدمي در ميرسد. باز همان نيروي مرموز نگهش ميدارد. دانش آموزان با شور و حال اوايل سال راهي مدرسه شدهاند. به بچهها نگاهي ميكند. نه اين بار بايد در بزنم. به دخترخانومي كه كيف مدرسهاش را دست گرفته و تند راه ميرود خيره ميشود. از در پاركينگ تَق و توقي بلند ميشود. ناخودآگاه روي همان پله قبلي مينشيند. در پاركينگ باز ميشود. مردي بلند قامت با فرنج نظامي با دو قُپه روي پاگنهايش سوار ماشين ميشود و بعد از خارج كردن ماشين برميگردد تا در پاركينگ را ببندد. در ورودي باز ميشود اول پريوش و بعد دخترخانمي پريروي از در خارج شده و سوار ماشين ميشوند. مرد نظامي رو به صبا به ماشين نزديك ميشود. يخزده از جا بر ميخيزد. بيحركتي! «نه! نميتواند خودش باشد. نه! شعاعي نيست. نه! درحالي كه شيشه ماشين را پاك ميكند نگاهي گذرا به صبا مياندازد و سوار ميشود. پريوش جلو و دختر عقب نشسته است. مرد گازِ ماشين را ميگيرد و به سرعت از چله رها ميشود. كلاه كاموايي از سر برميدارد و ناخودآگاه دستي به قارچهاي جمجمهاش ميكشد.
دي ماه 75- فرديس
داستان کوتاه6
ترازو
خواب ترازو را ديدم. خواب ماله و شمشه فلزي، تابلوهاي دست و پا بريده، خوابِ شيشههاي نوشابه كه گريه ميكردند. پاكتهاي سيگار اشنو، زر، شيراز؛ همه قلع و قمع شده بودند. خيار و پياز، گوني گوني، جذام گرفته، خرماهاي تازه رسيده كه به زندان عادت نداشتند. كيسههايي با يك جفت دمپايي و چند قوطي واكسقهوهاي و مشكي، فرچه و براِكن. انباري بود، زندان نبود فقط يك انباري بزرگ، يك خواربارفروشيِ درندشت با همه جور خرتوپرت كه درآن پيدا ميشد. خوابِ ترازو را ديدم كه بالاي نعل درگاه آويزان شده بود. نه، چسبيده بود! نميتوانستم توفير ترازوها را پيدا كنم. تعدادي قاطي همه اسباب و اثاثيهها و يكي در خواب من؛ بالاي نعلدرگاه آويزان بود. هر دو كفه، تراز ايستاده بودند. لحاف را كنار زدم و سر جايم نشستم. آرام آرام، دست دراز كردم تا مطمئن شوم كنار زنم خوابيدهام. دستم معلق ماند بيآنكه او را لمس كرده باشم. خرناسهاش فضاي اتاق را پر كرد. نميدانستم چه وقت از شب گذشته بود. صداي جيك جيك ساعت شماطهدار از همه سو به گوشم ميرسيد. قوه بينايي را از دست داده بودم. دوباره سر گذاشتم كه؛ صداي حميد را شنيدم. گفت: «زود بپر بالا!» گفتم: «حميد! مگه گواهينامه داري، كه پشت وانت نشستي؟» گفت: «بيا بالا كي گواهينامه خواسته.» نشان روي درِ وانت نگاهم را جلب كرد. چند وقتي بيشتر نبود كه به خاطر كرايه ماشين و مسافت و شلوغي, نزديك كارم يك زيرزمين اجاره كرده بودم. از شلوغي پايتخت عاصي شده بودم. آنجا، ترافيك ماشينها را داشت و در عوض اينجا ازدحام جمعيت! روز اول كه از خيابان اصلي ميگذشتم، فكر كردم مردم در يك راهپيمايي آرام شركت كردهاند. جمعيت به وانت حميد راه نميداد. حميد هم بدش نميآمد. به هر چرخياي كه ميرسيد، از سمتي كه من نشسته بودم، سرش را خم ميكرد و ميگفت: «مگه نگفتم تو اين خيابون نيا. ميدم گوجههاتو ببرن!» چرخي التماسكنان ميگفت: «آقا چشم، چشم! الان ميرم.» خودم را گم كرده بودم. نميدانستم خواب ميبينم يا غروب همهي اين اتفاقات را ديدهام. تا نصفههاي خيابان پيش رفتيم. جلو مغازههايي كه توي پيادهرو جنس پهن كرده بودند، ترمز ميكرد، بوقِ ميزد و نگاه معنيداري به طرف ميانداخت. او نيز فوراً بيرون ميآمد، دست بهسينه ميگفت: «چشم، چشم! همين الان جمع ميكنم. هنگامي كه ماشين جلو ميرفت، توي آيينه ميديدم كه با نگاهي مراقب دورشدن ما را انتظار ميكشد و بعد به مغازه ميخزد. حميد گفت: «ببين بر و بچههاي ما چه عذابي ميكشن!» متوجه وانتي شدم كه در موج جمعيت گم شده بود. عقب وانت ترمز كرد. چند تن با صداي بلند بحث ميكردند. يكي دو تن شاخ و شانه ميكشيدند و دو تن ديگر روي وانت مواظب جنسهايي بودند كه از چرخيها و مغازهدارها گرفته بودند. با زحمت از داخل جمعيت خارج شديم. اكثراً حميد را ميشناختند. از سمت چپِ ماشين، نفرينها و ناسزاها را روانه ميكردند. يكي ميگفت: «من جانبازم، پدرتان را درميآورم.» ديگري ميگفت: «به بنياد شكايت ميكنم.» و سوميميگفت: «آقا ترازويم را بردند.» و چهارمي و... حميد ماشين را داخل پاركينگ پارك كرد. رو به من كرد و گفت: «يه ساعت اداره كار داريم، بعد ميريم خونه. تو هم بيا پايين.» از سالن گذشتيم. بيشتر به يك ساختمان مسكوني بزرگ شباهت داشت تا به اداره. عنوان دفاتر با زنجير طلايي از نعلدرگاه آويزان شده بود. بايگاني، اطلاعات، آبدارخانه و عنوان دفاتر طبقات بالا را اول راهپله روي تابلويي نوشته بودند. وارد حياط شديم. بالكن زيبا با آجرنماي سهسانتي و فرش گوهره، هرهچيني زيباي دور پنجرهها و ايوان. خواستم بگويم حميد بهترين جا براي صبحانه خوردن، دويدنبچهها و خوابيدن شبهاي تابستان و ديدن ستارههاي درشت و زلال است؛ حميد جلو انباري داخل حياط ايستاده بود و به مناشارهاي كرد و داخل شد. از پلههاي انباري پايين رفتم. همه آنجا بودند. تمامي كساني كه دوروبر وانت ديده بودم. پراكندگي خرد و ريزها، جر و بحث آنهايي كه جنسهاي ضبط شده را وارد انبار ميكردند. ناهنجاري و نابساماني اشياء و اجناس همگي نگاهم را سرگردان كرده بودند. كلنگ و بيل، فرغون سياه آسفالتكاري، هزار تا موكت، هزارتا سنگ كيلو، هزارتا چرخ لبوفروشي، هزارتا يراق، هزار تا شيشه نوشابه، ـ كه بعضي از جعبهها خرد شده بودند ـ هزارتا سيگار، هزارتا هزار، همه چيز بود. پلههاي ايوان را بالا رفتم. شرقِ و غرب اداره را نگاه كردم. تاك از ديوار همسايه سر به داخل كشيده بود. آن طرف ديوار شلوغ و پر از بازي بچهها بود. تاك بوي سكونتي آرام را ميداد. همه داخل دفتر جمع شدند. سيگاري گيراندند و به هم تعارف كردند. حميد سرگرم نوشتار صورت مجلس شد. هر كسي چيزي ميگفت: «بايد با مأمور مسلح رفت و چرخها را زير و رو كرد.» «اين مردم بيفرهنگند.» «يك هفته كه اين عمل تكرار شود، تركشان ميشود.» «بايد سفت و سخت جلو اين مردم ايستاد.» «آقاي فلاني شما خودتان را از معركه بيرون ميكشيد و ما را درگير ميكنيد.» «آقا نميشود كه با اين همه مردم گرسنه جنگيد.» «همه دم از قانون ميزنند كه: شكايت ميكنيم. گفتم برو بابا! من خودِ قانونم.» «آقاي فلاني! ميري توي كوچهها ميگن اينجا فرعيه از قانون به دوره...» صورت مجلس تنظيم شد. هر كس چيزهايي را كه ضبط كرده بود ليست كرد و آخر سر همه امضاء كردند. ياداشتهايم را دسته كردم و جيبم گذاشتم. باز هم ترازوها را ديدم كه يك كفه در زمين و كفه ديگرشان در آسمان! ترازوها همه، هماهنگ، سنگ كيلوها را به دادخواهي ميطلبيدند. ترازوها همچنان يك كفه در زمين و كفه ديگر پا در هوا... ليلي بازي ميكردند. تمامي ابزارها و اشياء، احاطهام كرده و من گم شده بودم. شمشه فلزيها، تابلوهاي دست و پا بريده و نوشابههاي گريان و كيسهها و سيگارها، خيارها و پيازها هماهنگ سوار وانتها ميشدند. حميد نبود. دوستانش نبودند. ستارهها از لابهلاي شاخههاي تاك روي ايوان نورافشاني ميكردند و وانتها يكي پس از ديگري بدون سرنشين در تاريكي گم ميشدند. همچنان سرگردان در ازدحام جمعيت ميگشتم!
كرج ـ 1375
داستان کوتاه7
ماديان
دستمال سرش را مرتب میکند. دستي به موهاي بلندش كه از دوسوي صورت سرخ و سفيدش آويزان شده ميكشد. _ موهايي كهچندين روز است آبي به آنها نخورده_ شلوار زريدوزي شدهاش رابالا ميكشد. شال کمر را ميبندد و جليقه را روي پيراهن و دامنشليتهی سیاهش ميپوشد. قامتي كه زماني ملبس به رنگهاي شنگرفي و ارغواني و آبي و آميخته بهعطرِ رازيانه و شبدر و همچون باغچهاي متحرك از گلهاي بود، اينك سراپا تاريك و شبقگونهمينمايد. قامت بلند و رعنايش را استوار ميكند و دوباره خمميشود تا دَسَر را از روي زمين بردارد. مادياني گوشهی جنوبي حیاط بدون حصار، بسته شده است. بلند شيهه ميكشد. هيوا رو بر میگرداند و به حيوان نگاه میکند. گوشهايش تيز و با نگاهي نافذ هيوا را نگاه میکند. نگاهي كه تا مغز استخوان هيوا را ميكاود. بهسراغش ميرود. دست باندپيچي شدهاش را نگاه ميكند. مگسهارا ميتاراند و دستي به سينه و گردن و يال زخمياش ميكشد.قدري جو همراه با يونجه مانده از سال قبل را در آخور سنگيماديان ميريزد و به سراغ دَسَر ميرود. هيوا لحظهاي بيحركت ميماند. درد شديدي شكم و زيرسينههايش را فراميگيرد. دو دستش را روي شكم برآمده و شيار شيارش ميگذارد. لبش را گاز ميگيرد و چشمانش را بهم میفشارد. بيآنكه بنشيند چند لحظه ميماند. خم ميشود و گردونه دَسَر را تاجلو ايوان ميغلتاند و بعد برميگردد و گردونه زيرين را نيز ميبرد.ظرفي پر از گاودانه كنارش گذاشته و گردونهها را روي هم سوارميكند. ناله دسر و خرد شدن گاودانهها شروع ميشود. دسر سرشگيج ميخورد. دور خودش ميچرخد. هرّهّر ممتدش فضا را پركرده و تا چند خانه آن طرفتر هم ميرود. دستان ورزيده وگوشتالود هيوا مفر نميدهد. دادِ دسر را درآورده، كلماتي گنگ و گاهي رسا از زير گردونه منتشرميشود. دسر هذيان ميكند: - «بُورّه با تمام وجودش سگ بود. هم گرگها را ميتاراند و همغريبهها را. بورّه يعني اسب. يعني گله. يعني نگهبان شباي بيمردي.يعني دلقرصي و اطمينان. حالا زخم گرگها. حالا گِل مهرة سرخشده در آتش. حالا شباي بيكسي. ماديان بار ديگر شيهه ميكشد و صداي دسر قطع ميشود. هيواگردن به ردّ صدا ميچرخاند. هجوم مگسها روي مچ دست معلق وزخمهاي زير شكم و گردن، امان ماديان را بريده است. يالابريشمياش در باد ميپيچد. دسر هرّهرّش را از سر ميگيرد. ماديانمگس رمانش را تكان ميدهد. صداي شليك توپ دوربرد از پايگاهوسط ده سكوت را ميشكافد. پرندگان از روي پهنهاي اطراف كومهها همگي در يك لحظه پرواز ميكنند و دو قدم آنطرفترمينشينند. دختربچهها با شليتههاي رنگارنگ در مزارعاطراف مشغول بازياند. توپ دوربرد هر پنج دقيقه يك بار شليكميشود. سوت ميكشد و بعد از لحظاتي روي كوههاي اطراف گردو خاك بلند ميكند؛ بُم! بُم!... دانههاي گاودانه لاي دو گردونه خردميشوند. نگاه ميكند. گاهي هم مگسها را ميتاراند. دوباره گردنشميچرخد و چرخش دسر و دستان هيوا را به دقت زیر نظر دارد. دستان هيوا قدرتش تحليل ميرود. چرخشي نامنظم و بيجان كه فقط نشاني ازگردش آسيابي است كه زماني زندگي بر مدارش ميچرخيد.صدايش صداي حنجرهاي بيمار است كه رگهدار ميخواند: «ايهاوار روله شيرينم. اي هاوار رنج و برينم» صدا- صدايهميشگي نيست. صداي دسر، صداي ساییدن سنگ نیست.-صدايسنگيكهدستان زورمند مردي آنها را به چرخش وا ميداشت - صدای ساييدن كلوخ است. صداي دسر، براي ماديانآشناست. ماديان بيقرار،پِرْمِه پِرمْ میكند، شيهه ميكشد و از شبهايي كه بارِ نفت و بنزين بهآن سوي كوه ميرسانْد ميگويد. از شبهاي طوفاني با يك وجب راه در دل سنگ و صخره، پيچ و تاب و سربالايي و بيم سقوط. قصهی دليري و نترسي سوارش. قصهی آتشها و فرارها، عسرتها و گلولهباران گله. مينها و سُمي قطع شده و همنشيني پشهها و مگسها. از دسر ميپرسد؛ چرا نگرم داشتهاند، من كه يك دست ندارم؟ زمزمه ميكند: «رفتي كنگر و كورات بياري، گفتي بهاره! كنگر و كوول زرد ميكنيم، گرسنگي تمومه! راها باز ميشه و پارچه و صابون آزاد.گفتي بهاره! رودخانه پرِ آب ميشه. گفتي بهاره! گله ميزنه به كوه و مشكل كاه تمومه. خمپاره نميباره. بارون ميباره، صلح ميباره،سبزه ميآره. شادي ميآره. بورّه پوزش قويه. بوي مين غريبه. بوره پوزشو رو خاك ميزاره. آتيش از خاك درمياره. فقط يه زوزه. گفتيتمومه خمپاره نميباره.» صداها ميافتند. دسر بيحركت و ماديان نگران. قامتی صلب و سياه قد ميكشد و دامن بلندش را ميتكاند. به سمت اتاِق تنوري راه ميافتد. مرغی كثيف با جوجههاي نارسش به تل گاودانه هجومميبرند. هيوا درون اتاِق دوده گرفته ميخزد و با گوني كنفياي دردست بيرون ميآيد. گوني را جلو ايوان سنگي وارونه ميكند. چند دست لباس آغشته به گل و خون از داخل گوني روي قلوهسنگهاي ايوان ميافتد. لباسهاي جر خورده و سوراخ شده را به ترتيب روي قلوهسنگهاي سكوي ايوان پهن ميكند. شلوار مردانه با يكپاچهی سوخته و بلوزي با چند سوراخ جر خورده و آغشته به خون. دستمال و كلاه كاموايي ريزبافت و شال كمر؛ پيرهن دخترانهاي كه بر اثر حرارت و شعله جمع شده و سوخته با تكههايي از پوست و گوشت جزغاله شدهاي كه به آن چسبيده. يك لنگه كفش پسرانه و... هيوا گوني را بر ميدارد. لباسها را با خشم و عجله تمام جمع ميكند. داخل اتاِق تنوري پرت ميكند و سراغ دسر ميرود. مرغ ميگريزد. دسر مطيع و سر به راه هرّهرّكنان ميچرخد. توپ هر چند دقيقه بُمبُم شليك ميشود و دانههاي گاودانه زير گردونه ميتركند. درد بار ديگر شكم و زير شكم هيوا را فرا ميگيرد. دندان بر هم ميفشارد و همچنان دسر را ميچرخاند. شكم برآمدهاش زير پيراهن گشادش استتار شده. درد امانش را ميبرد. به دسر فشارميآورد. ضعفي نافذ وجودش را در بر ميگيرد. ماديان شيههميكشد. پُرم و پُرم و نكِ نك ميكند. سم به زمين ميكوبد. سنگينيشكم انحنايي را در كمر حيوان ايجاد كرده است. خاك را ميبويد ودور و ورش را نگاه ميكند. هيوا بلندميشود.چشمانشسياهيميرود. ميايستد و دوباره تلوتلوخوران خود رابه ماديان ميرساند. قابلهوار دست روي شكم حيوان ميگذارد.نوازشش ميكند. دست ميبرد و پستانش را آرام ميفشارد. _ حیوان! میدانم درد میکشی. وقتت شده. انشاءا.. راحت زایمان میکنی! قطرات گرم شيري رنگي از پستان ماديان بيرون ميزند. به سختيخم ميشود و پوشالها و خرده كاهها را زير و اطراف ماديان ميريزد. ماديان دست سالمش را تا ميكند. ميخواهد درازبكشد. نميتواند. دوباره و دوباره تا روي دو پايش خِپميخورد. چهار دست و پا با گردن كشيده روي پوشالها دراز به دراز ميافتد. چشمها را ميبندد و بعد از مدتي ميگشايد. حياط دور سر هيوا ميچرخد. دندان قروچه ميكند. خم ميشود و قبل از اين كه زانوانش به زمين برسد، دو دستش را تكيهگاه ميكند و آرام روي زمين ميافتد. چهار دست و پا با شكم آويخته به سمت اتاِق تنوري خود را ميكشد. كنار تنور ميايستد. دو دستش را زير شكم سنگينش حلقه ميكند بلكه از سنگينياش بكاهد. دسته نيمسوز آتيشكِش را به زحمت ميگيرد و خاكستر سرد شدهی رو را کنار ميزند. از زير مقداري خاكستر گرم بالا ميكشد. تشت آهني كه چند قدم دورتر از تنور، روي سكوي ايوان قرار دارد را، كشان كشان به سمت تنور ميكشد.چند آتيشكِش خاكستر گرم از تنور بالا ميكشد و داخل تشت ميريزد. درد مفر نميدهد. چهار دست و پا به طرف اتاِق ميرود. با دو دست مشت شدهاش به در چوبي اتاِق میکوبد، باز ميشود. در آستانه در بر ميگردد و ماديان را مينگرد. مادیان سر بهزمين ميكوبد. سر هيوا به كنار چهارچوب در ميخورد. گيجي سرش بيشتر ميشود. خود را كف اتاِق مياندازد. خورشيد آخرين پرتوهايش را جمع ميكند. توپ دوربرد شليك ميشود. دختربچهها به خانههايشان رفتهاند و كلاغها به سمت غروب در پروازند. باد ميوزد و خاكسترها را سراسرِ حياط بيحصار ميپاشاند. هالهاي از غبار اطراف حياط را پر ميكند. زوزهی سگ همهجا را پر كرده و سواري بر ماديان بالدارش نشسته و به سمتقله ميتازد. پسربچهاي گيوههاي دستباف و سوختهاش را زير بغل زده و دختر بچهاي با دستاني جزغاله آغل را جارو ميزند. كف اتاِق آغشته از باريكهاي خون گرم و دهان هيوا پر شده از پردسمال، چنان كه كوچكترين ناله از آن خارج نميشود. گردونهی دسر بزرگ و بزرگتر ميشود و صداي خرد شدن گاودانهها هر چند دقيقه يك بار بُمبُم به گوش ميرسد. سهامآباد- بهار 74
داستان کوتاه 8
برينْدار•
به بانوي قصة ايران منيرو روانيپور
نُه سال تمام گذشته است. آن روز راننده با سرعت سرسامآوري چالهها و دستاندازها را رد ميكرد. با هر بالا و پايين پريدن، درد نافذ و شديدي وجودم را فرا ميگرفت. اندام نحيفم كم كم، آب ميشد و همراه قطرات خون و لجن به كف برانكارد و خودرو ميريخت. دستِ قطع شدهام، كنارم بود و خون غليظي، دور حلقه دلمه بسته بود. بعد از نااميديم، نيروي عجيبي پيدا كردم. چيزهايي از كُما، اغما و موجگرفتگي شنيده بودم، اما هيچ كدام را نه تجربه كرده و نه باور داشتم. صداي انفجارهاي مهيب، از دور و بَرَم به گوش ميرسيد. خودرو همچنان پيش ميرفت. ديدگانم غبار گرفته,كلهام سنگين و صحنهها هر لحظه برايم تداعي ميشد. ميدان، تله، باتلاق، قير، خوشهاي، سيمخاردار، شيميايي! تكههاي گوشت و مغز دوستم كه به سر و صورتم آويزان شد؛ چقدر آرام با همين دست قطع شده پاكشان كردم. بند پوتيني كه با آن بازويم را بسته بودند، از برانكارد آويزان شده و مثل وزنهي سنگيني كتفم را ميكشيد. غبار ديدگانم هر لحظه بيشتر ميشد. از بدنه خودرو، از كاكل راننده، چرك و خون بيرون ميپاشيد. برانكارد، زخمهاي عجيبي داشت. شيشهها گريه ميكردند و آسمان مه گرفته و لرزان بود! حلقهي محاصره هر لحظه تنگ و تنگتر ميشد. خون از هر طرف فواره ميزد. اتاقك خودرو پر شد و دست, حالت ِ ايستادهاي به خود گرفتهبود. فكر ميكردم شخص ديگري در خون غرقِ شده و دستش از خون بيرون مانده و التماس ميكند. نُه سال پيش با سبيلي كه تازه پشت دهانم بور شده بود، با سي و دو دندان و يك ساك، با همه كَس و كارم، خداحافظي كردم و اين راه پرچاله را پشت سر گذاشتم. حالا عقب وانت نشسته و دارم ميگردم. آمدنم هيچ كس را خوشحال نميكند. هيچ منتظري سر راهم نيست. در كوچه پسكوچهها پرسه ميزنم. كساني كه نبودهاند، حالا نُه سالهاند و پانزده سالهها مردان و زناني كامل با چهرههاي آفتاب سوخته و خسته! سايهام را جلوتر از خودم ميبينم كه با عجلهي بيشتر, به طرف كوچه ميرود. ـ به طرف بازيهاي كودكانه، دُوْرنوبازي، خِچخِچُو، شبهاي ميرابي و آبياري، گله، قبر پدر و شبهاي عيد و آتشبازيها، به سوي تنها عشقم... سايه ميدود و من دنبالش ميلنگم. ميلنگد. آستين كُتش در باد ميرقصد. موهايش سفيد و دندان هايش تُنُك است. از كنار چشمه رد ميشود. مرغابيها درآب بازي ميكنند. سايهام مرغابياش را نوازش ميكند. خط برجستهاش هنوز باقيست. ردّ تازيانه نقش زده بود. در آنجا همهمرغابي صدايش ميزدند. مرغابيها بالهاي خود را باز ميكنند و بالبال ميزنند. مرغابي سايهام آرام است. بالبال نميزند. ديوانهوار به هر سوراخي سَرَك ميكشد. به تمام چهرهها زل ميزند. به عقب بر ميگردد و راه آمده را يك بار ديگر نگاه ميكند. چَپَرها را پشتسر ميگذارد. خرمنها را ردّ ميكند. به خاكروبهها و تاپههاي خشكشده و چالههاي پهن ميرسد. ميگذرد. درختهاي زيرگذر و ميدانگاهي، چمنزار و آن چند درخت ميعادگاه! اندكي ميماند. شانههايش آرام ميلرزد. ميگذرد. پنجرهها آبيرنگ را نگاه ميكند و به ايوانهاي بلندي كه تازه با گلِ سفيد، اندود شدهاند خيره ميشود. آرام آرام به طرف درخت توت درِ حياط ميرود. ميترسد. دلهره امانش را ميبرد. چرا هيچكس نيست؟ ـ سايه ميپرسد ـ ميدانم, ميدانم فصل كاره و به اينخاطره كه كوچهها خلوت است! سايه نُه سال پيش مادرشرا ديده بود كه با بقچهي حمام و قد خميده، آرام آرام، از كوچه گذشته بود. او خبر داشت؟ جلوتر از خودم درِ چوبيِ حياطها را ميشمارد. به كوچهي بنبست ميرسد. ميدَوَد. لنگههاي در تا نيمه در گِل فرورفتهاند. ميپرسد, ميگويند: هفت سال پيش اين قفل سياه استوانهاي چفت شده است. ميماند و شانههايش دوباره تكان ميخورد. آرام قدم برميدارد. نميدَوَد. ميخزد. طولاني ميشود. دو كوچه آن طرفتر حتماً كسي هست كه او را بشناسد. نُه سال با من و سايهام بوده و تحمل كرده است. كمي تندتر راه ميرود. مثل زماني كه او را ميديد, با سبد پر انگور روي سرش و شاخ و برگ موِ تازه كه از روي سرشآويزان ميشد. آستينش را ميگيرم و التماس ميكنم. نرو! برگرد! آرام ميخزد. به دنبالش ميلنگم. قلبم درد ميكند. سگها پارس ميكنند. گاوها ماغ ميكشند. از لابهلاي گوسفنداني كه براي فرار از اشعهي آفتاب سرخود را ساية ديوار گرفتهاند، ميگذرد. دوباره غبار چشمانم را ميگيرد. نزديكتر ميشوم. به دنبال حلقه ميگردم. آستينش را تا ميزند. نيم دري آبيرنگ را ميبينم. قبل از اين كه سايه ريگي پرتاب كند، مويهاي ميشنوم. آوازي يا چيزي شبيه رنجموره يا لالايي ممتد. زير سايهبانِ جلو در، چشمان بيفروغ دختري پژمرده و خسته را ميبينم. موهايش پريشان و ژوليده، از دو سوي صورتش آويزان شده است. لباسهايش مندرس و پاهايش ترك خورده و چركآلود است! او بيست ساله است؟ پنجاه ساله, يا صد ساله است؟ ابروي او را ميشناسد و نزديكتر ميشود. زن شكلك درميآورد. چشمانش را ميدراند. زبان آماس كردهاش را بيرون ميآورد. نه! نميتواند خودش باشد! آستين سايهام را ميگيرم و لنگلنگان دور ميشويم. خودرو راه پرچاله را پشتسر ميگذارد. تداخل صحنهها شروع ميشود. باز هم ديدگانم را غبار ميگيرد. آستين را تا ميزنم و در جيب كُتم ميگذارم. راه و چالهها با عجله نزديك ميشوند و خودرو ميگذرد. تهران ـ بهمن 73 •بريندار= اصطلاح كردي به معناي زخمي و زخمدار
داستان کوتاه 9
انگشتر
هر وقت ميديدمش، سؤال هميشگياش را تكرار ميكرد: «شهر كي آزاد ميشه؟» وقتي كه شهر آزاد شد، جلوتر از همه سربالايي كوچهی ويراني را بالا رفت. آخر كوچه قدمهايش را كند كرد. جاي خانهاي را نشان داد. جايي كه به دنيا آمده، به مدرسه رفته و آواره شده بود. بغض نكرد و چيزي هم نگفت. عكس خانوادگي را از روي جنازهی باد كردهاي برداشت. روي سينهاش همراه چند تكه كاغذ افتاده بود. به جستجوي غنيمت عكس را بيرون آوردهبودند. _ كنار زن و فرزندانشبا فرنج نظامي عکس یادگاری گرفته بود - عكس را رويصورت آماس كردهی جنازه انداخت. چند لحظهاي خيره ماند و زير لبكلمات نامفهومي را گفت و گذشت. روزهاي اول كه تازه وارد جنگ شده بودم، خيلي ميترسيدم. با كتاب و دفترچهها خودم را مشغول ميكردم. ميگفت: «بذار كنار. موقع اينا گذشت.» باورم نميشد. پيرمردي قصهی چالدران را تعريف ميكرد. ديگران از هر صنف و هر سني بودند و من ترسوترين عضو آن سنگر! راستش به هيچ و جه دلم نميخواست آنجا بمانم. بيش از حد ميترسيدم. دلم ميخواست، فرجي ميشد و دوباره بر ميگشتم. دويست متر بيشتر با دشمنفاصله نداشتيم و همين باعث ميشد تا صداي دندانهايم، آبرويم رابر باد بدهد. با صداي بلند، قاهقاه ميخنديد. داد ميزدم: _ سرب و فولادِ گداختهشوخيبردار نيست. باز هم ميخنديد و ميگفت: «اكنون ز چه ترسيم كه در عين بلاييم» چند بار مجروح شد. هر بار ميبردند، بعد از مدتي دوباره سر و کلهاش پیدا میشد. خيلي سر به سرم ميگذاشت. به اذيت و آزارش عادت كرده بودم. با تمام شلوغكاريهايش دلم نميخواست يك لحظه دور از هم باشيم. آن شب كنارش درازكش کرده بودم. سرحال بود و دست از شوخي بر نميداشت. دست خونياش را دراز كرد و گفت: «پيشتبمونه. تو همين بيابونا به من هديه دادن. منم ميدمش به تو» گاهی زير نور منور آشکار ميشديم. از هر طرف گلوله ميباريد. هرچه زمان میگذشت ضعیفتر میشد. هذيان ميگفت. گاهی فرياد ميزد، مثل همان روزي كه شهر آزاد شد. گاهی سکوت ممیکرد، مثل لحظهاي كه عكس را ديد. نتوانستم زخمش را ببندم. عمیق بود. آستين بلوزم را پاره كردم تا زخمش را ببندم. اما نشد كه نشد. تلاشم ثمربخش نبود و در دستانم آرام جان باخت. صحنهها به سرعت تكرار ميشدند. گوشهايم از كار افتاده بودند. چشمانم جايي را نميديدند. جنازه را كول كردم و فرياد زنان كمك خواستم. خون گرمش روي تنم ميريخت. به هر طرف كه رو ميكردم آتش بود. انفجار و دويدنها و فريادها. درون چالهاي پرت شديم. تا آنجا كه توان داشتم فرياد زدم. _ آقا... آقا... خواهش ميكنم آروم. تكون نخوريد. آروم باشيد.خواهش ميكنم. سقف دور سرم ميچرخيد. اطرافم را نگاه كردم. تازه داشت برايم مشخص ميشد که چه اتقاقی افتاده و کجا هستم. دور تختم جمع شده بودند. - آقا مواظب خودتون باشيد. لطفاً آرومتر. لباسهاي خودم را خواستم. كسي حرف مرا نميشنيد. چشمانم را ميبستم. بزرگ ميشدند. فرار ميكردم. دنبالم ميآمدند. لباسهايم را ميخواستم. نمیخواستم هديهاي كه جيب بلوزم بود از بین برود. ساكم را آوردند. _ آقا جيبهاي شما را من خالي كردم. اين انگشتر مال شماست. خودم تميزش كرده بودم. وقتي جنازه را جلو پاي بچهها زمين گذاشتم، یاد امانتی که به من سپرده بود افتادم. دست كردم توي جيبم. هنوز گرم بود. بچهها فاصله گرفته بودند. داد زدم بچهها صبر كنيد. نبريدش. دويدم و بند انگشت را به آنها دادم. انگشتر را برداشتم. هيچ وقت انگشتم نكردم. انگشتي باقی نمانده ، اما هميشه با من خواهدبود. سهامآباد- 1374
داستان کوتاه 10
سالروز صلح
زهرآب بياختيار بيشتر ميشود. نميتوانند كنترلش كنند. تاولها با شولايي از چرك و خون تمام بدنم را فراگرفته و ريزش موهايم هنوز ادامه دارد. گوشهايم گويي عضوي اضافه بودند. با اولين خارش از جمجمهام جدا شدند. بينيام هنوز باقيست. دست و پايم باندپيچي شده و حدقه يكي از چشمانم نيز خاليست. نميتوانم حدس بزنم كجا هستم. اطرافم را نگاه ميكنم. همه چيز غريب است و ناآشنا. شب است يا روز؟ نميدانم! صداها نامفهوماند و دور. بدنم كرخت و بيحس شده و زمان را گم كردهام. تمامي اشياء كر و لالند. آدمها لبهايشان ميجنبد. آدمهايي با آروارهی ماهيان. نيمه ماهي و نيمه انسان. نزديك ميشوند. نزديك و نزديكتر صورت به صورت. چهرهها تغيير ميكند. سياه، سفيد، قهوهاي، سبز. با دستانم دو طرف آرواره ماهي سياهي كه قصد بلعيدنم را دارد، ميگيرم. فرياد ميكشم: «بخوابيد، بمب! بمب!» كسيحرفم را گوش نميكند. همه خوابيدهاند. نخوابيدهاند، مردهاند. اُِق ميزنم. از سوراخ ناي كثافت بالا ميآيد. پرستار سرخ، سطلي رازير دهانم ميگيرد. هر چه نخوردهام بالا ميآورم. تختم بو ميدهد.دهان و دماغ و همه بدنم، بوي گُه عفوني ميدهد. _ واي خداي من بسّه! بسّه! ديگه نميخوام! نميخوام بهشون فكر كنم. بذار برن! ازكنار باغچه كُند و بيرمقميگذرم. شكوفههاي سيبِ باران خورده و قطرات شبنم و باران روي غنچهها، انعكاس خاصي دارند. علفهاي هرز لابهلاي تنه درختان سيب خود را بالا كشيدهاند. همه جا سبزِ سبز! ميخواهم به شاخههاي تمشك فكر كنم. بهتمشكهاي پرچین اين باغها، كه از هر طرف به سمت همديگردست دراز كردهاند. ميخواهم به رويش اين گياهان فكر كنم. صدايعصا در مغزم ميپيچد. دنبال مادر راه ميافتم، جاي يك پا و دو گودي كم عمق دايره شكل، پشت سر روي خاك نمناك كوچه باقي ميماند. مادر چادرِ گُلدارش را پشت گردن گره زده و سعي دارد كمكم كند. قبول نميكنم. ميگذرد. سر ايستگاه به مادر ميرسم. ازبلندي ايستگاه به روستا نگاه ميكنم. خانهها پير و كسلاند. باد به پشتم ميخورد و مابين دو كتفم تير ميكشد. بدنم بوي پنبه و رختخواب عرقِ كرده ميدهد. با خاراندن، پوست مرده از بدنم جدا ميشود. سوار تنها مينيبوس ده ميشويم و به شهر ميرويم. مادر مثل هميشه زنبيل قرمزش را همراه دارد. از مادر جدا ميشوم تا تنها، كوچههاي قديمي را ببينم. مادر اصرار ميكند همراهم باشد، طفره ميروم. ناچار تسليم ميشود و هر چند قدم كه دور ميشود، برميگردد و نگاهم ميكند. از راسته پالاندوزها ميگذرم. حجرههاي جاجيمدوزي و چلنگرها و بعد قنادان و راستهی عطاران و بزازها. به انتهاي راسته بازار ميرسم. صداي انفجاري شهر را ميلرزاند. كبوتران از بامها ميگريزند. شيشهها ميشكنند.گرد و غبار و صداي جیغ و داد، فضا را پر ميكند. هراسان از بازار بيرون ميآيم. بالا را نگاه ميكنم. هواپيماهاي سياه با چهرههاي دُژم ارتفاع را كم كردهاند. صداي بوِق، آژير و رگبار در هم ميپيچد. لحظاتي بعد آسمان آرام ميشود. خيليها هنوز در حال جانكندنند و هر كس به سمتي در حال دويدن. وحشت زده و دستپاچهبه هر سوي ميدوم. زمين ميخورم. از دستم خون ميچكد. به سرِگذر ميرسم. مادر را ميبينم كه دردِ پايش را فراموش كرده و چادر ندارد. به هر طرف ميدود و داد ميزند: «پسرم؟ پسرم رو نديديد؟» كسي نه او را ميشناسد و نه پسرش را. دستش را ميگيرم و دنبال خود ميكشم. خيابان اصلي پر از جنازهست. مادر وحشت دارد. از نزديكترين راه كه كوچهباغيست، او را به جاده كنار باغهاي بيرون شهر ميرسانم. شهر را دود و غبار فرا گرفته است. مادر التماسميكند. وانتي در حال فرار ما را سوار ميكند. از شهر ميگريزيم.صداي تق تق عصا در كوچه خلوت و تنگ به خودم بَرَم ميگرداند. از در چهار سوِ، از راستهبازار خارج ميشوم. سايهاي در ويترين مغازهها با يك پا و دو عصا پا به پاي من راه ميرود. مغازهها به انتها ميرسند. دنبالش ميگردم. زنبيل مادر را ميبينم پر از لواش تازه و كاهوست. عصازنان به مادر نزديك ميشوم. غرشي شديد شيشهها را ميلرزاند. كبوترها از بامها ميگريزند. آسمان را نگاه ميكنم. يكاسكادران! مادر فرياد ميزند: «واي پسرم!» هواپيماها به سرعت ميگذرند. دستههاي گل از آسمان فرود ميآيند. مادر زير بغلم را ميگيرد. از زمين بلندم ميكند. دست به ديوار ميايستم. مادر عصاهايم را ميآورد. با دستمالِ چشمش لجنهاي روي شلوارم را پاك ميكند. ميخواهم به شكوفههاي سيب و پنجههاي تمشك فکر کنم. به آب زلال كنار باغچه و علفهايي كه با آرامش ميرويند. به سالروز آغاز صلح. پشت سر مادر به سمت ايستگاه راه ميافتم. تهران- زمستان 73
داستان کوتاه 11
داغ رحمت
نجار قامت قوزدارش را صاف ميكند و در حالي كه دو زانويش بهجلو قوس برميدارد، مداد از پشتِ گوش ميكِشد و بيآن كه نگاهكند به ديوارة زبر و سيماني كارگاه ميكشد تا تيز شود. بالا و پايينِ تخته نئوپانها را برانداز ميكند و مثل هميشه از قد خود براياندازهگيري مدد ميگيرد. روي تختهها طاقباز ميخوابد. قوزش برجستهاش مانع صاف شدن بالاتنهاش ميشود. دست ميبرد و در همان حالت، با مداد خطي مماس با كاسه سرش خود ميكشد. به حالت نشسته پايين پاشنة كفشش خطي ديگر؛ ميايستد. _ يكمتر و هشتاد و پنج. خوبه جوونها قوز ندارند. قامتشان صاف است. بعضيها رشيدند و بلندقامت. اين هم پنج سانت. دستهی نئوپان ديگري براي استثناها برميدارد. _ اين هم يك و نود و پنج. بيشتر از اين كمتر گير مياد. امشب با عجلهاي كه صاحب كار داره، بايد جعبهها را به صد تا برسونم و فردا هم يكي دو تا كارگر كمكي بگیرم. با تلاشي كه هيچ گونه نشاني از خستگي ندارد، تختهنئوپانها را برميدارد و به زير تيغ كمان ارّه ميفرستد. ويز ويز كماناره در كارگاه همراه با چرخش سريع كمان و حركت مراقب دست نجار زمان را به سرعت به جلو ميراند. تختهها به قوارههاي مختلف بريده و هر كدام را جداگانه دسته ميكند. چسب و ميخ و چكش را ميآورد و كلاف داخلي جعبه را محكم میکند مبادا سر دستها از هم باز شوند. _ كار اوستا رحمت نبايد عيب پيدا كند. جوونا طرفدارشون زياده، زياد اينور و اون ورشون ميكنند. ميخ اضافه ميزند. و كلافها را با چسب ثابت ميكند. نئوپانهاي ذوزنقه يكي كف، دو تاي ديگر طرفين، و دو تا سر و ته و يكي هم در جعبه، از سر شانه پهن و پايين تنه باريك. بعد از پايان كار براي جلوگيري از عوض شدن با كار ديگران داغ«رحمت» را گوشهاي كه زياد پيدا نباشد، روي جعبهها ميزند. با آخرين چكشي كه ميزند، برگي از درخت پير سپيدار جلو در جدا ميشود. سپيدار ريشه به بينهايت رسانده است. از باد و باران گزندش نيست. اما با آخرين چكش اوستا رحمت برگي از وجودشكنده ميشود و به خاك ميافتد. رحمت با تكميل شدن هر جعبه گونهاش را مماس روي در جعبه ميگذارد تا سر و صداي هميشگي را بشنود. درون جعبه غوغاست. پياده نظام، سواره نظام، زرهي وشنيدارها و سر و صداي زياد و هماهنگ: «اين گل پرپر ماست...». ساعت پنج بعدازظهر پسر دبستانياش به كارگاه ميآيد. ميخواهد پدر را ياري كند. ميخ و چكش جلو دست پدر آماده ميكند. قوطي، چسب و آب خنك ميآورد و سؤالهاي هميشگياش را تکرار میکند: _ بابا اينارو برا چي درست ميكني؟ رحمت چكش ميزند و ميخها مطيع در دلِ نئوپان و كلاف چوب فرو ميروند: _ بابا گفتم اينارو برا چي درست ميكني! اين همه جعبه رو ميخواي چيكار؟ برا كي درست ميكني؟ چرا ديگه ميز و نيمكت، يا كمدي كه برا ننه درست كردي يا تخت خواب خودم، چرا ديگه از اينا درست نميكني؟ همشجعبه! هي جعبه! بعدش غروب ميچيني روي هم و شبا غيب ميشن. بابا! ديگه من دلم نميخواد تو جعبه درست كني. خوبهمشون كه مثل هَمَن! پس چرا دوباره، هي ميسازي؟ بابا! تو رو خدابگو اينا جاي چيه؟! _ عزيزم مگه نميدوني جنگه؟ كمتر وراجي كن. جتها و تانكها شهرها رو خِپْ _ انگار بخواهد با كف دست، چيزي را به سمتپايين بفشارد اشاره ميكند_ سربازها تفنگاشونو برداشتن و برا هم شليك ميكنن. _ چرا شليك ميكنن. _خوبه اَهَه ... چقدر ميپرسي! _ بابا داداشي هم تفنگ داره؟ مگه اونم سرباز نيست؟ وقتي بياد تفنگشو با خودش مياره؟ _ نه بابا جون! بهش كه اجازه نميدن. فقط اونجا بايد باهاش بجنگه! _فهميدم بابا! آخه فرماندَشون اجازه نميده. _ آره عزيزم. حالا بگو ببينم چند تا 20 گرفتي؟ مشقاتو نوشتي؟ برگ ديگري از سپيدار جدا ميشود و اوستا رحمت از پنجره غبارگرفته به خاك افتادن برگ را نگاه ميكند. _ بابا من ميخوام مشقاموبنويسم. _ بنويس كسي كارت نداره. روي جعبهی آماده شدهاي كتابهايش را ميگشايد. «سپيدار كهنسال. در شهر قديمي درخت سپيدار پيري سالهاي سال بود كه زندگي ميكرد. با تمام رنجها و مشقتها دست و پنجه نرم كرده بود. پرندگان بر شاخههاي كهن آن آشيانه ميساختند. با هر جوجه كه به دنيا ميآمد برگي به برگهاي درخت افزوده ميشد و... _ بابا مشق من دو صفحه است. نوشتم، بايد زود بريم خونه! _ چشم، چشم. حالا كارِتو بكن! اوستا رحمت جلو كارگاه جعبههاي ساختِ همان روز را روي همميگذارد تا شمارش كند. آخرين جعبه را بيرون ميبرد. مقابلجعبهها جواناني را ميبيند كه صف ايستادهاند. فكر ميكند سرش را روي جعبهاي گذاشته و اين تصاوير و همهمه، عينيت پيداكردهاند. آن طرف ديوار خيابان پر از جمعيت و رپ رپهی پاها ونفسها! رحمت دستي به چشمان خود ميكشد تا غبار از ديدگانپاك كند. اما نه! همهی جوانها آغشته به گَِل و خون در صفي منظم بهسمت افق راه افتادند. دستي از پشت، اوستا رحمت را جلو ميراند. به سمت در حياط كارگاه ميرود و در را ميگشايد. به درون جمعيت كشيده ميشود. از هر طرف فشار ميآورند. فغان و زاری:«اين گل پر پر از كجا آمده...» اوستا رحمت به جلو جمعيت رانده ميشود. دست بلند ميكند تا جعبهاي كه روي دستها ميچرخد را لمس كند. «لا اله الالله. لا الهالالله.» جمعيت به هر طرف موجزنان در حركت است. جعبه پيچيده در لابهلاي پرچم سر دستها ميچرخد. _ محكم و استوار است! جعبه باید اینجوری باشد. هر که ساخته دستش درد نکنه! جمعيت به گورستان وارد ميشود. جعبه را كنار قبر ميگذارند. پدر را ميخواهند. اوستا رحمت را به جلو هدايت ميكنند. پرچم باز ميشود و جعبه را ميگشايند! _ واي عزيزم! نه! نه! سرش را تكان ميدهد. چشمانش را ميمالد. ميايستد كه مطمئن شود سرش را روي جعبه نگذاشته است. لابهلاي نايلون، صورتي زرد رنگ از لابلای کفنی با لکههای قهوهای پیدا میشود! هشت دست، همزمان جنازه را بر ميدارند و داخل قبر ميگذارند. «داغ رحمت» داخل جعبه نمايان ميشود. نسيمي سرد ميوزد و برگهاي سپيدار جلو در يكي پس از ديگري از شاخهها جدا ميشوند. رحمت سعي ميكند تا سر از روي جعبه بردارد. انديشه- آبان 76